وقتی رضا به دنیا آمد، برادرهای شوهرم بهترین قوچهای
شان را جلوی خانهمان سر بریدند و بین مردم پخش کردند. مهمانی هم گرفتند. خیلی خوشحال بودند از این که خدا به ما پسری داده. خودم هم دوتا زنگوله بزرگ دو طرف گهوارهاش آویزان کردم. بچه تپل و قشنگی بود. میترسیدم چشمش بزنند. برای همین، گژک(مهره آبی) بالای گهوارهاش بستم. شب و روز مواظبش بودم مویی از سرش کم نشود.
رضا توی روستای ایستگاه کشور به دنیا آمد. خانه پدری من آنجا بود. سه ماهش که شد، بار کردیم رفتیم روستای چنارکل. پدرش از طایفه مدهنی بود و زمینهای
شان توی چنارکل بود.
پا به پای شوهرم کار می
کردم. گاوداری میکردم، درو میکردم، هیزم روی کولم میآوردم و کارهای دیگر. پدرش یک پا نداشت، اما خیلی زحمتکش بود. وضع مالیاش خوب بود. زمین کشاورزی زیاد داشت، گاو و گوسفند داشت، مرد نمازخوان و حلالخوری بود. از آب شبمانده پرهیز میکرد. خمس و زکات مالش را به آقاسیدکاظم موسوی میداد. همه به خوبی میشناختندش. حساس بود نسبت به چیزی که سر سفرهمان میآمد. اگر همسایه یا فامیلی گوشتی، چیزی برای ما نذری میآورد، میگفت «چرا گرفتیش؟ مطمئنی راضی بوده سرشو بریده؟ میدونی با رضایت کامل واسه ما آورده؟»
***
چهارتا پسر دارم و سهتا دختر که همهشان با لقمه حلال بزرگ شدند. رضا بچه اولم بود. نور چشمم بود. هرگز ازش ناراحت نشدم. رفتار و برخوردش از همان بچگی با همه خوب بود. من و پدرش هم مرتب نصیحتش میکردیم. میگفتیم «بدون اجازه، از کسی چیزی نخور. وقتی آدم بزرگی میبینی سلام کن. با کسی دعوا نکن.» اهل دعوا نبود. هرگز به من و پدرش غیظی نکرد. میگفت «مادر، پاهات رو روی دستهای من بذار. روی زمین نذارشون.» زیر پاهایم را میبوسید. میگفت «خدا میدونه گرد و خاک پاهای تو چقدر برام مقام داره.»
***
دیپلم که گرفت، توی دفتر صدا و سیمای خرمآباد استخدام شد. پنج شش ماه آنجا کار کرد که جنگ شروع شد. یک روز با هول آمد خانه. گفتم «رضا! چته؟» گفت «میخوام تو و دخترها رو ببرم بازار براتون لباس بخرم.» گفتم «چه عجلهای داری؟! بذار درسشون که تموم شد ببر براشون بخر.» با اصرار بردمان بازار خرمآباد. برای خواهرهایش لباس خرید، به من هم گفت «چی میخوای برات بخرم؟» به شوخی بهاش گفتم «چیزی که من میخوام تو بازار نیست.» هی باهاش شوخی کردم و خندیدم. نمیدانستم برای جبهه ثبتنام کرده. ما را سوار ماشین کرد و رفتیم خانه.
دو روز بعد، یکی از فامیل آمد گفت «خبر خوش!» یکدفعه هول به دلم افتاد. گفتم «خوش باشی.» گفت «رضا رفته جبهه.» گفتم «چی؟! جبهه کجا؟» بلند شدم. چادر سرم انداختم و راه افتادم سمت خرمآباد. از خانه تا روستای کاکاشرف یک ساعت و نیم پیاده رفتم. از آنجا ماشین گرفتم برای خرمآباد. یکراست رفتم محل کارش. کسی آنجا نبود. رفتم خانه عمویش. گفتم «حاجی! رضا کجاست؟» گفت «رضا اینجا بود، یه ساعت قبل رفت. کاری داشته الان برمیگرده.» تا ساعت هشت شب ماندم. خبری از رضا نشد. عمویش هم هیچی بهام نگفت. ماشین گرفتم و برگشتم خانه. پدرش تا دیدم گفت «رضا کجاست؟» گفتم «رفته جایی کاری داره، تا دو روز نمیاد.» چیزی به پدرش نگفتم.
دو سه روز بعد خبر آمد صادق مدهنی شهید شده. صادق اولین شهید روستایمان پسرعموی بچههایم بود. همان کسی که خبر شهادت صادق را آورد، یواش بهام گفت «نترس! رضا از جبهه اومده، حالش خوبه.»
هوا سرد بود و کوهها پر از برف. رفتیم خرمآباد. رضا را آنجا دیدم. سر تا پایش خونی بود. شهید را او آورده بود. گفتم «رضا! کجا رفتی؟ بابات رو گذاشتی لب گور! از دوریت افتاده به سکرات.» گفت «مادر! نترس. به راه خدا رفتم. به راه امام حسین.» جنگ که شروع شد، رضا دفتر صدا و سیما را تحویل داده بود و عضو سپاه شده بود ولی ما نمیدانستیم.
بعد از مراسم تشییع صادق با رضا رفتیم خانه. توی راه بهام التماس میکرد «مادر! بالا غیرتاً به بابا نگی رفتم جبهه.» پدرش از دور با دوربین ما را دیده بود. گفته بود «رضا داره میاد. فلان گوسفند رو بیارین جلو پاش سر ببرین.» کمتر از ۱۰ روز رضا را ندیده بود ولی انگار ۱۰ سال ندیده بودش. جلویش گوسفند سر برید. چند روز بعد رضا رفت جبهه. او رفت و من به خودم امید میدادم. میگفتم «پناه بر خدا. پناه بر امیرالمومنین.»
***
تا آخر جنگ توی جبهه بود. چندبار زخمی شد. پدرش خیلی بیتابی میکرد. میگفت «بعد از رضا نمیخوام زنده بمونم.» وقتی بین بچههایمان نمیدیدیمش، مثل دیوانهها بودیم. تا میآمد، سرحال میشدیم. همه مینشستیم دور هم و میگفتیم و میخندیدیم. بهاش میگفتیم «رضا، زن بگیر.» شاید بهخاطر زن بیشتر توی خانه بماند ولی میگفت «من فعلا زن نمیخوام تا یا شهید بشم یا اسیر بشم یا پیروز.» برادر کوچکترش زن گرفت ولی او نگرفت تا وقتی جنگ تمام شد.
بعد از جنگ، یکی از همکارهایش که با هم دوست صمیمی بودند بهاش گفته بود «بیا خواهر ما رو بگیر.» عقد و عروسیاش دو هفته طول نکشید.
***
رضا سایه سرم بود. خیلی محبت میکرد. مدام بهام سر میزد. اگر جایی میخواست برود، اول میآمد من را میدید، بعد میرفت. سر هر سفرهای مینشست، اولین لقمه را که میخورد، گوشی را برمیداشت به من زنگ میزد که «مادر، داری غذا میخوری؟»
یکی از آشناها به پسرهایم گفته بود «حاجرضا داره شیرینی پخش می
کنه.» نمیدانستیم این شیرینی سوریه رفتنش است.
یک روز آمد خانهمان. ران گوسفندی را که سر بریده بود برای من آورده بود. ناهار را با هم خوردیم. بعد از ناهار بردم خانهاش. وقتی از پلهها خواستیم برویم بالا، گرفتم بغل و بلندم کرد. خندیدم. گفتم «رضا! نکن. خجالت می
کشم، مرد بزرگی هستی. خودم جوونم، می
تونم برم بالا.»
بعد از ظهرش به امین پسرش گفت «بیا ما رو برسون.» رفتیم سمت گاراژ(ترمینال). گفتم «رضا! کجا می
خوای بری؟» گفت «سوریه.» گفتم «برای چی؟» گفت «نذر کردم، می
خوام برم دوری بزنم، زیارت کنم.» میدانستم سوریه چه خبر است. گفتم «خدای امیرالمومنین نگهدارت باشه.»
هیچ ساک یا وسیلهای همراهش نبود. دمپایی پایش بود. بهاش گفتم «با دمپایی میخوای بری؟» گفت «دارم می
رم یزد. اونجا کفش و لباس زیاد دارم.» سر و صورتم را بوسید. من هم بوسش کردم و رفت. ایستاده بودم و رفتنش را نگاهش میکردم.
***
توی خیابان چهارباغ داشتم میرفتم سمت خانه. یکهو دلم ریخت. گفتم «یا امیرالمومنین! خبر خیری باشه.» رفتم مسجد. وضو گرفتم و نماز خواندم و آرام شدم، بعد رفتم خانه. خانه کمکم شلوغ شد. اقوام و فامیل یکییکی آمدند. گفتم «چه خبره؟!» بچهها دستم را گرفتند و گفتند «رضا شهید شد، شهید حضرت زینب.» دیگر هیچ نفهمیدم.
دوتا گاو خریده بودیم که وقتی از سوریه برگشت، جلوی پایش سر ببریم، جلوی جنازهاش سرشان را بریدیم.
عکسش را دیدم که از زیر آوار درش آورده بودند. انگار خوابیده بود. دستهای مخملیاش سفید بودند. جمعهای شهید شد؛ شبِ همان روزی که تلفنی با من حرف زد. به رفقایش گفته بود «اگر غسل جمعه نکنید، هیچی ازتون نمیمونه. من امروز دوبار غسل جمعه کردم.» بدنش زیر آوار سالم مانده بود.
***
رضا خودش را آماده رفتن کرده بود. توی سراب یاس(نام قبرستان خرمآباد) زمینی خریده بود. میگفت «مادر! این جای منه، اینم جای تو. بغلت هستم.» هر وقت میرفت سراب یاس، میرفت روی آن زمین فاتحه میخواند. من را هم میبرد. میگفت «بیا اینجا فاتحهای بخونیم.» میخندیدم و میگفتم «زمین خالیه. بذار وقتی مُردم، بعد بیا سرم فاتحه بخون.» میگفت «اگه الانم فاتحه بخونیم، میمونه برامون.» من را برای رفتنش آماده میکرد ولی متوجه نمیشدم. روزهای آخر هی بهام میگفت «مادر! کز نکنی گوشهای، با زنها بگو و بخند. ناراحت نباشی.»
برای تشیع شهید قربانی رفتیم اندیمشک. به مادر شهید قربانی اشاره کرد و با لبخند همیشگی گفت «نگاهِ مادر شهید قربانی کن. تو هم روزی اینطوری میشی. یه روزی برام مویه میخونی.»
***
پسرم خیلی خوب بود. برای مردم خیلی زحمت میکشید. نان دهان خودش را به مردم میداد. همان کارها انشاءالله به کمکش بیایند. پسرم به خوبی و درستی و سربلندی زندگی کرد و به راه حق رفت. به راه دین اسلام رفت.
وقتی شهید شد، زنی آمد توی مراسم. گریه میکرد و خودش را میزد. گفت «اومدم مغازه خرید کنم، دیدم اینجا شلوغه. از مغازهدار پرسیدم چه خبره؟ گفت رضا رستمی شهید شده. کسی که هر روز روی حسابش میای خرید میکنی.»
خدا را شکر میکنم چون خودش خوشحال بود. من بهخاطر خودم ناراحتم که سرپرستم رفته. هرچه با خودم کلنجار میروم که ناراحت نباشم، با بچههایش حرف میزنم و میخندم ولی باز تا یادم میآید رضا دیگر نیست، بیتاب میشوم و از این که خندیدهام پشیمان میشوم. هرجا که مینشینم درباره رضا حرف میزنم.
نویسنده: فاطمهسادات میرعالی
عکاس: حسن حیدری