اشاره: «محسن قوطاسلو از پرسنل جدید تیپ۶۵ بود. دوره چتر را دیده بود و مشغول طیکردن دوره نوهد بود که برای اعزام اعلام آمادگی کرد. از آن به بعد در سوریه کنار هم بودیم تا یک روز مانده به شهادتش که ما منطقه را ترک کردیم، اما محسن ماند و ماندگار شد.»
این جملات بخشهایی از صحبتهای سروان هادی علیپور درباره شهید محسن قوطاسلو است. اولین شهید مدافع حرم ارتش که روایتهای بیشماری از رشادت و دلیریاش بر جای مانده است. آنچه در پی میآید ادامه صحبتهای آقای علیپور است. بار اول توی دوره نوهد دیدمش. داشتیم میرفتیم صبحگاه. از جلوی ساختمان جنگهای نامنظم که عبور کردیم، بچههای نوهد به خط شده بودند. محسن صف اول بود. نمیدانم چه شد، اما با همان یکبار دیدن به دلم نشست. ناخودآگاه دستی به محاسن نیمه بلندش کشیدم و به شوخی گفتم: «تو خوراک شهادتی! بدجور بوی شهادت میدی.» شاید در نظر اول، حرفم شوخی به نظر برسد، اما واقعا همین حس را از دیدن محسن داشتم. چهرهاش جذبه خاصی داشت که معصومیتش را بیشتر به رخ میکشید. همین جمله شد مقدمه آشنایی من و محسن. هرچند من شش هفت سال زودتر از او وارد ارتش شده بودم، اما محسن طوری بود که دلم میخواست با او حشر و نشر داشته باشم.
فضای ارتش، فضای جدی و سختی است. مخصوصا برای نیروهای تازهوارد. تا بخواهند با این شرایط کنار بیایند و به قول معروف یخشان باز شود کمی زمان میبرد، اما محسن اینطور نبود. آنقدر صمیمی و گرم بود که خیلی زود با همه ارتباط گرفت. حتی با من که نه همدورهایاش بودم و نه همگردانیاش. تا قبل از اعزاممان به سوریه، خیلی برخورد با محسن نداشتم. گهگاه میدیدمش. گاهی سر به سرش میگذاشتم و او در جواب تمام شوخیهای من به یک لبخند بسنده میکرد. لبخندی که روز به روز بیشتر مرا به او نزدیک میکرد.
***
بحث درگیریهای سوریه داغ شده بود. من و یکی از بچهها سفت و سخت دنبال این بودیم که هرطور شده راهی سوریه شویم. با سپاه، بسیج و حتی ستاد کل رایزنی کرده بودیم، اما هیچ نتیجهای نگرفته بودیم. از بچهها شنیده بودم که محسن بعد از ظهرها برای بچههای بسیج کلاسهای آموزش نظامی میگذارد و پدرش پاسدار است. یک روز بین شوخیهایم به او گفتم: «ببینم محسن! تو که ریش داری و بابات هم پاسداره، توی سپاه آشنا نداری ما رو بفرستی سوریه؟» گفت: «اگه به آشناهای من بود که خودم تا حالا رفته بودم.»
تصمیم گرفتیم با رعایت سلسله مراتبی که در ارتش هست اقدام کنیم. قدم اول فرمانده تیپ بود. با بچهها همفکری کردیم، یک نامه برای فرمانده تیپ نوشتیم. اتفاقا یک جمله محسن گفت که آن را هم به نامه اضافه کردیم. جملهای که شاید راهگشای ورود نیروهای زمینی ارتش به سوریه بود. گفت بنویس «سزاوار نیست با وجود نیروهای آموزشدیده و متخصصی که در ارتش هست، نیروهای بسیجی و پاسدار که از آموزشهای تخصصی کمتری برخوردارند عازم سوریه شوند.»
محسن واقعا به این حرف اعتقاد قلبی داشت. شنیده بودم که میگفت «ما از بیتالمال آموزشهای سخت و تخصصی میبینیم برای روز مبادا و الان شرایط سوریه روز مباداست. تا ما هستیم نباید نیروی بسیجی را که چهل پنجاه روز آموزش مقدماتی دیدهاند اعزام کنند. بچههای ارتش باید مشت آهنین ایران در سوریه باشند.»
چند روز بعد از تحویل نامه به آجودان، از بازرسی پادگان مرا خواستند. گفتند شما یک نامه برای فرمانده تیپ نوشتید که به عرض فرمانده نیرویزمینی رسید. ایشان زیر نامه پاراف کردهاند «انشاءالله در صورت عدم وجود مانع در اعزام به سوریه همه باید آماده باشیم، از جمله منِ پوردستان.» یک ماه نشده، برای اعزام فراخوان دادند. همان روز اول نزدیک به سیصد نفر از نیروهای تیپ اعلام آمادگی کردند. خبر اعزام که رسید دلم پر کشید. باورم نمیشد بالاخره آن همه آمد و رفت نتیجه داده باشد. محسن هم همینطور. بچههای ارتش بهخاطر روحیه نظامیگری محضشان کمتر احساساتشان را در جمع بروز میدهند. محسن هم از این قاعده مستثنا نبود. ساکت بود، اما برق چشمها و لبخندهای گیراتر و عمیقش میگفت که چقدر خوشحال است. فقط گفت: «حالا که دارن اسم مینویسن خدا کنه ما جزو نیروهای اولی باشیم که اعزام میشیم.» معلوم بود دیگر صبر ماندن ندارد و میخواهد هرطور شده اعزام شود. حتی شنیدم یک روز رفته
بود پیش فرمانده تیپ به اصرار و خواهش که حتما مرا بفرستید.
***
اعزاممان که خودش داستانی داشت. چندبار ساکمان را بستیم، با خانوادههایمان خداحافظی کردیم، حتی یکبار تا فرودگاه امام هم رفتیم، اما هربار به دلایلی رفتنمان لغو میشد. تا این که بالاخره ۲۷ بهمن ۹۴ راهی دمشق شدیم. ۱۱ شب هواپیما نشست. پیاده که شدیم با اتوبوس به سمت هتل ایبلا حرکت کردیم، هتلی در حومه دمشق. شرایط به نظر امن میآمد، اما آثار گلوله و ترکش خمپاره روی در و دیوار هتل به وضوح دیده میشد. حتی گفتند موقع تردد در محوطه هتل مراقب باشید و به صورت تکی تردد نکنید. صبح فردا راهی زیارت حضرت زینب و حضرت رقیه شدیم. لحظه ورودمان به حرم حال و هوای خاصی داشت. همه بچهها به پهنای صورت اشک میریختند. حس سربازی را داشتیم که آمده بود از فرماندهاش اذن میدان بگیرد.
همان شب با هواپیماهای نظامی ارتش به فرودگاه نیرب در حومه حلب رفتیم. از آنجا هم به قرارگاه نصر در شهرک صنعتی شیخ نجار. برنامه بعدیمان دیدن نبل و الزهرا بود. دو شهر شیعهنشینی که چند روز قبل از ورود ما آزاد شده بودند. شهرها فضای خاصی داشتند. اهتزاز پرچم سه رنگ کشورمان در کنار دیدن عکسهای مقام معظم رهبری و سیدحسن نصرالله بر در و دیوار حس خوشایندی برایمان داشت. لباسهای فرم جدیدمان را تحویل گرفتیم، لباسهای خاکیرنگ شطرنجی فقط این که استفاده از هرگونه درجه، آرم و نشان را برایمان ممنوع کردند.
به تیپ امام حسین(ع) مامور شدیم که زیر نظر قرارگاه نصر کار میکرد. این تیپ در جنوب حلب حد فاصل تلالعیس و خانطومان مستقر بود. نیروهای تحت امر تیپ امام حسین(ع) همه از رزمندگان فاطمیون بودند، اما کادر فرماندهیاش را نیروهای زمینی و صابرین سپاه تشکیل میدادند. بچههای سپاه تقریبا دو ماه منطقه بودند. تعدادی از بچههای سپاه ماموریت دو ماههشان تمام شده بود و باید برمیگشتند که ما جایگزینشان شدیم. روستای زیتان و قلعه جی خط پدافندی ما بودند که با خط دشمن گاهی هشتصد متر و گاهی کمتر فاصله داشت. بین سه گردان تقسیم شدیم. من رفتم گردان حضرت قاسم و محسن گردان قمربنیهاشم. ما تعویضِ هم بودیم. گردان ما یک هفته خط بود و بعد از یک هفته گردان قمربنیهاشم جایگزین میشد و ما عقب میرفتیم.
خطمان پدافندی بود و ماموریتمان سخت. باید ۲۴ ساعته هوشیار بودیم تا مبادا کوچکترین تحرک دشمن از چشممان دور بماند. بعد از تقریبا چهار هفته، گردان قمربنیهاشم شد گردان احتیاط و دژبانی خط را به عهده گرفت، هم عبور و مرور محور را کنترل میکردند هم شبها میرفتند گشتزنی.
***
بعد از برقراری امنیت نسبی در منطقه الحاضر، ساکنان منطقه در حال بازگشت بودند. بیمارستان و پمپ بنزینی که بنزینمان از آن تامین میشد در منطقه الحاضر بود. هنگام تردد گاهی با صحنههای رقتباری مواجه میشدیم. بچههای گرسنه به دنبال لقمهای غذا به دنبال ماشین میدویدند. از طرف دیگر غذای ما از طرف قرارگاه میآمد، بیشتر مواقع مقداری از غذا و نانی که برایمان میآمد اضافه بود. با دیدن این صحنهها با محسن و چند نفر دیگر از بچهها نمیگذاشتیم غذای اضافه حیف و میل شود. آنها را بین بچههای الحاضر و خانوادههایشان تقسیم میکردیم. با اینکار، هم دل ما آرام میشد و هم خط پدافندیمان توسعه پیدا میکرد. نیروهای سوری بیشتر به ما اعتماد میکردند و بیشتر هوایمان را داشتند.
محسن روابطش با نیروهایش هم همینطور بود. در نهایت دلسوزی و مهربانی با آنها رفتار میکرد. فرماندهشان بود، اما مثل بقیه بچههای تحت امرش غذا میخورد. توی سنگر میخوابید و هیچ امتیاز خاصی برای خودش قایل نبود. حتی مثل آنها نگهبانی میداد. محسن خودش را جدای از نیروهایش نمیدید. حتی نسبت به آنها، بیتوجه به اختلاف سنی کمی که بینشان بود محبت پدرانهای داشت. بارها دیدم که سیبزمینی و چغندر از زمینهای رها شده مردم جمع میکرد. تمیزشان میکرد و توی دیگ بزرگی که نمیدانم از کجا آورده بود میپخت و بین بچههایش تقسیم میکرد. با این حال اگر کسی کوتاهی میکرد که بقیه را به زحمت میانداخت سخت برخورد میکرد. مثلا یکبار شاهد بودم یکی از نیروهایش را که غذای بچهها را دیر رسانده بود حسابی توبیخ کرد. محسن نسبت به استفاده صحیح از بیتالمال هم خیلی حساس بود. مخصوصا توی سوریه که از نظر تسلیحاتی در مضیقه بودیم. همه تلاشش را میکرد که حتی یک گلوله حیف و میل نشود. یک روز با محسن رفته بودیم خط دیدهبانی زیتان. یک هدف به ما گزارش شد. با دوربین رفتیم روی هدف. گرای مسافتش را دادیم توپخانه. توپخانه با همان گلولۀ اول، هدف را که محل تجمع نیروهای دشمن بود زد. محسن از این که با همان گلوله اول هدف را زدهاند به قدری خوشحال شد که روی دیدگاه سجده شکر به جا آورد.
روز سیزدهم فروردین تلالعیس سقوط کرد. مردم روستای برنه هم که شیعههای پنج امامی سوریه هستند چون تلالعیس به روستایشان مسلط بود از ترس حملات تکفیریها روستا را تخلیه کردند. با تدبیر فرماندهی، گردان احتیاطمان توی روستای برنه مستقر شدند که دست دشمن نیفتد. جایی که گردان محسن جاگیر شد تیررسترین نقطه به دشمن بود. اگر بگویم سینه به سینه تکفیریها میجنگیدند غلو نکردهام.
***
دوره ماموریت ما تمام شد بود و میتوانستیم برگردیم، اما محسن و چند نفر دیگر از بچهها دورهشان را تمدید کردند که بمانند. آخرینبار محسن را نوزدهم فروردین توی خلصه دیدم. رفته بودیم وسایلمان را تحویل بدهیم. به محسن گفتم: «بیا با ما برگرد استراحت کن، دوباره بیا.» گفت: «نه! اگه برگردم بعید میدونم دوباره بتونم بیام.»
سخت با محسن خداحافظی کردم. حس خوبی نداشتم. انگار بار آخری بود که میدیدمش. به دلم افتاده بود ماندنی نیست. به قول بچههای جنگ، بدجور نوربالا میزد. بغلش کردم و صورتش را بوسیدم. ما برگشتیم حلب و از آنجا دمشق تا راهیِ تهران شویم. هنوز دمشق بودیم که محسن و نیروهایش با دشمن درگیر شدند. محسن بعد از یک مقاومت جانانه به شهادت رسیده بود. فقط یک روز بینمان فاصله افتاد ولی محسن در همان یک روز به اندازه همه دنیا از من دور شد.
نویسنده: زینبسادات سیداحمدی