اشاره: نزدیک به دو سال(بیست و سه قسمت)، در هر شماره از نشریه، مهمان خاطرات سردار آزاده سیدعلیاکبر مصطفوی بودیم. در این شماره، قسمت پایانیِ مرحله اول خاطرات ایشان را که مصادف است با به اسارت درآمدنش توسط نیروهای عراقی، میخوانیم.
انشاءالله در آینده، خاطرات شنیدنی ده سال اسارتش را در مطالبی سلسلهوار با تیتری جدید خدمتتان تقدیم خواهد شد. ظهر روز اول مهر سال ۵۹ بود که به همراه نیروها از کرمانشاه سوار بر خودروها به سمت قصرشیرین حرکت کردیم. همگی توجیه بودند که عراق وارد خاک ایران شده و هر لحظه ممکن است با آنها روبهرو شویم. خیلی بااحتیاط پیش میرفتیم، آنقدر که طی شدن مسافت ۲۸۰ کیلومتری کرمانشاه تا شهر مرزی قصرشیرین تا غروب طول کشید. آسمان قصرشیرین و اطراف آن پوشیده از دود و خاک بود. فضای مهآلود شهر که با سرخفامی لحظات غروب در هم آمیخته بود، حسی از غربت و جدایی را در فضا پر میکرد. اولینبار بود که قصرشیرین را میدیدم و این خاطرۀ اولین دیدار، حس خوبی را برایم به یادگار نگذاشت. از چهره تک و توک افرادی که هنوز در شهر مانده بودند میشد دلهره و وحشت را دید. هرچند مردم ترسیده بودند، اما کامیونهای ما را که به همراه دو وانت مهمات میدیدند، چشمهایشان برق میزد و دست تکان میدادند.
یکراست رفتیم پایگاه سپاه قصرشیرین. تنها کسی را که آنجا میشناختم برادرم سردار شهید محمد بروجردی، فرمانده سپاه کرمانشاه بود. لبخند زدم و در آغوشش کشیدم. او هم از دیدن ما خوشحال شد. نماز مغرب و عشا را که خواندیم با شخصی به نام غلامرضا آذربون از افسران انقلابی که پس از پیروزی انقلاب از ارتش به سپاه مامور شده بود و حالا فرمانده سپاه قصرشیرین بود، داخل یکی از اتاقهای پادگان جلسه گذاشتیم. شهید بروجردی وضعیت منطقه را توضیح داد و از قدرت و توان رزمی دشمن گفت. آنجا فهمیدم روز قبل، تانکهای عراقی تا نزدیکیهای قصرشیرین آمده بودند و چون سپاه چندتای آنها را زده بود، دوباره عقب کشیده بودند.
قرار شد ما همان شبانه وارد عمل شویم. نمیتوانستیم تا صبح صبر کنیم. باید با استفاده از تاریکی در منطقه مستقر میشدیم تا عراقیها ما را نبینند. من نگران کمبود امکانات بودم. با این مهماتی که همراه داشتیم چند ساعت بیشتر دوام نمیآوردیم. شهید بروجردی اما خیال ما را راحت کرد که دارد خودش شخصا میرود کرمانشاه تا برایمان نیروی کمکی و مهمات خمپارهانداز بیاورد. فقط از ما خواست امشب تا فردا را طاقت بیاوریم. وضعیت بهشدت خطرناک بود. قرار شد آقای آذربون ما را همراهی کند تا در محل مناسبی خارج از شهر، تیربارها را مستقر کنیم. تعداد نیروهایی که در داخل شهر و در اطراف آن و در قسمت نوار مرزی منطقه قصرشیرین باقی مانده بودند، در مجموع به پانصد نفر نمیرسید. در صورتی که ارتش عراق تنها در همین قسمت با هزاران نفر، آماده حمله به خاک ایران بود.
قبل از استقرار نیروها به اتفاق شهید بروجردی با خودرو به سمت مرز حرکت کردیم. صدای غرش تانکهای عراق به وضوح به گوش میرسید. از قصرشیرین که بیرون آمدیم، ارتفاعاتی وجود داشت که پوشش آن درختچههای کوتاه بود. فاصلة ما تا شهر حدودا یک کیلومتر میشد. جای مناسبی را برای استقرار نیروها در نظر گرفتیم و بلافاصله برگشتیم به پایگاه. شهید بروجردی عازم کرمانشاه شد و من هم نیروها را آماده کردم و حرکت کردیم به طرف نوار مرزی و به محل تعیین شده. نیروها را پشت تپهای مستقر کردم و آنها مشغول کندن سنگر شدند. کیسهها را از خاک پر کردیم و چیدیم دور سنگرها. حدود ساعت ۱۰ شب بود که صدای هواپیماهای دشمن شنیده شد. تا نزدیکی صبح، سهبار آن هم چندین هواپیما شهر و اطراف آن را بمباران کردند. شدت بمباران به حدی بود که سنگرهای ما در فاصله یک کیلومتری میلرزیدند.
صبح که شد دود و آتش از داخل شهر بهویژه از محل پمپ بنزین زبانه میکشید. خودم را به محل دیدهبانی رساندم تا از موقعیت دشمن سر در بیاورم. تصویری که در برابر چشمانم نقش بسته بود، برایم قابل باور نبود. از فاصلة حدودا سه کیلومتریمان تا جایی که چشم کار میکرد، تانک و نفربر و کامیون عراقی دیده میشد. بلافاصله برگشتم به محل استقرار خمپارهاندازها. دستور دادم نیروها شروع کنند به آتش ریختن به سمت دشمن. نیاز به دقت زیادی نداشتیم چون هرجا گلولهها فرود میآمدند نیروهای عراقی در آن مستقر بودند. دو وانت پر از مهمات خمپارهانداز روی عراقیها ریختیم. اولینبار بود که در آن منطقه، عراق طعم گلولههای خمپارهانداز ۱۲۰ میلیمتری را میچشید. حسابی غافلگیر شده بودند. منطقه برایشان شده بود جهنم. به نیم ساعت نرسید که تمام دو وانت مهماتمان تمام شد. هرجا نگاه میکردیم دود و آتش از تانکها و نفربرهای دشمن زبانه میکشید. ما طوری شلیک کرده بودیم که انگار یک توپخانه دارد عراق را میزند.
منطقه چند دقیقهای در سکوت خلسهواری فرورفت، اما بهناگاه توپخانه دشمن انگار که تازه از خواب بیدار شده باشد، شروع کرد آتش ریختن به سمت مواضع ما. گلولههای توپ در فاصله دویست متری به زمین میخوردند و داشتند ما را زمینگیر میکردند. ساعت حدود هفت صبح بود. اگر میخواستیم منتظر شهید بروجردی بمانیم همهمان کشته میشدیم. با چند نفر از بچهها سوار جیپ شدیم و رفتیم سمت شهر تا ببینیم میشود مهمات پیدا کنیم یا نه. در شهر، پرنده پر نمیزد. کمی گشتیم تا یکی از نیروهای شهربانی را دیدیم. از او پرسیدم: «شما هیچ اسلحهای ندارید در برابر این هواپیماها که دیشب حمله کردند؟» پوزخندی زد و گفت: «دلت خوش است! من حتی اسلحه کمری هم ندارم.» با خنده گفت: «فقط یک سوت دارم. هواپیماها که آمدند، من سوت زدم!» و زد زیر خنده. بعد هم با تعجب همدیگر را نگاه کردیم. معلوم بود فشار زیادی را تحمل میکند. کمی با او صحبت کردم و وضعیت خودمان را توضیح دادم. گفت: «اگر دنبال اسلحه هستی، برو انبار مهمات ژاندارمری.» آدرس را گرفتم و راه افتادیم تا انبار را پیدا کردیم.
یک سرباز جلوی در ایستاده بود. از جیپ پیاده شدم و با سرباز سلام و احوالپرسی کردم. وضعیت را توضیح دادم و گفتم میخواهم از انبار، اسلحه و مهمات بردارم. گفت: «اصلا نمیشود! من اجازه ندارم.» دوباره از اول همه چیز را توضیح دادم. انگار در این شهر نبود و ندیده بود هواپیماها به شهر حمله کردهاند. مدام میگفت: «حرف شما درست، اما من اینجا مسئولم. اگر فرماندهام بیاید و ببیند به شما اجازه دادهام اسلحه و مهمات بردارید، هزارجور مشکل برایم ایجاد میشود.» دیگر از حرفهایش کلافه شده بودم. گفتم: «پسرجان! هر کس آمد حرفی زد، بگو مسئولیتش با مصطفویست.» گفت: «من شما را از کجا پیدا کنم؟» گفتم: «بفهم! وضعیت اضطراری است. جان کلی آدم در خطر است. مثل این که تو اصلا نمیفهمی چه اتفاقی دارد میافتد! سلسله مراتب الان معنایی ندارد.» هرچه میگفتم، متوجه نمیشد. دیدم بحث کردن با او فایدهای ندارد. به یکی از بچهها اشاره کردم که دستهایش را از پشت بگیرد تا خودم درِ انبار را باز کنم. شروع کرد داد و بیداد کردن. من اما بیتوجه به او، با اسلحه کمریام قفل انبار را شکستم و در را باز کردم.
مهمات زیادی در سالن بود، اما گلولۀ خمپاره ۱۲۰ وجود نداشت. کلافه از انبار بیرون آمدم. به سرباز گفتم چیزی برنداشتیم. او نگاهی طلبکارانه به ما انداخت. به او گفتم: «پسرجان! من چاره دیگری نداشتم. کسی با تو کاری ندارد. نگران نباش.»
با ناامیدی سوار جیپ شدیم و با سرعت رفتیم سمت نوار مرزی، جایی که نیروهایم منتظر بودند با دست پر پیش آنها برگردم. وقتی رسیدیم متوجه شدم عراق کاملا موضع ما را شناسایی کرده و در حال نزدیک شدن است. این را میشد از توپهایی که به اطراف محل استقرارمان میخورد، فهمید. چارهای نداشتیم جز این که موضعمان را تغییر دهیم و خودمان را از محدودۀ دید دشمن دور کنیم. در مرحله اول، حدود یک سوم نیروها را برای تغییر موضع حرکت دادم تا باقی، بعد از بیست دقیقه به ما بپیوندند. این کار به این خاطر بود که دشمن متوجه تعداد نیروهای ما نشود.
در محدوده نوار مرزی، حدودا در فاصله پنج کیلومتری از موضع قبلی در جستوجوی موضع جدید بودیم که نیروها را مستقر کنیم. همانموقع برای اولینبار بود که در نزدیکی خودمان یک دستگاه تانک ایرانی با خدمه دیدم. خودم را به خدمه تانک رساندم. فردی میانسال بود. در همان لحظه اول، درجۀ استواری بر سردوش لباسش به چشمم آمد. سلام و احوالپرسی گرمی کردیم. دیدن او در آن شرایط برایم دلگرمی بود. هر دو از وضعیت بحرانی و نبود نیرو و مهمات شکایت داشتیم. آنقدر نگران کمبود مهمات بود که برای انهدام تانکهای دشمن از قسمتهای مختلف تپهها بالا میرفت، یک تانک را میزد، بعد میآمد پایین و از جای دیگر وارد عمل میشد. او به من گفت: «خبر داری بنیصدر به عنوان جانشین فرمانده کلقوا به نیروهای مرزی دستور عقبنشینی داده؟» با شناختی که از بنیصدر داشتم، شنیدن این حرف خیلی دور از ذهن نبود. گفتم: «من خبر ندارم، اما این دستور معنایی جز خیانت ندارد. حالا هر کس میخواهد باشد.» با من موافق بود. سر تکان داد و گفت: «من تا آخرین گلولهای که در اختیار دارم اینجا میمانم. موقعی که گلولههایم تمام شد، آنموقع عقبنشینی میکنم.»
از او جدا شدیم و سوار بر اتوبوس، همراه سی نفر از بچهها عقب کشیدیم تا جای مناسبی برای استقرار نیروها پیدا کنیم. یک پیچ جلوی ما بود. به بچهها گفتم پیچ را که رد کردیم مستقر میشویم. همگی به پیشِ رو خیره بودیم. ناگهان نگاهمان هماهنگ با پیچ جاده از پس تپهها چرخید و خیره بر دشتی ماند که پر بود از تانک و نفربر! بچهها همه خوشحال شدند. یکی گفت: «خدایا، شکرت! نیروی کمکی رسید.» ذهن بهتزدهام کمکم داشت آرام میگرفت. در دلم گفتم: «دمتان گرم. این همه در ارتش بودم، تا به حال چنین تصویری ندیده بودم. ایران اینقدر تانک و مهمات داشت و من خبر نداشتم!» تانکها و نفربرها را از دور میدیدیم و خوشحال از این که با کمک آنها میتوانیم جانانه در برابر عراق دفاع کنیم، به سمت آنها میراندیم. همانطور که با لبخند با بچهها حرف میزدم، دوباره چشمم را به انتهای دشت چرخاندم و نگاهی انداختم به تانکها که داشتند به ما نزدیک میشدند. یک آن همه وجودم گُر گرفت. ترسی عمیق در دلم جوانه زد و بیمهابا در همه جانم ریشه دواند. در کسری از ثانیه، آسمان تیره و تار شد و دنیا گویی دور سرم چرخید. همانطور خیره به دشت، با صدایی که از اضطراب میلرزید گفتم: «بچهها! نگاه کنید به تانکها! پرچمشان را میبینید؟» سکوت، همه را گرفت. راننده ناخودآگاه سرعتش را کم کرد. هرچه بیشتر به تانکها دقت میکردم، اطمینانم از این که پرچم روی آنها، عراقیست، بیشتر میشد. فقط یک سوال مثل خوره به جانم افتاده بود که آنها چطور در خاک ایرانند و اینطور ما را محاصره کردهاند؟! من نظامی بودم و هیچجور نمیتوانستم این خیانت را تحمل کنم. چطور مسئولان اجازه داده بودند، مرزهای ما خالی بماند؟!
صدا از کسی درنمیآمد. بالاخره سکوت را شکستم. فرصتی نداشتیم که اجازه دهم از دست برود. امکان دور زدن و برگشتن وجود نداشت. از همه طرف در محاصره بودیم و هیچ کاری از دست کسی برنمیآمد. یک ماشین شخصی که جلوی ما بود، میخواست با سرعت از مهلکه فرار کند که عراق با موشک آن را زد. سعی کردم روحیهام را حفظ کنم و در آن لحظات به فاجعهای که داشت برایم رقم میخورد فکر نکنم. شناخت کافی از دشمن نداشتم، اما طبق تجربیات نظامیام، تقریبا مطمئن بودم آنها به ما رحم نخواهند کرد. به بچهها گفتم: «هرچی وسیله همراهتان هست که نشان میدهد سپاهی هستید از بین ببرید.» بچهها گفتند: «چی بگوییم بهشان؟» گفتم: «اولا ما همگی سربازیم و نیروی تدارکاتی هستیم. غذا برده بودیم برای نیروها. دوما هرچی گفتید حرفتان را تا آخر عوض نکنید.» به راننده گفتم ماشین را نگهدارد. همگی پیاده شدیم. بچهها مشغول پنهان کردن مدارکشان شدند. طرح تیر و جدول تیر و حکم مسئولیتم را زیر خاک فرو کردم. چاقوی تیز آمریکایی که همیشه همراهم بود را نیز زیر خاک پوشاندم. وقتی خیالم راحت شد که از شر همه وسایل همراهم خلاص شدهام، کنار ماشین ایستادم و به نیروهای عراقی که حالا به ما خیلی نزدیک شده بودند، غرق در افکاری عذابآور خیره شدم.
ساعت ۹ صبح بود، اما تیزی اشعههای خورشید تنم را میسوزاند. بچهها نگاهشان به من بود. دستهایم را بالا نگرفتم اما ناخواسته تسلیم سرنوشتی شدم که به لطف خیانت عدهای از خود فروختههای داخلی برایم رقم خورده بود.
نگران خودم نبودم. مطمئن بودم هرطور شده از دست دشمن فرار خواهم کرد. بیشتر، اضطراب انقلاب را داشتم و این که چه بلایی قرار است بر سر امام و کشور بیاید. در آن لحظات، هرگز نمیدانستم که شرایط به من اجازه فرار کردن نخواهد داد و قرار است ده سال از باقی عمرم را اسیر عراق بمانم. در آن لحظه هرگز فکر نمیکردم عراق نتواند در خاک کشور عزیزم پیشروی کند و تا هشت سال اسیر مناطق مرزی ایران، خفتبار بجنگد و بیحاصل و دست از پا درازتر پشت مرزهای خودش بازگردد.
نویسنده: زهرا عابدی