سر رشته اصالت مان را بگیریم بختیاریام ولی بزرگ شده اهواز. شاید به همینخاطر خانواده تقریبا پرجمعیت ما هیچ شباهتی به همسایههای عرب زبانمان نداشت. برعکس خیلیهایشان ما یک خانواده دموکراتیک بودیم.پنج برادر و دو خواهر، که هیچوقت نشد پدر یا مادرمان ما را واردار به کاری خلاف علاقهمان کنند.
پدرم کارگر شرکت نفت بود. مرد زحمتکشی که به قول خودش از ده سالگی کار کرده بود. یک مرد خود ساخته با اعتقادات مذهبی معمولی و متعادل. نه آنقدر سفت و سخت که مستحباتش از قلم نیفتد نه این که پا روی واجباتش بگذارد. حالا برعکس مادرم یک زن کاملا مذهبی و سنتی بود. خانمی که سه ماه رجب و شعبان و رمضان را سلسلهوار روزه میگرفت. نمازش اول وقت بود و قرائت قرآن بعد از نمازش تحت هیچ شرایطی ترک نمیشد.
حاج حمید را از قبل انقلاب میشناختم. پسر خالهام بود. پسر عزیزکردهای که به گفته بزرگترهایمان با کلی نذر و نیاز به دنیا آمده بود و شده بود چشم و چراغ پدر و مادرش. از وقتی شناختمش سرش درد میکرد برای کارهای بزرگ، برای کارهایی که بوی دردسرش بلند بود. نه اینکه باهم مستقیما مرتبط باشیم، اما حاج حمید رفیق و یار غار برادرم خسرو بود.
همیشه باهم بودند و کم پیش میآمد یکیشان را بدون آن یکی ببینی.
انقلاب که پیروز شد دیگر حاج حمید و برادرم روی پا بند نبودند. انگار که تمام آمال و آرزوهای چند سالهشان تحقق پیدا کرده بود. دیگر خیلی نمیدیدیمشان. هر روز سرشان یک جا گرم بود تا اینکه حاج حمید وارد کمیته شد. پذیرفتن مسئولیت کلانتری نزدیک خانهما هم باعث میشد که بیشتر ببینمش. هرچند وقت یک بار هم با کلی پوستر و عکس پیدایش میشد. آنموقع من دانش آموز مقطع راهنمایی بودم و شرایط هیجانآور و پر التهاب اوایل انقلاب مرا هم سر ذوق آورده بود. عکسها و پوسترها را میگرفتم و میبردم مدرسه مان. ارتباط سه نفره من،حاج حمید و برادرم، ناخوداگاه باعث نزدیکی من و حاج حمید شد.
**
سال ۵۸ تازه پاسدار شده بود که زمزمه خواستگاری حاج حمید از پری توی خانه پیچید. پدرش همان اول مخالفت کرد. آن هم فقط به این بهانه که پری کم سن و سال است حق داشت پری فقط پانزده سالش بود. از زندگی چیزی نمیدانست و اصلا به ازدواج فکر هم نمیکرد. ولی خسرو آنقدر دم گوشش از خوبیهای حاج حمید گفت و گفت که ناخودآگاه مهرش توی دل پری جا باز کرد. بار اول حاج حمید و پدرش آمدند خواستگاری. حاج حمید لباس فرم سپاه تنش بود. موتور سپاه را هم امانت گرفته بود .رفته بود دنبال پدرش که باغبان شهرداری بود و او را با خودش آورد. پدر پری هنوز سر حرفش بود. میگفت: دختر من کم سن و سال است هنوز وقتی از مدرسه برمیگردد کیف و کتابش را میاندازد گوشه اتاق و میدود توی کوچه تامبادا از بازی با هم سن و سالهایش جا بماند. هنوز که هنوز است مادرش رخت و لباسش را می شوید و کلی بهانههای ریز و درشت دیگر. خانهداری نمیداند، آشپزی بلد نیست... حاج حمید فقط گوش کرد. در کمال آرامش و سکوت. حرفهای پدر که تمام شد سرش را بلند کرد و گفت: اگر مشکل اینه من هیچ مسالهای با این قضایا ندارم. اصلا نمیخوام پری کاری انجام بده. خودم همه کارها را انجام میدهم. حرفهای حاج حمید خیال همه را راحت کرد. پدر پری دیگر دلیلی برای مخالفت نداشت، پری هم ته دلش قرص شده بود.
بعد مراسم آن روز خسرو را فرستاد تا اجازه بگیرد با پری صحبت کند. میخواست به قول قدیمیها قبل از اینکه قرار و مداری گذاشته شود خودش سنگهایش را با پری وا بکند.
**
خجالت میکشیدم حتی سرم را بلند کنم. تا به حال نشده بود بنشینم و با یک آقا راجع به این مسائل صحبت کنم. حاج حمید شناخته شده بود ولی این آشنایی هم نتوانست یخ شرم و خجالت مرا آب کند. دلشوره داشتم ولی برعکس من حاج حمید آرام بود. مثل همیشه که دیده بودمش. حتی لحن کلامش هم آرامش داشت. رک و راست همه چیز را گفت: ببین پری من هیچ چیزی از خودم ندارم. حتی توانایی اجاره یه اتاق رو هم ندارم. باید بریم روستا، خونه مادرم زندگی کنیم. دوست دارم بر عکس بقیه اقوام که همیشه مراسمهایشان پر سر و صدا و مفصل است ما یک مراسم ساده داشته باشیم. دوست دارم توی تبلیغات سپاه مراسم بگیریم. اقوام رو هم بعدا دعوت میکنیم و یه شام ساده میدیم. موافقی؟ به زور زبان چرخاندم و با صدایی که انگار از ته چاه میآمد گفتم: حرفی ندارم. نگاهش نمیکردم ولی حس کردم خنده آمد توی صورتش. دوباره صدایش را شنیدم پری من چیزی ندارم ولی اگر من رو قبول کنی تا همیشه روی بودنم حساب کن. هیچوقت پشتت رو هیچجا خالی نمیکنم. تا آخرش باهاتم. همان نیم جمله آخر تمام تردیدها را از ذهنم پاک کرد. مخصوصا اینکه خسرو همیشه میگفت: حمید مرد عمله، وقتی یه حرفی میزنه خیالت راحته; دلم آنقدر گرم شد که هرچه گفت قبول کردم. بدون چون و چرا, بدون شرط و شروط. گفت: پری من همرزم و همراه میخوام. دوست دارم همیشه و همه جا پا به پای من بیای، توی درس، توی کار...
**
راحت به حاج حمید بله را گفت. بدون هیچ شرطی. با مهریه ۲۴ درهم که هم اندازه مهریه حضرت زهرا (س) بود به عقد حاج حمید درآمد. هرکه میشنید تعجب میکرد که پری چطور راضی شده با این شرایط ازدواج کند. همه چیز در نهایت سادگی برگزار شد. حاج حمید لباس فرم سپاه پوشید بود و پری یک تونیک سبز روشن با یک مقنعه کرم رنگ پوشید.
این تونیک و مقنعه به اضافه یک جفت کفش کرم ،یک شلوار مخمل کبریتی کرم رنگ ،یک چادر مشکی و یک حلقه ساده تمام خرید ازدواجشان بود. بعد از عقد رفتند تبلیغات سپاه. فرمانده سپاه آقای شمخانی بود. سخنرانی کوتاهی کرد و بعد از آن بچههای سپاه یک تئاتر طنز اجرا کردند. بعد هم رفتند روستای ابودبس. زندگی مشترکشان توی اتاق مهمان خانه مادر شوهرش شروع شد. اتاقی که آماده شده بود برای پذیرایی از میهمان و حالا شده بود اتاق حاج حمید و پری. اتاقی که منحصر خودشان نبود و گهگاه که مهمان میآمد توی همان اتاق وارد میشد. دو هفته از ازدواجشان میگذشت اوضاع شلوغ و درهم و برهم مرزها آنقدر حاج حمید را مشغول کرده بود بود که گاهی دو سه روز یک بار میتوانست بیاید سری به پری بزند. آن هم چه آمدنی، بیشتر وقتش توی راه میگذشت. نرسیده خانه دوباره راهی میشد. تحمل شرایط برای پری سخت بود ولی نه آنقدر که گلایه کند. حاج حمید هم طاقت این دوری را نداشت. این شد که دو هفته بعد از ازدواجشان از طرف سپاه خانهای مصادرهای در کیانپارس را در اختیار حاج حمید گذاشتند. خانهای بزرگ و وسیع که صاحبش با پیروزی انقلاب به خارج از کشور گریخته بود. دو اتاق خانه را حاج حمید و پری برداشتند و ما بقی قسمتهای خانه هم بین دو نفر از بچههای سپاه تقسیم شد.
پدر و مادر حاج حمید به این جدایی راضی نبودند، آنقدر پسرشان را دوست داشتند که به همان دیدارهای گهگاهش راضی بودند، ولی شرایط شغلی حاج حمید هر اختیاری را سلب میکرد. اسباب و اثاثیه اندکشان را جمع کردند و راهی اهواز شدند.
**
خانه جدیدمان یک خانه مصادرهای ۵۰۰ متری بود که با دو پاسدار دیگر باید در آن ساکن میشدیم. جلوی ساختمان اصلی یک حیاط بزرگ بود با یک راهروی تقریبا عریض به حیاط پشتی وصل میشد که یک اتاق سرایداری و یک سرویس بهداشتی داشت. باغچهها را که رد میکردیم وارد ساختمان اصلی میشدیم. انتهای ساختمان۳ اتاق خواب داشت که دو تایش را ما برداشتیم هرچند همان یک اتاق هم برایمان زیاد بود. وسیلهای نداشتیم که بخواهیم پرش کنیم. در هر سه اتاق خواب به داخل هال باز میشد. آشپزخانه بزرگی هم بود که هر سه خانواده مشترک از آن استفاده میکردیم.
قبل از انقلاب حاج حمید توی یک شرکت خصوصی کار کرده بود و کمی پسانداز پیش پدرش داشت. مستقل که شدیم پدر حاج حمید آمد و با هم رفتیم خرید. یک کولرگازی، یک یخچال، کمی خردهریز آشپزخانه، یک تلویزیون ۱۴ اینچ سیاه و سفید و یک موکت ضخیم تمام خریدمان شد. پدر حاج حمید اصرار داشت به جای موکت فرش بخریم ولی حمید زیر بار نرفت. میگفت وقتی میشود روی همین موکت نشست چه نیازی هست حتما فرش بخریم؟ زندگیمان کمی روی نظم افتاده بود. آمد و رفتهای حاج حمید هم بیشتر شده بود نه اینکه هر روز بیاید ولی حداقل هروقت فرصت میکرد حتی شده برای چند ساعت سری به خانه میزد.
حاج حمید همان اول که آمد خواستگاریام گفته بود همراه و همرزم میخواهم. سر همین حرف مرا با خودش برد تبلیغات سپاه. آنموقع محل تبلیغات سپاه انتهای خیابان باغ معین بود یک اتاق ۱۲متری شلوغ و پلوغ که اعضای آن مدام در تکاپو بودند. مرا به آقای جمالپور معرفی کرد و گفت: همسرم توی کارهای هنری فعاله، میتونه اینجا به شما کمک کنه. اینطوری بهتر شد. حداقل در نبودن حاج حمید من هم سرم گرم بود و کمتر تنها میماندم.
**
تقریبا ده ماه از ازدواجشان میگذشت که جنگ شروع شد. جنگ که آمد حاج حمید را با خودش برد. دیگر خیلی نمیدیدش. گهگاه سری به خانه میزد استراحت کوتاهی میکرد و دوباره میرفت. میگفت: همه زندگی من وقف انقلاب است. پری هم حرفی نمیزد. سرش گرم کارهای تبلبغات بود. حتی وقتی سوسنگرد زیر آتش بود با همکارانش با یک جیپ رو باز رفتند برای عکاسی از منطقه. شاید اولین بار آنجا بود که جنگ را با تمام وجودش حس کرد. قرار بود دخترشان فروردین سال ۶۰ به دنیا بیاید ولی بدوبدوهای همیشگی پری نگذاشت. بعد از یک هفته بی خبری و دوری حاج حمید آمد. سر و رویش خاکی بود و چشمانش خسته و بیرمق. پری میدانست حاج حمید به خاطر تسلط کاملاش به زبان عربی مدام در ماموریتهای برون مرزی است. ماموریتهایی که هدفش مطلع شدن از اوضاع و احوال دشمن بود. حاج حمید شده
بود یک نیروی اطلاعات شناسایی زبده و تمام عیار. روزی که حاجی آمد حال پری خیلی خوب نبود. گاهی درد بدی توی وجودش میپیچید. بیمارستان که رفتند دکتر گفت: وضعیت بچه اصلا خوب نیست و هرآن ممکن است به دنیا بیابد. پری نیاز به مراقبت داشت. حاج حمید نمیتوانست بماند. اهواز هم زیر آتش بود. خانواده پری رفته بودند تهران. چارهای نمانده بود. با وجود تمام مخالفتهای پری، حاج حمید به زور او را به همراه دو نفر از دوستانش راهی تهران کرد.
**
فردای روزی که رسیدیم تهران مریم به دنیا آمد. ضعیف بود و نارس. تمام بدنش پوشیده از مو بود و به زور دو کیلو میشد. مهمترین اتفاق زندگیمان بدون حاج حمید رخ داد. تلفنی خبرمان را گرفته بود. همسر برادرم میگفت: پری نمیدانی چقد ذوق کرد وقتی فهمید خدا بهتتان دختر داده. گفته حتما میام. به دو روز نکشیده سر و کله حاج حمید پیدا شد. ذوقزده بود و خنده از روی لبهایش پاک نمیشد. بچه را بغل کرد بود و از توی چشمانش میشد خواند چقدر از پدر شدنش خوشحال است. حاج حمید لیست بلند بالایی از اسمهای دخترانه گرفته بود. هرکدامشان را به یک بهانه خط زد تا رسید به مریم. چشمانش برق خاصی پیدا کرد. انگار که مسئله خاصی توی ذهنش شکل گرفته شد بیهوا گفت: اسمش را میگذاریم مریم.
قرار بود حمید سر یک هفته برگردد اما بستری شدن مریم او را نگه داشت.
حس مسئولیتپذیریاش نگذاشت مرا با یک نوزاد نارس تنها بگذارد. مریم توی دستگاه بود. آنفدر از ماندن حاج حمید خوشحال بودم که غصه بستری بودن مریم یادم رفت یک اتاق به ما دادند و قرار شد مریم فقط یه همراه داشته باشد اما با وجود مخالفتهای پرسنل بیمارستان، حاج حمید تمام آن دو هفته را با هر ترفندی که بود پیش من و مریم ماند. گاهی میرفت نمازخانه بیمارستان، میرفت خرید، حتی مجبور میشد توی کمد اتاق پنهان شود. بعد از دو هفته مریم ترخیص شد و سه نفری برگشتیم اهواز.
**
خانهشان به جای دیوار دور تا دور با نرده هایی بلند محصور شده بود. هر وقت مردها نبودند همه درها را قفل میکردند ولی هیچ امنیتی نبود. آنهایی که از حاج حمید زخم خورده بودند آنقدر ورزیده بودند که راحت میتوانستند نردهها را بالا بیایند و وارد خانه شوند. مخوصا با مسئولیت سنگینی که حاج حمید توی سپاه اهواز داشت خیلی زود توسط ضدانقلاب شناسایی شد. یکی از شبهایی که حاج حمید نبود دو نفر از دوستان پری آمدند خانهشان. آنها هم مثل پری تنها بودند و همسرانشان منطقه بودند و به همین دلیل شب را ماندند تا پری تنها نباشد. پنکهای داشتند که پاییناش یک چراغ کوچک داشت و با همان فضای کاملاتاریک اتاق کمی روشن میشد. خیلی از خاموش کردن چراغها نگذشته بود. مریم را خواباند سرجایش و خودش دراز کشید تازه چشمهایش گرم شده بود که حس کردم یک نفر خیرهخیره نگاهش میکند. ناخودآگاه چشمهایش را باز کرد و دید یک مرد درشت هیکل ایستاده توی اتاق. اولش متوجه نبود چه اتفاقی افتاده کمی طول کشید تا از گیجی خواب دربیاید. فقط توانست جیغ بکشد و دست ببرد به سمت کلت زیر بالشش که حاج حمید برایش گذاشته بود. همزمان با صدای جیغ پری دوستانش هم از خواب پریدند . آنها هم جیغ میزدند.
مرد غریبه پا گذاشت به فرار. پری خودش را سریع جمع و جور کرد و کلت به دست دوید دنبالش. تا برسد توی حیاط غریبه از روی نردهها خودش را بالا کشید و پرید توی کوچه. بعد هم صدای تند و خشن موتور سیکلتی که در تاریکی خیابان گم شد.
فردایش زنگ زد به حاج حمید و قضیه را گفت. حاج حمید حسابی از دستش شاکی بود و کلی دعوایش کرد. کم پیش میآمد عصبانی شود ولی وقتی عصبانی میشد تحکم عجیبی توی حرفهایش پیدا میشد.
با ناراحتی به پری گفت: مگه نمیدونی خونه ما شناسایی شده؟ مگه نگفتم کسی رو خونه نبر؟ میدونی اگه برای یکی از او نها اتفاقی میافتاد ما باید جوابگو میشدیم؟
دیگه نرو خونه. شبها همان ستاد تبلبغات بمان تا خودم بیایم.
این بار اولی نبود که به هوای حاج حمید آمدند توی خانه. یک بار هم خواهر حاج حمید آمده بود پیش پری بماند تا تنها نباشد. دم غروب بود و پری مشغول کارهای خانه که صدای جیغ خانه را برداشت. خواهر حاج حمید جیغ میکشید و مثل بید میلرزید. میگفت از سوراخ دیوار اتاق که برای نصب کولر گازی باز کرده بودند دو تا دست مردانه آمده بود داخل! دیگر نمیشد بمانند. معلوم نبود با تاریک شدن هوا چه اتفاقی میافتاد. مریم را برداشت و رفت خانه مادرش.
حاج حمید مسئول اطلاعات سپاه اهواز بود. حسن باقری که آمد هرجا میرفت شناسایی حاج حمید را با خودش میبرد. بومی منطقه بود و همه جا را مثل کف دستش میشناخت. یکبار حاج حمید و حسن باقری رفته بودند خدمت حضرت آقا برای گزارش از وضعیت منطقه.
حاج حمید میگفت: چند و چون منطقه شناسایی شده را روشن و کامل برای حسن گفتم. وقتی رفتیم خدمت آقا برای دادن گزارش منطقه حسن همه گفتههای مرا برای آقا بازگو کرد. آنقدر خوب همه چیز را گفت که انگار نه انگار گفتههای مرا تکرار میکند. خیلی محکم و مسلط صحبت میکرد. میگفت: خیلی خوبه آدم مثل حسن باقری باشه.
**
تا جنگ بود حاج حمید وقف جنگ بود. نمیشد نگهش داشت. اواخر جنگ بچهها دو تا شده بودند و ضبط و ربط بچهها توی آن شرایط خیلی برای پری سخت بود. گاهی گله میکرد از نبودنهای حاج حمید، از زود رفتنها و دیر آمدنهایش. از بیخبریاش از نگرانیهایش. میگفت و میگفت و حاج حمید فقط گوش میداد بدون اینکه خم به ابرو بیاورد. گاهی هم آنقدر نبودن حاج حمید برایش سخت بود که حاضر بود هرکاری کند تا او را کنار خودش نگه دارد.اینجور وقتها حاج حمید میگفت: خانم من همرزم میخواستم، همراه میخواستم. روز اول که به شما گفتم. حاج حمید راست میگفت: قول داده بود مانعش نشود ولی مگر میشد؟ مگر میشد دست از او بکشد. گفته بود تا اخر باهاتم. با همین جمله هم ته دلش قرص بود ولی باز به رفتنش راضی نبود. حاج حمید ۶ ماه رفت کردستان عراق. 6 ماهی که هر روزش برای پری به اندازه یک سال گذشت. بیتاب شده بود. دیگر توان تحمل نداشت. سعی میکرد حاج حمید را درک کند ولی واقعا نمیتوانست. آخرش هم کارش به بیمارستان کشید.
**
از وقتی جنگ شروع شده بود مدام میگفت: بابا نمیخوای بری جبهه؟ پدرش میگفت: میرم بابا! یه خرده کارهامو راست و ریست کنم میرم. انقدر گفت و گفت تا راهیاش کرد. شاید دو هفته از رفتنش نمیگذشت که در عملیات خیبر منطقه طلائیه به شهادت رسید.
منزل مادرم بودم که حاج حمید از جبهه امد. گفت مرخصی گرفتم که برم به مادرم خبر بدم پدرم شهید شده. مشغول جمع کردن وسایل مریم بودم. اولش به چیزی که گفت شک کردم. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.مثل همیشه آرام بود. گفتم: چی گفتی؟ گفت خب بابام شهید شده بریم به مادرم اینا بگیم. هیشکی خبر نداره. دوباره مبهوت پرسیدم: پدرت شهید شده؟ قاطعتر از دفعه قبل گفت: آره دیگه پری، شهید شده. بالاخره کسی که میره جبهه باید انتظار هرچیزی رو داشت. رفتار آن روز حاج حمید با محبت عمیق و بیمثالی که به پدرش داشت تناقص داشت. فکر میکردم با آن شدت علاقهای که به پدرش دارد اگر اتفاقی بیفتد حداقل کمی رنگ ناراحتی توی نگاه حاج حمید بنشیند. ولی نه! حمید با روزهای قبل فرقی نداشت. همان حمید همیشگی بود. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.
رفتیم روستا. مادرش توی حیاط نشسته بود و مشغول بود. سلام و احوالپرسی کرد و بیمقدمه گفت: مادر،بابام شهید شده. خالهام نا خودآگاه ناخن به صورتش کشید. خون توی صورتش جاری شد. حاج حمید از ناراحتی سرخ شده بود. گفت: این چه کاریه مادر. خب شهید شده خوش به حالش. این کارها چیه؟ معصیت دارد خوش به سعادت پدرم. کاش شهادت قسمت من هم شود.
دوسال بعد توی عملیات والفجر۸ برادرش هم شهید شد. سر شهادت برادرش هم حاج حمید آرام بود. خم به ابرو نیاورد. از سعادت شهادت گفت و اینکه آرزویش فقط شهادت است. حتی لباس مشکی هم نپوشید. معتقد بود لباس مشکی فقط مختص پوشیدن در عزای اهل بیت است.
از بعد چهلم پدرش روزهداری حاج حمید هم شروع شد. وصیت کرده بود حاج حمید به جایش مکه برود و کلیه دیون مادی و معنویاش را ادا کند. یکی از این دیون روزههای قضایش بود. سال ۶۴ هم که برادرش شهید شد، حاج حمید روزههایهای قضای او را هم ادا کرد. بعد ازان میگفت: دیگر نمیتوانم روزه نباشم.انگار روزهداری جز برنامههای یومیهام شده است. یک روز روزه نیستم حالم خوب نیست. این مداومت به روزهداری تا شهادتش ادامه داشت. در طول این سی سال به جز ایام خاص که روزهداری حرام بود مابقی روزها را حاج حمید روزه بود.
**
وقتی آمد خانه انگار غم دنیا نشسته بود توی صورتش. گفت: پری، اماده شو بریم گلزار شهدا. تعجب کرد آنموقع روز، آن هم بیهوا سابقه نداشت حاج حمید بگوید برویم گلزارشهدا. توی دلش گفت: حتما دوباره یکی از دوستانش شهید شده که حاج حمید اینقدر بهم ریخته. پری گفت: خیر باشه حمید! این موقع روز چی شد یهو هوای گلزار شهدا رو کردی؟ حاج حمید با همان نگاه سنگین و پر از غصه نگاهش کرد. مگه خبر نداری جنگ تمام شده؟ خبر را شنیده بود. چقدر خوشحال بود که بالاخره جنگ تمام شده ولی دلیل ناراحتی حاج حمید را درک نمیکرد. یعنی از اتمام جنگ ناراحت بود؟ پرسید: چرا حمید شنیدم ولی چرا تو اینقدر ناراحتی؟
گفت: پیام امام را نشنیدی؟ امام فرمودند جام زهر نوشیدم. یعنی قطعنامه را علیرغم میلشان پذیرفتهاند. رفتند گلزار شهدا، حاج حمید سر مزار دوستان شهیدش رفت. بیقرار و بیتاب بود. حالش خیلی منقلب بود. درد و دل میکرد و اشک میریخت.
**
جنگ تمام شد ولی برای حاج حمید نه. آنقدر کار روی زمین مانده بود که افرادی مثل حاج حمید را می طلبید تا با آن اراده سخت و محکم انجامش دهند.
سال ۷۳ برای گذراندن دوره دافوس آمدیم تهران. خانهای در محله خاوران اجاره کردیم. خانهای دوطبقه که حیاط داشت و درخت یاس زرد و سفیدش را حاج حمید خیلی دوست داشت. زندگی روی خوشش را به ما نشان میداد. با بودن حاج حمید در کنارمان آرامش و شادی مطلق توی خانهمان برپا بود.
حاج حمید شوخ طبع بود. آنقدر که گاهی حسابی حرصم را در میآورد. سخت شوخی و جدیاش را از هم تشخیص میدادم. خیلی از کارهای مرا قبول نداشت. سبزی که پاک میکردم از توی آشغال سبزیها کلی سبزی خوب جدا میکرد که من به چشمم نیامده بود. رابطهاش با بچهها خیلی نزدیک بود. هر وقت فرصت میکرد ما را میبرد گردش. زندگی با حاج حمید توی سالهای بعد از جنگ شیرین و تکرار نشدنی بود. حتی روحیات خاص حاج حمید نمیگذاشت به ما سخت بگذرد. همه دوستان حاج حمید محلات دیگر تهران ساکن بودند. ما توی شهرک شهید بروجردی تنها بودیم. خیلی از دوستانش اصرار میکردند برویم پیش آنها ولی حاج حمید قبول نمیکرد. میگفت: دوست ندارم از مردم عادی و متوسط جامعه دور شوم. میخواهم کنار همین مردم زندگی کنم.
میگفت: آشنایی ای که من با اوضاع فرهنگی،منطقهای،سیاسی و اقتصادی عراق به حدی است که به جرات میتونم بگم کسی نداره.
گفتن این حرف از جانب حاج حمید که همیشه خودش را ندید میگرفت مرا بیشتر به تواناییهایش در حوزهای که میگفت مطمئن میکرد. حاج حمید هر موفقیتی که توی زندگی برایش رقم خورد را از لطف خدا میدانست. میگفت این شناخت نسبت به اوضاع عراق هم جز الطاف خداست.
میخواست برود عراق ولی با توجه به مسئولیتش در سپاه اجازه نمیدادندو آخرش که دید چارهای ندارد درخواست بازنشستگی داد. این اقدام حاج حمید برایم خیلی عجیب بود. همیشه میگفت: رابطه من وسپاه مثل رابطه پدر و فرزندی است. من هیچجوره نمیتونم از سپاه دل بکنم. به حساب همین حرف گفتم: شما که خیلی سپاه رو دوست داری، چرا میخوای خودتو بازنشست کنی؟
گفت: چون مجبورم! گفتم چرا؟ جواب داد: چون من برای پشت میز نشینی ساخته نشدم میخوام برم عراق.متعجب پرسیدم: عراق!!! بری عراق چه کار؟ گفت: توی عراق یک گروه تروریستی تشکیل شده که با اعمال و رفتارشون دارن چهره واقعی اسلام را خدشهدار میکنند. چارهای نیست مگر اینکه یک گروه مردمی مثل بسیج خودمان توی عراق تشکیل شود تا جلوی این گروه بایستد. من میتونم برم عراق این گروه رو تشکیل و سازماندهی کنم. آنقدر آمد و رفت تا بالاخره سال ۹۱ بازنشسته شد.
همیشه آرزویش بود که یک مرکز فرهنگی و حسینیه برای استفاده اهالی روستای پدریاش مخصوصا خانمها بسازد. روی همین حساب سر تقسیم ارث پدریشان سهمالارث همه برادرها و خواهرهایش را خرید . تصمیم داشت به جای خانه پدریاش مرکز فرهنگی و حسینیه بسازد. حالا بازنشسته شدن این فرصت را به او میداد تا به آرزویش جامه عمل بپوشاند. وقتش را سه قسمت کرد. ۲۵ روز عراق بود، ۱۵ روز میرفت اهواز و روی کار ساخت حسینیه نظارت میکرد و 20 روز هم پیش ما بود. حالا آن بیست روزی که پیش ما بود یک آن نمینشست.
مدام در حال فعالیت بود. انگار که میخواست نبودنهایش را جبران کند.
**
عراق بود. از آنجا تماس گرفت و به پری گفت که از بغداد به مقصد اهواز بلیط گرفته، گفت پری هم بلیط بگیرد و برود اهواز. صدایش خیلی خفه میآمد. مثل همیشه نبود. هزار فکر کرد. گفت حتما اتفاقی افتاده و نخواسته مرا نگران کند. گفت: حمید طوری شده؟ گفت: نه! گفت آخه صدات مثل همیشه نیست! گفت: چیزی نیست فقط سرما خوردهام . پری باور نمیکرد. دلشورهای که به دلش افتاده بود اجازه نمیداد باور کند این حال و روز حمید فقط یک سرماخوردگی ساده است. تا هواپیما بلند شود و فرود بیاید، توی تمام مسیر فقط مضطرب و نگران به حمید فکر میکرد.
اضطرابش برای خودش ناشناخته بود. در طی ۳۵ سال زندگیاش با حاج حمید اینطور نگران نشده بود. همیشه مطمئن بود که حاج حمید شهید نمیشود. چون قول داده بود که تنهایش نمیگذارد. وقتی وارد سالن فرودگاه شد برعکس همیشه حمید منتظرش بود. مثل دفعات قبل نبود که یا مشغول صحبت کردن با دوستانش و یا تلفن باشد. این بار فقط و فقط منتظر پری بود. وقتی رسید به حمید انداخت به شوخی و گفت: نمردیم و یه دفعه منتظر ما بودی!!! خنده آرامی نشست روی لبهای حمید. گفت: این چه حرفیه خانوم. شما زیر پات رو نگاه کنی منو میبینی. دوباره پری گفت: انگار راست گفتی. واقعا سرما خوردی!؟ حمید جواب داد: شما کی از من دروغ شنیدی؟ من همیشه راست گفتم. گفت: نمیدونی حمید از لحظهای که با من صحبت کردی چه اضطرابی به دلم افتاد. به زور خودم را کنترل کردم که بچهها ناراحت نشوند. گفت:چرا؟ پری جواب داد: فکر میکردم شیمیایی شدی و داری ار بیمارستان زنگ میزنی. حمید کمی من و من کرد و گفت: البته این دلنگرانی تو بیدلیل هم نبود. ترس پری را برداشت. انگار ته دلش یهو خالی شد. هول پرسید: چطور؟ حمید چفیه مشکی سوراخ سوراخ شدهاش را گرفت جلویش گفت: داعشی میخواست سر من رو بزنه چشمش ندید اشتباهی چفیه رو زد. پری ناخودآگاه زد توی صورتش و شروع کرد به غر زدن. وااای حمید! مگر تو مستشاری نمیری عراق؟ واسه چی رفتی جلو؟ بذار خودشون بجنگن. حمید ناراحت نگاهش کرد و گفت: این حرفا چیه خانوم. مگه جنگ ایران و عراقه، که ما واسه خودمون بجنگیم اونا هم واسه خودشون!؟ ما یه جبهه واحدیم که برای دینمون داریم میجنگیم. تازه ما داریم اونجا میجنگیم که دشمنان رو از مرزهای خودمون دور نگه داریم. دوباره انداخت به شوخی و گفت: خانوم نگران نباش، بادمجون بم آفت نداره. چند روزی اهواز بودند. با هم رفتند ابودبس، از توی حسینیهای که حاج حمید ساخته بود صدای عزاداری میآمد. پری را فرستاد که مطمئن شود این سر و صدا از داخل حسینیه است. حمید از خانمها اجازه گرفت و وارد حسینیه شد. گفت: من سالها به فکر شما بودم، ولی نمیشد کاری انجام بدهم. من اینجا را ساختم که شما استفاده کنید و از اینکه اینجا عزای امام حسین را برگزار کردهاید خیلی خوشحالم. خوشحالی غیر قابل وصف آن روز حمید کمی پری را آرام کرد. ولی نه آنقدر که اضطراب دلش آرام شود.
**
مدام نگاهش میکردم.انگار توی پوستش نمیگنجید.برق خاصی توی چشمانش بود.حال و روزش فرق داشت. این حمید همان حمید همیشگی نبود مطمئن شدم با دیدن نتیجه کارش از روستا دل کنده است. به یکی از دوستانش که اهل شادگان بود کلی خرما سفارش داده بود آنقدر زیاد که یکی از اتاقهایمان را اشغال میکرد. با تعجب گفتم: حاج حمید این همه خرما رو میخوای چیکار؟ گفت:آخه من شاید نتونم دیگه واستون خرما تهیه کنم. اینارو خریدم که شما راحت باشید. بلیط هواپیما پیدا نمیشد.آخرش هم دو تا بلیط جدا گرفتیم. بلیط من روز عاشورا بود و بلیط حاج حمید فردایش. شب را اهواز ماندیم. آن شب حاج حمید تا صبح بیدار بود و اعمال شب عاشورا را انجام میداد. بعداز نماز صبح وسایلم را جمع کردم. حاج حمید خرماهایی که خریده بود را چند قسمت کرده بود، یک قسمت را چیده بود توی گونی گفت: این را تو ببر ،یکی را من فردا میارم.بقیه هم بماند همینجا بعدا میبریم تهران.
فردایش آمد و ۲۰روز پیش ما بود.توی آن بیست روز مدام حواسش به ما بود مارابرد نمایشگاه مطبوعات، پارک، مهمانی، رستوران. میخواست همه جوره به ماخوش بگذرد. روزی که داشتیم از نمایشگاه مطبوعات برمیگشتیم توی ماشین گفت: بچهها یه درخواستی از شما دارم طوری زندگی و رفتار کنید که توی قیامت هم با هم و در کنار هم باشیم. من خیلی دلم برای دخترام تنگ میشه.
حرفش را جدی نگرفتیم انداختم به شوخی و گفتم: حاج حمید شما کجا و ما کجا؟! تو این همه سال روزه گرفتی نماز شب تو ترک نشده، ما دنیایی باهم فاصله داریم لحنش عوض شد گفت:چرا منو از خودتون جدا میدونید؟من تو زندگی خیلی به شما سختی دادم، تحمل کردید و آنطور که من دوست داشتم زندگی کردید. ازخیلی از خواستههاتون به خاطر من گذشتید. این همه صبر کردید در نبودنهای من مطمئن باشید همه شما در اجر من شریک هستید. بعدم مگه نمیدونید شهید وقتی چیزی را از خدا درخواست كنه جواب رد نمیگیره؟
**
ساعت ۸ شب بلیط داشت. پری را صدا کرد و گفت: حاجیه یه کیف آبی رنگ کوچک داشتم. کمی وسیلههای ضروری برایم آماده کن. پری گفت: به این زودی؟ پرواز که ساعت 8 شبه. گفت: آخه باید برم مقر، کمی کار دارم. دوباره پری پرسید مگه کیف سامسونت رو نمیبری؟ گفت: این دفعه نه. وصیت نامهام رو نوشتم گذاشتم توی کیف. شما از طرف من وکیل هستی به وصیتام عمل کنی.
رنگ از روی پری پرید، تند شد و گفت: این چه حرفیه آخه، دور از جونت انشاءالله برمیگردی. حمید این بار برعکس همیشه که میگفت حتما برمیگردم، بعد از ۳۳ سال گفت: تا ببینم خدا چی میخواد.
**
ساکش را آماده کرد. مریم قرآن گرفت. حمید قرآن را بوسید از زیر آن رد شد. برعکس همیشه کمی تعلل کرد برگشت و قرآن را باز کرد. چشمهایش روی آیات قران چرخید. لبخند عمیقی زد و گفت: حاجیه شما با من بیا پایین. حاج حمید از راننده شخصی و ماشین اداره استفاده نمیکرد و همیشه با وسایل نقلیه عمومی تردد میکرد. پری تا ایستگاه اتوبوس با حمید قدم زد و حميد فقط سفارش کرد گفت من هر کاری توی این مدت خدمتام انجام دادم فقط برای خدا بود. اینها رو میگم که همونطور که من فقط از خدا انتظار داشتم شما هم فقط از خدا انتظار داشته باشید. اگر اتفاقی برایم افتاد نه از سپاه نه از نظام و نه از هیچ جای دیگهای انتظار نداشته باشید میخوام همون طور که این همه سال طبق خواسته من زندگی کردید باز هم همینطور ادامه بدید. از شما میخوام بعد من دنبال خواست ورضایت خدا باشید و از هیچکس در خواستی نداشته باشید.گفت:من توی زندگیم به بچههای همه کمک کردم ولی میدونم بعد من، بچههای من کسی رو ندارن. اشک توی چشمهای حاج حمید لب پر زد. با بغض گفت: هوای دخترهای منو داشته باش مطمئنام که خدا سرپرستی خانواده شهید را به عهده میگیره به خدا دلگرمم که شما را میگذارم و میروم. بغض تلخی نشست توی سینه پری. از حرفهای حمید تلختر اشکهای زلالی بود که توی چشمهای حمید جمع شده بود به زور بغضش را قورت داد و گفت : انشاالله که صحیح و سالم برمیگردی و خودت بالای سربچههایی. حمید از توی اتوبوس دست تکان داد و رفت و این آخرین تصویری بود که از حمید توی ذهن و قلب پری جای گرفت.
**
۴۱روز از رفتن حاج حمید میگذشت با هم مداوم در تماس بودیم برعکس دفعات قبل که سر ۲۵ روز برمیگشت این بار ماندنش طولانی شد. شب آخر که تماس گرفت ساعت ۱نیمه شب بود مابین حرفهایش گفت به مونا بگو بیتابی نکند دوباره دلشوره گرفتم گفتم مونا اینجاست گفت گوشی رو بده به مونا همان جمله را چندبار تکرار کرد و با همهی بچهها صحبت کرد. دم ظهر بود که مدام تلفنم زنگ میخورد هرکسی که فکرش را بکنید با من تماس گرفتند و احوال حاج حمید را میپرسیدند که صدای پیامک گوشیام بلند شد پیام را که باز کردم یخ کردم
پاهایم سست شد و نشستم. نوشته بود شهادت سردار رشید اسلام حاج حمید تقوی را به خانوادهاش تبریک و تسلیت میگوییم. بلافاصله زنگ زدم به همسر سردار مسجدی، برنداشت. دلهرهام صدبرابر شد. زنگ زدم به همسر سردار فروزنده او هم جواب نداد. آنقدر درمانده شده بودم که با خود سردار فروزنده تماس گرفتم. شاید درست سلام و احوالپرسی هم نکردم فقط با نگرانی پرسیدم: از حاج حمید چه خبر؟ گفت چی شده؟ قضیه پیامک را برایش گفتم. گفت: هول نکنید. نگران نباشید. اتفاقی نیفتاده. امروز یه عملیاتی بوده و گویا حاج حمید پاش مجروح شده.
مونا مهلت نداد، گوشی را گرفت و به التماس با سردار فروزنده گفت: تو رو خدا از حال بابام به ما خبر بدید. فقط خدا میداند چه ساعات و دقایقی بر ما گذشت. زنگمان را زدند. یکی از نیروهای حاج حمید بود. بیهوا گفتم: چی شده از حاج حمید خبری آوردی؟ گفت: خانم تقوی سردار فروزنده و تعدادی دیگر از همکاران حاج حمید دارن میان منزل شما.
گوشی آیفون از دستم افتاد. لازم به گفتن نبود. حاح حمید رفته بود و به آرروی چندین سالهاش رسیده بود.
**
وقتی وارد معراج شدند حاج حمید را بعد از ۴۰ روز دید. آرام خوابیده بود. مردی که همیشه پر انرژی بود، مدام در تلاطم بود حالا توی تابوت آرام گرفته بود. باورش سخت بود اما حاج حمید بعد از سی و چند سال مجاهدت بالاخره به آرزوی دیرینهاش رسید. هرچند شهادت تنها اجر و مزد او برای این همه سال تلاش بود.
نویسنده: زینب سادات سید احمدی