محسن رضایی
عملیات طریقالقدس بود که حاجاحمد کاظمی را برای بار اول ملاقات کردم. گفتند یکی از نیروها از جبهه جنوب آمده و میخواهد گزارشی از وضعیت موجود بدهد. وقتی او را در قرارگاه پذیرفتم با دوزانو روی نقشه عملیاتی نشست و توضیح کاملی از وضعیت استقرار نیروها و عملیات انجام شده داد و با تسلطی مثالزدنی نقاط ضعف و قوت را گفت و پیشنهادهایی هم برای تقویت نیروها داد. از تعداد نیروها و توان تجهیزاتی دشمن هم اطلاعات دقیقی ارایه کرد. از او پرسیدم: چند وقت است در جبههها هستی؟ گفت: از ابتدا آمدهام و بیوقفه در منطقه هستم. همانوقت فهمیدم که یکی از فرماندهای قابلِ سپاه ظهور کرده است. ایشان را زیر نظر گرفتم. به همین لحاظ در عملیات بعدی که فتحالمبین بود، به دوستان پیشنهاد دادم که حاجاحمد یک تیپ تشکیل بدهند و تاکید کردم که ایشان تواناییاش را دارد. اتفاقا همه دوستان موافقت کردند از جمله آقای رشید و شهید باقری و سردار صفوی که حضور داشتند. آنموقع شاید برخی از دوستان که پیشنهاد میشدند، مخالفت میشد و میگفتند مثلا فلانی توانایی تشکیل تیپ ندارد و گروه رزمی کوچکتری باید تشکیل دهد ولی در مورد حاجاحمد هیچکس شک نداشت که او تواناییاش را دارد.
***
حُسن تمامی فرماندهان لایق ما در این بود که رشد آنها بر مبنای لیاقتشان به وجود میآمد، نه سفارش و درجات از قبل تعیین شده در زمان صلح. آنها فرماندهی یک گروه سی چهل نفره را شروع کرده بودند و به فرماندهی چند صد نفر و حتی به چند هزار نفر میرسیدند. رشد حاجاحمد در فرماندهی بر مبنای همین لیاقتها خیلی سریع شکل گرفت و مورد تحسین همه بچهها بود. یعنی حاجاحمد کاظمی شاید به عنوان شخصیت فردی و اعتقادات دینی از ابتدا همان بود، اما به لحاظ شکل فرماندهی، مثل تمام سرداران رشید سپاه، یک رشد و سیر تکاملی عملی در طول سالهای دفاع مقدس پیدا کرده بود که کولهباری از تجربه و رشادت پشتوانه آن بود. بچههای ما مرد حرف نبودند، بلکه مرد عمل بودند.
***
همیشه راجع به طرحهایی که میخواست ارایه کند، از همه نظر آن را بررسی میکرد. بعد هم با دیگران همفکری و تبادل نظر میکرد تا نظراتش پخته و قابل اجرا شود. برای همین هم معمولا با طرحهای ایشان مشکلی نداشتیم. البته حاجاحمد پس از این که طرحها شکل نهایی میگرفتند، در اجرایشان قاطع و جسور بود. ویژگی دیگر حاجاحمد این بود که نسبت به پرسنل و وضعیت موجود بسیار مسئوليتپذیر بود و به کوچکترین امور اجرایی و همینطور امور بچهها شخصا رسیدگی میکرد.
در عملیات فتحالمبین وقتی به ایشان مسئوليت داده شد، حساسیت موضوع را برایش شرح دادم. به ایشان گفتم دو نقطه برای ما بسیار حساس است. یکی تنگه عینخوش و یکی هم تنگه زلیجان. با حاجاحمد تنگه زلیجان را از نزدیک بررسی کردیم. گفتم که باید به کمک بچههای مهندسی سپاه و جهاد، تنگه را باز کنید. بهطور معمول باید چهار ماه طول میکشید که این تنگه باز شود ولی ما حداکثر ۴۰ روز وقت داشتیم که تنگه را باز کنیم. بهگونهای که موتورسیکلت بتواند از تنگه عبور کند. در طول عملیات، مرتبا با حاجاحمد در تماس بودم و از اوضاع باخبر میشدم. همین موضوع باعث شد ارتباط صمیمی و عاطفی بسیار قوی بین ما برقرار شود. حاجاحمد نسبت به موقعیت، خوب توجیه شده بود. او میدانست چنانچه نیروها گیر کنند، تنها معبر برای آنها همین تنگه زلیجان است. ضمن این که باید بخشی از نیروها در همین موقعیت کمین میکردند تا پس از فرمان حمله، بلافاصله به خط بزنند. کلیه نیروها باید همزمان عملیات را شروع میکردند و این موضوع برای ما بسیار مهم بود. حاجاحمد در زمان تعیین شده موفق به باز کردن تنگه شد و شروع عملیات هم با موفقیت و همزمان صورت گرفت. تقریبا همه گفتند شبیه معجزه است. عبور آن همه نیرو از آن معبر رملی، درست همزمان و طبق برنامه. اتفاقا اولین گروهی هم که به نقطه مقر رسید، گروه شهید حاجاحمد کاظمی و سپس آقای خرازی و حاجاحمد متوسلیان و لشکر ۲۷ بود.
***
در عملیات بیتالمقدس، خرمشهر را تقریبا دور زده و به نزدیکی جاده شلمچه به خرمشهر رسیده بودیم ولی نیروهایمان تحلیل رفته بودند. بیشتر منطقه را گرفته بودیم و بیش از پنج هزار کیلومتر را آزاد کرده بودیم، اما برای انجام هدف اصلی که آزادسازی خود شهر بود، نیروهایمان کم بود. احمد و حسین را صدا زدم و گفتم هرطور شده نیرو جمعآوری کنید تا شهر را فتح کنیم. آن دو نفر واقعا شاهکار کردند و تا صبح، نیروها را جمعآوری کرده و خرمشهر را آزاد کردند. به یاد ندارم که حاجاحمد کاظمی مسئولیتی را پذیرفته باشد و با نیروی ایمان و شجاعت و ابتکار، از آن سربلند بیرون نیامده باشد.
***
حاجاحمد فرماندهی بود برخاسته از دل جنگ. برخاسته از ساختار فرماندهی خودکنترلی که در سپاه به وجود آوردیم تا رشد افراد بر مبنای لیاقتشان باشد. برخاسته از مکتب اسلام راستین. برخاسته از متن امت وفادار به رهبری. برای من جدای از همه اینها، حاجاحمد یک دوست و یار همیشگی بود.
سردار قاسم سلیمانی
ما در مرحله اول جنگ یعنی در آن سلسله عملیاتهای اصلی جنگ که دشمن را در داخل کشور و خاک خودمان شکست دادیم، برمیخوریم به چهرههای محدودی که اینها در جنگ، محور اصلی بودند. مشهور هم هستند بین اهل جبهه، اگرچه در جامعه ما غریب باشند. از جمله کسانی که غریب بود، شهید کاظمی بود. شهید کاظمی محور چندتا فتح بزرگ بود. در جنگ میتوانم بگویم که شاهکلید این فتوحات او بود. یکی از برجستگیهای شهید کاظمی هم همین بود. یعنی اگر گفته بشود که زیرکترین فرمانده ما درجنگ احمد بود، حتما سخنی به گزاف گفته نشده است.
***
یکی از دوستان زمان جنگ که مدتی هم فرمانده سپاه آبادن بود تعریف میکرد: در هتل آبادان مرکز تجمع نیروها بودم که گفتند یکی آمده با شما کار دارد. رفتم دیدم یک جوان اصفهانی است. گفت: من احمد کاظمی هستم. یک تعداد نیرو آوردهام و آمدهام اینجا یک کاری انجام بدهم. خیلی خوشحال شدم. آنموقع یک منطقهای داشتیم توی این چولانهای آبادان که عراقیها از آنجا تردد میکردند و حمله میکردند به آبادان و بعضا نیروهای اطلاعاتی عراق میآمدند و اطلاعات جمعآوری میکردند. من به ذهنم آمد این جبهه را بدهیم به این مجموعه. بعد از ظهر شد و با هم رفتیم و این منطقه را به احمد نشان دادم. آنها رفتند و مستقر شدند. ساعت ۱۱ شب شد دیدم احمد آمد. گفت: این جبهه به درد ما نمیخورد. یک جبههای به ما بده که با دشمن بجنگیم. این جبهه یک جبهۀ مرده است.
نزدیکترین خطی که با دشمن وجود داشت توی آبادان، خط فیاضیه بود. خط فیاضیه خیلی حساس بود. چون به دوتا پل عبوری از روی کارون به سمت خرمشهر وصل میشد و در واقع نزدیکترین خط هم، همینجا بود. یعنی فاصله ما با عراقیها ۵۰ متر و در بعضیجاها هم مثلا صد، صد و پنجاه متر بود. احمد اصرار کرد که در همین جبهۀ پرآتش بماند. ایشان را بردم جبهه فیاضیه و بهاش گفتم: خب، اینجا همانجایی هست که میخواستید؟ گفت: آره. احمد همانجا تو جبهه فیاضیه ماند. تلاش و مقاومتش نقطه عطفی شد در جلوگیری از سقوط آبادان.
***
من معتقد هستم انسانهای برجسته، خلاصههایی دارند. مثلا وقتی شما میخواهید آقا امیرالمومنین را تشریح کنید میشود گفت امیرالمومنین خلاصه حضرت رسول اکرم است و رسول اکرم خلاصه اسلام. اخلاقش و تمام مطالبی که بیان کرده و تمام اعمالی که انجام داده، همه آنها میشود تفسیر واقعی اسلام.
امام وقتی آمد به ایران، خلاصههایی داشت. این خلاصهها چندتای آنها در حوزه بودند. چندتایی هم در جبهه بروز کردند. بعضیها به این دلیل خلاصه امام شدند که شاگرد امام بودند. یا اتصال سببی به امام داشتند یا نسبی. شهید کاظمی خلاصه امام بود، اما هیچکدام از این اتصالات نبود. نه شاگرد امام بود، نه چنین مراودهای داشت. شاید شهید کاظمی در دوران حیات حضرت امام پنج شش مرتبه در دیدارهای عمومی یا در دیدار فرماندهان، امام را دیده بود. حاجاحمد خلاصهای از ابعاد وجودی امام بود. ابعادی مثل زیرکی، مثل تدبیر، مثل شجاعت، جسارت، انضباط و ادب.
در مورد خصوصیات اخلاقی احمد کاظمی، فکر میکنم از ۴۷ سال سن او، ۳۰ سالش پیوسته در مبارزه بود. یک فردی که ۳۰ سال از عمرش درگیر مبارزه باشد به صورت طبیعی، این آدم یک آدم خشنی است، اما نه! در این آدم به غیر از چیزهای لطیف چیز دیگری را نمیشد جستوجو کرد. مگر نمیگوییم در جغرافیای محیط، چیزهای گوناگون هست که روی آدم تاثیر میگذارد. مردم شمال با مردم جنوب متفاوتند. یک کسی که توی محیط مبارزهای که تمامش هم کار نظامی است و دایم در درگیری و جنگ و اینها بوده است، طبیعتا یک وضع خاصی پیدا میکند و تاثیر خاصی از این وضع میگیرد. احمد اینطور نبود.
***
حاجاحمد رئوف بود. شما تو این فیلمها میبینید از احوال سربازها میپرسد، از جای خوابشان، از خوراکشان. این اخلاق مال حالا نیست. تو جبهه هم همینطور بود. اعتقاد داشت هر که تو خط جبهه، جلوتر است غذایش باید بهتر از کسی باشد که عقبتر است. سنگر مستحکم مال خط مقدم بود، نه مال پشت جبهه. غذای مطلوب، مال خط مقدم بود. اگر قرار بود کنسرو داده شود، به پشت جبهه میداد و غذای گرم و حاضر آماده جبهه را میداد به خط مقدم. یادم هست یک روز با هم رفتیم کلینیک محل کارشان. من مشکلی داشتم، ایشان هم باید همراه من میآمد. همانجا برخورد به یک جانباز که با خانمش از شمال آمده بود. جانباز موج انفجاری بود. ایستاد و شروع کرد با این جانباز حرف زدن. رهایش نکرد. بچهها را صدا زد و این جانباز را سوار کرد و برد هتل به او جا داد. کسی را موظف کرد که روز بعدش درمانش را پیگیری کند. مشکلاتش را حل کرد. جالب این که جانباز، نه متعلق به لشکر 8 نجف بود و نه نیرویهوایی و هیچ مسئولیتی هم نداشت. احمد واقعا نسبت به این چیزها واکنش عجیبی داشت. نسبت به این که خدا از چه خوشش میآید و از چه چیزی بدش میآید. چه چیزی برای خداست، چه چیزی برای نفس آدم و برای غیر خداست. فوقالعاده حساس بود و پیوسته سوال ذهنش این بود که کار برای رضای خدا هست؟ خدا خوشش میآید؟
***
حاجاحمد در اخلاقیات و معنویت و ارادت به ائمه معصومین هم عجیب بود. وقتی حسینیه فاطمهالزهرا(س) نیرویهوایی سپاه را ساخت، یک حال و هوای خاصی داشت. شما نگاه کنید چقدر این حسینیه تمیز است. میگفت میخواهم جایی بسازم که مردم استفاده بکنند. به مردم خیلی عنایت داشت. به دید مردم خیلی عنایت داشت.
***
یکی از چیزهایی که من خیلی در شهید کاظمی زیاد دیدم، عدم علاقه او به مسئولیت بود. در واقع غیر از انجام تکلیف واقعا هیچ علاقهای به مسئولیت نداشت و مطمئنم برای آن، هیچ تلاشی نکرد بلکه هروقت به او پیشنهادی هم میشد، عموما با این پیشنهادها ابتدا در چارچوب خودش مخالفت میکرد و دیگران را پیشنهاد میداد. در لشکر 8 نجف هم چون خودش بنیانگذار آن بود، کسی او را نصب نکرده بود. بعد از جنگ همهجا به او پیشنهاد میشد، اما احمد مخالفت میکرد. علاقهای نداشت. این را آدم بهطور کامل حس میکرد. علاقهای به پست، علاقهای به میز نداشت، اما وقتی منصوب میشد با تمام وجودش تلاش میکرد که از این فرصتی که به دست آمده بیشترین بهره را ببرد. لذا شهید کاظمی یک شخصیتی در همه ابعاد ارزشمند بود. در ادب برجسته بود. در اخلاق برجسته بود. تندیهایش لذت داشت. شوخیهایش لذت داشت. شوخیهایش بجا و درست بود. یک چارچوب دینی و اخلاقی بر او حاکم بود. همه چیز در زندگیاش یک چارچوب دقیق و مشخصی داشت.
***
احمد وقتی در جمع ما بود، تداعی همۀ زندگی ما را میکرد. هر چیزی که تو زندگی با آن خوش بودیم. چهره باکری را در احمد میدیدیم. زینالدین را در احمد میدیدیم. شما وقتی کسی که همه یادگاریهایت است، یادگار همه دلبستگیها، یادگار بهترین دوران عمرت است، این را از دست میدهی، این از دست دادن معمولی نیست. احمد برای ما اینطور بود. واقعا الان احساس میکنیم که احمد با رفتنش، همه ما را آتش زد. همه چیز را به هم ریخت. تاثیر احمد بر همه ما فوقالعاده بود. حتی فرض کنید بزرگان ما مثل آقا رحیم، آقا محسن، اینها هم همینطوری بودند. یعنی جمعی که احمد در آن بود، یک صفای دیگری داشت. مجلسی که احمد در آن بود، یک رونق دیگری داشت.
من همیشه به احمد میگفتم: الهی دردت بخوره تو سرم. یا میگفتم: احمد، دورت بگردم یعنی دلم میخواست واقعا آن چیزی که مکنونات قلبی من هست به او بگویم. از خدا این را میخواهم که خدا هرچه سریعتر من را به او ملحق کند. به او اگر بنویسم، این را خواهم نوشت: من را ببر. ما را تنها نگذار.
علی شمخانی
فرمانده سپاه خوزستان بودم. وقتی مراجعه کرد، دنبال این بود که مسئولیت یک نقطهای از مناطق مرزی را برعهده بگیرد. او را به سمت جنوب غرب اهواز در جبهه فارسیاد فرستادم. در روزهای آغازین جنگ، پذیرش مسئولیت مبتنی بر رقابت و گزینش از بالا نبود. هیچ رقابتی وجود نداشت. هرکس میخواست، میتوانست مسئولیتی را برعهده بگیرد. نه نیاز به پلاکارد داشت، نه حزب. خیلیها آمدند، نماندند. خیلیها آمدند، ماندند. بعضی فقط خودشان ماندند. بعضیها هم آمدند و دیگران را نیز ماندگار کردند.
***
احمد کاظمی آدم بافراستی بود. بسیار زیرک بود در پذیرش ماموریت و مسئولیت. حساب کتاب میکرد. اینطور نبود که در ساماندهی واحد رزمی لشکر خودش، روی خوابنمایی تصمیم عملیاتی بگیرد. احمد کاظمی سنش با عقلش نمیخواند. فکر میکنم بشود گفت احمد معتبرترین فرد و در عین حال دوستداشتنیترین در زمان اعتراض بود چون اعتراضش مبتنی بر یک عقبه سیاسی نبود، مبتنی بر یک ارتباط نامعقول نبود. در جنگ، این نوع اعتراضات وجود داشت. توی لشکرش وقتی تصمیمی میگرفت، به دلیل نوع برداشتی که افراد يگانش از او داشتند، به سرعت باور میکردند که این ماموریت، ماموریت درستی است چون احمد را باور داشتند.
***
نقطه مشترک احمد با حسین خرازی، دوستی بود و با مهدی باکری، ارادت. این دوستی و ارادت برای احمد کاظمی سرمایهای ساخت نسبت به دیگران. احمدکاظمی هر فرصتی گیر میآورد، این موضوع را در خفا و آشکار یا خاص و عام میگفت. یعنی دنبال این بود که آن ارادت را به شهید باکری به مرحله عمل برساند. خواب که میدید، خواب شهید باکری بود. خاطرهای که میگفت، خاطره شهید باکری را میگفت. وصل که میخواست شود، اتصالش به شهید باکری را تعریف میکرد.
***
احمد یک آدم ناآرامی بود. از نظر مدیریتی همیشه جستوجوگر افقهای تازه بود و همین خصلت را ادامه داد تا در نیرویزمینی و در حین چنین تلاشی به شهادت رسید. بُعد مدیریتی او قوی بود و در حد توان خودش اشراف داشت. برای یک سربازخانه در ریزترین موارد نظر میداد. مثلا شیشه اینجا شکسته. اینجا چرا آب جمع شده. بعضی افراد این را در مسائل کلان مدیریتی منفی میدانند ولی احمد کاظمی یک نکتهای دارد. او هیچوقت فرق نکرد یعنی هیچوقت جایگاه نقطۀ آغاز خودش را فراموش نکرد.
***
زمانی که خبر شهادتش را تلفنی به من دادند، در دفترم بودم. وقتی گفتند، اصلا باورم نشد. شروع کردم به گریه. برایم قابل قبول نبود. شب قبلش حدودا نیم ساعت با هم صحبت کرده بودیم. اصلا نمیتوانستم آرام شوم. بالاخره رفیقمان بود. خلأ احمد هیچوقت پر نمیشود. مثل شناسنامه است که برگهای متعددی دارد. یک برگش، برگ احمد کاظمی بود. وقتی کنده میشود، قطرش کم میشود و صفحات دیگر نمیتوانند جای آن را پر کنند
رسول رحیمی
بعد از عملیات رمضان بود که از لشکر ۱۴ امام حسین (ع) به لشکر ۸ نجف رفتم.یکی دو ماهی در گردان شهید گوسفند شناس در خدمت ایشان بودم.عملیات محرم نزدیک بود و همه آماده می شدند برای عملیات. یک روز حاج احمد به همراه شهید زینلی که آن زمان مسئول اطلاعات عملیات لشکر ۸ نجف بود، آمدند به گردان ما سر بزنند.شاید اولین باری بود که ایشان را میدیدم. من آن زمان خیلی کوچک بودم و شیطان.جنب و جوش زیادی هم داشتم.فکر میکنم به خاطر همین هم حاج احمد خواست که من بروم پیش خودش.خب آن موقع خیلی کم سن و سال بودم و پر از آرزو های قشنگ و زیبا.تمام فکر و ذکرم جبهه بود و جنگ. آن روز ها برایم خیلی خاطره انگیز است،بودن با حاج احمد و تازه اینکه او تو را قبول کند که کنارش باشی.رفته رفته با روحیات و خصوصیات حاجی آشنا می شدم. روزها می گذشت و من هر چه بیشتر به ابعاد شخصیتی او پی می بردم. در چند عملیات به عنوان پیک حاجی حضور داشتم. او هرچه می گفت با جان و دل انجام می دادم وبعد از آن هم شدم بی سیم چی اش.
از این به بعد بود که خیلی به حاجی نزدیک شدم.او مثل یک برادر بزرگ برایم دلسوزی می کرد. من هم از ته دل به او علاقه مند بودم.حاجی شده بود یک چیزی که بدون او نمی توانستم زندگی کنم.حاجی همیشه مرا به اسم رسول چی صدا می زد. وقتی حاج احمد می گفت رسول چی انگار همه دنیا را به من می دادند،آن هم با آن لحجه شیرین و جذاب نجف آبادی.بیشترین چیزی که از حاجی به یادم مانده از عملیات خیبر به بعد است. از آن روز بیست و چهار ساعتم در کنار حاج احمد می گذشت. یعنی شب و روز در کنار حاج احمد بودم. لحظه ای تنهایش نمی گذاشتم. مگر موقعی که کار خاصی یا جلسه ای داشت.از مصاحبت با حاجی هیچ وقت خسته نمی شدم. دو سه ماه مانده به عملیات دیگر حاجی خواب و خوراک نداشت. خیلی حساس بود واقعا به ریزترین مسائل اهمیت می داد و برای تک تک نیرو هایش دل می سوزاند. مثلا به ما می گفت با ماشین که جایی می روید آروم رانندگی کنید که اتفاقی برایتان نیفتد البته حاجی با همه بچه ها این طور بود و یک رابطه عاطفی برقرار می کرد. اما در حین کار جدی و مصمم بود. موقعی که خبر شهادت بچه ها را می شنید، همانجا می نشست و گریه می کرد. در عملیات خیبر واقعا حاجی رشادت و از خود گذشتگی نشان داد.اگر قرار باشد از حاجی صحبت کنیم،واقعا حرف های ناگفته ای است که شاید کسی نشنیده باشد اما برای من گفتن از حاجی خیلی سخت است. چهره ی حاجی هنوز جلوی چشمانم است و انگار همین دیروز بود که به من می گفت رسول فلان کار را انجام بده.
نویسنده: مصطفی عیدی