۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

مرد خستگی‌ناپذیر من

مرد خستگی‌ناپذیر من

مرد خستگی‌ناپذیر من

جزئیات

گفت‌و‌گو با مریم رخشانی همسر خبرنگار‌ شهید محسن خزایی/ به مناسبت ۲۲ آبان، سال‌روز شهادت شهید خزایی در شهر حلب سوریه، سال ۱۳۹۵

22 آبان 1402
غریبه بودیم و از دو طایفه سیستانی. سال ۷۵ به واسطه شوهرخاله‌ام با هم آشنا شدیم. قبل این که بیاید خواستگاری چندبار دیدمش. محسن در برنامه‌های بسیج و نماز‌ جمعه فعال بود. هم مجری بود و هم مکبر و مؤذن. به مراسم دهه فجر که توی ورزشگاه امام علی برگزار شد هم رفتم. محسن قاری بود و مجری برنامه. وقتی آمد خواستگاری، تازه استخدام صدا و سیما شده بود. زود به توافق رسیدیم. آن‌قدر تعریفش را شنیده بودم که جایی برای تردید نماند. دو ماه بعد، مراسم عقد و عروسی‌مان هم‌زمان برگزار شد و زندگی مشترک‌مان را آغاز کردیم. اولین خانه‌مان خانه‌های سازمانی صدا و سیما بود.
***
محسن یک آدم خود‌ساخته و مستقل بود. از پس همه کارها برمی‌آمد. مهربان بود، بیش‌تر از آن چیزی که شنیده بودم. حتی آشپزی هم بلد بود. اوایل که ماشین لباسشویی نداشتیم خودش لباس‌هایش را می‌شست. نمی‌گذاشت کار‌های خانه روی دوشم سنگینی کند. به شدت احساس مسئولیت می‌کرد
محسن یک همسر تمام‌عیار بود. قبل از ازدواج‌مان تعریف و تمجیدش از دهان خانواده خاله‌ام نمی‌افتاد. می‌گفتند خیلی خوش‌اخلاق و متدین است. من همه این‌ها را به‌عینه می‌دیدم. محسن از تعاریف اطرافیان خیلی بهتر بود. احترام به پدر و مادرهای‌مان سر‌لوحه کارهایش بود. همیشه می‌گفت: «مریم، هر ‌کاری که از دستت بر‌میاد برای پدر و مادر من یا خودت، کوتاهی نکن.» خیلی به صله ‌ارحام پایبند بود. مهمان که داشتیم، حتما برای ناهار یا شام نگه‌اش می‌داشت. معتقد بود مهمان با خودش برکت می‌آورد. دوست داشت مدام مهمان داشته باشیم.
***
محمد‌هادی تقریبا یک سال بعد از ازدواج‌مان به دنیا آمد و محمد‌مهدی شش سال بعد از آن. حس پدر شدنش دیدنی بود. آن‌قدر ذوق‌زده بود که چشم‌هایش برق می‌زد. کسی را مثل محسن ندیده بودم. جور خاصی بچه‌ها را دوست داشت. روی دین‌داری، اخلاق، رفتار و درس ‌خواندن بچه‌ها حساس بود. با این که خیلی مشغله داشت، از بچه‌ها غافل نمی‌شد. دوست داشت بامسئولیت بار بیایند و حد و حدودشان را بدانند. می‌گفت هر‌ کاری کردید راستش را بگویید. از دروغ گفتن‌شان ناراحت می‌شد. تنبیه کردنش هم طور خاصی بود. نه داد و بیداد می‌کرد و نه پدری بود که بخواهد روی بچه‌ها دست بلند کند. فقط آن‌ها را از علایق‌شان محروم می‌کرد. دلیل آن را هم برای‌شان توضیح می‌داد.
***
شرایط شغلی محسن طوری نبود که یک‌جا ساکن باشیم. چند وقتی زاهدان زندگی کردیم. چند سال رفتیم گیلان. چند سال هم اصفهان. چند وقتی هم سوریه بودیم. گاهی هم خودش بین محل زندگی‌مان و تهران در رفت و آمد بود. آدمِ پشت میز نشین نبود. دوست داشت فعال و موثر باشد. طاقت یک‌جا ماندن نداشت. مدام در فعالیت بود. جدای از کار صدا و سیما که خیلی وقتش را می‌گرفت، با سپاه و بسیج هم به صورت گسترده همکاری داشت.
محسن همسری نبود که خیلی کنارم باشد، اما وقتی بود، همه نبودن‌هایش را جبران می‌کرد. من هم با نبودن‌های محسن کنار آمده بودم.
***
شهید خبرنگار مدافع حرم محسن خزاییسال ۹۰ بحث سوریه رفتنش پیش آمد. بچه‌ها مدرسه می‌رفتند و نمی‌شد ما همراهش برویم. قرار شد تا پایان سال تحصیلی صبر کنیم.
بار اول، عید نوروز رفتیم سوریه. یک ماه ماندیم. اواخر فروردین برگشتیم زاهدان. امتحانات که تمام شد. مثل تمام وقت‌هایی که محسن نبود، دست‌تنها وسایل خانه‌مان را جمع کردیم و فرستادیم زاهدان. خودمان هم رفتیم پیش محسن. خانه‌مان توی محله زینبیه، روبه‌روی دفتر مقام معظم رهبری بود. چیدن وسایل‌مان تازه تمام شده بود که جنگ شروع شد. زینبیه محاصره شده بود. دستور رسید خانواده‌های ایرانی فورا منطقه را ترک کنند. دلم به برگشتن راضی نمی‌شد. دوست داشتم بمانم. خیلی اصرار کردم، اما محسن زیر‌ بار نرفت. ‌گفت: «برید که خیالم راحت باشه. این‌جا بمونید، نه می‌تونم به شما برسم، نه به کارم.»
از دوران دفاع‌ مقدس، خاطرات محوی توی ذهنم بود. با صدای انفجار و آژیر و بمباران، خیلی غریبه نبودم ولی در سوریه، دلهره و زشتی جنگ را با گوشت و پوستم حس کردم. در حین آتش‌بس کوتاهی که برقرار شد رفتیم فرودگاه و راهی ایران شدیم.
***
زینب سال ۹۲ به دنیا آمد. اوج درگیری‌های سوریه بود و محسن به‌شدت درگیر کار. در طول دوران بارداری‌ام فقط یک‌بار آمد مرخصی. دلخور نبودم. می‌دانستم محسن کسی نیست که کار و وظیفه‌اش را برای مسائل شخصی زمین بگذارد، حتی اگر مسئله به دنیا آمدن دخترمان باشد. می‌گفت: «مریم، کارم سنگینه و کسی نیست کار منو انجام بده، وگرنه مطمئنا می‌اومدم.»
تاریخ به دنیا آمدن زینب که مشخص شد، تماس گرفتم که اگر می‌تواند بیاید. گفت: «قول نمی‌دم خانوم. اگه بتونم حتما میام.» بدون محسن روزهای سختی را گذراندم. آدمی نبودم که به کسی متکی باشم. نبودن‌های مداوم محسن مستقل بارم آورده بود، اما تنهایی برایم در آن شرایط سخت بود. زینب که به دنیا آمد تماس گرفت. صدایش مضطرب بود. پشت ‌سر ‌هم عذر‌خواهی می‌کرد که: «ببخشید نتونستم بیام. شرمنده‌ام که کنارت نیستم.»
محسن دلباخته حضرت رقیه بود. آن‌قدر که در همه حال روضه حضرت رقیه را با خودش زمزمه می‌کرد، حتی توی خانه و در حال انجام کارهای روزمره‌. مراسم هم که داشت محال بود بین ذکر و مداحی‌اش گریزی به روضه حضرت رقیه نزند. اول اسم رقیه را انتخاب کرد، اما به پیشنهاد آقای حسینی نماینده حضرت آقا در سوریه، اسم دخترمان را زینب گذاشت. زینب هفت روزه بود که محسن آمد. با کلی لباس و کفش و اسباب‌بازی. هیجان‌زده بود. خیره‌خیره زینب را نگاه می‌کرد. بغلش می‌کرد، او را می‌بوسید و ذوق می‌کرد.
زینب که کمی بزرگ‌تر شد، سوژه اصلی فیلم و عکس‌های ارسالی ما برای محسن بود. مدام می‌گفت: «از زینب فیلم بگیر و برام بفرست.» زینب که به حرف‌ افتاد، تماس که می‌گرفت قبل همه‌ با زینب صحبت می‌کرد. گاهی به شوخی می‌گفتم: «خوبه دیگه آقا، با وجود زینب منو از یاد بردی.» می‌خندید و می‌گفت: «چی کار کنم خانومم، همین یه دونه دختر رو دارم.» این علاقه دوطرفه بود. زینب هم وابستگی عجیبی به پدرش داشت. یادم هست محسن سوریه بود. یکی از اقوام آمده بود منزل‌ ما. دخترشان که روی پای پدرش می‌نشست، زینب بغض می‌کرد. زینب محسن را خیلی ندید. شاید سرجمع، سه یا چهاربار آمد مرخصی. آن هم آن‌قدر برنامه و مشغله داشت که یک دل سیر نمی‌دیدیمش.
***
بار آخر که آمد مرخصی، محسنِ همیشگی نبود. زینب سه ساله بود و اوج شیرین‌زبانی و شیرین‌کاری‌اش. هرچه زینب زبان می‌ریخت و دور و بر پدرش را می‌گرفت، محسن خیلی توجه نمی‌کرد. ناراحت شدم. گفتم: «چرا این‌جوری می‌کنی آخه؟! این بچه داره دور و بر تو بال‌بال می‌زنه. چرا بی‌توجهی می‌کنی؟!» گفت: «خانوم، می‌ترسم بیش‌تر از این وابسته‌اش بشم. این‌جوری، دمِ آخر برام سخت می‌شه. بعد هم، شاید اتفاقی برام افتاد. نمی‌خوام خیلی اذیت بشه.»
از وقتی آمده بود آرام و قرار نداشت. یکسره در رفت و آمد بود. مدام می‌گفت: «خیلی دلم تنگه برای حرم حضرت زینب.» گفتم: «چی شده محسن؟! چرا با ما مثه غریبه‌ها رفتار می‌کنی؟» گفت: «آخه تو نمی‌دونی اون‌جا چه حال‌و‌هوایی داره. دل کندن از اون‌جا خیلی سخته.»
روزهای آخر طوری صحبت می‌کرد که انگار سفرش برگشتی ندارد. یک‌بار گفت: «مریم، بابت همه سختی‌ها و کاستی‌ها منو حلال کن. اگر قصوری کردم از من بگذر.» برای روزهای نبودنش دلداری‌ام می‌داد. انگار فقط آمده بود ما را برای رفتنش آماده کند. روز آخر خیلی معمولی خداحافظی کرد، مثل همیشه. هیچ حرف خاصی نزد. سفارش خاصی هم نداشت ولی از فرودگاه دوباره پیام داد. حلالیت می‌خواست.
***
محسن که رفت، زینب به‌شدت مریض شد. مدام دکتر و بیمارستان بودم. هیچ دکتری مشکل زینب را تشخیص نمی‌داد. شاید متوجه شده بود رفتن پدرش برگشتی ندارد. خطوط تلفن قطع بود. محسن از طریق شبکه‌های اجتماعی تماس می‌گرفت. خیلی اظهار دلتنگی می‌کرد. می‌گفت: «دلم براتون تنگ شده، مخصوصا برای زینب.» اگر یک روز فیلمی از زینب برایش نمی‌فرستادیم یا صدای زینب را نمی‌شنید کلافه می‌شد. یکی دو روز از هم بی‌خبر بودیم. پیام داد که: «نگرانم.» مشغول زینب بودم و طول کشید جواب بدهم. خیلی ناراحت شده بود که چرا دیر جوابش را دادم. گفتم: «دل ‌و دماغی برام نمونده محسن. زینب حالش خیلی وخیمه. کاری از دستم برنمیاد.» گفت: «چی کار کنم خانوم؟! باور کن من طاقت ندارم حتی به پای شماها خار بره.»
بعد از آن، مدام پیگیر زینب بود. یک‌بار که تماس گرفت، زینب خیلی بدحال بود. دلم شکسته بود. زینب با رنگ و روی زرد و بی‌حال گوشه اتاق خوابیده بود. عکسش را برای محسن فرستادم. اشک دوید توی چشم‌هایم. گفتم: «نگاه کن محسن! ببین دخترت به چه حالی افتاده؟! این بچه هلاک شد. گوشت تنش آب شد. چرا نمیای که این بچه آروم بگیره؟» گفت: «توکل کن و از حضرت زینب کمک بخواه. توی جریان کربلا وقتی حضرت رقیه بهانه بابا رو می‌گرفت، حضرت زینب و رباب چطور خانوم رو آروم می‌کردن؟ خودتو جای اونا بذار. برای زینبی شدن باید این رنج‌ها رو به جون بخری.»
از آن روز به بعد، جنس حرف‌های محسن فرق کرد. تماس که می‌گرفت، فقط دلداری‌ام می‌داد. می‌گفت: «خدا به‌ات صبر بده خانوم. تحمل کن. تو صبوری. اگر صبر تو نبود، من الان این جایگاه رو نداشتم. همون‌طور که تا حالا پشت من بودی و با صبر کمک‌حالم بودی، کمک کن به اون چیزی که می‌خوام برسم.»
***
شهید خبرنگار مدافع حرم محسن خزاییجمعه ظهر تماس گرفت. صدا دایما قطع می‌شد. آن‌طرف خط غوغا بود. صدای انفجار و گلوله یکسره بود. محسن بلند‌بلند می‌خندید و می‌گفت: «مریم‌جان، من الان خط مقدمم. تماس گرفتم تا تو هم توی شادی من شریک باشی. گوش کن! می‌شنوی؟! این صدای شکوهمند، صدای جبهه مقاومت اسلام در برابر دشمنه. بچه‌های مدافع دارن با تمام توان دفاع می‌کنن.»
از صدای قهقهه‌های شیرین محسن در دل آتش و گلوله دلم لرزید. بی‌هوا گفتم: «محسن! تو رو خدا مراقب باش کار دست ما ندی. هوای خودتو داشته باش.» خندید و گفت: «بادمجون بم آفت نداره خانوم. بعد هم، من کاره‌ای نیستم. این بچه‌های رزمنده هستن که دارن از دل ‌و ‌جون مایه می‌ذارن. براشون دعا کن که پیروز بشن. نگران من نباش.» تا شب، صدای خنده‌های محسن توی سرم زنده بود. آخر شب تماس گرفت که من از خط برگشتم و نگران من نباش.
***
شنبه، از صبح حالم به ‌هم ‌ریخته بود. محسن بعد از خبر سراسری، برنامه داشت. منتظر بودم وقتش برسد. زینب تلویزیون می‌دید. من هم چشمم دنبال عقربه‌های ساعت می‌چرخید. گیج شده بودم. حال عجیبی بود که تا به حال تجربه‌اش نکرده بودم. به خودم که آمدم، ساعت برنامه محسن گذشته بود. خیلی افسوس خوردم که ندیدمش. بعد از ظهر وقت دکتر داشتم. خواهرم پیش زینب ماند و من رفتم دکتر. توی مطب بودم که یکی از دوستان قدیمی‌مان که خیلی با هم ارتباط نداشتیم تماس گرفت. با تعجب جواب دادم. گفت: «مریم‌خانوم! می‌بینی شبکه خبر چی داره می‌گه؟» گفتم: «نه؟! چی می‌گه!؟» گفت: «داره زیر‌نویس می‌کنه که محسن خزایی به شهادت رسیده.» باورم نشد. با خنده گفتم: «شوخی نکن، امکان نداره! من دیشب با محسن صحبت کردم.» هرچه من انکار می‌کردم، او بیش‌تر پافشاری می‌کرد. هاج‌و‌واج مانده بودم. برگشتم. از ماشین که پیاده شدم، دویدم سمت خانه. در را باز کردم. خواهرم بغض کرده بود. زینب هم منقلب بود. ضربان قلبم زیاد شد. نفسم برید. چشمم روی کلماتی که تند‌تند زیرنویس می‌شد ‌دوید. فقط نام محسن را ‌دیدم، فقط محسن را.
گوشی را برداشتم. شماره‌اش را گرفتم، تند‌تند و بی‌وقفه. انگار نمی‌خواستم باور کنم. محسن دیشب با من صحبت کرده بود. اشک‌هایم لغزید. دست‌هایم لرزید. حرف‌های محسن برایم تکرار شد: «صبور باش مریم، صبور.» حواسم را کمی جمع کردم. به خودم گفتم: «مگه خودت نبودی که مدام دعا می‌کردی عاقبت به خیر بشه؟! حالا به آرزوش رسید. چرا ناراحتی؟» به خودم نهیب زدم که: «مریم! مگه نمی‌خواستی محسن به آرزوهاش برسه؟ محسن حاجت‌روا شد.»
محسن راست می‌گفت، باید صبوری می‌کردم. تا لحظه آخر فقط به این فکر بود که چیزی برای‌مان کم نگذارد. حالا نوبت من بود که جبران کنم. دنیای من در وجود محسن خلاصه شده بود. من دنیا را فقط با او می‌دیدم. حالا باید برایش سنگ تمام می‌گذاشتم، با صبر.
***
از وقتی خبرش رسید تا برسم به پیکرش، صدای زنگ تلفن تو سرم بود. بی‌اختیار می‌دویدم سر تلفن همراهم. مدام تلفنم را نگاه می‌کردم که مبادا محسن تماس گرفته باشد و من نشنیده باشم. فقط می‌خواستم صدایش را بشنوم. تصور این که دیگر نمی‌بینمش بی‌قرارم می‌کرد. این بی‌قراری را فقط صدای محسن آرام می‌کرد. چشم‌هایم به صفحه تلفن سفید شد، اما صدایش را نشنیدم تا کارم رسید به دیدنش. به این که تابوتش را بگذارند جلویم، پرچم سه رنگ روی تابوت را کنار بزنند تا دیدارم با محسن تازه شود. با محسن که در طول زندگی ۲۰ ساله‌مان یک آن آرام و قرار نداشت و مثل موج متلاطم بود. باورم نمی‌شد مرد خستگی‌ناپذیر من آرام گرفته باشد و بخواهد خستگی سال‌هایی را که مشتاقانه دنبال شهادت دوید درکند. زبانم به هیچ حرفی نچرخید. نه از دلتنگی‌هایم گلایه کردم و از نبودن‌هایش حرفی به میان کشیدم. فقط گفتم: «مبارکت باشد محسن. خوش به سعادتت.»

نویسنده: مصاحبه و تنظیم: زینب‌سادات سیداحمدی

مقاله ها مرتبط