اشاره: بهسختی با همسر داغدار شهید مرتضی ابراهیمی تلفنی صحبت کردم؛ صدایش هرازگاهی با گریههای نوزاد چهل روزهاش درهم میآمیخت و حال دلم را دگرگون میکرد. سعی کردم در آن فرصت کوتاه و در آن شرایط روحی بحرانی خانم بایرامی، به قول خودش آقا مرتضی را بیشتر بشناسم.
آنچه در پی میخوانید حاصل این گفتوگوی کوتاه، اما صمیمانه است:
با این که آقامرتضی از اقوام دورمان بود، اما او را تا روز خواستگاری ندیده بودم. بیست و یک ساله بودم که با مادرش آمدند خانه ما. مفصل با هم صحبت کردیم. طوری که وقتی از اتاق بیرون آمدیم، افراد خانواده خوابشان گرفته بود.
آقامرتضی همان ابتدا رک و پوست کنده از شغلش برایم گفت. از این که هر روز و هر لحظه ممکن است برایش اتفاقی بیفتد. به من گفت: «ممکنه یه روز بیدست یا بیپا بیام خانه، یا اصلا شهید شم.» من شوکه شده بودم. چه توقعی داشت که بیمحابا از من میخواست با مردی ازدواج کنم که احتمال زنده و سالم ماندنش اینقدر کم است. به دامادی که آمده بود رضایت شهادتش را از عروسش بگیرد چه باید میگفتم؟ مدام هم میگفت «خب نظر شما چیه؟» گفتم: «چی بگم آخه، من باید فکر کنم. بعید میدونم بتونم کنار بیام.»
آقامرتضی انگار که حرفهای من را نشنیده باشد، دوباره از اول همه را تکرار میکرد و باز نظر من را میپرسید. میگفت «من کارم تخریبه. ممکنه نارنجک تو دستم منفجر بشه و کور شم.» همه این حرفها دور سرم میچرخید. آن شب به هر سختی بود گذشت.
***
از تماسها و پیگیریهای خانوادهاش مشخص بود که حسابی از من خوشش آمده. چند جلسه دیگر آمدند و رفتند و هربار اصرار داشتند بله را بگیرند. خانواده من هم مثل خودم شوکه بودند، اما نه نمیگفتند. انگار خدا با آقامرتضی یار بود. ما هم کمکم نرم شدیم و جواب بله را دادیم. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، همان جلسه اول خواستگاری که آقامرتضی را دیدم، از او خوشم آمد. هرچه بیشتر او را میشناختم احساس بهتری نسبت بهاش داشتم. انگار دلم آرام میگرفت. مرام و اخلاقش خیلی خوب بود.
آقامرتضی بیغلوغش و ساده بود. شغلش را هم دوست داشتم. هرچند تا قبل از آن، هیچ وقت فکر نمیکردم همسر یک پاسدار شوم. قبل از ازدواج چادر سر نمیکردم، اما حرفها و نظرات آقامرتضی من را به سمت چادری بودن سوق داد.
جالب این است که همان جلسه اول خواستگاری به من گفت حتی اگر با من ازدواج هم نکردید به شما پیشنهاد میکنم چادر سر کنید. من این حرف را که شنیدم خندهام گرفت. توی دلم گفتم: «وا! چه پررو! چطور به خودش اجازه میده راجع به حجاب من نظر بده. تو اول بذار من جوابت رو بدم، بعد.» بیشتر که فکر کردم، از صراحت لهجهاش خوشم آمد. لحن آرام و صمیمیاش جای ناراحتی نمیگذاشت.
ابتدا که چادری شده بودم، بیشتر دنبال مدلهای مختلف چادر بودم و به تیپم اهمیت میدادم، اما کمکم چادر به جانم نشست و با من یکی شد.
عقد که کردیم، دنیای دوتاییمان آغاز شد. دنیایی که زندگی و حال و هوای من را دگرگون کرد. انگار زهرای قبلی رفته بود و زهرای جدیدی بر وجودم حاکم شده بود.
***
از همان اوایل، سهشنبههای جمکرانیمان شروع شد. هر هفته سهشنبه با شوق و ذوق، یک کم خوراکی برمیداشتیم و راهی قم میشدیم. آقامرتضی خودش مداح بود و در طول مسیر هم مداحیهای مختلفی پخش میکرد. بهاش میگفتم «شما اصلا آهنگ گوش نمیدید؟» میگفت: «چرا، اگه بخواید آهنگ هم گوش میدیم، اما مداحی رو ترجیح میدم.» کمی که گذشت، من هم مداحی را ترجیح میدادم. خودم میگشتم و سیدیهای جدید مداحی را پیدا میکردم تا در ماشین گوش کنیم. حتی سوار ماشین پدرم یا برادرم هم که میشدم سوال میکردم «شما مداحی ندارید؟!» همه تعجب میکردند. طوری شد که خود آقامرتضی یکبار گفت: «من خودم اصراری ندارم به مداحی گوش کردن، اما زهرا ول نمیکنه!» خلاصه که محبتش آنچنان من را مجذوب کرده بود که وجودم مثل یک موم نرم در دستهایش حالت میگرفت. از همه راضیتر، خودم بودم.
***
سال ۸۸ عروسی سادهای گرفتیم و در خانه پدرشوهرم ساکن شدیم. به آقامرتضی میگفتم عروسی نگیریم و به جایش برویم مکه یا کربلا ولی قبول نکرد. بهام گفت: «شما دخترها عاشق لباس عروسید. لباس عروس که میبینید ذوق میکنید. چطور میتونم اینو ازت بگیرم.»
زندگی مشترکمان که شروع شد، بیشتر شناختمش. روی پدر و مادرها تعصب ویژه داشت. نه فقط پدر و مادر خودش که با پدر و مادر من هم در اوج احترام برخورد میکرد.
در خانه، حرف آخر را خودش میزد، اما همیشه عقیده من را هم در نظر میگرفت. امکان نداشت بدون مشورت با من تصمیمی بگیرد. آنقدر مهربان بود که اگر دلخوری هم پیش میآمد در عرض چند ثانیه ناراحتیاش فروکش میکرد. عصبانی شدنش دو سه دقیقه بیشتر طول نمیکشید. خودش فوری سر صحبت را باز میکرد. مثلا میگفت «حالا برو یه چایی بریز بیار ببینم.» و شروع میکرد به شوخی کردن. بعدها که محمدصدرا به دنیا آمد و بزرگتر شد و گاهی کار اشتباهی انجام میداد هم همینطور بود. دعوایش که میکرد میگفت: «حالا بپر بغل بابا.»
هر وقت در خانه بود، حسابی کمکم میکرد. محمدصدرا را میگرفت و میگفت: «زهرا، دو ساعت برو برای خودت استراحت کن.» هرچه میگفتم نه، تو خستهای! قبول نمیکرد.
گاهی که از مسئلهای ناراحت بودم، مینشستم کنارش و شروع میکردم به غر زدن. حرفهایم را گوش میداد و میگفت: «زهرا، ول کن این حرفها رو. دنیا دو روزه. ارزش این چیزها رو نداره.» حرفهایش آرامم میکرد. گاهی میخندیدم و میگفتم: «آقامرتضی، تو مثه سماوری. هیچ موضوعی نمیتونه تو رو عصبانی کنه.» کمکم خودم هم یاد گرفتم مثل او سماور شوم.
***
اوایل که هنوز بچه نداشتیم میگفت: «من کاری میکنم که نه خودم به بچههام وابسته شم، نه اونا به من.» آن زمان تجربه نداشت. محمدصدرا که به دنیا آمد، شد جان آقامرتضی. هرجا میرفت محمدصدرا را با خودش میبرد، مخصوصا هیات. به بهانه جایزه و خوراکی هم که شده محمدصدرا را با خودش همراه میکرد. محمدصدرا آنقدر هیاتی شده که الان دلش میخواهد مثل پدرش مداحی کند و میاندار هیات شود.
محمدصدرا هرچه بزرگتر میشد، به آقامرتضی وابستهتر میشد. یک کم که دیر میکرد بیقراری محمدصدرا شروع میشد. وابستگیشان دوطرفه و زیاد شده بود، آنقدر که یکبار آقامرتضی گفت: «زهرا، من حالا میفهمم وابستگی به بچه یعنی چی. محمدصدرا خیلی برام شیرینه.» من فقط نگاهش کردم و لبخند زدم.
حضور محمدصدرا البته از حجم حرفهای آقامرتضی راجع به شهادت کم نکرد. روزی نبود که حرف و سخنی از شهادت در خانه ما نباشد. امکان نداشت مادرش را در حال نماز ببیند و از کنارش ساده رد شود. مینشست و در گوشش میگفت: «مامان، دعا کن من شهید بشم.»
اوایل خیلی به هم میریختم. بهاش میگفتم: «آقامرتضی! من کسی رو جز تو ندارم. بری، من از پس کارهام برنمیام.» اما آنقدر گفت و گفت که انگار شهادتش برایم عادی شده بود. کمکم به این باور رسیدم که مرتضی باید شهید بشود. اگر شهید نشود، در حقش ظلم شده. البته به خودش نمیگفتم ولی میدانستم که او رفتنیست.
آقامرتضی بهسختی رضایت من و مادرش را گرفت و چندبار رفت سوریه، اما به چند روز نشده برمیگشت. کارش آنجا جور نمیشد. مدام میگفت: «شما از ته دلت راضی نبودی که کار من درست نشد.»
***
محمدسینا که به دنیا آمد، آقامرتضی ذوق زیادی داشت. مدام میگفت خانواده چهار نفره ابراهیمی و قاهقاه میخندید. کمکهایش هم به من بیشتر شد. دیگر خانهمان را جدا کرده بودیم و دست تنها بودم.
هربار که مسئلهای داخلی پیش میآمد و برای اغتشاشات آمادهباش بودند، نظرش این بود که نباید به مردم آسیبی برسد. خیلی مدارای مردم را میکرد. بار آخرم که شهریار شلوغ شد، هربار تلفنی حرف میزدیم، در جواب نگرانیهای من میگفت: «چیزی نیست. مردم هستن. جمع میشه.» البته به جز تماسهای آخر که خیلی نگران بود. میگفت: «زهرا! دعا کن. اوضاع خیلی خرابه.»
برای نیروهای خودش خیلی احترام قائل بود. حاضر بود جانش را بدهد، اما کسی از نیروهایش آسیب نبیند. آخر هم همین شد. خودش را فدای نیروهایش کرد.
***
یکشنبه ۲۶ آبان، در شهریار خبر پیچید که یک پاسدار شهید شده. آقامرتضی هم تلفنش را جواب نمیداد. دلشوره افتاده بود به جانم که نکند آن پاسدار، مرتضای من باشد. ساعت ۱۱ شب، یکی از اقوام تماس گرفت و گفت ظاهرا آقامرتضی شهید شده.
محمدصدرا و محمدسینا هردو خواب بودند. دستم را گرفتم جلوی دهانم که صدای گریهام بچهها را بیدار نکند. نمیدانستم اگر محمدصدرا بیدار شود و من را در آن حال ببیند چه جوابش را بدهم.
پدر آقامرتضی برای آرام کردن من و مادرش میگفت: «نه! مرتضی مجروح شده.» صبح که شد، همان کورسوی امید هم از بین رفت. آقامرتضی شهید شده بود.
***
بیست و نهم آبان، دهمین سالگرد ازدواجمان بود. از چند وقت قبل، مثل همه تولدها و سالگردها، هولهول ازش پرسیده بودم: «چی میخواهی برایم هدیه بخری؟» آقامرتضی گفته بود: «امسال میبرمت مشهد و اونجا بهات کادو میدم. امسال یک کادوی ویژه داری.» هرچه اصرار کردم که بهام بگو کادو چیه، نگفت. فقط گفت: «خیالت راحت، یک هدیه ویژه است.»
خبر شهادت آقامرتضی که قطعی شد، مدام در دلم میگفتم: «خیلی بیمعرفتی! الان وقت شهید شدن بود آخه! پس هدیه من چی میشه؟!» اینها را با خودم میگفتم و اشک میریختم. روز بیست و نهم همهچیز جور شد تا پیکر آقامرتضی در میان دستان مردم، زودتر از انتظار تشییع شود.
پشت آمبولانس، کنار تابوتش تا دم امامزاده نشستم. کلی قربانصدقهاش رفتم و گفتم: «تو خیلی بامعرفتی. ممنونم ازت که روز سالگرد ازدواجمان تنهایم نگذاشتی. خودت بهترین هدیهای برایم.»
نویسنده: نرگس صفری