خیلی ساده با هم آشنا شدیم. مهر سال ۹۱، نمایشگاه هفته دفاع مقدس. جفتمان غرفهدار بودیم. من مسئول امور صوتیوتصویری غرفه خودمان بودم و محسن عکاس و مسئول غرفهشان. از نام غرفه و آرم روی کوله محسن معلوم بود عضو موسسه فرهنگی شهید کاظمی است. موسسهای که من هم دورادور در آن فعال بودم. اولین صحبت بینمان هم به همین بهانه رد و بدل شد. شماره تلفن موسسه را لازم داشتم. رفتم سراغ محسن و گفتم: «شماره موسسه شهید کاظمی رو میخوام. شما دارید؟» سرش را بالا آورد و یک آن متعجب نگاهم کرد. متعجبتر پرسید: «مگه شما هم عضو موسسهاید؟» گفتم: «بله.» شماره را گرفتم و برگشتم، اما نگاه پر شرم و حیای محسن آنقدر برایم عمیق بود که ناخودآگاه تا ته قلبم رسوخ کرد. از آن روز به بعد، هر روز محسن را میدیدم. محسن را که همیشه آرام، متین و سر به زیر بود، اما چیزی ته دل من شکل گرفته بود که نمیتوانستم نسبت به آن بیتفاوت باشم. محسن به دلم نشسته بود.
روزی که خبر قبولی دانشگاهم رسید نقطه عطف این احساس بود. وقتی پدرم تماس گرفت تا خبر قبولیام را بدهد خیلی اتفاقی نزدیک غرفهشان بودم. از خوشحالیِ این که شهر مورد علاقهام؛ بابل قبول شدهام و میتوانم در کنار خانواده مادریام باشم داشتم بال درمیآوردم. تماسم که تمام شد ناخودآگاه نگاهم به سمت غرفه برگشت. محسن ایستاده بود و مات و متحیر نگاهم میکرد. با همان نگاه رو به پایینش پرسید: «دانشگاه قبول شدید؟» گفتم: «بله! بابل.» ادامه داد: «میرید؟!» جواب دادم: «بله! حتما میرم.»، اما نمیدانم چرا یک آن جنس نگاه و لحن کلام محسن تغییر کرد. تغییری که دوباره دلم را تکاند. آنقدر که وقتی رفتم ثبتنام، طاقتم نگرفت بمانم. کوهها را میدیدم، اشک میریختم. جنگل را میدیدم، غصهام میگرفت. باران میبارید، دلم آشوب میشد. اصلا هر چیزی که قبل از آن برایم جذاب و شیرین بود حال دلم را تلخ میکرد. دروغ چرا؟! دلتنگش شده بودم. به پدرم گفتم: «نمیتوانم بمانم. انتقالی مرا بگیر.»
***
وقتی برگشتم، نمایشگاه تمام شده بود. مادرم چندتا پوستر و عکس از مقام معظم رهبری میخواست. گفتم: «صبر کن از بچههای موسسه بپرسم، ببینم از کجا بگیریم.» لبخند محوی روی لبهای مادرم نشست و پرسید: «حتما منظورت آقای حججییه! آره؟» مادرم خبر داشت. همه چیز را برایش گفته بودم. اولین نگاه، اولین لبخند، اولین کلام. حتی چند روزی که بابل بودم گفتم: «برو نمایشگاه ببینش.» رفت محسن را دید. گفت: «زهرا! این آقا چهرهاش اصلا شبیه ایدهآلهای تو نیست ولی خیلی شبیه شهداست.» مادرم راست میگفت. همیشه دوست داشتم همسرم صورتش گرد باشد و محاسنش بلند و پرپشت ولی محسن اینطور نبود. حتی لهجه نجفآبادیاش غوغا بود؛ چیزی که من از آن فراری بودم ولی آنقدر دلم لرزیده بود که همه اینها یادم برود. شماره محسن را داشتم. توی همان نمایشگاه وقتی کلیپ صوتهای مربوط به دفاع مقدس را برای پخش توی غرفهمان میخواستم، محسن هاردش را برایم آورد و گفت: «توی این هارد کلی از کلیپهای مربوط به دفاع مقدس موجوده.» قبول نکردم. گفتم: «برام روی سیدی یا فلش کپیشان کنيد.» گفت: «نه! به شما اطمینان دارم.»
هارد را به کامپیوتر خانه وصل کردم. یک پوشه داشت که زیرش نوشته بود خصوصی و یک علامت ورود ممنوع گذاشته بود. هرچه با خودم کلنجار رفتم، نشد. آخرش زور کنجکاوی بیحد و حسابم به عقلم چربید. پرونده را باز کردم. چندتا عکس دستهجمعی خانوادگی بود و تصویر کارت ملی محسن بهعلاوه فیلمهای محسن و دوستانش توی موسسه. از الویه درست کردنشان فیلم گرفته بودند. جالب بود. هرچه دم دستشان بود توی الویه ریختند، از خیارشورهای درشت درشتی که روی زمین میافتاد و توی ظرف میانداختند تا رب گوجهفرنگی و چنگ زدن سالاد با دست. شماره تلفنش را که روی هارد نوشته بود برداشتم و تصویر کارت ملیاش را ذخیره کردم. چرایش را نمیدانم ولی آن لحظه مطمئن بودم که محسن را دوست دارم.
اولین پیامم به محسن را فرستادم: «سلام آقای حججی. تعدادی عکس و پوستر حضرت آقا رو میخوام. از کجا میتونم تهیه کنم؟» جواب داد: «ببخشید شما؟» نوشتم: «عباسی هستم.» جواب داد: «سلام. خدا رو شکر.»
آنموقع متوجه نشدم خدا رو شکر یعنی چه؟ حتی توی دلم گفتم: «وا! یعنی چی؟ این پسره یه چیزیش میشه. میگم پوستر میخوام، میگه خدا رو شکر.» غافل از این که همین پیام، جواب خواسته محسن بود. خواستهای که او را تا زیارت امام رضا برده بود. ارتباط پیامکیمان از همینجا شروع شد. البته محتوای پیامها همه رسمی بود.
***
جمعه بود. برای کاری چندبار با تلفنش تماس گرفتم. خاموش بود. عصر زنگ زدم، جواب داد. برایم سوال بود. پرسیدم: «چرا گوشیتون خاموش بود؟» گفت: «من جمعهها تو انتظارم.» گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «من روزهای جمعه از تمام ابزارهای دنیایی دست میکشم و فقط به ظهور آقا فکر میکنم.»
دو هفته بعد، روز شنبه هرچه تماس گرفتم، تلفنش خاموش بود. یکشنبه تماس گرفتم، خاموش بود. چند روز به همین منوال گذشت. محسن تلفنش را روشن نکرد. از دلهره و اضطراب مریض شدم. حتی پدرم که حال و روز مرا دید پیگیر شد خبری از محسن بگیرد ولی نشد. آنقدر حالم به هم ریخته بود که فقط یک چیز آرامم میکرد، این که محسن حالش خوب باشد. فکری توی سرم جرقه خورد. کارت ملی محسن! اسم پدرش را از روی کارت برداشتم و با ۱۱۸ تماس گرفتم. شماره منزلشان را پيدا كردم. بلافاصله شماره را گرفتم، بدون این که تردید کنم یا به عاقبتش فکر کنم.
مادرش تلفن را جواب داد. محسن نبود. گفتم: «عباسی هستم. از کولهبار تماس میگیرم. بگید با من تماس بگیرن.» یک ساعت نشده محسن تماس گرفت. صدایش که آمد بغضم ترکید. تمام آن اضطراب شد اشک. فقط پرسیدم: «خوبی؟» گفت: «بله.» گفتم: «همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن.» تماس را قطع کردم، اما بیشتر دلتنگش شدم. داشتم خفه میشدم. حالا محسن مدام زنگ میزد و پیام میداد. خواهش میکرد، التماس میکرد، قسم میداد که: «زهراخانم! فقط جواب بده براتون توضیح بدم.» کم آوردم. جواب دادم. گفت: «حس کردم این رابطه داره گناهآلود میشه. میخوام بیام خواستگاری.» قلبم آرام گرفت. انگار آبی از آرامش روی تشویش دلم ریختند.
***
چهارشنبه، یک روز مانده به عرفه، مادر و مادربزرگش را فرستاد خواستگاری. مادرش گفت: «عروسی را که میخواستم پیدا کردم. از این خونه جای دیگه نمیرم. فقط جواب بله میخوام.» روز پنجشنبه رفتیم اصفهان، دعای عرفه. از سر و ته دعا هیچ چیز نفهمیدم. فقط یکریز دعا میکردم. از خدا میخواستم اگر محسن تایید شده حضرت زهراست وصلت ما سر بگیرد. دعا میکردم و خدا را قسم و آیه میدادم تا دلم آرام بگیرد. رفتم سر مزار حاجاحمد کاظمی. اتفاقا محسن هم آنجا بود. خبر داشتم از ارادتش به حاجی. حال او هم دگرگون بود. معلوم بود آمده پیِ گرهگشایی حاجاحمد. دستم را روی سنگ مزار حاجی گذاشتم. به چشمهایش که توی عکس میخندید نگاه کردم و گفتم: «حاجی! خودت برای من پدری کن. خودت میدونی. منم جای دخترت.»
شنبه با محسن آمدند خواستگاری. محسن از سربازی آمده بود، شغل خاصی نداشت. تازه توی شرکتی مشغول شده بود، اما ایمان و تدینش عالی بود. نه من بگویم، نظر پدر و مادرم هم همین بود. صحبت کردیم. محسن قرآن را باز کرد و از روی آیات آن، شرایط ازدواجش را گفت. بیشتر صحبتهایش درباره شرایط حجاب و پوشش بود. فقط یک شرط برای ازدواج داشت. گفت: «زهراخانم، من خیلی دلم میخواد شهید بشم. دلم میخواد منو به سعادت و در نهایت، شهادت برسونی. کمک کن توی همین مسیر باقی بمونم و از مسیر خارج نشم.» شرطش برایم سخت بود. حرف مادرم برایم زنده شد: «زهرا، این پسر چقدر شبیه شهداست!» و حالا شرط عجیب و سخت محسن! ولی قبول کردم.
سر سفره عقد که نشستیم قرآن را باز کرد. میخواند و من پشت سرش آیات را دنبال میکردم. مدام دم گوشم تکرار میکرد: «یادت نره واسه شهادتم دعا کنی!» هردفعه مبهوت نگاهش میکردم. آخرش گفتم: «محسن! یعنی چی؟ حالا که بهترین اتفاق زندگیم داره رقم میخوره، دعا کنم شهید بشی؟ مگه میتونم؟!» آنقدر گفت که تسلیم شدم و دعای شهادتش از ته قلبم گذشت. خیلی سخت بود ولی قول داده بودم برایش بهترین را بخواهم و خواستم. یک سال و ۸ ماه عقد بودیم و بعدش رفتیم سر خانه و زندگیمان.
***
محسن خیلی خانوادهدوست بود. نه این که بگویم توی کارِ خانه کمکم میکرد یا مدام مرا گردش و مهمانی و مسافرت میبرد، نه! محسن در نهایت احترام و مهربانی با من رفتار میکرد. توی پیش افتادهترین چیزها نظرم برایش اولویت داشت. همیشه «زهراجان» یا «خانمم» صدایم میکرد. باور کنید حتی اسمم را سبک صدا نمیکرد. نمیگذاشت ناراحتی بینمان خیلی عمیق شود. هیچ وقت صدایش بالا نرفت. اگر جایی دوست نداشت بیاید و من اصرار میکردم و یا وقتی بد قضاوتش میکردند دلخور میشد. اگر حس میکرد کمی از هدفمان دور شدهایم به هم میریخت. کافی بود یکبار نماز صبحمان قضا شود یا حتی به آخر وقت برسد. تمام آن روز حالش بد بود. اصلا منتظر بود از زمین و زمان برایش بلا برسد. به نماز اول وقت خیلی مقید بود. اگر قرار بود جایی برویم، یا اول نمازمان را میخواندیم بعد میرفتیم، یا این که طوری برنامهریزی میکرد تا نمازمان را توی مسجد بخوانیم. به همین خاطر، من و محسن توی اکثر مساجد شهر نماز خواندهایم. محسن دايمالوضو بود.
بینالطلوعین را همیشه بیدار میماند. بعد از نماز صبح زیارت حضرت زهرا، زیارت عاشورا، حدیث کسا، دعای نادعلی و حداقل دو صفحه قرآن میخواند. اگر باز وقتش اضافه میآمد میگفت: «خب زهراجان، حالا چی بخونم؟»
***
ازدواج که کردیم محسن به اصرار من وارد سپاه شد. میدانستم از شغلش در آن شركت خیلی راضی نيست. مخصوصا این که اجازه خواندن نماز اول وقت را نمیدادند. محسن بهطور كلی كار دولتی دوست نداشت. میخواست وقتش برای برنامههايی كه داشت آزاد باشد ولی وقتی به او گفتم: «محسن! مگه تو نمیخوای شهید بشی؟ من مطمئنم شهادت تو توی سپاهه.» کوتاه آمد و لباس پاسداری پوشید.
دوره آموزشیاش که تمام شد و برگشت، اولین عید زندگی مشترکمان بود. همان عیدی که علیرضا نوری در سوریه شهید شد. با محسن رفتیم تشییعاش. از دیدن آن عظمت و عزت، تابوتی که پیچیده در پرچم سه رنگ روی دستها تاب میخورد، آن همه جمعیتی که آمده بودند بدرقه علیرضا در شگفت بودم، اما محسن را که نگاه میکردم انگار به احساسم تلنگر میزد. فکرش هم عذابآور بود. مطمئن بودم اگر یک روز محسن را برایم اینجور بیاورند طاقت نمیآورم، حتما دق میکنم. حتی به محسن گفتم: «وااای محسن! اگه تو یه روز شهید بشی و اینجور پیکرت رو بیارن، من از دوریت دق میکنم. نمیتونم تحمل کنم.» گفت: «میتونی خانمم. حالا ببین اصلا پیکری میاد!» این جملات شده بود جزو مکالمات روزمرهمان. میگفتم: «محسن، باید سالم برگردی. میخوام دست بکشم توی موهات. دست بکشم به صورتت.» لبخند میزد و میگفت: «حالا تو دعا کن پیکری بیاد!»
***
شهادت علیرضا انگار محسن را به تلاطم انداخت. فقط و فقط به رفتن فکر میکرد ولی من راضی نبودم. سخت بود برایم. هنوز یک سال از ازدواجمان نگذشته بود. چطور میتوانستم به رفتنش راضی شوم! وسط اشک و لابههایش میگفت: «زهراجان، اگه من اینجا بمونم و بمیرم بدتره، بذار برم. من کنارتم، فقط راضی شو به رفتنم.»
خبر اعزامش که رسید داشت بال درمیآورد. از خوشحالیاش ذوق میکردم ولی توی دلم آشوب بود. مدام به خودم میگفتم: «زهرا! تو قول دادی.» فردای همان روز فهمیدم مادر شدهام. محسن خوشحال بود ولی نه به اندازه اعزامش. میگفت: «زهراجان! یه مرد برات گذاشتم. این مرد هواتو داره.» خندیدم و گفتم: «از کجا معلوم که دختر نباشه؟» گفت: «نه، پسره. اصلا میرم از حضرت زینب میخوام که پسر باشه.»
شبی که فردایش اعزام بود رفتیم گلزار شهدا. محسن مزار شهدای مدافع حرم و شهدای گمنام را با گلاب شست. سر مزار شهدای گمنام گفت: «من شاید اینجا خاک بشم. شاید یکی از همین شهدا بشم. شاید جسدی از من نَمونه یا حتی اثری از من برنگرده.» کمی مکث کرد و ادامه داد: «نمیدونم زهرا ولی من دلم با این طرفه.» مزار شهدای مدافع حرم را نشانش دادم و گفتم: «ولی من دلم با اون طرفه. تو رو خدا برگرد محسن.»
آن شب را تا صبح اشک ریختم. سعی میکرد آرامم کند، اما نمیشد. گفت: «زهراجان، میخوای نرم؟» فکر کردم جدی میگوید. هول شدم. گفتم: «آره محسن، نرو.» خندید و جواب داد: «بیجنبهبازی درنیار زهرا!» آخرش گفتم: «نه، نمیارم. برو ولی قلبم داره از جا کنده میشه.»
ساکش را خودم بستم. اشک میریختم و وسایلش را جمع میکردم. میگفتم: «خدایا! خیلی سخته ولی شکر.» از ته دلم نمیخواستم برود. حداقل برای بچه توی راهمان. دست آخر هم احساس و عشقم به قولی که داده بودم غلبه کرد. محسن که خوابید، موبایلش را خاموش کردم و ساعت دیواری اتاق را هم دستکاری کردم. نمیخواستم بهموقع بیدار شود. دم صبح، دو ساعت خوابم برد. محسن بیدار شده بود. فهمیده بود چه دسته گلی به آب دادهام. آه از دلم بلند شد. گفتم: «وااای! تو که بیدار شدی!» خندید و گفت: «بله خانم. پاشو که داره دیرم میشه.»
محسن که رفت دیگر اشکم بند نمیآمد. واقعا از شهادتش میترسیدم. برای امام حسین نامه نوشتم. نامهای که با فرازهای اول زیارت حضرت زهرا شروع میشد. نوشتم: «آقا منتی ندارم. محسن را سالم فرستادم، باید سالم برگرده. بچه توی راه داریم. اینبار برگرده، دفعه بعد که آمد شهید بشه.»
***
اعزامش ۶۰ روزه بود. گاهی دو روز در میان زنگ میزد و گاهی ده روز از محسن بیخبر بودم. اواخرش میگفت: «زهرا، دیگه خودمم دلم تنگ شده. میخوام برگردم.» وقتی برگشت انگار دوباره روح به کالبدم آمده بود، اما محسن دیگر آن محسن سابق نبود. فقط میخواست برود و برنگردد. فقط میخواست شهید شود. انگار از همه چیز بریده بود. بچه کوچک دوستش شهيد پویا ایزدی را که میدید بدتر میشد. اشک میریخت و میگفت: «من شرمنده این بچهام.» بیقراری محسن کلافهام کرده بود. سخت آرام میشد و کوتاه.
موسی جمشیدیان را خواب دیدم. دوست محسن که در سوریه شهید شده بود. با لباس احرام از توی تابوت بلند شد و نشست روبهرویم. با لبخند پرسید: «چته؟» گفتم: «محسن خیلی بیقراره. میگه میخوام برم. میخوام شهید بشم.» خندید و گفت: «بهاش بگو اینقدر عجله نکنه. وقتش میرسه، خوبم وقتش میرسه. میره، خوبم میره.» بیدار شدم. تمام تنم میلرزید. بشارت شهادت محسن هرچه برای خودش شیرین بود، اما کام مرا تلخ میکرد. محسن که بیدار شد گفتم: «محسنجان! موسی نوید شهادتت رو داد. دیگه بیقراری نکن.» برّوبر نگاهم کرد. شاید حرفهایم را توی سرش میچرخاند. نگاهم میکرد و بدون این که پلک بزند قطرات درشت اشک صورتش را تر میکرد.
محسن دو سال در تقلا بود. به هر دری میزد که برود. دوباره دست به دامان امام حسین شدم. نامه نوشتم برایشان. با همان فرازهای زیارت مادرشان. نوشتم: «آقا! محسن میخواد بره سوریه که از حریم خواهرتون دفاع کنه. میدونم که شما غیرت دارید و میدونم هر کسی رو به حریم خواهرتون راه نمیدید. محسن رو راه بدید به این حریم. من به شهادتش راضیام.» و نامه را فرستادم کربلا.
***
اعزامش که قطعی شد برایش ساک بستم. با این تفاوت که اینبار میدانستم دیگر برنمیگردد. لباسهایش را اتو کردم و برچسب «جون، خادمالمهدی» را روی سینه لباسش دوختم. دمِ رفتن خیلی حرفها زدیم. گفت: «زهراجان، دوست دارم اگه برگشتم قبرم رو حسینیه کنی و پیراهن مشکی عزای امام حسین رو هم روی سینهام بذاری.» گفت: «زهراجانم، مراقب خودت و علی باش. نکنه بیقراری کنی!» همانطور که اشکهایم روی صورتم میریخت گفتم: «محسن، سالم برگرد.» فقط گفت: «راضی باش به رضای خدا.» دستم را گرفت و تشکر کرد از همراهیام، از این که راضی شدهام به رفتنش. گفت: «اگه شهید شدم برای همه سختیهای بعد از من حلالم کن.» نگاهش میکردم. چشمهایش از خوشحالی میدرخشید ولی نگاهش را از من میگرفت. میگفت: «میترسم نگاهت کنم دلم بلرزه.»
سوار اتوبوس شد. دلکندن از محسن برایم از جانکندن سختتر شده بود. اتوبوس که حرکت کرد انگار تمام جان مرا با خودش برد. افتادم روی زمین. محسن که رفت انگار چیزی راه گلویم را کیپ کرده بود. هیچی از گلویم پایین نمیرفت. مدام روزه بودم.
چند روز یکبار زنگ میزد و دلداریام میداد، اما این تماسها بیشتر شبیه یک مسکن قوی بود. درد دلتنگیام را کوتاه و مقطعی آرام میکرد. اینبار ولی محسن فرق میکرد. هرچه من پریشان بودم، او آرام بود. میگفت: «زهرا، جای من همینجاست.»
***
نهم مرداد زنگ زد. سالگرد ازدواجمان بود. مادرم از حال و روزم به محسن شکایت کرد. گوشی را که گرفتم گفت: «عزیزم، آروم باش. به خودت برس. ببین من اینجا به خودم میرسم. زهراجان، میام برات جبران میکنم. فقط آروم باش.»
چند ساعت مانده به اسارتش برای بار آخر تماس گرفت. گفت: «زهرا، خیلی دلم واسهتون تنگ شده. واسه دیدنتون دل تو دلم نیست. دیگه دلم نمیخواد بمونم. میخوام برگردم.» فردا صبحش رفتم دستی به سر و روی خانهمان بکشم و برای آمدن محسن آماده شوم. سر راه رفتم بانک. کارت بانکی محسن مشکل پیدا کرده بود و باید تعویض میشد. قبل از رفتنش رفتیم و مرا صاحب امضا کرد. توی بانک بودم که پیام اسارت محسن آمد روی تلگرام. عکس که باز شد، مغزم قفل كرد. چیزی را که میدیدم باور نمیکردم. فکر میکردم شوخی است، اما وقتی نگاهم روی برچسب سینهاش چرخید، انگار زمین و زمان روی سرم خراب شد. علی از بغلم افتاد. خودش بود. نگاهش را میشناختم. خودِ محسن بود. فقط میزدم توی سرم که: «خدایا! حالا چی کار کنم؟» آقایی كه بیست و چند روز پیش برای حق امضا از محسن و من عکس انداخته بود پشت باجه بود. مرا شناخت. آن روز محسن آنقدر سر به سرش گذاشته بود که مطمئن بودم فراموشش نکرده. گوشی را گرفتم طرفش و فریاد زدم: «نگاه کن! این شوهر منه؟ این محسن منه؟»
شاید سختترین روز عمرم همان روز بود. رفتم خانه. پیراهن محسن را پهن کردم روی زمین و سرم را گذاشتم روی آستین پیراهنش. حالم بد بود. انگار بند بند وجودم داشت از هم جدا میشد. محسن که کتک میخورد، دردش توی وجودم میپیچید. قلبم تیر میکشید. انگار همه ناخنهایم را با هم میکشیدند. حتی بعد از شهادتش نمیدانم با پیکرش چه میکردند، اما بدن من بهشدت میلرزید. فقط وقتی که محسن دفن شد این دردها آرام گرفت.
بامداد روز چهارشنبه خبر شهادتش رسید. عکس پیکر بیسرش را که نشانم دادند بیتاب شدم. صدایش پیچید توی گوشم: «عزیزم، صبور باش. هرچی زجر بیشتر، اجر بیشتر.»
***
پیکرش که آمد رفتیم معراج شهدا. اولش که باور نمیکردم این پیکر توی تابوت، محسن باشد. محسن لاغر بود و هیچ شباهتی به این پیکر نداشت. فریاد میزدم: «این محسن من نیست!» به زور مرا کشاندند پای تابوت. اسم محسن روی کفن بود. چیزی که همیشه توی تصوراتم از آن فراری بودم و به خودم مجال فکرش را نمیدادم. با محسن که تنها شدم پیکرش را کشیدم توی بغلم. سر نداشت ولی جای سرش را گذاشتم روی پاهایم. گفتم: «محسنجان! پس پیکرت کو؟ مگه قرار نبود سالم برگردی؟ کجای پیکرت برگشته که هرچی این پنبهها رو فشار میدم دستم بهات نمیرسه؟! باید دو دستی این پنبهها رو فشار بدم که استخوانهات رو لمس کنم؟» آمدند سراغم که باید برویم. میخواستند پیکر را آماده کنند و ببرند مسجد امام حسین تا حضرت آقا بیایند دیدنش. از کنار محسن بلند شدم و آمدم بیرون ولی تا سوار ماشین شوم گفتم: «محسن! همینقدر دلت تنگ شده بود؟! اگه راست گفتی، دلتنگیهایت رو نشونم بده.» نشستم روی صندلی ماشین ولی انگار دستی آمد و مرا پیاده کرد. گفتند: «کجا؟!» گفتم: «نميام. میخواهم پیش محسن باشم.»
برگشتم توی معراج. پیکر را گذاشتند توی تابوت. خودم تابوت را مرتب کردم و رویش پرچم کشیدم. دور تابوتش چرخیدم و گفتم: «الهی دورت بگردم.» قربان صدقهاش رفتم، درددل کردم، کمی نشستم، کمی غر زدم، کمی ناز کردم، دوباره بلند شدم، قدم زدم، دوباره نشستم، سرم را گذاشتم روی تابوتش، به عکسش خیره شدم، حرف زدم و گلایه کردم. همه این کارها را کردم تا شاید التهاب دلم آرام بگیرد. وقتی آتش دلم کمی آرام شد محسن را تا خانه ابدیاش بدرقه کردم. برایم سخت بود. تمام جان و آمال و آرزهایم را گذاشتند توی خاک ولی صدای محسن نگذاشت بشکنم: «خانم، بیقراری نکن. آروم باش. من پیشت هستم.»
نویسنده: زینبسادات سیداحمدی