۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

می‌خواهم مدافع حضرت زینب(س) باشم

می‌خواهم مدافع حضرت زینب(س) باشم

می‌خواهم مدافع حضرت زینب(س) باشم

جزئیات

گفت‌گو با زهرا تیموری مادر شهید مدافع حرم سعید علیزاده/ به مناسبت ۱۲ بهمن، سالروز شهادت شهید علیزاده

12 بهمن 1399
به غیر از سعید، دو پسر دیگر دارم و یک دختر به نام مریم. سعید سال ۶۸ به دنیا آمد. درست زمانی که ۳۳ ساله بودم. سال‌های جنگ، پدر سعید خیلی دوست داشت به جبهه برود. هرچند خودش به‌خاطر مسائل کاری‌ نتوانست، اما برادر ۱۶ ساله‌اش در جنگ شهید شد.
سال ۵۲ ازدواج کردیم. قبل از انقلاب، یادم هست همسرم در تظاهرات شرکت می‌کرد. بنده خدا ناراحتی قلبی داشت. یک‌بار هم عمل شد، اما حالش آن‌چنان فرقی نکرد. آخر هم سال ۸۰ وقتی سعید ۱۲ ساله بود یک روز ظهر، قبل از این که پسرهایم به خانه بیایند فوت کرد و تنهای‌مان گذاشت.
***
مادر شهید سعید علیزادهکم‌کم من ماندم و سعید. ته‌تغاری‌ام حالا شده بود محرم دلم. خیلی هوایم را داشت و نمی‌گذاشت آب در دلم تکان بخورد. دیپلمش را که گرفت دانشگاه امام حسین(ع) قبول شد. بعد هم در سپاه سمنان استخدام شد. مدام این راه را می‌رفت و می‌آمد. با خودم می‌گفتم این رفت و آمدهایش که تمام شود برایش آستین بالا می‌زنم و زنش می‌دهم، اما درسش تمام نشده، ماموریت‌های گاه و بی‌گاهش شروع شد. خیلی از کارش سردرنمی‌آوردم ولی می‌دانستم می‌رود سیستان و بلوچستان یا کردستان برای مبارزه با اشرار. هربار راجع به ازدواج حرف می‌زدم می‌گفت باید کسی باشد که شرایط مرا درک کند. اگر ‌چنین دختری پیدا کردی من حرفی ندارم.
با این که بدون پدر بزرگ شده بود ولی خدا را شکر، خوب بار آمد. نه به نمازش کار داشتم، نه به خمسش. خودش همه را رعایت می‌کرد. گاهی اگر وقت داشت، نمازهایش را در مسجد می‌خواند وگرنه در خانه. بعضی وقت‌ها می‌دیدم نشسته و دارد زیارت عاشورا می‌خواند. بعد از نمازش سلام می‌داد. به این سلام خیلی مقید بود. گاهی به‌اش غر می‌زدم که اتاقت را جمع کن یا لباس‌هایت را سر جایش بگذار. گاهی یک کم تنبلی می‌کرد ولی تحمل ناراحتی من را هم نداشت.
حرف که می‌زد، لبخند از لبش محو نمی‌شد. نمی‌شود سعید را بدون خنده‌هایش به یاد بیاورم. به خودش حسابی می‌رسید. لباس‌های خوب می‌پوشید و همیشه عطر می‌زد.
***
از سال ۹۳ دنبال این بود که برود سوریه. دو‌بار هم برنامه‌اش جور شد ولی در لحظه آخر به هم خورد. خیلی بی‌قرار شده بود. مدام در خانه حرف از سوریه و حرم حضرت زینب(س) بود. با شنیدن این حرف‌ها نگران می‌شدم، اما چون خیلی جدی نبود خودم را آرام می‌کردم. هر سال با دوستانش برای اربعین می‌رفت کربلا. اما پارسال گفت می‌خواهم تنهایی بروم. بعدها از دوستانش شنیدم که کل راه را پابرهنه رفته.
یک روز بعد از این که از کربلا برگشت، در خانه بودیم که تلفنش زنگ زد. چند دقیقه بعد با عجله آمد پیشم. چشم‌هایش از شادی برق می‌زدند. نمی‌دانست چه‌جوری برایم بگوید. هول‌هول گفت: مامان، کارهام جور شده! وقتی دید چیزی از حرفش نفهمیدم گفت: باید ساک بببندم. سوریه درست شد! یک‌دفعه انگار غم عالم نشست روی دلم. دست‌هایم مثل یخ شد. نشستم. خیره شدم به‌اش. از خوشحالی روی پا بند نبود. تندتند حرف می‌زد. هی می‌گفت باید این کار را بکنم یا باید فلان چیز را بخرم.
آرام‌آرام تنم داغ شد. فکر دور‌ی‌اش هجوم ‌آورد به ذهنم. قلبم از سینه داشت می‌زد بیرون. اشک، کاسه چشمم را پر کرد. بدون این که در اختیارم باشد از گونه‌هایم سُر ‌خوردند پایین. سعید یک‌دفعه ساکت شد. تحمل اشک‌هایم را نداشت. آمد نشست روبه‌رویم. دستم را گرفت. کلی حرف زد؛ نزدیک به دو ساعت. هرچه می‌گفت، قبول نمی‌کردم. گفتم: سعید! من تو رو با سختی بزرگ کردم، اجازه نمی‌دم بری. کلافه شده بود. پا به پای من اشک می‌ریخت. گفت: مامان، مرگ دست خداست. گفت: اگه من تو جاده تصادف کنم و بمیرم چی؟ این‌طوری راضی هستی؟ گفت: مامان، من می‌خوام مدافع حرم حضرت زینب باشم. از ایشون هم می‌خوام تو رو آروم کنه و به‌ات صبر بده.
دیگر حرفی نداشتم بزنم. هرچه می‌خواستم بگویم از ذهنم رفت. حرف‌های سعید قانعم کرد. نمی‌خواستم شرمنده اهل بیت باشم. انگار مهر زده بودند روی دهنم. سعید همین‌طور اشک می‌ریخت. آخر گفت: فقط همین یه‌بار. همین یه‌‌بار رو اجازه بده! دلم دیگر طاقت نیاورد. گفتم: باشه مادر، راضی‌ام به رضای خدا. چهره‌اش آرام شد. دست‌هایم را بوسید و بعد پاهایم را. گفتم: سعید نکن! صورتش را بوسیدم. گفت: مامان، ازت ممنونم. مامان، دستت درد نکنه. مامان، نوکرتم. هی می‌گفتم «بسه»، باز تشکر می‌کرد. گفت: مامان، می‌خواستم یواشکی برم و چیزی به‌ات نگم، اما دلم نیومد. ممنون که اجازه دادی.
به صورتش زل زدم. ریش‌هایش حسابی بلند شده بودند. سعیدم داشت دوباره می‌خندید. به زور از جایم بلند شدم. رفتم یک ساک بزرگ آوردم و وسایلی که گفت چیدم تویش. صورتم آرام بود، اما در دلم عجب غوغایی! تا فردایش که سعید راهی شود، هرجا تنها می‌شدم ریزریز اشک می‌ریختم. هی به خودم دلداری می‌دادم و می‌گفتم می‌رود و برمی‌گردد، بعد هم برایش زن می‌گیرم.
***
۱۶شهید سعید علیزاده آذر رفت. هر سه چهار روز در میان با خانه تماس می‌گرفت. صدایش را که می‌شنیدم بال درمی‌آوردم. تا چند ساعتی خوب بودم، باز نگرانی می‌آمد سراغم تا تماس بعدی. قرارمان ۴۵ روز بود ولی سرِ قرار برنگشت. گفت: مامان، کارم طول کشیده. باید بیش‌تر بمونم. بعدا فهمیدم منتظر شروع عملیات بوده و به خواست خودش آن‌جا مانده. شد روز ۱۱ بهمن. نزدیک دو ماه بود که رفته بود. آخر شب زنگ زد و گفت تا یکی دو روز دیگر می‌آید. گفتم: باشه مادر، منتظرت هستم. زود تلفن را قطع کرد.
خانه را برای آمدنش آماده کردم. حتی گوسفند سفارش دادم. دو سه روزی گذشت. شد ۱۴ بهمن. سرِ ظهر بود که عموی سعید آمد خانه‌مان. تا پشت در دیدمش گفتم: سعید اومده؟ گفت نه. گفتم: پس این وقت روز شما چرا اومدی این‌جا؟ گفت: حاضر شو بریم خونه ما. گفتم: سعید چیزیش شده، درسته؟ حرفی نزد. سرش را انداخت پایین و آمد تو. پشت سرش هم چند نفر سپاهی آمدند داخل. دهنم باز مانده بود و چشم‌هایم دودو می‌زد. دانه ‌دانه نگاه‌شان کردم که چه می‌خواهند بگویند. یک‌دفعه یکی‌شان زد زیر گریه. خانه روی سرم خراب شد. یکی دیگر ‌گفت: نیم ساعت می‌شه که بیرون وایستادیم. نمی‌تونستیم به شما خبر بدیم.
همین جمله کافی بود تا صدای ناله‌ام بلند شود. زار زدم. داد کشیدم. روضه خواندم و همه پابه‌پای من گریه کردند. خانه همین‌طور شلوغ می‌شد. زن‌ها دورم را گرفته بودند. گفتند: حاج‌خانم، عکس سعید رو می‌خوایم. به زور پا شدم. همه‌جا انگار سیاه شده بود. اسم خودم را هم یادم نمی‌آمد چه برسد به جای عکس‌ها. نیم ساعت دور خودم چرخیدم. آخرش هم نتوانستم عکس سعیدم را پیدا کنم. هی صدایش می‌زدم و از هوش می‌رفتم و به هوش می‌آمدم.
***
فردا همه کارها انجام شده بود. مرا بردند برای مراسم سعید. عجب مراسمی شده بود! انگار همه شهر برای تشییع بچه‌ام جمع شده بودند. گفتم: می‌خوام ببینمش، برای آخرین‌بار. مطمئن‌شان کردم که حالم خوب است. در دلم حضرت زینب را قسم دادم که برای دیدن پیکر سعید به من صبر بدهد. تابوت را باز کردند. چهره‌‌اش آرامِ آرام بود. انگار تازه حمام کرده باشد. گفتند تیر خورده در سفید رانش. بدنش سالمِ سالم بود. یاد حرفش افتادم که یک روز پای تلفن به‌ام گفت: مامان، مطمئن باش من سالم برمی‌گردم حالا عمودی یا افقی. بعد هم کلی خندید. صدای خنده‌اش پیچید توی گوشم. گوشم زنگ زد؛ این‌قدر بلند که انگار داشتم کر می‌شدم. دیگر هیچ صدایی نمی‌شنیدم. بعد همه‌جا تاریک شد.
چشم که باز کردم روی تخت سفیدی خوابیده بودم. سِرُم به دستم وصل بود. یک‌دفعه همه چیز به ذهنم هجوم آورد و گریه امانم نداد. دستم را گذاشتم روی صورتم و از غم سعیدم آرام‌آرام اشک ریختم. تا ۴۰ روز کارم همین بود. کم‌کم نبودنش را باور کردم. نه! باور که نکردم. هنوز هم مثل قبل، گاهی حواسم نیست و برای ناهار منتظرش می‌مانم. گاهی لباس‌هایش را اتو می‌زنم و برایش می‌گذارم داخل کمد. گاهی صدای خنده‌هایش را از طبقه بالای خانه می‌شنوم و ناخودآگاه لبخند می‌زنم.

نویسنده: زهرا عابدی

مقاله ها مرتبط