۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

محسن چگونه محسن شد؟

محسن چگونه محسن شد؟

محسن چگونه محسن شد؟

جزئیات

مصاحبه با محمد‌رضا حججی پدر شهید محسن حججی/ به مناسبت ۱۸ مرداد، سالروز شهادت شهید حججی و بزرگداشت شهدای مدافع حرم

18 مرداد 1400
روزها، هفته‌ها و ماه‌ها گذشته. بیش از ۳۶۵ روز است که تو را ندیده‌‌ام. دلم برایت تنگ شده‌. خیلی سخت است، اما برای رضای خدا تحمل می‌کنم. چهره‌ات در خاطرم تغییر نکرده، صدایت در گوشم طنین‌انداز است. من مانده‌ام و خاطرات خوش کودکی‌ات. من مانده‌ام با لحظه لحظه‌های با تو بودن.
محسن‌جان، پسر عزیزم! مانع رفتنت نشدم، اما حس پدرانه هنوز در درونم هم‌چون شعله‌های آتش زبانه می‌کشد. صورت نورانی و دلربایت مرا یاد روز‌های دفاع مقدس می‌اندازد. آن دوران خوشی که خودم با دوستان و همرزمانم در جنگ داشتیم.
محسن‌جان، عزیز پدر، میوه دلم! جگرم در فراغت می‌سوزد، اما دلم به این خوش است که راه و مسیری که رفته‌ای برای اعتلای پرچم امام حسین عليه‌السلام بوده است.
***
این که چی شد آقامحسن ما شد «شهید محسن حججی» حقيقتش را نمی‌دانم. این رازی است بین محسن و خدای خودش. یک معمای حل‌نشدنی که من هم به عنوان پدر از آن بی‌خبرم. البته نسل ما از نسل مرحوم آیت‌الله احمد حججی است که پایه‌گذار حوزه نجف‌آباد است. ایشان زمانی که بهايیت در نجف‌آباد ترویج بی‌دینی می‌کرد به پاخواست و در مقابل آن‌ها ایستاد. این تربیت دینی از گذشته در خانواده ما شکل گرفته.
شغل من، اول بنایی بود. از ساعت شش صبح می‌رفتم سرِ كار و تا آخر شب درگیر بودم. وقت زیادی برای این ‌که بچه‌ها را زیر نظر داشته باشم نبود ولی از دور مواظبت می‌کردم. بچه‌ها خودشان راه خودشان را انتخاب کردند، البته من هم کمک‌شان می‌کردم. من در خانواده هیچ توقع شخصی از فرزندانم نداشتم. عقيده داشتم فرزند امانت است که در قبال او باید تربیت درست داشته باشی. اگر کوتاهی کردی و این جوان یا نوجوان در زندگی‌اش به خطا رفت و خلاف کرد باید یقه پدر و مادرش را بگیری. اگر هم عالِم شد که در تاریخ ما زیاد است، بدان که پدر و مادر درست تربیتش کرده‌اند. مثال انسان مثال نهال است. نهال، آب خوب و زمین خوب می‌خواهد. اگر نهال را در جایی‌بکاری كه آب ‌و ‌هوای خوب نداشته باشد، از همان ابتدا به مشکل برمی‌خوری.
بعد از بنایی راننده تاکسی شدم، اما حواسم خیلی جمع بود. ادعای زيادی نمی‌کنم، اما روی خط خودم حرکت می‌کردم. من از اول زندگی، نان حلال سر سفره آورده‌ام. وجدان کاری داشتم. اگر جایی حرف اضافه، غیبت یا تهمتی بود آن‌جا نبودم. سعی می‌کردم با لقمه حلال بچه‌ها را بزرگ کنم. نمی‌گويم صددرصد، اما خیلی مواظب بودم. اگر سر سفره نان و ماست بود این را ترجیح می‌دادم به سفره رنگ و لعاب‌دار که معلوم نبود از چه راهی به دست آمده. یعنی مطمئنم حق کسی سر سفره‌ام نبوده. شايد يكی از علت‌هایی كه آقامحسن به اين‌جا رسيد لقمه حلال باشد.
***
شهید محسن حججیمن خانواده حاشیه‌داری ندارم و ساده زندگی كرده‌ام. محسن فرزند سوم از پنج فرزند ما است. رابطه من با بچه‌هايم رابطه پدری بود که در قبال فرزندانش وظیفه‌ای دارد. سعی من اين بوده كه نسبت به بچه‌ها یک‌جور رفتار داشته باشم و برخوردم با همه یکی باشد. استثنايی بين آن‌ها قايل نیستم. محسن هم مثل بقیه بود و تافته جدا بافته نبود. با اين حال اقرار می‌كنم كه نسبت به بقیه بچه‌ها کمی متفاوت بود. كوچك كه بود، مثل بعضی بچه‌ها دنبال مادرش نبود. يعنی بچه‌ننه نبود. از همان‌موقع دوست داشت دنبال من باشد. مادرش هم از این قضیه خوشحال بود. خوشش می‌آمد این بچه به من وابسته است. دوران ابتدایی را كه می‌گذراند، با هم در جلساتی شرکت می‌کردیم كه حرف دین و قرآن و ائمه زده می‌شد. شايد این بچه از این جلسه‌ها سبک زندگی دينی را ياد ‌گرفت.
یک روز در یک جلسه‌‌، بحث کاروان اسرای كربلا شد. آن‌موقع آقامحسن نوجوان بود. همین‌طور که ما صحبت می‌کردیم یک‌دفعه حرفی زد و بحث ما را تکمیل کرد. من باور نمی‌‌کردم که از این چیزها بلد باشد. بعد ازش ‌پرسیدم: «بابا! این حرف‌ها رو از کجا می‌دونی؟» گفت: «تو مقتل نوشته.» و نام چند مقتل را ‌آورد كه من خبر نداشتم. اگر شبهه‌ای در دین داشت می‌رفت و دنبال می‌کرد. از نجف‌آباد می‌رفت اصفهان، حتی قم پیش علما و تا شبهه برایش حل نمی‌شد دست برنمی‌داشت. اول وقت، نزدیک هر مسجدی كه بود برای نماز می‌رفت. از خودش تو این كار پشتکار و جدیت داشت.
***
آقامحسن دوران مدرسه را که گذراند وارد دانشگاه شد. یک آلبوم عکس از دوستان و هم‌رزمان شهیدم داشتم و تعدادی کتاب از شهید مطهری و شهید دستغیب. به‌خاطر علاقه‌ای که به اين‌جور چيزها داشت، آن‌ها را دادم به او که دستش باشد. شايد همان‌ها كارساز شد. کم‌کم وارد بحث راهیان ‌نور و نمایشگاه‌های کتاب شد. با موسسه شهید کاظمی هم رابطه نزدیکی داشت. با جوان‌ها ارتباط می‌گرفت و در فضای مجازی فعال بود. دوست و رفیق هم زياد داشت و رفت و آمد می‌كرد. البته خود من هم رفیق زیاد داشتم. در مجالس دوستانه ما غیبت و تهمت و حرف‌های بیهوده نبود‌. با بچه‌های دوران دفاع‌مقدس دور هم می‌نشستیم و حرف‌مان از دوران جنگ بود. محسن هم با من بود و خوشش می‌آمد.
من یک عمو دارم که شهید شده، شهید حسین حججی. گاهی  با هم می‌رفتیم سر قبر شهيدمان. محسن کم‌کم با این قضایا مانوس می‌شد و وجودش شکل می‌گرفت. این چيزها  روز به روز خودش را در چهره او نمایان‌تر می‌کردند. ما هم او را در مسيری كه دوست داشت همراهی می‌كرديم، هم من و هم مادرش. در یک دوره‌ای با دوستانش مشغول فعاليت فرهنگي در يك جای اجاره‌ای بودند. از اين جهت به مشكل برخوردند. آن زمان، طبقه بالای خانه ما نیمه‌ساز بود. آن‌جا را به کمک هم ساختیم و محسن و دوستانش فعالیت‌شان را به آن‌جا آوردند. مادرش هم برای‌شان غذا درست می‌کرد. 
محسن راه خودش را پیدا کرده بود، حتی وقتی به دانشگاه رفت و بعد به سربازی. می‌دانستم که راه را درست انتخاب کرده. برای همین به‌اش اطمینان داشتم. تاثیر تربيتی‌اش را به‌درستی گرفته بود و تا اندازه زیادی هم روی ديگران تاثیرگذار شده‌بود. در  سربازی با کسی آشنا شده بود که بعد از شهادتش آن شخص به بنده گفت: «من معتاد و لاابالی و از دست رفته بودم. با محسن که ارتباط گرفتم تازه خودم را در زندگی پیدا کردم.»
***
محسن مثل هر بچه ديگری از ما خواسته‌هایی داشت. حتی اصرار هم می‌كرد، اما وقتی باهاش صحبت می‌کرديم و می‌فهمید به صلاحش نیست منصرف می‌شد. قبل از این‌ که به سربازی برود یک روز به من گفت: «بریم سرِ مزار عمو.» منظورش شهید حسین حججی بود. همان‌جا سر مزار نگاهی به من کرد و گفت: «نظر شما در مورد ازدواج من چیه؟» گفتم: «ازدواج خوبه ولی الان برای شما زوده. برو سربازی، بعد که برگشتی موقعیت شما مشخص شده و با تجربه و اندوخته بیش‌تر، ان‌شاءالله زندگی رو شروع کن.» ديگر چیزی نگفت.
شهید محسن حججیموقع سربازی گفت: «دوست دارم برم ارتش.» در حالی كه می‌توانست برود سپاه نجف‌آباد، رفت ارتش. محل خدمتش هم دزفول بود. وقتی از سربازی آمد، دست و پا زد تا وارد سپاه شود. مقدماتش جور شد و وارد لشكر۸ زرهی نجف‌آباد شد. دوران دانشکده افسری را گذراند و به عنوان خدمه تانک در لشكر مشغول شد.
از سربازی که آمد، دختری از یک خانواده خوب و متدین برای ازدواج انتخاب کرد. ما برای بقیه بچه‌ها مراسم جشن عقد و عروسی‌ ساده‌ای گرفته بودیم ولی آقا‌محسن به علت ارتباطات و دوستانی که داشت مراسمش کمی مفصل شد. مدتی گذشت. زندگی آرام و همسر خوبی داشت. بعد هم که خدا فرزند پسری به نام علی به‌اش داد.
***
داستان سوريه رفتن محسن خيلی مفصل است. محسن با جهاد و شهادت مانوس بود. هرچه که جلو می‌رفتیم تغییراتی در محسن رخ می‌داد که من را یاد روزهای جنگ و دوستان شهیدم می‌انداخت تا اين كه عازم سوریه شد. انگاری اتفاقاتی می‌افتاد که من و محسن آن را درک می‌کردیم ولی به روی خودمان نمی‌آوردیم. من این دوران را گذرانده بودم و شاهد بودم که چه اتفاقی دارد می‌افتد.
خود من اولین‌بار که می‌خواستم بروم جبهه وصیت‌نامه‌ای نوشتم. پدرم توی باغ بود. بردم دادم به‌اش و گفتم: «من دارم می‌رم، اینم وصیتنامه‌ام.» محسن هم همین کار را کرد. رفت پیش مادرم که مادربزرگش باشد و گفت: «من می‌خوام برم.» مادرم هم به من گفت: «این همون کاریه که خودت موقع رفتن به جبهه کردی.» دیگر من حرفی نداشتم.
محسن رفت و من متلاطم و مضطرب بودم. هر شب صدقه می‌گذاشتم. هر کس من را می‌دید، می‌فهميد كه چيزی شده. می‌گفت: «چته؟ چرا این‌جوری هستی؟!» هیچ ‌کس نمی‌دانست در دل من چه غوغایی است. در درونم جنگ بود. چیزی که من در چهره محسن می‌دیدم همان‌هایی بود كه شب‌های عملیات، در زمان جنگ، در چهره دوستان شهيدم ديده بودم.
یک پسردایی داشتم كه شهید شد. یک روز توی منطقه به‌اش گفتم: «مهدی، تو عوض شدی. شهید می‌شی‌ها!» گفت: «نه، من تغییری نکردم!» فردا صبح رفت خط و خبر آوردند كه شهید شده. من می‌فهمیدم که چهره محسن روز به روز دارد تغییر می‌کند ولی خودم را به راه ديگری می‌زدم و قبول نمی‌کردم. با خودم می‌گفتم مانعش نباشم. انگار اعتقاداتم داشتند دوباره تکرار می‌شدند. می‌دانستم راه سعادت همین است و دنیا چیزی نیست جز چند کیلو مرغ و برنج.
***
بار اول رفت و بعد از دو ماه برگشت. واقعیتش وقتی آمد، آرام گرفتم. به من گفتند: «پس این‌ که حالت به هم ریخته بود مال نبودن جگرگوشه‌ات بود!»
بار دوم هم مانعش نشدم. فقط وقتی گفت می‌خواهم بروم گفتم: «پدرجان، بسه. حالا بذار بقیه برن.» ولی دیگر نمی‌شد جلوی محسن را گرفت. کار از کار گذشته بود. ديگر هرچی نگاهش می‌کردم سیر نمی‌شدم. رابطه ما از پدر و پسری گذشته بود. من در محسن دوستان شهیدم را می‌دیدم. می‌دانستم این مسیر، راهی جز رسیدن به شهادت نیست، اما از درون انكار می‌كردم.
موقع خداحافظی آمد دست و پای مادرش را بوسید. وقتی آمد پای من را ببوسد خودم را به زور ازش جدا کردم. دیگر طاقت نداشتم. مثل این‌ که در حال انفجار بودم. از طرفی هم نمی‌خواستم ناراحتش کنم. با عجله رفتم بیرون. وقتی محسن می‌رفت، بدرقه‌اش هم نکردم. اصلا توی خودم نبودم. به ظاهر جسمی داشتم و روحی در حال فرار از واقعی نه چندان دور. دست و دلم به کار نمی‌رفت. کارم شده بود روز و شب تو خانه نشستن. دوستان و همکارانم زنگ می‌زدند که: «حاجی! چرا نمیای سرِ کار؟» مادر محسن هم تعجب كرده بود. می‌گفت: «نمی‌خوای بری؟!» چيزی نمی‌گفتم. فقط می‌گفتم: «من ديگه بازنشسته شده‌ام.»
پیکر شهید محسن حججی همراه پدرهمه‌اش دلتنگش بودم و منتظر اتفاقی. محسن تمام کارهایش را با من مشورت می‌کرد، برای همین خیلی وابسته‌اش شده بودم. همین‌طور منتظر آمدنش بودم. انتظار می‌کشیدم و مدام به این فکر می‌کردم که محسن شهید می‌شود. با خودم می‌گفتم: «چهره‌ای که رفت آشنا بود. انگار داد می‌زد که این آخرین‌باریه که منو می‌بینی.» بعد كلافه می‌شدم كه: «نه! نه!» اصلا نمی‌خواستم فکرش را هم بکنم.
***
۲۵ روز گذشت. یک روز تو بانك بودم و داشتم کار بانکی انجام می‌دادم كه پدرخانمش تماس گرفت. گفت: «حاجی، کارِت دارم، بیا.» گفتم: «میام.» چند دقیقه‌ نکشید که دوباره تماس گرفت. گفت: «چرا نیومدی؟» گفتم: «کار بانکی دارم، میام.» گفت: «اگر نمیای، من بیام.» ‌فهمیدم اتفاقی افتاده، اما انگار دیگر قدرتی برای فکر کردن نداشتم. در ذهنم، گذشته‌ام با محسن مثل فریم‌های عکاسی یکی بعد از دیگری به سرعت می‌گذشت. هنوز پدرخانم محسن نيامده، من ديگر تمام شده بودم. ناگهان پدرخانمش جلوی دیدگانم آمد. با صدای گرفته و لرزان می‌گفت: «حاجی! حاجی!» ولی من نمی‌خواستم چيزی بشنوم. او ادامه داد: «محسن اسیر شده!»
***
دیگر قصه من و محسن تمام شده بود. باورش برایم محال بود. در وجودم صدای محسن را می‌شنیدم كه می‌گفت: «پدر! خداحافظ. پدر! دیدی من زودتر از تو راه سعادت را پیمودم!» سینه‌ام سنگین شده بود. قدرت نفس کشیدن نداشتم. پاهایم جان نداشتند جسمم را حرکت بدهند. انگار سال‌ها بود مریض بودم و ضعيف و نحیف شده‌بودم. هرچه صدا می‌زدم، انگار در درونم حبس می‌شد. هرکس به‌ام می‌رسید حرفی می‌زد و چيزی می‌گفت ولی آدم‌ها برایم حالت خاصی داشتند. اين حال را يكسره داشتم تا روزی که پیکر محسن را آوردند. تا آن روز انگار دنیا به‌هم ریخته بود.
در طول آن مدت، شهر به شهر به دنبال محسن بودم. رفتم سوریه دنبالش، اما این بهانه‌ای بود برای این که عقده‌گشایی کنم و به خانم زینب کبری عمه سادات و حضرت رقیه سه ساله اباعبدالله بگويم شاید ذره‌ای از آن‌چه به شما گذشت را درک کرده باشم. حالا فقط می‌خواستم با محسن روبه‌رو بشوم. دوست نداشتم ببينمش تا همان صورت خندان و زیبای او برای همیشه در ذهنم باقی بماند.
امروز بعد از گذشت یک ‌سال، کم‌کم دارم قبول می‌کنم که محسن در کنارم نیست. اما اين ظاهر كارم است چون در همه‌جا و همه وقت و در هر‌ کاری حضورش را حس می‌کنم. درست است که محسنم نیست، اما از این ‌که گلویش و بدنش در مسیر ارباب بی‌کفن تقدیم شده به خودم می‌بالم.
خدایا! این قربانی را به کرمت از ما و ملت ما قبول كن.
  
نویسنده: محمدمهدی
 

مقاله ها مرتبط