اشاره: پدر شهید سرِ شلوغی است. در این یک ساعت که با او هستم، بارها تلفناش زنگ میخورد و با آن طرف خط بلندبلند صحبت میکند. میگوید: «بعد از شهادت محسن، آنقدر سرم شلوغ شده که از خستگی خوابم میبرد. کارهای ایستگاه صلواتی هم که جدا.» خندهرو و بشاش است و به قول خودش شهادت پسرش بیشتر از درون پیرش کرده. از پسرش حاجمحسن قوطاسلو میگوید و اضافه میکند که اگر میماند، صیادِ ثانی میشد. پدرِ پسر خرمشهر که جنگ شد، آنجا بودم. منزل خواهرم ماهشهر بود. ما که دیدیم اوضاع جنگی شده و دشمن خاک ما را اشغال کرده، راهی خرمشهر شدیم تا با هرچه که شده جلوی بعثیها را بگیریم. ۴۵ روز مقاومت کردیم. من تا آخرین روز آنجا بودم. حتی وقتی پل را زدند، من داشتم میدویدم که از پل عبور کنم و برسم به کوی ذوالفقاری. بعد از آن هم که عقبنشینی کردیم، من برنگشتم تهران. رفتم شیراز برای آموزش و دوره خدمت در نیروی مخصوص تیپ ۵۵ هوابرد ارتش که در عملیاتهای غرب و جنوب از جمله آزادسازی خرمشهر هم بودم تا سال ۶۳ بعد برگشتم تهران و مشغول به کار شدم. سال ۶۸ بعد از اتمام جنگ هم ازدواج کردم.
پدر و مادر همسرم همسایه دیوار به دیوار خواهرم بودند. ما از طریق خواهرم به هم معرفی شدیم. بعد از یک سال، زندگیمان با آمدن آقامحسن رنگ و بوی دیگری گرفت. محسن با آمدنش در بهمن سال ۶۹، ما را مفتخر به مقام پدر و مادری کرد.
پدر و پسر از همان روزهای کودکیاش، با هم روابط صمیمانهای داشتیم. مثل دوتا دوست بودیم. از کشتی و فوتبال و بازی بگیرید تا رفتن به مسجد و مجالس وعظ و انجام کارهای مردانه مثل خرید و تعمیر و اینها. اگر از یک صبح تا شب هم را نمیدیدیم، شب با ذوق و جیغ و داد به هم میچسبیدیم تا وقتی محسن به خواب برود. آنقدر با هم صمیمی بودیم که یادم هست من آن زمان یک وانت داشتم و محسن، زمانی که رانندگی میکردم، خم میشد و سرش را میگذاشت روی پای من. یادم نمیآید در تمام مدت عمرش، با من مخالفتی کند و روی حرفم حرفی بزند. کمکم با آمدن دو پسر دیگرم، مصطفی و مجتبی زندگیمان حسابی شلوغ شد. من دیگر زمان کمتری برای فراغت با محسن داشتم، اما او راهش را پیدا کرده بود. میدانستم دیگر بدون گرفتن دستهایش، میتواند راه درست زندگی را پیدا کند.
درسش خوب بود و از همان روزهای کودکی علاوه بر درس و کارهای خانه، به دنبال فعالیتهای خارج از خانه هم میرفت. ورزش یکی از آنها بود. فوتبال، شنا، ورزشهای رزمی. یکی دیگر از فعالیتهایش هم بسیج بود. شرکت در فعالیتهای مختلف بسیج، تا کمکم شد مسئول اطلاعات پایگاه. در فتنه ۸۸ هم به عنوان فرمانده پایگاه در جریان درگیریها فعال بود. حتی یکبار کتک هم خورده بود. همان زمان هم وارد ارتش شد.
از همه، فقط دربارهاش تعریف میشنیدم. از خندههایش، مهربانیاش، معرفتش، دستگیری در کار خیرش و لوتیمرام بودنش. پولش را پسانداز میکرد برای کمک به دیگران و این شیوه را تا آخر حیاتش ادامه داد. حالا به برکت او صندوق قرضالحسنهای در محل به راه افتاده تا همچنان راهش را ادامه دهیم.
هروقت خانه بود، کمکحال من بود. یکبار که خسته از بیرون آمد و دید من دارم گونیهای خاک جابهجا میکنم، آمد من را نشاند و گونیها را برایم جابهجا کرد. موتوری داشت که عامالمنفعه بود. میآمدند و امانت میبردند. حتی یکبار از سوریه زنگ زد و گفت اگر بچههای پایگاه موتور را خواستند، بدهید ببرند. گاهی هم حال میپرسید که فلان کس کمک مالی میخواست، حل شد؟
آقامحسن قد و بالای بلندی داشت و هیکلی ورزیده، به او پیشنهاد دادم که برایش صحبت کنم و برود حفاظت شخصیتها، اما محسن میگفت میخواهم بروم ارتش درس نظام بخوانم و به بچههای پایگاه یاد بدهم. خیلی به خواندن دروس نظامیگری علاقه داشت. از سختگیریشان خوشش میآمد. از دوران نوجوانیاش میرفت نمایشگاههای نظامی و از نزدیک با امیران و فرماندهان برخورد میکرد.
من کمکم میدیدم که فعالیتهایش هدفمند و با برنامه میشوند. مخصوصا وقتی که بعد از کنکور، وارد دانشگاه افسری شد. محسن که هیچوقت چیزی از من طلب نمیکرد، از من خواست تا کمکش کنم تا بعد از دوره آموزش، وارد تیپ تکاوران ارتش بشود. بعد هم زمزمههای سوریه رفتناش شروع شد.
دوره دانشگاه افسری امام علی
(ع) چهار سال است. اوایل ماهی یکبار و بعد هفتهای یکبار به خانواده سر میزد. من هم خوشحال بودم از مسیری که انتخاب کرده و خوشحال بودم که برای آیندهاش برنامه دارد و قرار نیست برایش نگرانی داشته باشم جز دلتنگی. یکبار در دوره دانشگاه که ماهی یک مرتبه میدیدیمش، شب یلدا بود. زنگ زدم و گفتم میخواهم برایت تنقلات بیاورم. بهانه بود. بیشتر دلم تنگش شده بود. گفت: «باباجان، من تنها نیستم.» این شد که من به جای یک نفر برای بیست سی نفر تنقلات چلهنشینی بردم. چهار سال که تمام شد، یک سال رفت شیراز برای دورههای تکمیلی رنجری. بعد هم آمد تهران و رفت تیپ ۶۵ ارتش، تیپ تکاوران.
پسرِ پدر وقتی رفت ارتش، فعالیتهایش را کنار نگذاشت. تازه بعد از افسر شدنش، شده بود مسئول آموزش ناحیه بسیج. حسابی سرش شلوغ بود. از همان روزها اخبار سوریه و شهدای مدافع حرم، کم و بیش به گوش میرسید. هوایی شده بود. شنیده بودم از دوستانش که گفته بود برایش دعا کنند تا شهید شود. بالاخره آمد و گفت. گفت میخواهم بروم سوریه. من میدانستم که در ارتش نسبت به مرخصی رفتن، سختگیری هست و محسن ماههاست دارد تلاش میکند تا مافوقش را راضی به رفتن به سوریه کند.
وقتی آمد و گفت میخواهم بروم، هم من راضی بودم و هم مادرش. محسن روشنی زندگی و خانه ما بود ولی راضی کردن ما چندان سخت نبود. خیلی به او وابسته بودیم و دوریِ محسن برایمان سخت بود. من کلی فکر کردم. به رفتنش، به خطراتش، به نیامدنش، به قد و بالای رشیدش، به آرزوهایم برایش، به علیاکبر امام حسین
(ع). خواستم اتمام حجت کنم. بیشتر با خودم. در خلوت پدر و پسری به محسن گفتم: «خوب فکرهایت را کردهای؟ مطمئنی که میخواهی این کار را بکنی؟» گفت: «پدرجان، نان حلال به من دادی و دفاع از حق را به من آموختی، میخواهم بروم تا از حق دفاع کنم. من عاشقانه فکر کردم و عاشقانه تصمیم گرفتم.» راضیام کرد به رفتنش و رفت. زمستان سال 94.
پدر و تنها پدر ارتش جمهوری اسلامی ایران هشت شهید مدافع حرم تقدیم اسلام کرده که پسر من اولین آنهاست. از فعالیتهایش در سوریه اینطور شنیدم که به عنوان مستشار، هم مسئول آموزش به نیروها بوده و هم فرمانده یکی از گروهانهای فاطمیون. هفتهای یکبار تماس میگرفت و من را در جریان احوالش قرار میداد. از اوضاع سوریه به هر طریقی که میشد خبر میگرفتم، اما محسن چیزی نمیگفت. چند شب قبل از شهادتش آرامش نداشتم. خواب پریشان میدیدم. حال دگرگونی داشتم. شبها تا صبح قدم میزدم. احساس میکردم قرار است برایش اتفاقی بیفتد. ۵۶ روز گذشته بود تا روز ۲۳ فروردین سال ۹۵ که، خبر شهادتش را به من دادند.
زمان ماندنش در سوریه تمام شده بود. گفته بودند چون ۴۵ روزش تمام شده میتواند به ایران برگردد، اما محسن گفته بود: «من یا با پیروزی برمیگردم یا با شهادت.» اینطور شد که روزهای آخر حضورش در سوریه داوطلبانه بود. میگفتند در زمان آتشبس، جبهه النصره در منطقه برنه حلب پاتک میکند. بعد از ظهر بوده. نیروهای محسن ساعتی را مقاومت میکنند و بعد به دستور او عقب میروند برای تجدید قوا و تجهیزات. محسن دو ساعت خط را به تنهایی و در آخر با جنگ تن به تن نگهمیدارد. خط زیاد در اشغالشان نمیماند و نیروهای محسن خط را پس میگیرند و پیکر او را به عقب و بعد به ایران منتقل میکنند. زمان شهادتش غروب بوده، مثل غروب روز عاشورا. غروب ۲۱ فروردین ۹۵.
خبر شهادتش را که دادند، رفتم معراج. ۲۳ فروردین. دیدمش. در صلابت و آرامش. غصهام این بود که چطور به مادرش بگویم. تمام راهِ معراج شهدا تا خانه را توی فکر بودم که چطور مقدمهچینی کنم. وقتی به او گفتم: «خانم، محسن شهید شده»، گفت: «مبارکش باشد... مبارکش باشد.»
پدرانه پدر پسرم حیف شد که شهید شد. این را نه من که فرماندهان ارتش میگویند. محسن غواص بود، رزمیکار بود، چترباز بود، مهربان و دلسوز دیگران بود. محسن برای من فقط یک فرزند نبود، تکیهگاهم بود. خیلی از خصوصیاتش شبیه به شهید صیادشیرازی بود. من شهید صیاد را از نزدیک دیده بودم. همه مهربانیها و رسیدگیها و در عین حال زیرکیها و زبردستیها، همه در محسن من هم بود. روز شهادتش هم با روز شهادت امیر صیادشیرازی یکی شد. محسن اگر زنده میماند، حقیقتا صیادِ ثانی میشد.
پنجشنبهای که محسن را تشییع کردیم، هوا ابری بود و باران نمنم میبارید. در مصلای شهر نمازش را خواندیم. کل پاکدشت آمده بودند بدرقه محسن. همه بودند، از دوستان و همرزمان و مردم عادی گرفته تا فرماندهان ارتش و سپاه. امام جمعه نماز را که خواندند، پیکر را بردیم بهشتزهرا.
دوست داشت در بهشتزهرا و در قطعه شهدا باشد. همین هم شد، قطعه ۵۰. آنجا خیلی سوت و کور و تاریک بود و من که نمیتوانستم از محسن جدا شوم، آستینها را بالا زدم و کنار مزارش ایستگاه صلواتی راه انداختم. از یک میز و داربست و یک ضبط و چندتا جوان شروع شد تا الان که هر پنجشنبه از صبح آنجا شلوغ میشود و از چایی و آش گرفته تا انواع غذای گرم و سفرههای افطاری و اطعام محرم و...
الان شلوغترین ایستگاه صلواتی کنار مزار محسن من است. من از شب قبل میروم و آنجا میخوابم. کنار محسن بودن به من احساس خوبی میدهد. انگار گم کردهام را آنجا پیدا میکنم. خانه و زندگی من شده آنجا. کمکم ساختمانی آنجا زدم.
تا چهلم محسن، هر شب دوستانش آنجا سینهزنی داشتند. هم ایرانیها و هم لشکر فاطمیون. خیلی ناراحت بودند، خیلی. یکبار از چند نفرشان که پیدا بود از لشکر فاطمیون هستند پرسیدم: «شما که هستید؟ چرا اینطور بیتابی میکنید؟» با گریه میگفتند: «حاجمحسن فقط فرمانده ما نبود. خیلی مهربان بود. همیشه با ما بود، با ما غذا میخورد، با ما میخوابید، با ما زندگی میکرد. هرچه که بود اول بین بچهها تقسیم میکرد. طوری بود که زمستان که سرد بود، چند نفری بغلش میکردیم که گرم شود. پسرت با ما طوری رفتار میکرد که ما بعد از شهادتش فهمیدیم حاجمحسن فرمانده ماست.»
زندگی ما بعد از محسن، دگرگون شد. خیلی از خوشیهایمان دیگر نیست. دیگر دل و دماغش هم نیست. شاید هم علتش این است که محسن مسببش بود. همیشه فکر میکردم و میگفتم من هیچ وقت پیر نمیشوم، اما بعد از رفتن محسن خم شدم، پیر شدم. البته بیشتر از درون.
خوابش را زیاد میبینیم. من و مادرش. یکبار خواب دیدم وسط یک باغ انار ایستاده و به من لبخند میزند. مادرش هم خواب دیده بود که محسن از در حیاط میآید تو و سلام میکند و در چارچوب میایستد. هرچه مادرش میگوید بیا تو، نمیآید. میگوید من باید بروم از حرم بیبی زینب
(س) دفاع کنم.
نبودنش، ندیدنش و نشنیدن صدایش همیشه اذیتم میکند، اما خوشحالم که پیش بیبی زینب
(س) است. خواسته دل محسن همین بود و من هم به خوشی او خوشحالم. همیشه فکر میکنم با من است. همراه من است. از شهیدم خواستهام هیچ وقت مرا تنها نگذارد. مطمئنم که حرف پدرش را زمین نمیگذارد.
همیشه دوست داشت حضرتآقا را از نزدیک ببیند. حضرتآقا انگشتر فیروزهشان را به من هدیه دادهاند. وقتی به انگشتر نگاه میکنم، غم محسن سبکتر میشود. احساس میکنم دست پدرانهای همیشه روی شانههایم است.
محسن سال ۸۶ حاجی شد و از آن به بعد شد حاجمحسن. باید اعتراف کنم به حاجمحسن حسودیام میشود؛ به شهادتش. دوست دارم مرگ من هم مثل حاجمحسن، شهادت باشد.
نویسنده: اسما طالقانی