پدر
حبیبالله دارابیام، پدر حسین. الان بازنشستهام، اما کارگر کارخانه شالیکوبی بودم و کشاورزی هم میکردم. از وقتی خودم را به یاد میآورم، توی هر کاری حساب حلال و حرام مالم را داشتم و واجبات شرعیام را رعایت میکردم که البته دور از انتظار نبود. خانوادهام مذهبی بودند و بهتبع آنها من هم اینطور بار آمدم.
انقلاب که پیروز شد در انجمن اسلامی روستایمان مشغول خدمت شدم. بعد هم شدم بسیجی. جنگ هم که شروع شد، پشت جبهه مشغول بودم. فرقی هم نمیکرد چه کاری باشد. هرچه از دستم برمیآمد کوتاهی نمیکردم. از جمعآوری کمک برای جبهه، تا نگهبانی از روستا.
***
سه دختر دارم و حسین یکدانه پسرمان بود. پسری که از کودکی هیچ اذیتی برایمان نداشت. من و مادرش که هیچ، آزارش به بقیه هم نمیرسید. شیطنتهای کودکیاش را داشت ولی نه آنطور که کلافه و عاصیمان کند. سرش به کار خودش بود، آرام و سربهراه. یاد ندارم کسی از حسین گله کرده باشد. درسش را میخواند. گاهی هم که درس نداشت، در کشاورزی کمکحالم بود.
دلسوز و زودرنج بود، کمی هم عجول. حوصله صبر کردن نداشت. شرطوشروط هم قبول نمیکرد. دوست داشت اگر چیزی میخواهد، زود برایش فراهم شود. دوران کودکیاش با هشت سال دفاع مقدس همزمان بود. یادم هست گاهی که چیزی میخواست، یا کاری داشت که زیربارش نمیرفتیم، تهدید میکرد که «اگه این کار رو برام نکنید، میرم جبهه و شهید میشم.»
***
کمی که استخوان ترکاند و پشت لبش سبز شد، سعی کردم بیشتر برایش دوست و رفیق باشم تا پدر. با هم شوخی میکردیم و گاهی سر به سر هم میگذاشتیم. همه حرفهایش پیش من بود. هر سوالی هم داشت، یکراست میآمد سراغ خودم. به همین خاطر، ارتباط نزدیک و گرمی با هم داشتیم. طوری که وقتی تصمیم به ازدواج گرفت، خودش قضیه را با من در میان گذاشت و خواست دختر مناسبی برایش انتخاب کنیم.
برادرم دوستی داشت که با هم رفتوآمد داشتند و ما هم دورادور میشناختیمشان. دخترشان را پیشنهاد دادیم. حسین بدش نیامد. رفتیم خواستگاری و شکر خدا وصلت سرگرفت.
***
خودش خیلی علاقه داشت پاسدار شود، اما بهطور جدی پیگیرش نبود. انگار هنوز هوایش به سرش نیفتاده بود. فقط یک علاقه بود که پیاش را نمیگرفت.
وقت سربازیاش رسید. دفترچه اعزام هم گرفت. با این که چندبار برای رفتن اقدام کرد، کار اعزامش جور نمیشد. تا این که یکی از اقوام گفت: «حیفِ حسین نیست بره سربازی و برگرده؟ پسر به این خوبی، باید وارد سپاه بشه و به اسلام و انقلاب خدمت کنه.» از حرفش بدم نیامد. راست میگفت. چه چیزی بهتر از این! تشویق و تاییدش کردم و حسین وارد سپاه شد.
***
غائله سوریه که شروع شد، آمد سراغم. نمنم شروع کرد به صحبت کردن راجع به شرایط سوریه. کمی که حاشیه رفت و مقدمهچینی کرد گفت: «میخوام برم سوریه.» هیچ ذهنیتی راجع به خواستهاش نداشتم. هنوز بحث مدافعان حرم و اعزام نیروی مستشاری به سوریه کاملا علنی نشده بود. میگفت: «اسلام مرز نداره بابا. من نمیتونم خودم رو محدود به ایران کنم و فقط اینجا خدمت کنم.» آنقدر گفت و دلیل و آیه آورد که راضیام کرد.
بعد از اعزام اول، رفتوآمدش مداوم شده بود. میرفت و وقتی برمیگشت ایران، حتما با خانم و دخترش میآمد بهمان سر میزد.
***
بار آخر که آمد آمل، حسین همیشگی نبود. هر که را میدید، حلالیت میگرفت. شب آخری که پیشمان بود تا اذان صبح نشستیم و با هم حرف زدیم. حسین از شرایط سوریه گفت و آرزوهایش. کمکم حرفهایش رنگ وصیت به خود گرفت. دلم آشوب شد. گفتم: «ببینم حسین، مگه قرار نبود یه سال سوریه نری و به درس و دانشگاهت برسی؟! هنوز سه ماه نشده که برگشتی. کجا دوباره میخوای بری؟!» سرش را پایین انداخت و گفت: «بابا، دشمن تا ۴۰ کیلومتری حرم جلو اومده. باورکن به من نیازه.»
اسم حرم که آمد، انگار دهانم را مهر کردند. دوباره راضی شدم برود، اما چیزی ته دلم میگفت دیگر برنمیگردد. مدام حس میکردم شهید میشود. مراسم تشییعش جلوی چشمانم قد میکشید و مضطربم میکرد. حق داشتم، حسین تنها پسرم بود. جدای این، داشتن پسری مثل حسین منتهای آرزوی هر پدر و مادری است. به همین خاطر، دل کندن از او سخت بود.
***
وقتی خبر برگشتنش را داد باور نمیکردم. حتی وقتی آمد آمل و دیدمش. حالش خیلی روبهراه نبود. هرچه هم میگذشت انگار بدتر میشد. چند روز بیمارستان آمل بستری بود. وقتی دیدند کاری از دستشان برنمیآید منتقلش کردند تهران.
۱۹مرداد با من تماس گرفتند و خبر شهادتش را دادند.
مادر
سیدهفاطمه حسینیان هستم، مادر حسین. با حاجی فامیل بودیم؛ پسرعمه و دختردایی. خانوادههایمان مثل هم بودند؛ جفتشان مذهبی و اهل حلال و حرام. ازدواج کردیم و خدا چهار فرزند بهمان داد. سه دختر و یک پسر که حسین دومیشان بود. از بچگی عاشق جنگ و تفنگ و مبارزه بود. انگار دفاع کردن از حق دیگران توی ذاتش بود. کمی که بزرگتر شد، رابطهاش با حاجی بیشتر پا گرفت. با حاجآقا صمیمیتر از من بود. همه جیکوپوکشان با هم بود.
***
من و حاجی دوست داشتیم پاسدار شود. اینطوری، هم مطمئن از کار و آیندهاش بودم، هم این که خیالم راحت بود پایش نابهجا نمیلغزد. با این حال، حرفش را پیش نمیکشیدیم. میخواستیم خودش تصمیم بگیرد. دست آخر هم با این که میخواست برود سربازی و دفترچه اعزام هم گرفته بود، نظرش برگشت و برای ورود به سپاه اقدام کرد.
***
جانم به جانش بند بود. همه مادرها همینطورند، اما من بدتر. حسین تنها پسرم بود و بهشدت به او وابسته بودم. به همین خاطر آن اوایل که میرفت سوریه، من از رفتنش بیخبر بودم. گهگاه که تماس میگرفت، از ضعف صدا حدس میزدم که نزدیک نیست. دوبهشک بودم. میدانستم لبنان میرود و میآید، اما فکر سوریه را نمیکردم. پاپیچ حاجی شدم. کوتاه آمد و آرامآرام گفت که حسین پایش به جبهه سوریه باز شده.
***
یکبار آمد آمل دیدنمان. دم خداحافظی گفت: «راهی سوریهام.» ناراحت و کلافه گفتم: «حسین! تو چرا حرف هیچ کس رو گوش نمیدی؟! کجا میری؟ مگه تازه نیومدی؟ حداقل بگو به حرف کی گوش میدی!؟» جواب داد: «مامان، من فقط به حرف رهبرم گوش میدم. آقا دستور بِدن، جونم رو هم براشون میدم.»
***
قبل از آخرین اعزامش آمده بود آمل. هروقت دور هم مینشستیم، حسین بیخیال همه ما، از سوریه میگفت و وسط حرفهایش ریزریز وصیت میکرد. به اینجا که میرسید حس میکردم قلبم را دودستی فشار میدهند. طاقت نداشتم. دعوایش میکردم که: «بس کن حسین! این حرفا چیه میگی؟! من مادرم، طاقت شنیدن ندارم.» اما گوشش بدهکار نبود. دیدم تحمل ندارم، خودم را از صحبتهای حسین و حاجی کنار کشیدم که حرفی از رفتن و نبودنش نشنوم.
***
بیمارستان آمل بستری شد. من خیلی بیتابی میکردم. نه اشکم بند میآمد و نه آشوب دلم آرام میشد. مادر بودم و فقط میخواستم حسین برایم بماند. منتقلش کردند تهران و دست من ازش کوتاه شد.
روز ۱۹ مرداد از صبح، حال عجیب و غریبی داشتم. شده بودم عین مرغ سرکنده. لحظهای آرام و قرار نداشتم. خدا میداند روزم چطور به شب رسید. حاجی هم طور خاصی بود، اما مثل من بیتاب نبود. نشسته بودیم که بیهوا گفت: «خانم! حسین دیگه حالش خوب نمیشه!» مثل یخ وارفتم. فقط آنقدر جان داشتم که بریدهبریده بپرسم: «حاجی! تو رو خدا بگو حسین چی شده؟» چشمهایش سرخ شد و با بغض گفت: «حسین رفت.»
همه دنیا جلوی چشمهایم سیاه شد. نمیدانم چقدر گذشت. خانه شلوغ شد. همهمه شد. اشکهایم مثل باران بهاری تند و بیمحابا میآمدند، اما بغضِ سنگینِ روی سینهام ذرهای سبک نمیشد.
حسین شهید شده، شهید شده. چندبار این جمله را با خودم تکرار کردم و هربار نور کمجانی گوشه قلب پرغصهام را روشن میکرد. انگار همان نور هم سینهام را لحظه به لحظه سبکتر کرد. به خودم تشر زدم که مگه خودت حسین رو نفرستادی سپاه؟! پس حالا که بهترین راه رو انتخاب کرده نباید بیتابی کنی. تو پسرت رو به خدا هدیه دادی.
با همین چند جمله، جان گرفتم. نمیدانم، شاید هم معجزه حضرت زینب بود که آرام شدم. بلند شدم و وضو گرفتم و به شکرانه شهادت پسرم در راه دفاع از حریم اهلبیت به نماز ایستادم.
***
از حسین فقط دلتنگیاش برایم مانده و افتخار به راهی که او انتخاب کرد. خیالم راحت است و میدانم که جایش خوب است، اما دلتنگیهای مادرانهام برای حسین، این حرفها سرش نمیشود.
نویسنده: زینبسادات سیداحمدی