اشاره: ناآرامیهای سوریه که به گوشش میرسد، خواب از چشمانش میرود. درس، بحث و حتی بورسیه مسکو را رها میکند و پیگیر میشود و میشنود که گروهی از برادران هموطنش جمع شدهاند و دست به کار بزرگی زدهاند. تیپی تشکیل دادهاند و گروه گروه روانه سوریه میشوند تا مدافع حریم عمه سادات شوند. رضا بخشی که عشق به اهل بیت(ع) را از آغوش پرمهر مادر و از زبان شیوای پدر آموخته، متوسل میشود به سلطان طوس و از آغازین روزهای نبرد با تروریستهای داعش به رزمندگان افغانستانی لشکر فاطمیون میپیوندد تا در رکاب آنان به آرزوی دیرینهاش، شهادت دست یابد. رضا که در جبههها ملقب است به «فاتح» کمکم جایش را در دل رزمندهها باز میکند. وقتی پیکرش را که دیگر معاون فرمانده شده به مشهد میآورند، چنان در انبوه جمعیت گم میشود که گویی او نه تنها فاتح میدان نبرد که «فاتح دلها» بوده است.
گفتوگو با خانواده شهید رضا بخشی پیش روی شما است. فضا صمیمی است و من را برای پرسش و پاسخی دوستانه مشتاقتر میکند. گفتوگو را با عباس بخشی برادر بزرگتر رضا شروع میکنم. برادر با طمانینه و با لهجهای شیرین گفتوگو را آغاز میکند:
ما خانوادهای پرجمعیت هستیم؛ هشت خواهر و برادر. من از آقارضا بزرگترم. آقارضا پسر چهارم خانواده است. پدر و مادر ما پیش از انقلاب اسلامی وقتی در جوانی به زیارت عتبات میروند، در راه بازگشت از کربلا به مشهد میآیند. همجواری با امام هشتم آنقدر برایشان دلچسب میشود که همینجا میمانند. بعد هم که بچهدار میشوند و ریشههایشان در اینجا محکم میشود.
رضا سال ۶۵ به دنیا آمد و دوران کودکی را با ما برادرها در شیطنتهای بچگانه سهیم شد. البته به درس خواندن بسیار علاقه داشت. به بحثهای مذهبی هم علاقهمند بود. از دوران دبیرستان به دنبال یافتن جواب پرسشهای دینیاش به حوزه علمیه حضرت قائم(عج) رفت. بعدها هم به جامعه المصطفیالعالمیه رفت و تا مقطع کارشناسی ارشد در رشته فقه و معارف اسلامی ادامه تحصیل داد. همزمان هم در دانشگاه پیام نور در رشته حقوق تحصیل میکرد.
خواهر شهید کلام برادر را پی میگیرد و میگوید:
رضا واقعا درس خواندن را خیلی دوست داشت و البته خانواده را و بیشتر از این دو، همجواری با امام رضا(ع) را. در انتخاب رشته دانشگاه هم فقط رشته حقوق و فقط مشهد و توابع را زد که زیاد دور نشود. زبان انگلیسیاش خوب بود. مدرک تافلش را گرفته بود. تلاشش برای زندگی تحسین برانگیز بود. ورزشکار خوبی هم بود. در رشته فوتسال چند مقام داشت. واقعا تجلی فرمایش رهبری بود که به جوانان سفارش کردهاند: تحصیل، تهذیب، ورزش. رضا هر سه را با هم داشت.
***
سر ذوق آمدهام. فکرش را هم نمیکردم با چنین شخصیتی مواجه شوم. زندگی در کشوری دیگر به خودی خود سخت است چه رسد که بخواهی در آنجا مدارج علمی و ورزشی را هم طی کنی. کنجکاوانه میپرسم ملبّس به لباس روحانیت هم بود؟ و خواهر جوابم را با خاطرهای میدهد:
آقارضا لباس نپوشید حتی به اصرار ما. یک روز دیدم به سر و وضعش رسیده و دارد جایی میرود. به شوخی گفتم: «در لباس دامادی ببینمت. کجا به سلامتی!» خندید و گفت: «دوستانم امروز ملبّس میشوند. به مراسم عمامهگذاری آنها میروم.» متعجب گفتم: «پس تو چی؟ تو هم که با آنها شروع کردی به درس خواندن.» گفت: «نه خواهر! من هنوز آمادگیاش را ندارم. فکر میکنم هنوز به معرفت لازم نرسیدهام. هنوز نمیتوانم الگوی بقیه باشم.» حرفش حالم را دگرگون کرد. رضا از من کوچکتر بود، با این حال تفکرش بهگونهای بود که او به من تلنگر میزد.
***
وقتی از شیطنتهای دوران کودکی میپرسم، خواهر و برادر به هم نگاه میکنند و شروع میکنند به خندیدن. خواهر با خنده میگوید:
رضا بسیار شوخ و خوشخنده بود و سر به سر همه میگذاشت. یک روز از مدرسهاش تماس گرفتند و گفتند که مادرم فردا حتما به مدرسه برود. مادر هول کرد که چه اتفاقی افتاده. صبح که به مدرسه رفت، معلمش با خوشرویی به استقبالش آمد و از درس خواندن رضا کلی تعریف کرد. مادر ما هم هاج و واج که پس موضوع چیست که معلم ملتمسانه گفت: «رضا بسیار درسخوان است و من از او راضیام، اما از شما خواهش میکنم با او صحبت کنید و از او بخواهید کمتر سر به سر بچهها بگذارد و شوخی کند. آنقدر کلاس به خنده میگذرد که نمیشود جمعش کرد.» با این حرفها مادرم را آسودهخاطر و با لبی خندان روانه خانه کرده بود.
***
بحث جدی میشود. از آنها درباره سوابق مذهبی خانواده و تاثیر آن بر شهید میپرسم. نتیجه شرح خواهر و برادر شهید این جملات میشود:
اعتقاد به اسلام و ولایت فقیه در خانواده ما از پدربزرگمان به ما رسیده و در آقارضا به شکل کامل تجلی یافته. پدربزرگ ما وقتی به ایران آمد، آمدنش همزمان شد با آغاز نهضت انقلابی امام خمینی(ره). پدربزرگ ما شد پای ثابت راهپیمایی و تظاهرات. اصلا عشق به اهل بیت و امام خمینی که واقعا تجسم همه خوبیها بود، فارس و افغانستانی و پاکستانی نمیشناسد. عشق به او فرای مرزهاست. خب ما و خصوصا آقارضا ثمره این ارادت و عشق هستیم. ماحصل آن هم جوانانی است که از جان میگذرند و برای دفاع از حریم اهل بیت، داوطلب رفتن به سوریه میشوند.
***
از سوریه رفتن آقارضا که میپرسم، چهره خواهر و برادر دگرگون میشود. برادر که حالا آهستهتر صحبت میکند، شروع می
کند به بازگویی داستان سوریه رفتن شهید:
یک
سال از آشوب
های سوریه گذشته بود و کمکم زمزمههایی از اشغال سوریه توسط گروههای تکفیری به گوش میرسید و تعرضشان به نوامیس مردم و حرم حضرت زینب(س). بهار سال۹۲ بود. یک روز آقارضا ساک به دست، از اتاقش بیرون آمد. بعد از آن که به بهانه کار در ترکیه و افغانستان با همه خانواده خداحافظی کرد، توی حیاط خانه درِ گوش من گفت که به سوریه میرود. بیتاب بود تا واکنش من را ببیند. اولش جا خوردم ولی برای آن که خانواده بویی نبرند آهسته گفتم: «خوب است، برو برادر. خدا پشت و پناهت فقط با قصد قربت باشد.» چهره نگران رضا باز شد. رضا رفت و دو ماه در سوریه ماند.
خواهر با دلخوری میگوید:
من کارشناسی ارشد تاریخ دارم و میخواستم برای تدریس، مدتی به افغانستان بروم. همان زمان رضا به من گفت که برای کار به ترکیه میرود، اما به من سپرد به مادرمان چیزی نگویم چون نگران میشد. من در دو ماه آینده، هربار مادر سراغ رضا را از من میگرفت میگفتم: «از او خبر دارم، حالش خوب است.» من تمام این مدت فکر میکردم رضا در ترکیه است و دلخور بودم که آنجا آنقدر سرش شلوغ شده که حتی به من زنگ هم نمیزند، اما بعد از دو ماه که به ایران آمد، دوباره برای رفتن به سوریه اقدام كرد. اینبار صادقانه گفت که به سوریه میرود و از مادر اجازه خواست و خداحافظی کرد.
عباسآقا حرف خواهر را تکمیل میکند و با حالتی پدرانه میگوید:
وقتی رضا بازگشت مدت زیادی نماند. میخواست زود برگردد. من و رضا زیاد با هم حرف میزدیم و من به او مشورت میدادم. آمد پیش من و گفت که دوباره میخواهد برود. گفتم: «برادر، اینبار دیگر روی کمک من حساب نکن! برو قشنگ حرف
هایت را بزن و بگو دارم میروم سوریه و رضایت مادر را بگیر.» همین هم شد. رفت و حقیقت را گفت. فیلم
هایی هم از سوریه و جنایات داعش نشانمان داد. خلاصه رضایت خانواده را گرفت و رفت. گفت زود برمیگردد ولی این آمدن و رفتن خیلی طول کشید. ما در طول این مدت هیچ خبری از فعالیت
های رضا نداشتیم و نمیدانستیم چه رده نظامی دارد. به ما میگفت در سوریه نیروها را با ماشین جابهجا میکند یا میگفت آبدارچی است. ما خیالمان راحت بود که خط مقدم نیست. حتی تا زمان شهادت نمیدانستیم که او در سوریه نام مستعار «فاتح» را دارد. شنیده بودیم کسی هست از برادران افغانستانی در سوریه به نام فاتح که خیلی خوب کار میکند، اما هیچ گمان نمیکردیم که برادر ما همان فاتح باشد.
***
از توداری و حفاظت اطلاعات شهید ناگفته پیداست که نمیشود از خانواده خواست تا درباره جزئیات عملیات
هایی که شهید فاتح در سوریه انجام داده چیزی بگویند. آنها اما از زبان همرزمان شهید خاطرات فراوانی برای نقل کردن دارند. از پیروزی در عملیات استراتژیک ملیحه و عملیات
هایی در درعا و عتیبه و غوطه شرقی و حلب گرفته تا شجاعت و عطوفت او در میدان نبرد و انتقال مهمات و مجروحان و شهیدان زیر آتش دشمن. برادر شهید:
رضا در مدت کوتاهی که از سوریه به مرخصی میآمد، به جای استراحت، تمام وقت به دنبال کارهای نیروها بود و مشکلاتشان را پیگیری میکرد. در ماشین، در خانه، حتی سر سفره. ما متعجب مانده بودیم که یک آبدارچی چقدر میتواند در منطقه کار انجام بدهد که حتی یادش برود سر سفره شام مشغول خوردن غذا است؟!
بعد از تشییع پیكر رضا و در آمد و رفت
های سرداران و نظامیان، از خاطراتی که آن
ها از شهید تعریف میکردند کمکم در جریان کارهایی که آقارضا در منطقه انجام میداد قرار گرفتیم. یکی از آنها نقل میکرد: «زمانی که در منطقه بودم، سختی کار و خستگی فشار آورده بود. از فاتح تقاضای مرخصی کردم، اما او به جای موافقت، مرتب کار جدیدی به من میسپرد و مرا همراه خودش اینطرف و آنطرف میبرد. مدتی گذشت. من که دیگر طاقتم تمام شده بود، به شِکوه پیشش رفتم و شروع به اعتراض کردم. فاتح همه حرف
های مرا در سکوت و در حالی که لبخند به لب داشت گوش كرد. حرف
هایم که تمام شد سرش را بالا آورد و گفت: راحت شدی برادر؟ حرف
هایت را زدی؟ اما من چاره دیگری نداشتم. من کسی را ندارم که جای تو بگذارم. دست روی شانهام گذاشت و گفت: من را ببخش و حلال کن.» او میگفت رضا طوری با نیروهایش تا میکرد که همه عاشقش بودند؛ چه به لحاظ نظامی، چه به لحاظ اخلاقی.
همرزم دیگرش درباره رضا میگفت: «در منطقهای نیروها زیر آتش شدید بودند و نمیشد مهمات به دستشان رساند. به شهید فاتح گفتم: بیا بنشین فکری بکنیم برای حمل سلاح. دیدم خودش سلاحهای سبک را روی دوش گذاشته و میگوید: تا تو فکر میکنی، من بروم اینها را تحویل بچهها بدهم و بیایم! وقتی نیروها شجاعت شهید را در آن شرایط دیدند توان مضاعفی گرفتند و به پیشروی ادامه دادند. فاتح هرجا که بود، موقع عملیات خودش را به خط مقدم میرساند و تا آخر کنار رزمندهها میایستاد.»
عملیات آخری هم که منجر به شهادت رضا شد، مشغول انجام همین کار بود. با آن که معاون فرمانده بود و سمتش ایجاب میکرد که دور از میدان و آتش باشد، اما میگفتند که در حین عملیات بارها کولهاش را پر از مهمات سبک کرد و جلو رفت و دوباره برگشت. بار آخر که به نزد ابوحامد(علیرضا توسلی) فرمانده لشکر برمیگردد، خمپارهای درست میان او و ابوحامد فرود میآید و هر دو را با هم در منطقه تل قرین آسمانی میکند.
***
منطقه تل قرین نزدیک مرز اسرائیل در استان درعا در جنوب سوریه، میشود سکوی آزادی رضا از این بند خاکی در واپسین روزهای سال ۹۳. خبر شهادت او شوک بزرگی برای خانواده است كه هنوز هم ناباورانه و با آهی عمیق از آن یاد میکنند. در آخرین مرخصی، رضا به مادر قول میدهد که دو هفته دیگر بازگردد و برای همیشه در کنار او بماند. حتی آخرینباری که با خواهر بیتابش تلفنی صحبت میکند، با شوخیهایش دل خواهر را به بازگشتش گرم میکند، اما تقدیر برخلاف انتظار خانوادة بخشی رقم میخورد:
وقتی تلفنی با رضا حرف زدم خوشحال بودم از این که دو هفته دیگر او را میبینم و چشمانتظاریها و کابوسهای شبانهام که چند وقتی میشد به سراغم آمده بودند، تمام میشوند. یادم هست شب پنجشنبهای بود که من در عالم خواب خودم را بالای کوهی دیدم. در مقابلم دیوار بلندی کشیده بودند. رضا کنارم ایستاده بود. گفتم: «اینجا کجاست برادر؟ این دیوار بلند چیست؟» رضا در حالی که به دوردستها نگاه میکرد، دستش را بلند کرد و گفت: «آنجا اسرائیل است.» اين را كه شنيدم ترسيدم و دلم لرزيد. راه افتادم که از قله پایین بیایم و به رضا هم اشاره كردم که بیا برگردیم و از این جا دور شویم. همين موقع از خواب بیدار شدم. زياد طول نکشید که خبر شهادتش را به ما دادند؛ نهم اسفند ۹۳.
من خانه بودم که تلفن زنگ خورد. شخصی از آن طرف خط به من گفت: «باید یک امانتی را از شما تحویل بگیرم و میخواهم با برادرتان دربارهاش صحبت کنم.» و از من شماره خواست. از آن مکالمه هیچی نفهمیدم. شماره را دادم و قطع کردم، اما دلم آشوب شد. تسبیح دست گرفتم و شروع كردم به ذکر گفتن. مدتی گذشت. برادرم عباسآقا به خانه آمد و گفت که رضا مجروح شده ولی از لحن و چهرهاش پیدا بود که واقعیت چیز دیگری است. تلفنی خبر شهادت رضا را به او داده بودند.
ما انتظار و آمادگی شنیدن چنین خبری را نداشتیم. بهتزده و حیران از این خبر، به استقبال شهیدمان رفتیم. نمیفهمیدیم چرا شهید شده. او که گفته بود جایش امن است!
من هنوز هم باورم نشده که رضا از میان ما رفته. حتی خوابش را در نهایت زیبایی میبینم. در خواب فریاد میزنم: «بیایید برادر من را ببینید، صحیح و سالم!» و رضا به من میگوید: «آرام باش خواهرم. معلوم است که من همینجا هستم!»
این روزها مدام با خودم فکر میکنم من که اینطور بیتاب شدهام و باورم نمیشود، حضرت زینب(س) چه داغی دیده است در فراغ برادرش اباعبدالله(ع)!
***
مادر شهید که داغ فرزند را بر سینه دارد و تازه به جمع ما پیوسته از دلتنگیاش برای رضا میگوید و از بچگی رضایش حرف میزند و اعترافگونه او را ثمرة فضای انقلابی حاکم بر خانه میداند:
رضا طاقت دیدن ناراحتی من را نداشت و کاری نمیکرد که مرا آزرده کند. بچگیاش توامان بود با دوران جنگ تحمیلی و این موضوع بر روی همه مردم، از جمله خانواده ما تاثیراتی داشت. یادم هست که در همان عالم کودکی کیف برادرش را به دوش میانداخت و چوبدستی به دست میگرفت و میگفت میخواهم بروم صدام را بکشم. این روحیه جهادی با او بود تا وقتی که به سوریه رفت. رضا در آخرین خداحافظی هم وقتی از زیر قرآن ردش کردم، چون تاب دیدن نگرانی من را نداشت و میدانست من مداحی کردن او را دوست دارم به من وعده بازگشت داد و برپا كردن مراسم عزای اهل بیت در خانهمان را تا از بیتابی من کم کند. به قولش هم وفا کرد. گفته بود دو هفتهای برمیگردد. برگشت، اما با جسمی خونین. رضای من رفت و فدایی حضرت زینب(س) شد.
***
مراسم تشییع پیکر فاتح آنچنان باشکوه است که خانواده در سیل جمعیت اشکبار گم میشوند و تنهایی و غم فراغ شهید کمرنگ میشود. زمان دفن رضا، فردی پیش میآید و در گوش برادرش زمزمه میکند که: «بگذار ابوعباس هم با تو در قبر بیاید و وداع آخر را بکند وگرنه دیوانه میشود!» برادر که تا آن زمان ابوعباس را ندیده، هاج و واج نظارهگر شدت تالم ابوعباس و دیگران است.
***
فضا سنگین است. مادر گریه میکند و خواهر و برادر، غمبار به زمین خیره ماندهاند. حرف آخر را اینگونه میپرسم که: اگر شهید به این دنیا بازگردد، فکر میکنید به دنبال چه کار نیمه تمامی میرود؟ خواهر مصمم نگاهم میکند و قاطع میگوید:
حتما دوباره همین راه و همین هدف را دنبال میكند. او وقتی میآید که امام زمان(عج) ظهور کردهاند. او با سرِ بلند در رکاب مولا خواهد جنگید و من یقین دارم که او یار باوفای آقایمان خواهد بود و نیروهای تحت امرش در کمال میل و رغبت همراهیاش خواهند کرد، چرا که او فاتح دلها بود.
مصاحبه:سیدشهاب ابراهیمی
تنظیم: اسما طالقانی