معرفی کتاب: ماجرای گردآوری و مکتوب شدن اتفاقات و حوادث کتاب «تیکههای آینه»، خود حکایتی مفصل دارد. اینکه چگونه همه عوامل مادی و معنوی دست به دست همدیگر داد تا این اثر در کمترین زمان ممکن و قابل باور به زیور طبع آراسته شود، اتفاق سادهای نیست که به توان به سهولت از آن گذشت. مشتاقیم تا شما هم با مطالعه این کتاب که به قلم نویسنده گرانقدر حوزه دفاع مقدس جناب آقای نصرتا... محمودزاده(مؤلف کتابهای عقیق، مسیح کردستان، سفر سرخ، فریاد برآور شلمچه و...) میباشد، وجود یک جریان زنده و سیال روحی را که مانند یک راوی خوش صدا و بیطرف حکایت مظلومیتهای این شهدا را آهسته در گوش جان نجوا میکند، حس کنید.
روایتی جدید و بکر از آنان که شکوفه سلولهای بدنشان با تولد تاولهای پوستی آزار دهندهای به ثمر نشست و قلب هیچ باغبانی را خشنود نساخت.
مأنوس شدن با تیکههای شکسته آینهٔ گردان فجر از لشکر ۷ ولیعصر
(عج) و سعی در یکپارچه کردن قطعات آسمانی این معمای پر رمز و راز، لطفی بود که به امضای تک تک شهدایی چون شهید سعادت، شهید دانایی، شهیدان مواساتی و... روزیمان گردید.
آشنایی با مرور جریان کوچ۹۲ پرستوی مهاجر از دیار بهبهان به عنوان قطرهای از دریای حوادث و وقایع عملیات کربلای۵ نه تنها تداعی کننده خاطرات آن ایام برای بازماندگان جنگ است بلکه میتواند تلنگری باشد برای ذهن پرسشگر نسل جدید که در هر کوی و برزنی در این وادی به دنبال کشف حقیقتی ناب و جدید میباشند.
برشی از متن کتاب: ...شب به نقاهتگاه رسیدم. آخرین نفراتی بودم که منطقه رو ترک کردم. بچههایی که موندهبودن، کم کم بیحال شدن و افتادن. بعضیها که هنوز سرحال بودن، جدی نمیگرفتن. اصرار داشتن که عملیات برن. تنشون که به خارش میافتاد، پاشون سست میشد و راهی نقاهتگاه میشدن. ده نفرشون رو با خودم آوردم. محوطه شلوغ بود. آمبولانسها پشت سر هم مجروح میآوردن و به جبهه برمیگشتن. چندتا دکتر که حسابی سرشون شلوغ بود، یکی یکی ما رو چک کردن. لباسم رو درآوردن که دوش بگیرم. چشمم که به ماشاءالله افتاد، خشکم زد. چه ریخت و قیافهای پیدا کرده بود. سمت چپ صورتش کاملاٌ سوخته بود. اما سمت راستش سالم مونده بود. بمب که منفجر شد، یک طرف صورتش چسبیده بود به زمین و طرف دیگر صورتش که آزاد بود، روش مایع گاز خردل میریزه. هنوز میتونست حرف بزنه . دو طرف چشماش باد کرده بود و جایی رو نمیدید. ماشاءالله پیروزه بدجوری به خودش میپیچید. سرم رو چرخوندم و تا ته سالن رو نگاه کردم، انگار یک گروهان از گردان فجر رو به نقاهتگاه آورده بودن.
این طور که دهدشت میگوید، همه شیمیاییها را آورده بودن آنجا. باید ببینم چه کسانی را میشناخت.
-دیگه کی رو دیدی؟
-حاج کمال رو آخر شب آوردن. یعنی خودش اومده بود که سری به بچهها بزنه، حالش چندان تعریفی نداشت. رفت سراغ دانایی که ته سالن بود. کاملاً از حال رفته بود. حاج کمال سراغ تک تک بچههای گردان رفت. سرفه میکرد و میگفت: « نگران نباشید. توکل داشتهباشید.» حال و هوای سالن عوض شده بود. بچهها جون گرفته بودن. نگاهها رو که تعقیب میکردی، فقط به حاج کمال میرسیدی...
لطفاً با بیان دیدگاه و ثبت امتیاز خود برای این محصول، خریداران دیگر را در انتخاب بهتر یاری نمایید