سه برادر بودیم و یک خواهر. سعید تهتغاریمان بود. من هشت سال از سعید بزرگتر بودم. این تفاوت شاید در نظر اول کمی زیاد به نظر برسد ولی ارتباط من و سعید ورای سن و سالمان عمیق و صمیمانه بود. هممدرسهای نبودیم ولی همبازی چرا! من شریک شیطنتها و آتشسوزاندنهای سعید بودم. شیطنتهایی که بیشتر، از هوش و ذکاوتش ناشی میشد. گاهی برای خنداندن ما به راههایی متوسل میشد که به ذهن کسی نمیرسید.
به سن نوجوانی که رسید کمکم آرام میشد، اما فوت پدرم با آن علاقه و دلبستگی شدیدی که بینشان برقرار بود برای سعید بیشتر از همه ما سخت و طاقتفرسا بود. سعید دچار یک خلا عاطفی شدید شده بود که تقریبا یک سال با آن دست به گریبان بود. بالاخره توانست خودش را پیدا کند. نبودن پدرم را با فعالیت در مسجد، بسیج و هیاتهای مذهبی پر کرد و ار آن حال و هوا درآمد.
سعید دانشآموز باهوش و درسخوانی بود. کنکور که داد رتبهاش آنقدر خوب بود که با دست باز میتوانست رشته مورد علاقهاش را انتخاب کند ولی بهخاطر علاقهای که به سپاه داشت وارد دانشگاه امام حسین(ع) شد و بعد از اتمام تحصیلاتش در سپاه سمنان مشغول خدمت شد.
سعید از همان ابتدا احترام ویژهای برای پدر و مادر قایل بود. پدرمان که به رحمت خدا رفت، انگار علاقه و احترام سعید به مادرمان چند برابر شد. همهجوره هوایش را داشت. تنها دغدغهاش مادر بود. حتی وقتی داشت میرفت سوریه، مستقیم و غیرمستقیم سفارشمان میکرد که مبادا تنهایش بگذاریم.
***
خیلی وقت بود هوای رفتن به سرش افتاده بود. بار اول که قرار شد اعزام شود، آمد منزل ما و همانجا ساکش را بست. از رفتنش چیزی به مادرم نگفته بود. میدانست سخت راضی میشود. از طرفی نگران سعید بودم و از طرف دیگر نگران حال مادر. گفتم: سعید! تو داری اینجوری میری، اگه مادر سراغت رو بگیره من چی جواب بدم؟ گفت: بگو رفته ماموریت. رفته سیستان و بلوچستان و یه ماه دیگه برمیگرده. خودم برسم اونجا زنگ میزنم و از دلش درمیارم.
مادر به ماموریتهای گاه و بیگاه سعید عادت داشت. سعید هم مطمئن بود مادرمان پیگیر ماجرا نمیشود. خداحافظی کرد و رفت. تا فرودگاه تهران رفت ولی اعزامش لغو شد و دوباره برگشت. این اتفاق چندبار دیگر هم افتاد. قرار بود برود ولی نمیشد.
سعید آماده رفتن بود، اما سپاه سمنان آب پاکی را روی دستش ریخت و گفت اعزام نداریم. سعید کوتاه بیا نبود. رفت تهران و به هر ترفندی بود با سردار همدانی ملاقات کرد و از او خواست اعزامش کنند.
پرجنبوجوش شده بود و سرحال. مدام سرش توی شبکههای تلویزیونی، پیگیر برنامههای مربوط به شهدای مدافع حرم و مستندهایی با محوریت سوریه بود. شادابتر از قبل به نظر میرسید ولی مثل پرندهای بود که خودش را به در و دیوار قفس میکوبد. کلافه به هر دری میزد که برود.
نزدیک اربعین بود که تماس گرفت و گفت فعلا خبری نیست و میخواهد برود پیادهروی اربعین و رفت. از کربلا که آمد، فکر میکردم فعلا خیال رفتن از سرش پریده، اما هنوز ۲۴ ساعت از برگشتنش نمیگذشت که زنگ زد و گفت: من دارم میرم! متعجب و بیخبر از همهجا پرسیدم: کجا انشاالله؟ گفت: همونجا که میخواستم برم! دیگر به این کد رمز حرفزدنش عادت کرده بودم. فهمیدم منظورش سوریه است.
نگرانی دوباره افتاد به جان همهمان ولی هیچکدام نمیتوانستیم بگوییم نرو. حال و هوایش طوری شده بود که مطمئن بودیم نمیشود نگهاش داشت. بزرگترین آرزویش رفتن بود و دلمان نمیآمد او را از رسیدن به این آرزو محروم کنیم. تا دم آخر دلم میخواست بگویم نرو، بمان ولی زبانم به گفتن نمیچرخید. مدام احساساتم را سرکوب میکردم و با این توجیه که دارد برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) میرود آرام میشدم. گفته بود فردا صبح میرود. گفتم: باشه. من صبح میام جلوی تیپ سمنان و میبینمت.
***
سعید را قبل از اربعین دیده بودم. حتی فرصت این را که برای زیارت قبول گفتن به دیدنش بروم پیدا نکرده بودم. واقعا حس میکردم این سعید با سعیدی که قبل اربعین دیده بودم زمین تا آسمان فرق دارد. نگاه به چهرهاش دلم را زیر و رو میکرد. جفتمان دم به گریه بودیم. بغض داشتیم و چشمهایمان به اشک نشسته بود. انگار هر دو میدانستیم این دیدار آخرمان است. گفتم: سعیدجان، مواظب خودت باش. سعید هم همان سفارش همیشگیاش را داشت: هوای مادر رو داشته باش. آنقدر تاکید کرد که حس کردم دارد از تنها دلبستگیاش به دنیا میبُرد. همدیگر را بغل کردیم و صورت هم را بوسیدیم. چهره سعید گویای این بود که آخرینبار است او را میبینم.
***
تقریبا یک هفته بعد، توی تلگرام با ما تماس گرفت. اینها را کنار هم که میگذاشتم کمی دلم قرص میشد که حتما جایش خوب است که هم به اینترنت دسترسی دارد و هم به تلفن ثابت. غافل از این که با توجه به رسته سعید که اطلاعات و شناسایی بود اینترنت جزو ملزومات کارش بود. ارتباطمان ادامه داشت.
خانطومان تازه از اشغال تکفیریها آزاد شده بود که تماس گرفت و گفت: ممکنه پنج شش روز نتونم باهاتون تماس بگیرم. نگران من نباشید. گفتم: کجا داری میری؟ گفت: میرم سمت شمال. بعدها فهمیدم منظورش از شمال، شمال حلب بوده. یک آن شک برم داشت. گفتم نکند زخمی شده و نمیخواهد به ما چیزی بگوید! برایش پیغام گذاشتم که: اگه راست میگی و حالت خوبه، یه عکس از خودت بنداز و برام بفرست. عکس فرستاد ولی نمیدانم چرا بهانهگیریهای عجیب و غریب پیدا کرده بودم. گفتم: نه، پاهات مشخص نیست. حتما پاهات مجروح شده! یک عکس تمام قد برام بفرست.
معلوم بود حسابی کفرش را درآوردهام. با لحنی گلایهمند که رنگی از شوخی داشت جواب داد: ای بابا! دست وردار دیگه! من سالمم. طوریم نشده. دلشوره نداشته باشین. خودم پنج شش روز دیگه باهاتون تماس میگیرم.
***
۴۵ روزه رفته بود. روزها را میشمردیم و خودمان را برای آمدن سعید آماده میکردیم، اما هر وقت از خودش میپرسیدیم کی بر میگردی، جواب مشخصی نمیداد. فقط میگفت: میام. میام.
مادرم همهاش حالش بد بود. اضطراب بدی پیدا کرده بود. گفت: سعید به خودش باشه، حالاحالاها موندگاره. زنگ بزنین و بگین حال من بده، برگرده. تماس گرفتم و بهاش گفتم: اوضاع مادر رو به راه نیست، برگرد. کلی هم پاپیچاش شدم تا شاید بگوید کی برمیگردد ولی سعید حرفش همان بود: میام. حالا کی، خدا میدانست. خودش با مادر تماس گرفت و گفت: مامان، یه کار نیمه تموم دارم. انجام بدم، میام.
۴۵ روز تمام شد و بیقراری ما از حد گذشت. بهاش میگفتیم: سعید! ۴۵ روز تموم شدهها! پس کی میای؟ میگفت: به حساب شما تموم شده. به حساب من هنوز ۴۵ روز نشده.
شد ۵۰ روز. دیگر طاقتمان رفته بود. هرچه تماس میگرفتیم جواب درستی نمیداد.
***
دوشنبه بود. همهمان خانه برادرمان جمع بودیم. جای خالی سعید بدجور توی ذوقمان میزد. با سعید تماس گرفتیم. سرحال بود و شوق از صدایش میبارید. با همهمان صحبت کرد. همه میپرسیدند کی میآیی؟ سعید اینبار برخلاف دفعات قبل، خیلی روشن و واضح گفت: پنجشنبه میام. با من هم صحبت کرد. بین حرفهایش بیهوا گفت: شاید دیگه برنگردم. اگه برنگشتم هوای مادر رو داشته باشین!
خون توی رگهایم منجمد شد و حس از دست و پایم رفت. آنقدر حالم به هم ریخت که همه متوجه شدند. حالا همه اصرا میکردند که بگو سعید چه گفت؟ هرطور بود با جوابهای بی سر و ته و سربالا راضیشان کردم ولی وجودم آشوب بود. حجم این دلآشوبه آنقدر زیاد بود که تنهایی تاب تحملش را نداشتم ولی جرات بازگو کردنش را هم نداشتم.
***
همه آماده بودیم. مادر کلی تدارک دیده بود. گل سفارش داده بود. میوه و شیرینی خریده بود و یک گوسفند برای قربانی کردن جلوی پای سعید آماده کرده بود.
سعید به وعدهاش عمل کرد. گفت پنجشنبه میآیم، سرِ حرفش بود. بعد از ۵۶ روز انتظار، او را پیچیده در پرچم سه رنگ، با نام «شهید» که بر پیشانی بلندش نشسته بود برایمان آوردند. بدون این که دیگر از نگاه مهربان و خندههای دلنشین او خبری باشد.
نویسنده: زینبسادات سیداحمدی