راضی کردنش برای صحبت کمی سخت بود، اما از هر که پرسیدیم، دست روی اسمش گذاشت که هیچ کس به اندازه سیدعلی نمیتواند رضا را تعریف کند. سابقه رفاقت ۲۰ سالهاش با رضا این امر را مسجل کرد که داستانِ این رفاقت کهنه و قدیمی باید شنیدنی باشد. آنچه میخوانید روایتی است کوتاه درباره رضا سنجرانی از زبان سیدعلی حسینی که جدای از رفاقت، همرزم نیز بودهاند. کسی که رضا آخرین لحظات حیات دنیاییاش را کنار او گذرانده و دست در دست او خودش را به حسن قاسمی و مرتضی عطایی رسانده. با ما همراه شوید.
مرتضی جمعمان کرد و گفت: «ما تو منطقه به آموزش نیاز داریم. بچهها از نظر آموزش ضعیفن. میتونید بیاید پای کار، بسمالله.» ۱۲ نفر بودیم و هرکدام در یک رسته آموزش نظامی، سرآمد. همه از خداخواسته قبول کردیم. مرتضی خودش کارهایمان را سروسامان داد و برایمان معرفینامه افغانی گرفت تا به عنوان نیروهای تیپ فاطمیون اعزام شویم. ۲۰ روز رفتیم آموزش. چقدر سخت گذشت! همه ما که کارکشته و استاد سلاح سنگین بودیم، باید مینشستیم و باز و بسته کردن کلاش را تمرین میکردیم. واقعا خستهکننده بود، اما به عشق اعزام، پیه همه چیز را به تنمان مالیده بودیم حتی درازنشست و سینهخیز رفتن را.
همه چیز خوب پیش میرفت. گاهی سوال و جوابمان میکردند، اما ما هم خوب بلد بودیم چطور جواب بدهیم. جواب همه سوالات احتمالی را از بر بودیم.۲۰ روز تمام شد. پلاک و کارت گرفتیم و این یعنی تا اینجای قضیه به خیر گذشته بود. خوشحال بودیم و تو از همهمان خوشحالتر. رفتیم فرودگاه. همه بچهها از گیت بازرسی عبور کردند، اما ما ۱۲ نفر را کنار کشیدند که شما صبر کنید، بعد از بقیه بروید. هنوز صورت پر از سوالت را میبینم. آنقدر نگهمان داشتند که همه بچهها سوار شدند و پای ما به پرواز نرسید. لو رفته بودیم. نمیدانم از کجا ولی گرایمان را گرفته بودند که ایرانی هستیم و از همانجا برمان گرداندند. همهمان حسابی دمغ بودیم و تو از همهمان بدتر. قاطی کرده بودی و فرودگاه را روی سرت گذاشته بودی.
***
برگشتیم مشهد ولی هیچکدام دستبردار نبودیم. جواد محمدی بیشتر از همهمان تقلا میکرد. جریان افغانی شدن و لو رفتنش چندبار تکرار شد، اما آنقدر پافشاری کرد که بالاخره اعزام شد. در همان اعزام اول هم شهید شد. شدیم ۱۱ نفر. ۱۱ نفر با انگیزهای قویتر از قبل. مسئولان فاطمیون که در جریان آموزش ما بودند بعد از لو رفتنمان و آگاهی از توانمندیهای نظامیمان دلشان به حالمان سوخت. جسته گریخته، گاهی به عنوان نیروی ایرانی، گاه فاطمی اعزاممان کردند. سجاد عفتی دومین شهید گروه۱۲ نفرهمان شد. بعد از شهادت سجاد بالاخره اعزام گرفتی. گفتی حاجتت را گرفتهای و کار اعزامت درست شده.
***
قبلِ رفتنت آمدی سراغم. رفتیم بهشت رضا. بین مزار شهدا چرخی زدیم و بعد رفتیم خواجه ربیع پیش حسن قاسمیدانا. سر مزار حسن دلت آشوب شد، مثل همان شبی که خبر شهادتش را آوردند. یادت که نیست. از حال رفته، رساندیمت بیمارستان. تا فردا ظهرش که به هوش آمدی هزار بار مردم و زنده شدم. بیحال بردیمت خانه و خودمان رفتیم سراغ کارهای مراسم تشییع.
صدای موبایلم بلند شد. تو پشت خط بودی. داد و هوارت به راه بود. نمیدانم کدام یکی از بچهها بیخبر از همهجا زنگ زده بود و قضیه حسن را از تو پرسیده بود. هرچه دلت خواست فحش نثارم کردی که چرا نگفتهام حسن شهید شده. به هوش آمده بودی ولی هیچ چیز یادت نمیآمد، حتی رفتن حسن را.
دست گذاشتی روی سنگ سرد حسن. کمکم زبان گرفتی به درددل. آنقدر گفتی و گفتی تا اشک جفتمان درآمد. از صحبتهای آن روزت این جملهاش یادم مانده، با سوز عجیبی گفتی: «خدایا! چی میشه منم به حسن برسونی؟!»
***
ما ۱۲ نفر روحیات خاص خودمان را داشتیم. آدمهایی لوطیمنش بودیم که گاهی به قول بچههای جنگ، نمازمان لبطلایی میشد و به آخر وقت میکشید، یا حتی نماز صبحمان قضا میشد. هیچکدام اهل تهجد و نماز شب نبودیم. از آنهایی نبودیم که کمیل و ندبه و عهدمان به تاخیر نیفتد. کمی دهن لق بودیم و فحش دادن و بد و بیراه گفتنمان سر جایش به راه بود، اما حساسیتهای خودمان را هم داشتیم. مثلا مرتضی عطایی خیلی به بیتالمال حساس بود. یادم هست ترکش خورده بود، اما با همان حالش خم و راست میشد و فشنگهای اضافی را از روی زمین جمع میکرد. تشر زدم که: «ول کن مرتضی! حالا مجبوری با این حالات؟!» گفت: «نه سیدعلی. چون بیتالماله دوست دارم خودم جمعشون کنم.»
تو که تیپ و ظاهرت حسابی غلطانداز بود. با قد و بالای بلند و هیکل درشتت، شلوار شش جیب میپوشیدی، با کاپشن خلبانی. به هر که میگفتی کارمند بانک ملیام باور نمیکرد. از نظم و نظام و کت و شلوار اتوکشیده خبری نبود، اما یک پهلوان تمامعیار بودی.
***
یک ماه بعد از رفتنت بالاخره کارِ آمدن من و مصطفی عارفی هم درست شد. تو حلب بودی و ما تدمر. همدیگر را ندیدیم، اما تلفنی از حال هم باخبر بودیم. کمی مانده به پایان ماموریتت، مجروح شدی و برگشتی ایران. یک کم بعد هم مصطفی شهید شد. با شهادت عضو سوم از گروهمان، حالات دیدنی بود. انگار بیشتر شکستی. حسرتت عمیقتر شده بود. حرف راست و چپت شده بود این که: «میبینی اینا گرفتن و رفتن! اونوقت من با این همه ادعا هنوز موندم. میبینی خدا چطوری جداشون کرد و برد؟!» گاهی میگفتی: «علی، بیا بریم روضه، یه دل سیر هم سینه بزنیم.» میدانستم فقط همین کمی حال و هوایت را عوض میکند.
ماندنت به هوای بهبودی دستت کمی طولانی شد، اما من دوبار اعزام گرفتم. تو ایران بودی و من منطقه که مرتضی عطایی هم رفت. بعدِ چهلم مرتضی برگشتم و دیدمت. بیقرارتر و بدحالتر از همیشه. دیگر آن رضای سابق نبودی. گاهی میگفتی و میخندیدی ولی خندهها و شوخیهایت بیرنگ و رو شده بود. کمتر سر به سر بچهها میگذاشتی و بیشتر توی حال و هوای خودت سیر میکردی.
***
زنگ زدی و گفتی: «کجایی؟ میخوام برم منطقه، میای؟» از خداخواسته گفتم: «آره! چرا نیام داداش؟ من از خدامه.» گفتی: «میخوام زنگ بزنم به یه بنده خدایی، هماهنگ کنه افغانی بریم. تو که مشکل نداری؟» گفتم: «نه بابا! واسه من فرقی نداره.»
من و خودت و حسین رستمیان را هماهنگ کردی و راهی شدیم. محمد جاودانی هم بعدِ ما آمد و حسابی جمعمان جمع شد. رفتیم تدمر. آنموقع داشت راه زمینی بین عراق و سوریه باز میشد و درگیری کشیده بود به بیابانهای تدمر. مرداد بود و هوا بهشدت گرم. استقرار در بیابانهای تدمر مشکلات خاص خودش را داشت. ۴۵ روز گذشت، اما از عملیات خبری نبود. تو هم سر حال و حوصله نبودی. بهات میگفتند بالای چشمت ابروست، میزدی به سیم آخر. کلافه شده بودیم. این شد که قرار گذاشتیم برگردیم ایران. خانوادهات که آمدند دمشق زیارت، انگار ورق برگشت. یادت هست پاپیچت شدم که: «رضاجان، شما با خانم و بچههات برگرد داداش، ما هم بعدِ تو میایم.» هرچه جوندارت شدم که برگردی، زیربار نرفتی. گفتی: «نه حاجی! میخوام بمونم. چیزی نمونده به محرم. میخوام امسال دهه محرم رو تو حرم بیبی سینه بزنم.» دیدم کوتاه نمیآیی گفتم: «پس منم باهات میمونم.» و ماندم. خانوادهات را راهی کردی و برگشتیم تدمر.
***
قبلا که زود از کوره درمیرفتی، حالا بعد از شهادت بچهها بدتر هم شده بودی. سر همین هم چندباری با فرماندهمان بگومگویت شد. آخرش کار آنقدر بالا گرفت که محمد و حسین ماندند تدمر و من و تو را فرستادند دیرالزور. من رفتم اطلاعات و تو عملیات.
دم آزادسازی دیرالزور بود و بوی عملیات به مشام میرسید. میدیدم آب دویده زیر پوستت. بگی نگی کمی سرحالتر شده بودی. دوباره میگفتی و میخندیدی. الان که یاد روزهای آخرمان میافتم دلم میخواهد بترکد. واو به واو حرفهایت را از بر شدهام. یادت هست یک روز گفتی: «علی، بیا دم عملیاتیه یه کم فحشها رو کمتر کنیم.» متعجب نگاهت کردم و گفتم: «یعنی چی رضا؟!» گفتی: «هیچی، بیا قرار بذاریم از صبح تا ظهر فحش ندیم.» گفتم: «برو بابا! ما که تا صبح میریم شناسایی. بعدم که میایم میگیریم میخوابیم تا ظهر. اصلا بیدار نیستیم که بخوایم فحش بدیم. آخه این چه تهذیب نفسیه داداش؟!» کمی خندهات جمع شد و گفتی: «من تهذیب نفسم این شکلیه. خدا خودش باید قبول کنه. اصلا میدونی چیه؟ خدا اگه منو همینجوری قبول کنه و شهید بشم هنر کرده وگرنه اینایی که مخلصن و نوربالا میزنن که همهشون قبولن.»
***
روز عملیات باید یک گروهان از بچههای خطشکن را از معبرهای شناسایی شده عبور میدادیم و میرساندیمشان سر نقطه رهایی تا نیروهای بعدی وارد عمل شوند. بعد از نماز صبح هوا هنوز گرگ و میش بود که نشستی ترک موتورم و راهی شدیم. روز اول محرم بود. غسل کرده بودی و لباس مشکیات را پوشیده بودی. دم گوشم گفتی: «علی، بیا امروز هرچی کار خوب انجام دادیم ثوابش رو هدیه کنیم به امام زمان. پیش آقا امانت بمونه تا ببینیم خدا چی میخواد.»
حرفهایت بودار شده بود، جوری که دلم میریخت. دو به شکام میکرد. هراس میانداخت به جانم که نکند رفتنی شدهای. مبادا قرار است شهید پنجم گروه ۱۲ نفرهمان شوی.
رسیدیم به سرحد پیشبینی شده. از تو جدا شدم. چند متری جلو رفتم. مطمئن که شدم امن است، بیسیم زدم که بچهها را بفرستی جلو. گروه اول که آمدند و جاگیر شدند دوباره خودم چند متری جلو رفتم. باز مطمئن که شدم، بهات بیسیم زدم. روالمان برای چینش بچهها اینطور بود. بچهها را پلهپله جلو میبردیم، تا هم امنیت منطقه را بسنجیم، هم این که دشمن نتواند از پشت سر دورمان بزند. به جایی رسیدیم که یکی از تانکهای خودی آمد کمکمان. باید جلو را برایمان باز میکرد تا بتوانیم پیشروی کنیم. رزمندهای که سوار تانک بود عرب بود. من با سنگ میزدم به بدنه تانک تا بیاید بیرون و توجیهش کنم که کجا را بزند. زیر لوله تانک ایستاده بودم و چشمم به سر تانک بود که یک آن حس کردم یک قدرت عجیب از زمین بلندم کرد و محکم به دیوار روبهرویی کوبید. گوشهایم وحشتناک سوت میکشیدند. گیج و منگ بودم. تانک شلیک کرده بود و موج انفجار مرا گرفته بود. بچهها را دیدم که به سمتم میدویدند و تو را که قیافهات بدجور در هم و بر هم شده بود. سوت بلندی که توی سرم موج میانداخت نمیگذاشت صداها را واضح بشنوم. راننده تانک را از توی تانک بیرون کشیدی و یک دل سیر کتکش زدی. خودمانیم، نکند ترسیدی من هم مثل مصطفی و جواد مرتضی و سجاد بروم و به قول خودت از من هم جا بمانی؟! ۱۰ دقیقه، یک ربع طول کشید تا کمی متوجه اطرافم شوم. قرار شد کارها را به تو بسپارم و برگردم عقب. نقشهها را که دادم دستت، خیره شدی توی صورتم. چشمهایت جور خاصی نگاهم میکرد. گفتی: «علی، نرو عقب. من تنهایی نمیتونم.» همین یک جمله و همان یک نگاه کافی بود که بیخیالِ حال و روزم، همراهت شوم.
یک ساعت همانجا استراحت کردم. کمی که بهتر شدم راه افتادیم. به همان روال قبل جلو میرفتیم. تا آنجا را بدون تلفات پیشروی کرده بودیم. ظهر بود و خورشید چسبیده بود به طاق آسمان که رسیدیم به حویجه صغر که بین دو شاخه رود فرات قرار گرفته بود. یک منطقه خاکی کوچکِ جزیرهمانند که ورود به آن کمی سخت بود. لودر آمد و خیلی سریع روی مسیر کمآب رودخانه یک پل خاکی برایمان زد.
پایمان که به حویجه رسید، خوردیم به کمین تکتیراندازها. یک ساعت، یک ساعت و نیم علافش بودیم. هرچه اطراف را رصد کردیم و دوتایی چشم چرخاندیم که گرایش را به توپخانه بدهیم پیدایش نکردیم. کارمان گره خورده بود. باید با نیروهای سمت راست و چپمان، همزمان پیشروی میکردیم و دست میدادیم تا حلقه پاکسازی کامل شود. راست و چپ مشکلی نداشتند ولی ما زمینگیر شده بودیم. اگر مشکلمان حل نمیشد، روند عملیات به تاخیر میافتاد. فکرهایمان را ریختیم روی هم. قرار شد به صورت یک خط شکسته، از دو جناح حرکت کنیم. طرف چپمان یک جاده روستایی بود که دو طرفش را با فاصلههای یک متر به یک متر درخت توت کاشته بودند. طرف دیگرمان در سمت راست جاده، یک زمین کشاورزی بود که بلندی ساقههای گندمش به یک متر میرسید. وسط زمین هم یک خانه کوچک روستایی بود. قرار شد دو نفر سمت جاده را بالا بروند و دو سه نفر هم از بین زمین کشاورزی سینهخیز به سمت خانه روستایی بروند. اینطوری یا تکتیرانداز را پیدا میکردیم و میزدیمش یا میدید که ما پیشروی کردهایم، میترسید و فرار میکرد. تو و دو نفر از بچهها به موازات درختهای توت حرکت کردید و من و سه نفر دیگر هم به سمت خانه روستایی رفتیم.
***
هفت هشت دقیقه بود از هم جدا شده بودیم، اما نگاهم به تو بود. دیدم که رسیدی به ته جاده. من هم نزدیک خانه بودم. یکدفعه صدای فریادت بلند شد: «علی! من خوردم.» سینهخیز برگشتم همانجا که از هم جدا شده بودیم و بهدو خودم را رساندم ته جاده. بیحال تکیه داده بودی به یک درخت. تیر خورده بود به سفید رانت و بهشدت خونریزی میکرد. فرصت نشد با تو صحبت کنم یا حتی زخمت را نگاه کنم. انداختمت روی دوشم. باید میبردمت عقب. چند قدم بیشتر برنداشته بودم که درد پیچید توی پایم. شُره خون گرم را حس کردم. تکتیرانداز ران مرا هم زد. چند قدمی را که رفته بودم برگشتم عقب. تو را پشت همان درخت جا دادم. امنتر بود. همانجا تعادلم به هم خورد. افتادم توی شانه خاکی جاده. فاصلهمان شاید یک متر نمیشد. خونریزی پایم شدیدتر شده بود ولی نگاهم فقط به تو بود. یک آن خم شدی. انگار از حال رفتی. شانهات از پشت درخت پیدا شد. مستاصل فقط نگاهت میکردم که دوباره صدای تیز تیر در هوا پیچید. ناله کوتاهت توی سرم هزار تکه شد. تکتیرانداز زیر کتفت را نشانه رفته بود. چقدر دقیق میزد!
دست انداختم به لباست. کشیدمت کنار خودم. میترسیدم هدف بعدیاش سرت باشد. سرت افتاد کنارم، اما پاهایت مانده بود نزدیک درخت. بیشتر از این از دستم برنمیآمد. چند دقیقه گذشت. انگار به هوش آمدی. گفتم: «پاهات رو بکش اینور. توی دیدشی.» نفست سخت درمیآمد، نفس من سختتر. هرطور بود خودت را یکطرفه کشیدی پایین. یکی از بچههای فاطمی آمد سراغمان. نرسید بهمان. گلوله بعدی تکتیرانداز روی قلب او نشست.
***
اوضاعت خیلی بد بود رضا و بدتر از آن حال من که هیچ کاری از دستم برنمیآمد. گاهی به هوش بودی و گاهی از حال میرفتی. هرچند دقیقه یکبار میپرسیدم: «رضا! به هوشی؟» گاهی جواب میدادی: «ها، علی. به هوشم.» گاهی هم سوالم بیجواب میماند. قمقمهام را از جیب جلیقهام بیرون کشیدم. جواب که نمیدادی، کمی آب میپاشیدم به صورتت. انگار میترسیدم از سکوتت، از جواب ندادنت. همان چشمهای کمرمق امیدوارم میکرد که تنهایم نمیگذاری.
آفتاب کمجان شده بود و تو کمجانتر. کمکم سینهات به خسخس افتاد. من هم گاهی به هوش بودم و گاه از حال میرفتم. شرایط طوری بود که هیچ کس نمیتوانست بیاید کمکمان. فقط گاهی بچهها میآمدند روی بیسیم. صدایشان را که میشنیدم التماس میکردم که: «بیاید! رضا داره تموم میکنه.»
دیگر منتظر بودم بیایند سراغ سرمان. خودت که بهتر میدانی، بردن سرمان جایزه داشت. شیوه و مرامشان این بود. یکی از نارنجکهایم را دست گرفتم تا اگر آمدند، ضامنش را بکشم. درمانده از همهجا متوسل شدم به نماز. نمیدانم یادت مانده یا نه. گفتم: «بیا نماز بخونیم.» گفتم اینطور شاید به هوش بمانی. با خسخس گفتی: «من نفسم درنمیاد. تو بخون، من برات تکبیر میگم.» نمیدانم چند رکعت نماز خواندم، اما صدای تکبیرت برایم قوت قلب بود و دل مضطربم را کمی آرام میکرد.
***
گفتی: «علی، ستارهها رو میبینی؟» بغض پیچید توی گلویم. کدوم ستاره رضا؟! هوا هنوز تاریک نشده بود. مطمئن شدم ماندنی نیستی. چشم دنیاییات بسته شده بود. داشتی میرفتی، مثل جواد و مصطفی و سجاد و مرتضی. دلم نیامد بیجواب بمانی. گفتم: «آره داداش. دارم میبینم.» دوباره گفتی: «علی! حسن و مرتضی اومدن. میبینیشون؟» اشک دیگر امان نمیداد. راستیراستی داشتی میرفتی. با همان حال نزارم گفتم: «آره داداش. سلام منم برسون.» صدای سلام و علیکت را با حسن و مرتضی شنیدم. حتی به بقیه رفقایمان که شهید شده بودند سلام کردی. دلم هزار پاره شد رضا. دست سرد و کمجانت دستم را گرفت. آرام دستم را فشردی
و پا به پای حسن و مرتضی برای همیشه رفتی.
نویسنده: زینبسادات سیداحمدی