ا
شاره: حسین، همبازی دوران کودکیام بود. او متولد ۹ تیر ۱۳۶۴ بود و من یک سال و پنج ماه از او بزرگتر بودم. برخلاف بچههایی که فاصله سنی کمی دارند و مرتب به جان هم میافتند، ما ارتباط خیلی خوبی داشتیم. پدرم سپاهی بود و آن ایام، اکثرا جبهه بود. داییام، شوهرخالهام و خیلی دیگر از مردهای فامیل هم جبهه بودند. به خاطر همین، حال و هوای خانهمان با جنگ و مسائلش عجین بود. هفت ساله که شدم، پدربزرگم توی همان محله مهرآباد جنوبی، خانه سه طبقهای ساخت و ما رفتیم آنجا. پدربزرگ و مادربزرگم طبقه اول بودند، عمویم طبقه دوم و ما هم طبقه سوم. حالا دیگر عمهام فاطمه که از حسین ۹ ماه کوچکتر بود هم به جمعمان پیوسته بود و تیم دو نفره ما را کامل کرده بود. حسین بچه پرتکاپویی بود و یک لحظه آرام و قرار نداشت. بازی ما بچهها، مخصوصا حسین «جبههبازی» بود. همیشه در حال سنگر ساختن با بالش بود. سنگرش که درست میشد، چفیهای را که بابا از جبهه آورده بود، میانداخت گردنش و میرفت توی سنگر و شروع میکرد به تیراندازی به سمت دشمن فرضی! من و فاطمه هم گاهی میشدیم دشمنش و گاهی همرزمش. توی بازی تیر میخورد و زخمی میشد. ما هم زیر بغلش را میگرفتیم و کشانکشان میبردیمش پیش مامان تا زخمش را ببندد. میگفت فقط باید مامان زخمم را ببندد، ما را قبول نداشت. مامان هم با حوصله، با همان چفیه زخمش را میبست و حسین دوباره برمیگشت توی سنگر. روزی ده بار این داستان تکرار میشد، بدون آن که کسی احساس خستگی کند. از همین بازیها و زخمیشدنها عکس هم داریم.
بابا که از جبهه میآمد، حال و هوای خانهمان عوض میشد. از رفت و آمدهای بابا به جبهه تنها تصویری که خوب توی ذهنم مانده، لحظاتی است که با حسین، پشت پنجره خانهمان میایستادیم تا عمویمان با موتورش بیاید دنبال بابا و او را ببرد محل اعزام. وقتی عمو میآمد و بابا را سوار میکرد، ما روی پنجههای پایمان بلند میشدیم و تا جایی که امکان داشت، گردن میکشیدیم و رفتن بابا را تماشا میکردیم.
خرداد سال ۶۷ که شوهرخالهام «سردار ساعتیان» فرمانده گردان امام علی(ع) یزد شهید شد، فضای خانواده و فامیل خیلی تحت تاثیر این جریان قرار گرفت. خالهام آن موقع با دو تا پسرش ساکن قم بودند، اما بعد از شهادت همسرش آمد تهران. پسر خالههایم ابوذر و سلمان تقریبا هم سن و سال حسین بودند. با آمدن آنها، دستهمان کامل شد.
حسین توی عالم بچگی شروع کرده بود به مداحی. او میخواند و ما برایش سینه میزدیم. خسته هم نمیشد و یکسره چیزی میگرفت دستش به عنوان بلندگو و بالا و پایین میپرید و میخواند. کافی بود نوحه یا مداحیای را از جایی بشنود، از تلویزیون و از هر مجلسی که میرفتیم. آنقدر آن را تکرار میکرد که همهاش را حفظ میشد. خدا رحمت کند مادربزرگم را! بهاش میگفتیم ننهآقا. ننهآقا گوشهایش سنگین بود و به زحمت چیزی میشنید. وقتی او خانهمان بود و حسین بالا و پایین میپرید و نوحه میخواند و سینه میزد، ننهآقا صدایش را نمیشنید و فقط این طرف و آنطرف رفتن او را میدید. بعد با نگرانی رو میکرد به مادرم و با همان لهجه شیرین یزدیاش میگفت: ننه! این بچه چشه؟! چرا اینقدر وَرمجِه؟! منظورش این بود که چرا اینقدر بالا و پایین میپرد. بنده خدا فکر میکرد حسین مشکلی دارد یا چیزی میخواهد. نمیدانست از همان کودکی اتفاقاتی در وجود حسین در حال افتادن است که فردای خودش و همه ما را تحت تاثیر قرار خواهد داد.
حال و هوای هیات حسین دوران دبستان را در مدرسه شاهد در خیابان آزادی خواند. فضای دبستان شاهد حال و هوای جبهه و شهادت را در حسین، زنده نگهداشت. دوران راهنمایی را هم توی محله مهرآباد و در یک مدرسه نمونه مردمی گذراند. تصمیم گرفته بود برود دبیرستان سپاه. آن موقع سپاه، دبیرستان مخصوص به خودش داشت که توی لانه جاسوسی بود و هر سه رشته علوم انسانی، تجربی و ریاضی را داشت. فرق دبیرستان سپاه با بقیه مدارس این بود که فارغالتحصیلهای این دبیرستان، بلافاصله جذب سپاه میشدند. حسین عاشق سپاه بود. به همین خاطر رفت آنجا. سال اول و دوم را که در مدرسه سپاه خواند، این قانون لغو شد و از آن تاریخ به بعد دیگر فارغالتحصیلهای آن مدرسه نمیتوانستند مستقیم جذب سپاه شوند و میبایست در صورت داشتن علاقه و شرایط لازم از راههای دیگر برای ورود به سپاه اقدام کنند. حالِ حسین خیلی گرفته شد. تا آن موقع خیالش راحت بود که بدون دغدغه میتواند وارد سپاه شود.
دبیرستان را که تمام کرد، کنکور داد. همان سال در مقطع کاردانی رشته عمران دانشگاه آزاد اسلامی یزد قبول شد. تصمیم گرفت برود یزد. مامان بهاش گفت: صبر کن و یک سال دیگر درس بخوان و دوباره امتحان بده، شاید همین رشته را توی تهران قبول شدی. حسین میگفت: این وقت تلف کردن است. من یزد را دوست دارم و میخواهم بروم. دیگر کسی مخالفتی نکرد. مامان توی یزد یک خاله داشت که او هم همسر شهید بود و دو پسر داشت. قرار شد حسین برود خانه آنها. حسین ترم اول را توی یزد مهمان خاله فاطمه شد، اما برای ترم دوم اصرار کرد که برایش جای جداگانهای بگیریم. میگفت اینطوری خیلی به خاله زحمت میدهم و راضی نیستم بندگان خدا به خاطر من اذیت شوند.
مامان و بابا توی یزد خانه کوچکی برای حسین اجازه کردند. خانهای که به یک چشم به هم زدن تبدیل شد به حسینیه! حسین و دو سه تا از دوستانش که قرار بود با هم توی خانه جدید زندگی کنند، دور تا دور خانه را پرچم «یا حسین» و اسامی دیگر ائمه اطهار زدند و حال و هوای خانه را حسابی هیاتی کردند. از آن به بعد، حسین پایهگذار هیاتی شد که هفتهای یک بار توی خانه خودش برگزار میشد.
دانشگاه، سپاه، شهدای گمنام حسين از بدو ورود به دانشگاه، وارد بسیج دانشجویی شد. فعالیتهایش رفته رفته توی بسیج آنقدر پررنگ شد که مسئولیت بسیج دانشگاه به او سپرده شد. یادم هست آن ایام تازه باب شده بود که شهدای گمنام را در تعدادی از دانشگاههای سطح کشور دفن کنند. حسین و دوستانش برای دفن شهدای گمنام در دانشگاه سراسری یزد خیلی تلاش کردند. متاسفانه در این راه با یک سری کجسلیقگیهایی که منجر به وجود آمدن دردسرهایی برایشان شد، روبهرو شدند، اما حسین بیدی نبود که با این بادها بلرزد و بخواهد پا پس بکشد. خیلی دوندگی کرد. یک طومار بلند و بالا با امضای کلی از دانشجوها جمع کرد و درخواستش را مبنی بر تحویل گرفتن و دفن شهدای گمنام در دانشگاه یزد مجددا تکرار کرد. بالاخره بعد از کلی رفت و آمد، با درخواستش موافقت شد. خیلی خوشحال بود و با همه وجودش برای برگزاری هرچه باشکوهتر مراسم تشییع و دفن این شهدا، برنامهریزی میکرد. حالا بعد از شهادت حسین، خیلی از دوستانش از عشق و ارادت حسین به این شهدای گمنام و زحمتهایی که او برای زنده نگهداشتن یادشان کشید، میگویند. عکسهایی که حسین از این مراسم گرفت و برایمان آورد، نشان میداد که شهدا با چه عشق و عزتی تشییع و دفن شده بودند. جمعیتی که برای مراسم توی دانشگاه جمع شده بود، نشان میداد زحمات حسین به ثمر نشسته است.
حضور شهدای گمنام در دانشگاه، سرچشمه برکات و خیراتی بود که شاید خود حسین هم تصورش را نمیکرد. از همان سال، کنگرهای به نام «عروج» در دانشگاه و در بسیج دانشجویی شکل گرفت که مصادف با اولین سالگرد دفن شهدای گمنام شد. امسال چهاردهمین سال برپاییاش مصادف شد با جریان شهادت حسین. کنگره عروج که شکلگیری و رشدش به برکت وجود شهدای گمنام و به همت حسین بود، کنگره شهدای دفاع مقدس بود و برنامههای خاص خودش را داشت. معمولا هر سال از سخنرانان و مداحان برجسته کشور و همچنین سرداران جنگ برای شرکت در این کنگره دعوت میشد. شرکت در آن برای عموم مردم یزد آزاد بود و حضور طیفهای مختلف توی کنگره حاکی از این بود که این شهدا و این کنگره جای خودشان را در قلب مردم باز کردهاند.
کاردانی حسین که تمام شد، بلافاصله در مقطع کارشناسی در همان دانشگاه قبول شد. با این که همه فکر و ذکرش بسیج و شهدا و هیات بود، اما اینها باعث نمیشد درس را فراموش کند و سنگر دانشگاه را خالی بگذارد. حسین مثل بچگی که عاشق مداحی بود، توی هیاتهای خودشان هم مداحی میکرد. از دوران دبیرستان، شعر گفتن در مدح ائمه اطهار را هم شروع کرده بود، اما خیلی اهل جمع و جور کردن اشعارش و درست کردن دفتر شعر نبود. تا وقتی هم که ازدواج نکرد و همسرش اشعارش را مرتب و تایپ نکرد، همینطور جسته گریخته شعر میگفت و شعر مینوشت.
حسین، یزد را خیلی دوست داشت. به خاطر فضایی که آنجا برای خودش درست کرده بود، به خاطر دوست و رفیقهایی خوبی که پیدا کرده بود، به خاطر حال و هوای معنوی که پیدا کرده بود و به خاطر خیلی چیزهای دیگر، اما به هر حال فارغالتحصیل شده بود و دلیلی برای ماندن نداشت. آمد تهران. مامان دوست داشت حالا که حسین این همه وقت از خانواده دور بوده و برای درس خواندنش زحمت کشیده، جذب کاری شود که در حوزة تحصیلات و تخصص خودش باشد، اما مرغ حسین یک پا داشت و فقط و فقط میخواست وارد سپاه شود. گذشتِ این همه سال، هیچ تغییری در تفکر و علاقه او به وجود نیاورده بود و او همچنان عاشق پوشیدن لباس مقدس پاسداری بود. مامان که علاقه او را دید، دیگر چیزی نگفت و کوتاه آمد. بابا هم حرفی نداشت و تصمیم را بر عهده خود حسین گذاشته بود.
مدافع حرم سال۱۳۸۹ قبل از اتمام درسش، مسئله ازدواج حسین پیش آمد. برای حسین خیلی خواستگاری رفتیم. واقعا آدم مشکلپسندی بود. روی هر کسي یک عیبی میگذاشت. میگفت اینها هیچ کدام به روحیات من نمیخورند و به کارم نمیآیند. خودش دقیقا میدانست دنبال چه چیزی است. انگار حسین روزهایی را میدید و پیشبینی میکرد که ما نمیدیدیم. بالاخره خانم یکی از دوستانش، دختر خانمی را توی همان یزد بهمان معرفی کرد و گفت فکر میکنم ایشان همان کسی باشد که حسین آقا دنبالش است. اتفاقا خانمی را که بهمان معرفی کردند توی دانشگاه خودش بود. آنجا فقه و حقوق خوانده بود. رفتیم خواستگاری. خانواده آقای «درعلی» خانواده بسیار خوب، متین و اصیلی بودند که به لحاظ مذهبی و اعتقادی خیلی به ما میخوردند. دختر خانمشان هم همینطور بود. روحیه سازگاری با شرایط سخت که خصلت خیلی از زنان و دختران یزدی است، توی ایشان موج میزند. این حرفها را حالا میزنم، حالا که به زندگی پنج سال و نیم حسین نگاه میکنم و میبینیم شاید از این سالها، فقط یک سومش را در کنار همسرش بوده.
توی دوران عقدشان، حسین جذب سپاه شد. به محض ورود به سپاه، برای دیدن آموزشهای لازم به پادگان غدیر اصفهان رفت و بعد از ۹ ماه برگشت و در دانشکده امام علی(ع) مشغول به تدریس شد.
بعد از ازدواج آمدند تهران و اینجا ساکن شدند. چیز زیادی از شروع زندگیشان نگذشته بود که قضیه سوریه رفتن حسین پیش آمد. بدون هیچ مخالفتی از سمت همسر و مامان و بابا رفت سوریه. رفتن و آمدنش حدود دو ماه طول کشید. از آنموقع بود که رفت و آمدهایش به سوریه در قالب «مدافع حرم» شروع شد. چند وقت بعد که خدا «امیرحسین» را بهشان داد، گفتیم شاید دلش گرم شود و بیشتر اینجا بند شود، اما این اتفاق نیفتاد. حسین فوقالعاده بچه دوست بود؛ درست مثل بابا. وقتی که بود، دیگر امیرحسین روی زمین نبود. یا بغلش میکرد و راه میبرد، یا با او بازی میکرد، یا میگذاشتش روی پایش و میخواباندش. طوری با بچه سرگرم میشد که صدای همهمان درمیآمد. میگفتیم: نکن این کارها را. اینطوری او را وابسته خودت میکنی و حسابی بغلیاش میکنی. آن وقت كه میروی، مادرش را اذیت میکند. گوش به حرفمان نمیداد و میگفت: نه! من تا هستم امیرحسین نباید روی زمین بماند. بعدش هم خدا بزرگ است و خودش کمک مامانش میکند.
با این که عاشق زن و بچه و زندگیاش بود، اما بارش را برای رفتن بسته بود؛ طوری که هیچ کس و هیچ چیزی نمیتوانست جلودارش شود. مخصوصا که حالا نام حضرت زینب(س) هم در میان بود. بین اهل بیت و ائمه اطهار ارادت خاصی نسبت به حضرت زینب(س) داشت. در قضایای مربوط به دفاع در سوریه خیلی تودار بود. با این که ما خودمان خیلی با این فضاها غریبه نبودیم و از شرایط آنجا تصوراتی داشتیم، اما حسین آدمی نبود که بشود از او چیزی در این مورد شنید. توی این جریان خیلی محتاط بود و نم پس نمیداد! فقط گاهی میدیدیم با بابا نشستهاند کنار هم و در گوش همدیگر پچپچهایی میکنند. آن موقع بود که میفهمیدم دارند از آنجا حرف میزنند و دلشان نمیخواهد کسی متوجه شود که چه میگویند و چه میشنوند.
آخرین باری که حسین را دیدم، شب قبل از آخرین اعزامش بود، یعنی درست ۹۹ روز قبل از شهادتش. آمده بود برای خداحافظی. حالا که آن روزها را توی ذهنم مرور میکنم، متوجه تغییر رفتار و حالتهای حسین میشوم. انگار آن روزها خواب بودم و این نشانهها را نمیدیدم. حسین خیلی بچة شوخی بود. آنقدر شوخ و شیطان که وقتی کنارش مینشستی، از خنده رودهبر میشدی، اما این اواخر حسین آرام شده بود و خودش را خیلی توی جمع خانوادهها جا نمیکرد. انگار یکجورهایی داشت کناره میگرفت از همه.
حالا که روزها از رفتن حسین میگذرد، من به هرچه یادی از او یدک میکشد، متوسل میشوم شاید حرف تازهای از او بشنوم. حالا که شعرهایش را بالا و پایین میکنم، حالا که صوت مداحیاش را مدام عقب و جلو میکنم، متوجه سیر صعودی حسین و تجلی این حالت در رفتار و گفتارش میشوم. حالا میفهمم که شعرهایش، نواهایش و حرفهایش رنگ و بوی رفتن گرفته بود. حالا میفهمم که اگر کمی دقت میکردم، میشد فهمید که این آدم خیلی ماندنی نیست.
مثل پروانه چند وقت قبل از شهادتش، حسین از سوریه با بابا تماس گرفت و گفت که تا چند روز دیگر میخواهم بیایم. شما لطفا خانمم و امیرحسین را بیاورید پیش خودتان تا وقتی میآیم همهتان یک جا باشید و بتوانم همه را با هم ببینم. خانم برادرم آمد پیش مامان و بابا و نزدیک سه هفته پیششان بود تا حسین بیاید، اما هیچ خبری از آمدن او نشد. هر هفته میگفت آخرِ این هفته میآیم، اما درگیریشان آنقدر شدید میشد که نمیتوانست بیاید و آمدنش دوباره موکول میشد به هفته دیگر. این وعدة دیدار آنقدر تکرار شد که دیدار همگیمان با او به قیامت افتاد.
صبح روز شانزدهم آبان، یکی از اقوام همسرم از یزد با او تماس گرفت و گفت: از محمدحسین چه خبر؟ همسرم بهاش گفته بود: هیچی، سلامتی! ظاهرا قرار است امروز و فردا بیاید و خانوادهاش را ببیند. دوستش به او میگوید که: حسین زخمی یا شهید شده! همسرم میگوید: از کجا چنین حرفی میزنی؟ او هم میگوید: یکی از همرزمهای نزدیکش که با ما دوست است از سوریه زنگ زده و گفته ما امروز سحر عملیاتی داشتیم که در آن من مجروح شدم و محمدحسین هم شهید شده. همسرم میگوید: اگر چنین چیزی بود که به ما میگفتند! بعد از این که همسرم تلفن را قطع میکنند، سریع زنگ میزند به بابا و حال و احوال میکند. بعد بدون این که به تلفن یزد اشارهای بکند میپرسد: از حسین چه خبر؟ بابا هم از همه جا بیخبر، میگوید: هیچی، دیشب باهاش تماس داشتیم. خدا را شکر حالش خوب است و قرار است امروز و فردا بیاید! همسرم هم جریان تلفن را میگوید و میگوید: شما یک پیگیری بکنید.
بابا با دو سه تا از دوستانش که با سوریه در ارتباط بودند تماس میگیرد و جویای حال حسین میشود. آنها هم خبر زخمی شدنش را تایید میکنند. حتی بابا یکی از دوستانش را به جان بچهاش قسم میدهد و میگوید هرچه شده به ما بگویید، اما او هم فقط میگوید: حسین مجروح شده. حالش خوب است و خودم با او حرف زدهام! این وسط، انگار به مامان الهام شده بود که حسین شهید شده. چون همهاش به بابا میگفت اگر شهید شده به من بگویید، من طاقتش را دارم. بابا هم همان چیزی را که شنیده بود تکرار میکرد و قسم میخورد که خبر دیگری نشنیده و همه همان بود که گفته. توی همین حال و هوا که داشتیم برای دیدن حسین که به گفته مطلعین پایش تیر خورده بود، خودمان را آماده میکردیم، یک مرتبه یکی از دوستان بابا که با بچههای مدافع در تماس بود آمد دیدنش و بدون مقدمه او را در آغوش گرفت و گفت: حاج آقا! تسلیت میگویم! انشاءالله که خدا بهتان صبر بدهد! بنده خدا خبر نداشت که ما هنوز چیزی نمیدانیم و فقط تصور کردهایم که حسین زخمی شده. بابا همانجا پایش شل شد و نشست. مامان و خانم برادرم هم هر دو زدند زیر گریه.
خبر شهادت حسین از سوریه تایید شد. گفتند که پیکرش را بعد از انتقال از حلب به تهران میآورند. صبح روز بعد، حسین را آوردند. همگی رفتیم ستاد معراج شهدا. مامان گفت: من خیلی وقت است که بچهام را ندیدهام و میخواهم با او خلوت کنم و مفصل با او خداحافظی کنم. حدود نیم ساعت مامان با یکدانه پسرش خلوت کرد. بعد هم نوبت همسرش بود. همسرِ همراهی که قرار بود یادگار حسین را مثل بابایش بزرگ کند.
حسین را آوردند توی حسینیهای که در معراج شهدا بود. نزدیک دو تا اتوبوس از دوستانش از یزد آمده بودند برای خداحافظی و انجام مراسم تشییع و خاکسپاری. صحنه عجیبی بود. همهشان مثل پروانه دور تابوت حسین میگشتند و سر و صورت و بدنش را نوازش میکردند و داداش صدایش میکردند. سر مراسم عقدش چنین صحنهای دیده بودیم و میدانستیم با خیلیها عقد اخوت بسته، اما نمیدانم چه سوزی توی این صداکردنها و قربان صدقه رفتنها بود که آن روز اینقدر مرا منقلب کرد.
دلتنگ دیدار دلم برای دیدنش تنگ شده. هنوز هم که هنوز است با هر زنگ تلفن، دلم هری میریزد. انگار نمیخواهم شهادتش را باور کنم. هنوز منتظرم بیاید دیدنمان و برای رفتنهایش خداحافظی کند. من هم مثل همیشه او را به بیبی زینب(س) بسپارم و به حق برادرش قسمش بدهم که چشم از برادرم برندارد.
یادت به خیر برادرم... یادت به خیر! شهد شیرین شهادت گوارای وجود نازنینت. دست ما را هم بگیر.
نویسنده: فاطمه دوستکامی