۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

گل‌های بهاری

گل‌های بهاری

گل‌های بهاری

جزئیات

مصاحبه با رضا مهتدی برادر سردار شهید سعید مهتدی فرمانده وقت لشکر۲۷ محمد رسو‌ل‌الله(ص)/ به‌مناسبت ۱۹ دی، سالروز شهادت شهدای عرفه

19 دی 1399
اشاره: هنوز هم بغض می‌کند وقتی از حاج‌سعید می‌گوید. بعد از گذشت پنج سال. پنج سالی که از شهادت حاج سعید مهتدی گذشته. از سقوط هواپیمای نظامی‌ای که به سمت ارومیه می‌رفت و هیچ‌گاه به مقصد نرسید. هواپیمایی که حامل عاشقان شهادت بود. عاشقانی که معروف شدند به شهدای عرفه. جای خالی برادر، بعد از گذشت چند سال، هنوز هم رضا مهتدی را منقلب می‌کند و دلتنگی‌اش را با بغض و از پشت خط تلفن اینگونه می‌گوید: «آنها مثل ‌گل‌های بهاری‌اند. زود می‌آیند و زود هم می‌روند.» و برای من، این جمله رهبر معظم انقلاب را در مراسم تشییع‌شان تداعی می‌کند: «فاصله بین مرگ و زندگی، فاصله بسیار کوتاهی است… بعضی‌ها واقعاً روسفید خدا را ملاقات می‌کنند که احمدکاظمی واین برادران حتماً از این قبیل بودند…»

سعید روزهای جنگ را فراموش نکرده بود. نه آدم‌هایش را نه روحیات حاکم بر آن را. وقتی قرار شد که فرماندهی لشکر۲۷ محمد رسو‌ل‌الله(ص) را تحویل بگیرد، خیلی وسواس به خرج داد تا روزهای فرماندهی حاج‌همت و حاج‌عباس کریمی را ادامه دهد. همین کار را هم کرد. لشکر را احیا کرد. تیپ‌هایش را. گردان‌هایش را. آدم‌هایش را. دوباره همه را دور هم جمع کرد. درست مثل روزهای جنگ.
 مدیریت در خون حاج سعید بود. بخش فرهنگی لشکر را دوباره راه انداخت. یکی از مهم‌ترین اقداماتش هم، همین تئاتر شب آفتابی بود. تئاتری که نور و صدا و تصویر را به بازی می‌گرفت و از هبوط آدم تا روزهای دفاع‌ مقدس را در سی روز ماه رمضان، هر سال، به تصویر درآورد.
حاج سعید همه نشانی‌های بچه‌های جنگ را در خودش حفظ کرده. همین موضوع حاج‌احمد کاظمی را که روزهای جنگ، اصلاً حاج‌سعید را نمی‌شناخت، شیفته خودش کرده بود. آن‌قدر که گفت: «سعید عشق من است!»
شهید سعید مهتدیسعید، کشف شهید بروجردی بود. عین خیلی‌های دیگر. مثل حاج‌احمد متوسلیان‌، حاج‌همت، حاج‌عباس کریمی و… از دو سال قبل از انقلاب به استخدام آموزش و پرورش درآمد و بعد از انقلاب هم حکم مأموریت از آموزش و پرورش گرفت و ‌رفت کردستان. درست روزهای ملتهب کردستان، شده بود فرمانده عملیات جوانرود. روزهایی که ضدانقلاب جوانرود و خیلی شهرهای دیگر را قُرُق کرده بود. همه‌ فن حریف بود. در آن روزهای ناامن،‌ خودش می‌رفت شناسایی و جمع‌آوری اطلاعات. همان روزها جگر داشتنش را ثابت کرده بود به حاج‌احمد متوسلیان که وقتی رفت جنوب تا لشکر۲۷ محمد رسو‌ل‌الله(ص) را تشکیل دهد، سعید را هم برد و گذاشت یکی از بازوهای اطلاعات عملیات لشکر.
اطاعت‌پذیری، مدیریت عالی، شجاعت، جسارت و اعتماد به نفس سعید،‌ او را از فرماندهی گردان وتیپ کشاند تا رده معاونت اطلاعات عملیات لشکر. از دوران حاج همت تا آخر جنگ. هرکس که فرمانده لشکر می‌شد، سعید را در جایش ابقا می‌کرد. اطلاعات عملیات پست حساسی است. آدم‌هایی را می‌طلبد باهوش و شجاع و در عین‌حال دست و دل شسته از دنیا! آدم‌هایی که ارتباط‌شان با خدا قوی باشد. سعید جا افتاده بود در کار اطلاعات عملیات. با آن‌که می‌توانست فرمانده لشکر باشد، ترجیح همه بر حفظ او در این معاونت بود. بعد از جنگ هم با آن‌که بحث اطلاعات عملیات به آن شکل مطرح نبود؛ اما سعید هم‌چنان به عنوان یک نیروی کارکشته در رده‌های بالا باقی ماند.
سعید روزهای جنگ را فراموش نکرد. همان ممنوعیت‌هایی که در دوران جنگ برای خودش قائل بود، بعد از جنگ هم به آن پایبند ماند. هم در کار، هم در زندگی. مثلاً در بحث بیت‌المال خیلی حساس بود. در استفاده از وام‌، از ماشین، حتی در خورد و خوراکی که از بیت‌المال تهیه می‌شد، خیلی محتاط بود. وام فرماندهان را قطع کرده بود و عوضش خیلی هوای رده‌های پایین‌تر را داشت. از کسی هدیه قبول نمی‌کرد یا به اکراه قبول می‌کرد. بخصوص اگر از طرف آستان قدس رضوی یا از بیت رهبری می‌بود. قبول هم می‌کرد، خانه نمی‌برد. می‌گذاشت همان محل کارش. خیلی از هدایا را ما بعد از شهادتش دیدیم.
اخلاقش را خوب می‌شناختیم. می‌دانستیم اگر قرار باشد کاری برای اعضای خانواده‌اش انجام بدهد‌، زیر بار نمی‌رود؛ اما اگر برای دیگران باشد، همه کار می‌کند تا کار بنده خدایی راه بیافتد. مثلاً دو،‌ سه روز مانده به شهادتش، با او تماس گرفتم برای حل مشکل زمین خیّری از اهالی ورامین. تا بعدازظهر پیگیری کرد تا کارش راه افتاد.
سعید به خودش سخت می‌گرفت. خیلی. درد را خوب تحمل می‌کرد. هم در دوران مجروحیت‌هایش، در روزهای جنگ و هم بعد از آن. یکی از مجروحیت‌هایش، خیلی سخت بود. تیر سال 65، عملیات آزادسازی مهران. با شهید دستواره با هم بودند که به ماشین‌شان گلوله قرار می‌خورد. دستواره شهید می‌شود و حاج سعید به شدت مجروح.
لت و پار شده بود. نمی‌دانم پنج بار، ده بار یا بیشتر، عمل جراحی شد. از گردن به پایین توی گچ بود؛ یک پایش هم آویزان. شش، هفت ماهی به همین شکل روی تخت افتاد. درد زیادی را تحمل می‌کرد؛ اما حاضر نشد مرفین بزند. نمی‌گذاشت کسی بفهمد؛ اما من که شب‌ها پهلویش می‌ماندم، مچاله شدنش را می‌دیدم. دکترها مانده بودند در قدرت تحمل سعید. همین‌ها بود که سعید را ساخت. سعید را ذخیره کرد برای روزهای بعد از جنگ. برای ادامه راه شهدا بعد از جنگ. برای مدیریت‌های بعد از جنگ. او را و همه آنهایی که بعد از جنگ شهید شدند.
حاج‌احمد،‌ همین ویژگی‌ها را در حاج‌سعید دیده بود که بعد از جنگ، او را گذاشت معاونت قرارگاه حمزه سیدالشهدا. تا در کنار هم، غائله ضدانقلاب را در کردستان ختم کنند.
سعید روزهای جنگ را فراموش نکرد. حاج‌احمد هم همین را می‌خواست که حاج‌همت را، حاج‌عباس کریمی را، حاج‌حسین خرازی را دوباره مجسم ببیند. به همین خاطر بود که برای فرماندهی هر پستی از حاج‌احمد نظر می‌خواستند؛ اول سعید را پیشنهاد می‌داد. این را حاج‌قاسم سلیمانی هم می‌گوید. روزهایی که حاج‌سعید، در لبنان کنارش بود.
بسیار وقت‌شناس بود و باهوش. از فرصت‌هایش به بهترین شکل استفاده می‌کرد. در روزهای مجروحیت سختش که شش، هفت ماهی زمین‌گیر شد،‌ بی‌کار نماند. کتاب‌ها را گذاشت جلویش و درس خواند و کنکور داد و دانشگاه رفت. دانشگاه رفت و لیسانس شیمی‌اش را گرفت. بعد از جنگ هم که به اصرار و درخواست سپاه، انتقالی‌اش را از آموزش و پرورش گرفت و به سپاه رفت، فوق‌لیسانس مدیریت نظامی‌اش را گرفت.
همین نبوغ او، همین فرصت‌شناسی‌ او، همین آرمان‌های زمان جنگ او، حاج‌احمد را شیفته خودش کرده بود. تا آن‌جا که درخواست داد تا سعید هم برود نیروی هوایی سپاه، تا دوباره در کنارهم کار کنند. با آن‌که سعید تازه دو سالی می‌شد فرماندهی لشکر۲۷ را پذیرفته بود و به قول خودش کارِ نکرده زیاد داشت؛ اما حاج‌احمد دست‌بردار نبود. اصلاً معلوم نبود کدام بیشتر شیفته دیگری است. حاج احمد یا حاج سعید.
سعید روزهای جنگ را فراموش نکرده بود. هیچ‌وقت وارد عرصه سیاست نشد. می‌گفت: «دستور امام خمینی(ره) است که فرماندهان وارد دنیای سیاست نشوند.» قانون جمهوری اسلامی ایران، برایش حکم واجب را داشت و می‌گفت «دستورامام(ره)» است. چقدر دیدگاه ما فاصله دارد با امثال او. چیزی را که می‌گفت باور قلبی‌اش بود نه صرفاً یک ادعا.
همیشه انتظار شهادت‌شان را داشتیم. همة خانواده. شما حسابش را بکنید؛ دوران انقلاب، هشت سال جنگ تحمیلی و بعد از آن هم درگیری‌های کردستان، لبنان و… واقعاً از خبر شهادتش شگفت‌زده نمی‌شدیم. گرچه به حضورش در کنارمان وابسته شده بودیم؛ اما حقش شهادت بود. لیاقتش را داشت. اگر شهید نمی‌شد، حقش ادا نمی‌شد.
وقت می‌گذاشت و می‌رفت سرکشی خانواده شهدا؛ هر هفته. هیچ چیز هم برنامه‌اش را تغییر نمی‌داد. انگار گم‌کرده‌اش را آن‌جا جست‌وجو می‌کرد.
خبر داشتم که با جمع یازده نفری می‌روند ارومیه. جمع یازده نفری از نوادر و نوابع کشور. انسان‌هایی که از هر کدام‌شان هر چند نسل، یک‌بار در خانواده‌ای پیدا می‌شود. حاج‌احمد کاظمی، جمع‌شان کرده بود، بروند سرکشی. حدود ده صبح بود. من مدرسه بودم که برادرم تلفن کرد و خبر را به من داد. خبر سقوط هواپیما را از رادیو شنیده بود. همه نشانی‌ها درست بود. هواپیمای نظامی، یازده نفر از بچه‌های سپاه و… دنیا روی سرم آوار شد. نمی‌دانستم چکار باید بکنم؟ خانواده‌شان هم از طریق رادیو شنیده بودند. باورکردنی نبود. باور این‌که دیگر سعید را نمی‌بینم؛ اما حقیقت داشت. سعید رفته بود. رفته بود و به قافله شهدا پیوسته بود.
چندبار پیکرش تشییع شد. یک‌بار ارومیه، یک‌بار دانشگاه تهران، یک‌بار هم ورامین. در مراسمی که دانشگاه تهران برای‌شان گرفت، حضرت آقا تشریف آوردند. خیلی کوتاه؛ اما پررنگ. چه تسکینی بود بر دل داغدار ما. قرائت فاتحه، تفقد از خانواده شهدا و سخنانی کوتاه در حلقه‌ای از دوستان و همرزمان شهدا:
«جمع دیگری از بهترین‌ها هم رفتند و ما هنوز هم مانده‌ایم. دو هفته پیش شهید کاظمی پیش من آمد و گفت: از شما دو درخواست دارم؛ یکی این‌که دعا کنید روسفید بشوم، دوم این‌که دعا کنید شهید بشوم. گفتم: شماها واقعاً حیف است بمیرید؛ شماها که این روزگارهای مهم را گذراندید، نباید بمیرید. شماها همه‌تان باید شهید شوید. ولیکن حالا زود است و هنوز کشور و نظام به شما احتیاج دارد...»
شهادت حق همه‌شان بود؛ اما کشور و نظام به او و امثال او احتیاج داشت و دارد. جای خالی‌اش برایم پرشدنی نیست. من از لحاظ روحی و معنوی وزنه سنگینی را از دست دادم. کمبود شخصیتی چون او در خانواده ما همیشه احساس خواهد شد. این کمبود برای من که در روزهای خوب و بد سعید در کنارش بودم، بیشتر است. حضورش دلگرمی بود. برای من. برای همه. این‌‌طور آدم‌ها این‌گونه‌اند. حضورشان نعمت و برکت است. آن‌ها نورند و ما هم از انوار نور آنها روشنایی می‌‌گیریم. حالا، آن ارتباط‌ها قطع شده. نیستند و جای‌شان خالی است. حاج‌احمد،‌ حاج‌سعید و همه شهدا. آنها مثل گل‌‌های بهاری‌اند. زود می‌آیند و زود هم می‌روند.

مصاحبه و تنظیم: اسما طالقانی

مقاله ها مرتبط