۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com
هزار مین عمل نکرده
هزار مین عمل نکرده

هزار مین عمل نکرده

جزئیات

به‌مناسبت ۲۲بهمن، سالروز شهادت شهید علی محمودوند، سال۱۳۷۹

22 بهمن 1403
سيم هدفن را وصل می‌كنم و گوشي‌های نرمش را بر روی گوش‌هايم مي‌گذارم. ذل می‌زنم به صفحه مانيتور و كليد Play را فشار می‌دهم. قبلا بچه‌ها گفته‌اند كه بهتر است از خير ديدن فيلم بگذرم اما من كه به هر جايی برای پيدا كردنت سر; كشيده‌ام از اين آخرين تصوير تو نخواهم گذشت.
دشت فكه را از رمل‌ها و تيغ‌های سر از خاك درآمده‌اش می‌توان تشخيص داد. صدای داد و فرياد بلند است. كسی كه فيلم مي‌گيرد، گريه می‌كند و ناسزا می‌گويد. حركت دوربين زياد است. گاهی خاك را می‌بينی، گاهی نفر جلويی را كه بر سر و صورتش می‌زند و گاهی نقطه‌ای دور را كه با سرعت زياد زوم می‌شود و برمی‌گردد. با خودم فكر می‌كنم همان نقطه‌ای است كه به دنبالش می‌گردم...
كامپيوتر را خاموش می‌كنم و به رختخواب پناه می‌برم. تاثير فيلم ناخودآگاه دلم را فشرده می‌كند. سرم را توی بالش فرو می‌كنم و اشك می‌ريزم. می‌بينمش همان‌طور كه به سجده رفته است و خوابيده‌است، همان‌طور كه خون از او جاری است و همان‌طور كه روحش پر می‌گيرد.
سعی می‌كنم به يادت بياورم. چندروزی هست كه جز تو كسی يا چيزی ديگر ذهنم را پر نكرده است. تصويرت چه بخواهم و چه نخواهم از بر چشمانم عقب نمی‌نشيند؛ علی‌الخصوص وقتی پلك‌هايم صفحه نمايش دلم را سياه می‌كند.
با خودم فكر می‌كنم: واقعاً می‌دانستي كه شهيد می‌شوی؟ و به‌ اين می‌انديشم خيلی‌ها هستند كه زمان و مكان واقعه را می‌دانستند. «چهار يا پنج دفعه به من گفته بود: من می‌دانم كه در فكه شهيد می‌شوم.» اين را در نوشته‌های شهيد پازوكی خوانده‌ام. «خيلی سَرو‌سِر داشت علی‌آقا با اين فكه، فكه رو مثل زمون جنگ می‌دونست. يعنی اينكه يه قطعه‌ای از زمان جنگ كه هنوز می‌شد توش مثل اون زمان زندگی كرد.»
شرف المكان به ‌المكين و شرف فكه به همينان است. مثل تو و مثل گردان «حنظله»ها و «كميل»ها كه در رمل‌های فكه زنده‌به‌گور شدند. همانانی كه اجسادشان بعد از سال‌ها به‌دست او رخ نماياندند و از قعر خاك شكوفه زدند؛ همانانی كه گودال قتل‌گاه را ساختند و نشانه‌اش صدها نی است كه از ميان رمل‌های تشنه فكه بيرون زده است!
دلم به اين چيزها كه می‌دانم آرام نمی‌گيرد. مرد روزهای سخت و داغ و شب‌های كهنه تفحص بايد بيايد و خود از دانسته‌هايش بگويد. از آن «زيارت عاشورا»ها كه معتقد بودی بعداز آن پيدا كردن شهيد قطعی است. بايد از آن استخوان جمجمه‌ای بگويی كه از پشت درخت روی خاك‌ها غلتيد و جلوی پايت آرام گرفت. بايد از آن گوسفند گمشد‌ه‌ای بگويد كه روز ۲۲ بهمن قرار بود قربانی كنند.
تكه‌های پازل را كنار هم می‌چينم. به چشم‌هايت نگاه می‌كنم. با خودم فكر می‌كنم چرا همه سربازهايی كه می‌شناختندت تو را «بابا علی» صدا می‌زدند و چرا وقتی جنازه‌ات را پشت وانت گذاشتند و به هزار آرزو برای زنده بودنت دعا كردند، درميان صدای گريه‌شان كلمه بابا علی را زياد شنيدم؟
می‌دانم كه دو فرزند داری يكی دختر كه الان بايد حدوداً چهارده ساله باشد و ديگری پسری معلول كه دوستت می‌گفت يك‌بار برای شفا گرفتنش نزديك به چهل روز در حرم امام رضا(ع) بست بسته ای به پنجره فولاد.
«چند روزی به تمام شدن چله نمانده بود كه خواب آقا امام رضا(ع) را ديد. آقا بهش گفته بود:‌ ما همين‌جوری دوست داريم ببينيمت. هرچی دوست داری از ما بخواه، بهت می‌ديم. ولی اين رو نخواه.»
دفتر يادداشتم را می‌بندم و جمله«ما دوست داريم اين‌طوری ببينيمت» در سرم مانند آونگی به چپ و راست تاب می‌خورد.
درد امانت را بريده است. غم پسرت از يك سو و اين درد كليه از سوی ديگر... بيشتر اوقات حالت تهوع داری و سردرد. كسی نمی‌داند مريضی‌ات چيست. فقط می‌دانند كه هربار سردرد علی‌آقا زياد شد بايد اتاق را خالی كنند. حتی چندباری از لای در ديده‌اند كه چگونه سرت را به ديوار می‌كوبی تا آرام بگيرد. گاهی داد می‌زنی و گاهی گوشه‌ای می‌نشينی و شقيقه‌هايت را بادست‌هايت فشار می‌دهی. دل بچه‌ها برای پدر جوانشان نگران است. بارها التماست كرده‌اند كه زودتر به دكتر بروی اما تو كه زير بار نمی‌روی. خودت كه می‌دانی اين علايمِ شيميايی است كه دير يا زود خودش را نشان می‌دهد.
اشك‌هايم كه روی كاغذ می‌چكد، كلمات را در حوض جوهر قلم شناور می‌كند. از نوشتن بیزارم به‌خصوص الان كه برايش بايد جان بكنم و به چشم‌های مصلحت‌انديشم امر كنم كه گريان نباشند و از دستان مغرورم بخواهم اينقدر نلرزند تا راحت‌تر بنويسم، تا امشب بگذر، تا اين مقاله تمام شود. تا... اما با دلم چه كنم كه تو را صدا می‌زند؟ سال‌هاست كه به دلم نشسته‌ای و حالا از تو نوشتن قسمت دل من شده است. اين چه‌تقدير محتومی است بين من و تو و بين نام تو و عادت‌هايت با خواسته‌های من. قلم را از زمين می‌گذارم. دلم اين طور اراده می‌كند. عكس‌هايت را مرور می‌كنم. دو چيز در همه تصاوير به‌وضوح روشن است. يكی خنده‌ات كه هميشگی‌ست و ديگری پای راستت كه جايش خالی است.
«سال ۶۴ در عمليات والفجر۸ داشتيم توی حاشيه جاده فاو ـ ام‌القصر کار می‌کرديم. حدود هفتصد هشتصد مين را خنثی کرده بودم، چاشنی‌های آن‌ها را هم ريخته بودم داخل يک لنگ جوراب و دستم بود. آمدم بروم سر وقت مين که بی‌هوا پايم رفت روی مين با انفجار مين تمامی آن هشتصد چاشنی مين هم منفجر شد و پای راستم را آش و لاش کرد. طوری كه بچه ها خيال کردند خمپاره کنارم منفجر شده.»
طنين صدايت در گوشم جلوه می‌كند و صدای خنده‌ای بلند كه در پس هرسوال خبرنگار، هديه می‌كنی. بنده خدا به هر دری می‌زند كه سوال‌هايش را تمام و كمال پاسخ دهی و تو با كلمات بريده و كوچك و خند‌ه‌هايت همه را نيمه رها می‌كنی. «ـ کلاً تا به حال چند بار روی مين رفته‌ای ؟
ـ مين عمل‌کرده همان يکی بود. مين عمل‌نکرده که تعدادشان الی ماشاءالله است.» با خودم می‌شمارم دوتا مين عمل‌كرده و هزارتا عمل‌نكرده.
صدای اذان فضای اتاقم را پركرده است. گوشه پرده اتاقم را كنار می‌زنم و نور مهتاب می‌پاشد توی چشمانم. ناخودآگاه از اين همه نور حيران می‌شوم و چشم‌هايم را می‌بندم و باز می‌كنم. به قرص ماه خيره می‌نگرم. دلم می‌لرزد. صدای آرام تو از ضبط كوچک اتاقم چيزی زمزمه می‌كند. نمی‌دانم از آن وقتی كه خوابم رفته تابه‌حال چندبار از اول تابه‌آخر برايم حرف زدی و خنديد‌ه‌ای. از شيطنت‌ها و محبت‌هايت خنده‌ام می‌گيرد. نماز صبح را كه می‌خوانم عكس‌هايت را در كيفم می‌گذارم كنار قرآن و ضبط كوچكم. ساعتی بعد كنار توام. در بهشت زهرا قطعه ۲۷ . همان چشمانی كه دوست دارم آنجا برفراز مقبره‌ات خودنمايی می‌كند. فاتحه‌ای می‌خوانم و سيب‌های قرمز را در ظرفی می‌چينم و همان‌جا كنار تصوير مينی می‌گذارم كه به نشانه فرمانده تفحص بودنت روی سنگ حك شده است؛ تاهمه، حتی فرشتگان هم برايت فاتحه بخوانند.
نویسنده: زهرا عابدی

مقاله ها مرتبط