محمدحسین جوان با ارادهای بود. از بچگی همینطور بود. کافی بود اراده کند که به چیزی برسد، دیگر محال بود کوتاه بیاید. پشتکار خوبی داشت. در کنار این روحیه، سر نترسی هم داشت. یادم هست یک برنامه آموزشی برای بچهها داشتیم؛ برنامه پرش در آب توی ارتفاعات مختلف. تا ارتفاع سه متر را همه میپریدند، اما وقتی ارتفاع به پنج یا ده متر میرسید، دیگر کسی داوطلب نمیشد. محمدحسین تنها کسی بود که داوطلب پرش از ارتفاع ده متری در آب شد و پرید. دوره غواصی را با بهترین نمره گذراند و گواهینامه گرفت. توی مباحث نظامی، فراگیریاش خیلی بالا بود.
بعد از این که مهندسی عمرانش را گرفت، بهام گفت که میخواهد وارد مجموعه سپاه شود. گفتم: باشد. بیا توی قرارگاه مهندسی خاتمالانبیا(ص). با توجه به رشتهای هم که خواندهای، آنجا خیلی موفق میشوی. گفت: نه بابا. میخواهم وارد بحثی و عملیاتی سپاه بشوم. حرفی نداشتم، زندگی و آیندة خودش بود. آموزشهای مختلفش تقریبا یکی دو سال طول کشید. حتی در آموزشهای مربوط به دوره مربیگری رتبه اول را کسب کرد. علیرغم این که خیلیها میگفتند چون محمدحسین جثه درشتی ندارد و نمیتواند از پس این كارها بربیاید؛ توی آموزشها به خاطر موفقیتی که کسب کرد، از دست سردار حاجقاسم سلیمانی هم هدیه گرفت و توسط ایشان تجلیل شد. عکسهایش هنوز هست.
چند وقت پیش مراسمی گرفته بودند برای یادبود شهدای مدافع حرم. سردار حاجیزاده در آن مراسم گفت که حاجقاسم در جلسه شورای فرماندهی درباره شهید محمدخانی گفته که او فردی شجاع، دقیق، منضبط و مدبر بود. ببینید! این حرفها را سردار سلیمانی میزند. کسی که یک آدم تاکتیکی و معمولی نیست. او فردی فوق استراتژیک است. البته روزهای اول شهادت محمدحسین، خود سردار سلیمانی هم این حرفها را بهام زده بود، اما من آنقدر ذهنم درگیر شهادت محمدحسین بود که فرصت مرور و فکر کردن راجع به حرفهای این بزرگوار را نداشتم. به گفته ایشان محمدحسین خودش شناسایی میکرد، خودش طرحریزی میکرد و خودش هم عملیات میکرد. حتی وقتی خط پدافندی دست او بود، کمترین زخمیها در خط او بودند. خيلی حساب شده و مهندسی رفتار میکرد. مثلا سقف سنگرها را با لاستیکهای زايدی که توی کوچه و خیابان پیدا میشود، پوشانده و جلوی آسیب ترکشها را گرفته بود. از این مدل کارها خیلی میکرد. طوری که فرماندهاش میگفت از وقتی که او به این محور آمده، من حتی یک زخمی هم نداشتهام. در عملیاتهای تهاجمی هم در ماههای اخیر، همهاش پیشروی داشت و موفق عمل میکرد. حتی در یک مورد هم گزارش عقبنشینی نداشت. با گذشت چند ماه از شهادتش، مسئول عملیات تیپشان میگوید که هنوز هم جايش خالی است و کسی نتوانسته آنطور که انتظار میرود، جای او را پر کند.
من تمام موفقیتهای محمدحسین را از اعتقاداتش میدانم. او جوان با استعدادی بود. واقعا اگر به یادگیری یا انجام کاری اراده میکرد ، تا آن را تا انتها نمیرساند آرام نمیشد، اما با وجود این، درخشش او در میدان رزم به خاطر اعتقاد و ایمانش بود. توی صوتهایی که از مراسم عزاداری و روضهخوانیاش در دوران دانشجویی برایمان مانده، جایی میگوید: ای خدا! ای کاش جایی در بهشتزهرا(س) بود که ما آنجا دور هم جمع میشدیم و برای خانم زینب(س) گریه میکردیم و از غصه ظلمی که به او رفت میمردیم، بعد ما را همانجا دفن میکردند و به همه میگفتند اینها در روضه حضرت زینب(س) مردهاند. او این حرف را زمانی میزند که هنوز هیچ خبری از جسارت به حرم حضرت زینب(س) و شلوغیهای سوریه نیست!
تعداد زیادی از نیروهایی که در سوریه زیر دست محمدحسین بودند، نیروهایی بودند که هم به لحاظ سن و سال و هم به لحاظ پشت سر گذاشتن دورههای مختلف آموزشی خیلی از او جلوتر بودند، اما شرایط و آمادگی محمدحسین طوری بود که مسئولیت این تیپ از نیروها را به او سپرده بودند. خدا به کارش برکت داده بود. وقتی کار برای رضای خدا باشد، خود خداوند به کار جلوه میدهد و آن را مبرز میکند. این سنت خداست.
ردی از اخلاص محمدحسین چه در جبهه و چه در زندگی روزمره، همیشه به لحاظ توانمندیهای روحی و فکری خیلی جلوتر از سنش بود. یادم هست توی دوران دانشجویی میآمد و با شوخی و خنده بهام میگفت: بابا، من نمیدانم مردم راجع به من چه فکری میکنند؟ من که هنوز ازدواج نکردهام و درباره مسائل و مشکلات زندگی زناشویی تجربهای ندارم، شدهام مرجع حل اختلاف خیلی از زن و شوهرهای جوان! بچهها میآیند پیش من و از من میخواهند توی مشکلاتی که برایشان پیش آمده کمکشان کنم! جالب هم این بود که حرفها و نکتههایی که محمدحسین بهشان میگفت خیلی به کارشان میآمد!
در بحثهای شخصی و اخلاقی، در تمام عمرم هیچ بیادبی از محمدحسین ندیدم. او هرجا که من را میدید، حتی در جاهای شلوغ، خم میشد و دست من را میبوسید. با این که همیشه سعی میکردم اجازه ندهم این کار را بکند، اما او پیگیر بود و کار خودش را میکرد! حجتالاسلام مهدوی یکی از روحانیون و دوستان محمدحسین در یزد است که آنجا همراه تعدادی از دوستان محمدحسین یک هیئت و موسسه فرهنگی هم دارد. او به من میگفت: منِ شیخِ صاحب هیئت، کاری را که محمدحسین توانست اینجا انجام بدهد، نتوانستم بکنم. مثلا نتوانستم بیایم توی دانشگاه آزاد، یک عده دانشجو با افکار خاص را به سمت خودم و افکارم جذب کنم و حرف برای گفتن و نگهداشتنشان داشته باشم. حاج آقای مهدوی که این حرف را زد، یاد حرف یکی از بندگان خدایی افتادم که موقع تدفین محمدحسین گریهکنان آمد کنارم و گفت: حاج آقا! این شهید من را آدم کرد!
واقعا تمام این توفیقات را از اخلاص محمدحسین میدانم. توفیقاتی که وقتی این جوان کنارم بود خیلی نتوانستم آنها را درک کنم. تا جایی که کسی مثل سردار سلیمانی بهام میگوید: تو بچهات را درست نشناختی!
محمدحسین خیلی متواضع بود. با این که پدربزرگ مادرش «حجتالاسلام سیدمحمدعلی سالاری» یکی از وعاظ قدیمی اهل یزد و صاحب احترام بود، هیچ وقت نشد که او بخواهد اسمی از ایشان بیاورد و بگوید که از نوادههای این شیخ و عارف بزرگ است. یا حتی دایی مادرش «حجتالاسلام سیدعباس سالاری» یکی از فعالان انقلابی یزد و از افرادی است که سالهای زیادی از جوانیاش را در زندانهای سیاسی ساواک بوده. او هیچ وقت نام و نشانی از آنها نياورد و به قول امروزیها اهل پز دادن نبود. زمانی که شهید اللهدادی فرمانده سپاه یزد بود، مسئولیت بسیج دانشگاه آزاد یزد با محمدحسین بود و او خودش را بسیجی شهید اللهدادی میدانست. شهید اللهدادی قبل از شهادتش به ما میگفت وقتی برای بازدید از مرکز آموزش مقاومین که محمدحسین مسئولش بود رفته بودم، طوری محمدحسین بهام گزارش داد که جلوی افرادی که آنجا بودند سربلند شدم.
توی یک ماهِ منتهی به شهادتش، محمدحسین آنقدر به لحاظ روحی و معنوی رشد کرده بود که دیگر احساس میکردم ماندنی نیست. الان که با مادرش صحبت میکنم، بهاش میگویم که اگر محمدحسین شهید نمیشد، بودن و ماندنش اینجا خیلی سخت میشد و خیلی اذیت میشد. کسی که گم کردهای داشته باشد، قطعا هیچجا آرام نمیگيرد.
آیتالله زابلی یکی از عرفای بر حق روزگار هستند. تا الان توفیق به دست آوردهام که یکی دو مرتبه خدمتشان برسم. سالها پیش توی یکی از این جلسات که همراه یکی از دوستانمان در محضر ایشان بودیم، من را در آغوش گرفتند و برای چند لحظه گریه کردند. همه از این رفتار ایشان تعجب کردیم. بعد از چند لحظه دستشان را گذاشتند روی سینه من و زیر لب شروع کردند به خواندن دعا. بعد رو به من گفتند: ذریه تو خدمات زیادی به اسلام میکند.
من آن روز خیلی متوجه منظور ایشان نشدم. خودم را در حد این صحبت نمیدانستم، اما در شهادت محمدحسین، این قضیه برایم مبرز شد. اتفاقا آن دوستی که همراهم بود بعد از شهادت پسرم همین مطلب را یادآوری کرد. من تازه متوجه شدم آن روز این عالم ربانی چه منظوری داشت.
توی این داستان، بعضیها از من میپرسند که واقعا چه شد که محمدحسین توانست به این جایگاه برسد؟ من فقط میگویم که این بچه حاصل تربیت دستگاه امام حسین(ع) بود. از بچگی از وقتی که یادم میآید، از این هیئت به آن هیئت او توی بغل من بود. خیلی وقتها به خاطر طولانی بودن ساعت عزاداری بچه خسته میشد و خوابش میبرد. او را همانجا، یک گوشه مجلس میخواباندم. اشک و عرق سینهزن امام حسین(ع) روی بدن محمدحسین میریخت و او را برای آیندهاش بیمه میکرد. من اطمینان دارم هرچه به محمدحسین دادند، همانجا و در همان مجالس دادند.
جنگی متفاوت تاکتیکهای رزمی که در سوریه به کار گرفته میشود، خیلی متفاوت از بعضی جنگهاست. آنجا ، دشمن، دشمن بسیار قویای است. اعتقاد خاصی در وجود دشمن، تئوریزه شده که آنها سفت و سخت پایش ایستادهاند. به خاطر تمرینهای زیادی هم که میکنند، مهارت کافی دارند. به لحاظ تجهیزات هم که از همه جهت پشتیبانی میشوند و همیشه دستشان پر است. عربستان پول تجهیزاتشان را میدهد و غرب هم آنها را به دستشان میرساند. همه این حرفها یعنی این که ما واقعا با دشمن مجهز و قدری روبهرو هستیم. عمق این حرفها را کسی درک میکند که بداند شرایط جنگ در سوریه به چه نحو است. جنگ در سوریه از چند جهت جنگی خاص محسوب میشود. یادم هست بعضی وقتها محمدحسین میگفت: بابا، اینها گاهی اوقات آنقدر آتش روی سرمان میریزند که ما را عاجز میکنند. اصلا نمیتوانیم سرمان را بالا بیاوریم. دقیقا آنها مصداقی از خوارج هستند.
خوارج هم افرادی بودند جنگاور و حافظ و قاری قرآن. توی این عرصه ماندن و جنگیدن، واقعا بصیرت میخواهد. باید در وهله اول خیلی مسائل برای طرف حل شده باشد. متاسفانه در شرایطی هستیم که پشت نبرد و دفاع در سوریه، حرفهای زیادی هست. این که همه بخواهند اصل موجودیت شیعه و حفظ نظام جمهوری اسلامی ایران را درک کنند، واقعا یک ادعای بزرگ است.
توی صد روز آخری که در حلب بود، هشت نُه مرحله عملیات انجام دادند. عملیاتهایی که به لطف خدا و مدد حضرت زینب(س) تماما موفق بود. قبل از آخرین اعزام، محمدحسین را خواستند و یک دوره عالی آموزش نظامی برایش گذاشتند. خودش برایم تعریف میکرد و میگفت: استادی که میخواهد بهام آموزش بدهد، بنده خدا اول عذرخواهی میکند و میگوید ببخشید که در حضور شما برای آموزشِ بعضی نکتهها جسارت میکنم، بعد آموزشش را شروع میکند!
حالا بعد از رفتن او وقتی این حرفها را کنار هم میگذارم، متوجه میشوم که وقتی حاج قاسم میگوید: «این جوان سرمایه من بود» یعنی چه؟! درست است که نبود محمدحسین برای خانوادهاش خسارت بزرگی است، اما نمیشود این قضیه را شخصی و عاطفی کرد و از کمبود او در خطوط و محوری که دستش بود، حرفی نزد.
یک بار سر مزارش ایستاده بودم که دیدم یک آقای افغانی بسیار قدبلند و چهارشانه آمد سر مزار محمدحسین و شروع کرد به خواندن فاتحه. بیاغراق، قدِ بلند و جثه خیلی درشتی داشت؛ طوری که در نگاه اول، توجه هر عابری را به خودش جلب میکرد. خودش سر صحبت را باز کرد و گفت: حاج آقا، من نیروی زیر دست پسر شما بودم. من فکر میکردم خیلی آدم شجاع و نترسی هستم و هیچ کس حریف من نمیشود، اما وقتی با شهید شما آشنا شدم، تازه فهمیدم که من در برابر ایشان چیزی نیستم و در بحث شجاعت حرفی برای گفتن ندارم.
این روزها از این حرفها زیاد میشنویم. حرفهایی که هرکدام یک وجه از شخصیت محمدحسین را توصیف میکنند. امیدوارم بستری فراهم شود تا همه، خصوصا جوانها بتوانند بیشتر محمدحسین و رفقای شهیدش را بشناسند و از آنها الگو بگیرند.
نویسنده: فاطمه دوستکامی