نوشتن و خواندن از شهیدی که جمیع اضداد بود ، کسی که در روز، «هل من مبارز» میطلبید و در شب، در برابر خدا، ضعیفترین انسانها بود، نه سخت بلکه محال است. فرض که با چندین جمله، مصطفی چمران معرفی شود، ولی آیا اینچنین شناختنی کافی است؟
عادت کردهایم بگوییم مصطفی چمران متولد1311 در تهران، خیابان 15خرداد بود. در سال36 در رشته الکترونیک فارغالتحصیل شد و در تمام پایهها شاگرد ممتاز بود. استاد دانشکده فنی بود و در سال37 با استفاده از بورس ممتازین به آمریکا اعزام شد و در جمع معروفترین دانشمندان جهان در دانشگاه کالیفرنیا – برکلی- با درجه ممتاز علمی موفق به اخذ دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما شد؛ فتح اولین قله بلند زندگی که برای عدهای کافی و وافی است.
او در پانزده سالگی در درس تفسیر آیتالله طالقانی در مسجد هدایت و درس فلسفه شهید مطهری و بعضی اساتید دیگر شرکت میکرد؛ پس مصطفی از پَرِ قنداق با دیگران تفاوت داشت!
خداوند در طول زندگی تمام انسانها، فرصت و بهانههای متفاوتی برای بودن، ماندن یا برگشتن بهوجود میآورد و مصطفی صیادی ماهر برای شکار لحظههای ناب یارگیری خدا بود. انسانهای بزرگ، کوچکترین تغییرات را تبدیل به فرصت کرده و یک لحظه از آن را قضا نمیکنند.
قضیه چمران و مصر و عبدالناصر یا لبنان و صدر و اَمَل، کدامین لحظه زندگیاش را شرح بدهیم تا قانع شویم که میشود زندگی را نذر خدا کرد و جاودانگی را بازپس گرفت؟
نتوانستیم حتی با ساخت لحظههای فراموشنشدنی «پاوه»، بزرگی و قدرت ایمان مصطفی و یارانش را نشان دهیم، چگونه با کلمات بیان کنیم؟! برای ما که نبودیم، نوشتنش ساده و خواندنش برای شما سادهتر است که مصطفی موجی بود که نبض حیاتش، حرکت بود نه ایستایی.
فرق مصطفی با دیگران همین است. در جایی که عقلها از پیدا کردن راهکار عاجز بودند، مصطفی تا صبح راه میرفت و به دیگران قوت قلب میداد، فریاد میزد، سرکشی میکرد و در دلش غوغایی بود تا خدا به او دست الحاق دهد. به قدرت و یاری خدا، صبح پاوه، صبح ظفر بود. مصطفی پس از آن وزارت دفاع را برعهده گرفت.
تخصص بدون تعهد برای هر نظام نوپایی سم است. انتخاب و انتصاب افراد نالایق برای انقلاب ما به معنای عملیات انتحاری به شمار میرفت. هنوز انقلاب نوپا بود که دشمن قصد حمله کرد. چیدمان ساختارهای قبل از انقلاب نیاز به نگرشی عمیق داشت تا «این انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان نیفتد» مصطفی شروع به پاکسازی ارتش و برنامههای اصلاحی در این زمینه کرد و طبیعتاً به مذاق برخی ناخوشایند آمد. دوباره تکرار مظلومیتها و غیبتها و تهمتها و ... مصطفی بر کیش خویش استوار بود و ماند.
این قله دوم، برای انسانی با این همه درد و گذشتهای پرمخاطره کافی بود تا عمر خود را پرثمر بداند، اما مصطفی قانع نشد. رسم است که فرمانده را از میان مربیان و مسئولان آموزش انتخاب میکنند؛ هم به لحاظ شجاعت و پویایی و هم رهبری منظم گروه. مصطفی آمده بود تا آنچه را که در مصر و لبنان آموخته بود و یاد داده بود در کشورش اعمال کند. به انتخاب مردم، نماینده مجلس شد و چقدر شاکر بود از این همه قدرشناسی مردم.
میگفت و مینوشت، خدا را سنگ صبور میدانست و محرم. میگفت حرفهای خودمانی، مال خودمان است و لاغیر. بین مردم بود و خودش بود و خدا. راه که میرفت احساس میکردی کسی از پشت او را نگهداشته است و تکیهگاهی دارد. برنامه روزانه خودسازی داشت. سعی میکرد لحظهای از خودش غافل نشود. چه در خیابان 15خرداد که بود و چه در کالیفرنیا. مصطفی جنبه بزرگ شدن را داشت. در اهواز با ایجاد وحدت بین ارتش و سپاه و نیروهای مردمی گروهی راهاندازی کرد به نام ستاد جنگهای نامنظم. راهاندازی واحد مهندسی فعال، ساخت تونل و پلهای سریعالتأسیس، راه انداختن آب کارون به سمت تانکهای دشمن و نجات اهواز از سقوط و... مصطفی بود و خدا.
هنگامی که در سوسنگرد در محاصره تانکهای دشمن قرار گرفت، یک لحظه هم نایستاد. مصطفی نیمهشبها تمام امور خود را با خدا تسویه میکرد و در روز بدون ترس از آنچه پیش خواهد آمد، تمام حواسش را متمرکز کارش میکرد. وقتی برای هرکاری حتی آب خوردن بسمالله بگویی، تو، وقف خدا میشوی.
در میدان میچرخید برای خدا و خودی نشان میداد. مصطفی یکقدم میرفت، ده قدم خدا میآمد. در حین نبرد پای چپش به شدت زخمی شد، اما زنده ماند. ملائک همیشه از خداوند جویای علت خلق انسان بودند و خداوند برای تمام این لحظات فرمود «إِنِّي أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ, من چیزهایی میدانم که شما نمیدانید...» و هنوز وجود واقعی مصطفی بروز نکرده بود تا کامل شود. روزها و شبها روی تخت بیمارستان در همان شهر به نقشه و تحرکات دشمن چشم میدوخت تا با یک طرح پیشنهادی و حملهای برقآسا، ارتفاعات اللهاکبر را تصرف کرد و به دنبال آن تپههای شاهسون، شحیطیه و... و مصطفی بود و خدا.
هدف بعدی او دهلاویه بود. شماره معکوس پایان زندگی آغاز شده بود و چهره و آرامش قلبی مصطفی بهخوبی گواه پایان تمام دغدغههایش بود. صبح روز 31خرداد سال61 یار و همراهش، ایرج رستمی به شهادت رسید و مصطفی عاشقانه با نگاهی به خاک سرخ خوزستان گفت «خدا رستمی را دوست داشت و برد، اگر ما را هم دوست داشته باشد میبرد.» دلربایی یعنی همین. یعنی بدانی چگونه معشوقت را قانع کنی. خداوند ثابت کرد که او را دوست دارد، همان روز ثابت کرد و چه زود فراخوانش کرد.

با همه رزمندگان خداحافظی و روبوسی کرد، به همه سنگرها سرکشی کرد و در نزدیکترین نقطه به دشمن، هدف آتش خمپاره صدامیان قرار گرفت. مصطفی کامل شد و یکی از نمونههای کامل انسانی که یقینا مایه مباهات خداوند بود، به آسمانها بازگشت.
این چنین گفتن از شهید چمران باز هم تکراری است ولی مگر کم است رسیدن به قلهها یکی پس از دیگری، بدون خستگی و بدون چراهای زندگی؟ مصطفی انتخاب شده بود و صد البته خودش سالها طالب رسیدن به درجه رفیع شهادت بود. مصطفی هم همسر داشت و هم فرزند و نیز خانه و کاشانه. با تمام علاقهاش به خانواده، آنها را فرصت خوشخدمتی به خداوند میدید و تا میتوانست محبت میکرد، اما میدانست که هیچچیز لایق عشق واقعی انسان نیست مگر خداوند سبحان. مصطفی ساعاتی را به فکر در مورد خدایی میگذراند که آرزوی همنشینی در جوارش در عرش اعلی را داشت.
این جملات نه بازی با کلمات است و نه وصف ادبی یک انسان. چه میشود اگر از امروز یکی از آشناهای ما در آسمان باشی، مصطفی!
خداوندا! با «توکل» و «رضا» از زندگیام «گذشت» کردم و «دنیا را سهطلاقه کردم».
«خدایا»! تو در «سرزمین کفر بودی»، «تو مرا عشق کردی»، «میخواستم شمع باشم» تو مرا «شرف شیعه» قرار دادی.
خدایا! «فقر، مرا پروراند» زمانیکه عاجز بودم از کمک به دیگران و میدیدم تهی بودنم را و «افزایش ظرفیت» وجودیام را، «میخواهم پربگشایم».
خداوندا! «سوگند» به «آفرینش دریا» و به «آرامش غروب» که من «آه صبحگاهم» و «مغموم» از دوریت، از نفسی بیتو. «قربانی فرزند آدم»1، اسماعیل من بود. تمام خداییات را میخواهم یا ارحمالراحمین.
پینوشت:
1. اسامی دستنوشتههای شهید چمران داخل گیومه است.
نویسنده: زهرا ولدخانی