۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

راز مشت گره ‌خورده

راز مشت گره ‌خورده

راز مشت گره ‌خورده

جزئیات

گفت‌وگو با نوید صفری یکی از همرزمان شهید مدافع حرم سعید علیزاده/ به مناسبت ۱۸ آبان، سالروز شهادت شهید مدافع حرم نوید صفری

18 آبان 1399
اشاره: آقای نوید صفری دوست و هم‌رزم شهید سعید علیزاده، شخصی است که در لحظات شهادت کنار او بوده. هرچند که عمر آشنایی‌اش با سعید به دو ماه بیش‌تر نمی‌رسد، اما عمق این ارتباط و حال و هوای دوستانه و صمیمانه‌ای را که بین‌شان بوده می‌توان از لابه‌لای حرف‌هايش حس کرد. طوری‌ که انسان می‌تواند خود را در جمع کوچک‌شان تصور کند. با شوخی‌های‌شان بخندد و با غم‌های‌شان دلتنگ شود. آقای صفری همراه خودش عزیز دیگری را نیز مهمان دفتر نشریه کرد. آقای علی ثمری یکی دیگر از هم‌رزمان و دوستان شهید علیزاده در این گفت‌وگو حضور داشت و نقش موثری در روند مصاحبه ایفا کرد. هرچند که راوی اصلی قصه، آقای صفری بود.
صحبت‌های ما دو ساعتی به درازا کشید و با این که خیلی از حرف‌ها ناگفته ماند، اما طعمی از معجون تلخ و شیرینی را در کام‌مان باقی گذاشت. شیرینی خنده‌ها و شوخی‌های شهید و روحیه زودرنج و مهربانش و تلخی ساعت‌های آخر عمر ۲۶ ساله‌اش.
میان جملاتی که شهادت سعید علیزاده را روایت می‌کرد، می‌شد حسرت جا ماندن و نرسیدن را حس کرد. می‌شد جدایی و فراق رفیق را لمس کرد. حرف‌ها که تمام شد، همان‌طور غرق در تلخ‌کامی شهادت آقاسعید، سوال کردم صحبت دیگری ندارید؟ آقای صفری خیلی جدی گفت: چرا، یک حرف مانده... سعید يک صد دلاری داشت که قرار بود وقتی شهید شد آن را به من بدهد! حالا تکلیفش چه می‌شود؟ آقای ثمری ادامه داد: نخیر! قولش را به من داده بود! بعد هر دو زدند زیر خنده و صدای‌شان در هم آمیخت. من که در آن شرایط اصلا انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشتم، خنده‌ام گرفت و به چنین رفاقت‌هایی غبطه خوردم.

 
شهدای مدافع حرم نوید صفری و سعید علیزادهبالاخره شب عملیات رسید، شبی که مدت‌ها منتظرش بودیم. به‌خاطر رسیدن به این نقطه چقدر تلاش کرده بودیم و حالا، درک این لحظات برای‌مان بی‌اندازه شیرین بود. قرار بود بعد از مدت‌ها شهرک‌های شیعه‌نشین نبل و الزهرا۱ از لوث دشمن آزاد شوند. از صبح، انگار خودمان نبودیم. نه فقط من و سعید این‌طور باشیم، هرکدام از بچه‌ها را می‌دیدم لبخند از لبش نمی‌افتاد. هرچه به عملیات نزدیک‌تر می‌شدیم شوخی و خنده هم بین‌مان بیش‌تر می‌شد. سعید اصلا آرام و قرار نداشت. جلوتر، تمام کارهایش را انجام داده بود. فقط قرار بود شام که خوردیم برای آخرین‌بار با خانواده‌های‌مان تماس بگیریم. نماز‌مان را خواندیم و لباس‌های‌مان را پوشیدیم. داشتیم با هم گپ می‌زدیم که محب۲ آمد توی اتاق و گفت: بچه‌ها، برنامه یه کم تغییر کرده. رو به من و سعید گفت: قراره از محور دیگه‌ای عملیات بشه. خشکم زد. سرم را به علامت سوال تکان دادم که یعنی چی؟ گفت: از اون محوری که شما شناسایی کردین عمل نمی‌کنیم امشب. زود حاضر شیم بریم سیفاز. نیروها همه رفتن اون‌جا. از اون‌جا عمل می‌کنیم.
سعی کردم به خودم مسلط باشم و ناراحتی‌ام را کنترل کنم، اما سعید انگار نمی‌توانست. صورتش از عصبانیت قرمز شده بود. بلند شد و رفت نشست آن‌طرف اتاق. جورابش را كه در دستش گلوله شده بود، تندتند و با عصبانیت پا کرد و رو به محب گفت: حاجی! ما یه هفته‌اس تو این مسیر جون کندیم تا شناساییش کنیم. حالا دو روز ازتون دور شدیم، از چشم‌تون افتادیم؟!
همۀ اتاق‌ شده بود سکوت. همگی از این تصمیم ناراحت بودیم، اما سعید مثل همیشه زود جوش آورده بود. به‌اش حق می‌دادم. همه امیدش این بود که نیروها را از مسیری که برای شناسایی‌اش شب و روز زحمت کشیده بودیم جلو می‌بریم. حالا ناامید، چهره‌اش را غم گرفته بود.
محب از شنیدن حرف سعید خشکش زد. سعید اما دست‌بردار نبود. صدایش از بغضی که در گلو داشت می‌لرزید: حاجی! شما این انتقاد منو بپذیر. با این رویه به نتیجه نمی‌رسین! محب گفت: بابا! مگه تقصیر منه؟! فرمانده‌ها این‌طور تصمیم گرفتن. ما هم باید تابع اونا باشیم.
سعید سرش را انداخت پایین. همگی حاضر شدیم و نشستیم داخل ماشین. سعید حسابی ریخته بود به هم. با من هم دیگر حرف نمی‌زد. بچه‌ها در اتاقی جمع شده بودند و قرار بود با هم شام بخوریم. سعید رفت اتاق بغل. من رفتم پیش بقیه. نمی‌خواستم کسی متوجه ناراحتی ما شود. غذا از گلویم پایین نمی‌رفت. کمی که گذشت پا شدم رفتم پیش سعید. می‌خواستم آرام‌اش کنم. دیدم با تبلتش مداحی محمود کریمی را گذاشته و رفته به سجده.
رفتم کنارش. گفتم: سعید! من هم اعصابم خرده‌ها. برای من دیگه قیافه نگیر! هیچی نگفت. گفتم: سعید، داری با خودت چی‌ کار می‌کنی؟ حالا کاریه که شده. پاشو همه دارن می‌رن! سرش را برداشت از سجده. دیدم گونه‌هایش سرخ شده و به پهنای صورت گريه می‌کند. یک کم باهاش حرف زدم. پاشد رفت صورتش را شست و وضو گرفت و برگشت. هرچند باز هم با من حرف نمی‌زد، اما انگار آرام‌تر شده بود. رفتم چندتا بسته خرما برداشتم. یکی دوتا گذاشتم تو جیب سعید و یکی دوتا هم جیب خودم. از ساختمان آمدیم بیرون و رفتیم سمت مرصد۳. رسیدیم سیفاز و دیدیم همه نیروها جمعند. مجبورش کردم به خانه زنگ بزند. خودم هم کنارش ایستادم. خیلی حوصله حرف زدن نداشت. به برادرش گفت «هوای مامان رو داشته باش» و تلفن را قطع کرد. در سیاهی شب و بین نیروهایی که آن‌جا جمع شده بودند گمش کردم. با چند نفر هم‌کلام شدم و از بین حرف‌ها فهمیدم قرار نیست فقط از سیفاز عمل کنیم. نصف بچه‌ها از همان محور خودمان عمل می‌کنند. شنیدن این خبر، یک‌دفعه حال و روزم را عوض کرد. شروع کردم دنبال سعید گشتن. می‌خواستم زودتر خبر را به‌اش بگویم و خوشحالش کنم. همان‌موقع صدایش را شنیدم که اسمم را فریاد می‌زد: نوید! نوییییید!
خنده‌ام گرفت. سعیدی که به زور حرف می‌زد، حالا از شادی صدایش می‌لرزید و دنبالم می‌گشت. به‌ هم رسیدیم. بازوهایم را گرفت. همین‌طور که نفس‌نفس می‌زد با چشم‌های خون‌شده می‌خندید. گفت: نوید! محب اشتباه کرده. از محور خودمون هم قراره عمل بشه. گفتم: آره، منم شنیدم. دیگر رو پا بند نبود. گفت: نوید، بیا بریم. زود باش. اون‌ور منتظرمون هستن.
سوار ماشین شدیم و سریع خودمان را رساندیم. چه خبر بود! نیروها همه جمع شده بودند و منتظر ما بودند. خودمان را رساندیم به فرمانده و اعلام آمادگی کردیم. تا عملیات شروع شود هنوز چند دقیقه‌ای مانده بود. دیدم سعید نشسته پای دیوار و با گوشی‌اش دارد پیامک می‌دهد. زل زدم به‌اش. چقدر در این دو ماه برایم عزیز شده بود! جنگ چقدر ما را به هم نزدیک کرده بود! انگار یک عمر بود که با هم رفیقیم. سنگینی نگاهم را فهمید. سرش را بالا آورد و به چشم‌هایم نگاه کرد. خندید. جوری که تصویر لبخندش در ذهنم حک شد. گفتم: چی کار داری می‌کنی؟ گفت: این‌جا نت هست. دارم به بچه‌ها پی‌ام می‌دم و ازشون خداحافظی می‌کنم. پاشد آمد کنارم ایستاد. گفت: نوید، حواست به‌ من باشه. هرجا داشتم گیج می‌زدم به‌ام بگو. گفتم: باشه، خیالت راحت.
بشهدای مدافع حرم نوید صفری و سعید علیزادهاید نیروها را از وسط درخت‌‌های زیتون عبور می‌دادیم. با این که برای خودمان هزارجور نشانه گذاشته بودیم و از جی‌پی‌اس استفاده می‌کردیم و از روی ستاره‌ها در آسمان هم مسیر را می‌سنجیدیم باز هم احتمال خطا و گم‌شدن در سیاهی شب بالا بود. مخصوصا آن شب که فشار عملیات به سختیِ کارمان اضافه می‌کرد. آن شب، برعکسِ بیش‌تر شناسایی‌ها که گاهی سعید اشتباه می‌کرد و من به‌اش تذکر می‌دادم اصلا اشتباه نکرد. بچه‌ها را صاف برد رساند به نقطه رهایی.
در راه، وقتی از کنار درختچه‌های زیتون می‌گذشتیم یاد شب‌هایی افتادم که با سعید و بچه‌های دیگر می‌آمدیم شناسایی. چقدر برای تثبیت این مسیر زحمت کشیده بودیم. سعید با آن همه اعتماد به نفسش، فرماندهان را راضی کرد که این مسیر خوبی است. آن‌قدر سر و زبان داشت و خوش‌فکر بود که همگی‌شان دوستش داشتند و نظر سعید برای‌شان مهم بود.
در یکی از همین شب‌های شناسایی رفته بوديم داخل منطقه دشمن. طبق برنامه‌ای که داشتیم باید نقاط کلیدی را روی تبلت علامت می‌زدیم. چفیه را انداختیم روی سرمان و سرها را بردیم کنار هم تا تبلت را روشن کنیم و روی نقشه علامت بزنیم طوری که نورش بیرون نزند. کار که تمام شد سعید عادت داشت «یا زهرا» بگوید. یا زهرا را گفت و بلند شدیم راه افتادیم سمت جلو. تا نزدیکی خاک‌ریز دشمن رسیدیم. باید دوباره روی تبلت علامت می‌گذاشتیم. سعید دست برد به جیب اورکتش ولی از تبلت خبری نبود. هوا تاریک بود ولی آشفتگی سعید را کاملا حس می‌کردم. صدایش از ترس می‌لرزید. گفت: بچه‌ها تبلت رو جا گذاشتم! همگی شوکه شدیم ولی چاره‌ای نبود. باید به هر قیمتی شده آن را پیدا می‌کردیم. تبلت پر بود از اطلاعات محرمانه که اگر دست دشمن می‌افتاد کارمان ساخته بود. دوباره برگشتیم عقب. فقط می‌دانستیم وسط یک باغ زیتون، پای یک درخت انجیر خشک جایش گذاشته‌ایم. حالا خبر نداشتیم آن باغ دستِ کم ۲۰ درخت انجیر دیگر هم دارد! با دوربین دید در شب، نیم ساعتی باغ را گشتیم. خبری از تبلت نبود. از مرصد هم داشتند ما را می‌دیدند و مدام بی‌‌سیم می‌زدند «شماها دارید چی کار می‌کنید؟! چرا دور خودتون می‌چرخید؟» هیچ‌کدام از بچه‌ها جواب نمی‌دادند. اگر فرماندهان می‌فهمیدند چه اشتباهی کرده‌ایم حسابی دلخور می‌شدند. ترس افتاده بود به جان‌مان. به نفس‌نفس افتاده بودیم. من دیگر خسته شدم و ایستادم. دو تا دیگر از بچه‌ها هم آمدند کنارم ایستادند.
سعید اما بی‌وقفه باغ را می‌گشت. آن‌قدر گشت تا بالاخره تبلت پیدا شد. بعد آمد تک‌تک‌مان را بغل کرد. تمام بدنش می‌لرزید و هق‌هق، گریه می‌کرد. به من گفت: من هروقت حاجتی دارم صدتا صلوات نذر خانوم ام‌البنین می‌کنم. ردخور نداره که ایشون جوابمو می‌ده. الان هم نذر کردم تا تبلت پیدا شد.
نمی‌دانم آن شب هم دوباره صلوات نذر کرده بود یا نه تا نیروها را صحیح و سالم برساند به خط. هرچه که بود بدون هیچ مشکلی رسیدیم پشت خا‌کریزهای دشمن.
با بی‌سیم به فرماندهان خبر دادیم و با رمز «یا زهرا» عملیات شروع شد. ریختیم پشت خاکریز دشمن. فرماندهان مدام از پشت بی‌سیم صدا می‌زدند «کمیل» و مرحله به مرحله کار را از سعید پیگیری می‌کردند. سعید را با اسم کمیل می‌شناختند. من هم دوربین دید در شب روی چشم‌هایم بود و پابه‌پای سعید جلو می‌رفتم.
سنگرهای کمین دشمن را دانه‌دانه پاک‌سازی کردیم. تعدادی از نیروهای گیلان در سنگرها می‌ماندند و ما با بقیه جلو می‌رفتیم. آن‌قدر رفتیم جلو تا نیروها همگی در سنگرها نشستند و من و سعید تنها ماندیم. در یکی از سنگرها دوتا بی‌سیم پیدا کردیم. هر دوی‌مان دست و پا شکسته کمی عربی بلد بودیم. سعید پشت بی‌سیم شروع کرد به عربی حرف‌هایی زد تا دشمن را تحریک کند. تعداد کشته‌های‌شان را می‌گفت، قرآن می‌خواند، برای‌شان رجز می‌خواند، اوج گرفته بود انگار.
بچه‌های گیلان که مستقر شدند، نیروهای فاطمیون آمدند. شدت درگیری که بالا گرفت خیلی از نیروهای دشمن فرار کردند. ما هم پشت خاکریزهای‌شان با سرعت بیش‌تری پیش می‌رفتیم. یک مسیر را هم با نیروهای فاطمیون پیش رفتیم. ده بیست متر جلوتر، یک سنگر دیدیم. من با دو دستم دوربین را جلوی چشم‌هایم گرفته بودم. چون جلوی پایم را نمی‌دیدم، آرام‌تر راه می‌رفتم. سعید اما همه‌اش در حال دویدن بود. چندبار دستش را گرفتم و گفتم: سعید! تو رو خدا یه کم آروم باش! روی پا بند نبود. در آن سیاهی شب، مدام می‌دوید این‌طرف و آن‌طرف و دوباره برمی‌گشت سمت من. یا این که بلندبلند نام مرا فریاد می‌زد. دشت پر شده بود از «نوید! نوید!» داد می‌زد: نوید! این‌جا رو نگاه کن. نوید! این کار رو انجام بده. سرم داشت از صدای سعید می‌ترکید.
شهدای مدافع حرم نوید صفری و سعید علیزادهبه سنگر که رسیدیم، گفتم: کمیل! وایسا من سنگر رو چک کنم. دوربین کشیدم، دیدم کسی نیست. سعید دوباره شروع کرد به بلندبلند حرف زدن که: نوید، بجنب بریم. در همین حین یک صدایی آمد. مشکوک شدم. سعید هم با شنیدن صدا ایستاد. با اسلحه، سنگر را به رگبار بستم. در همین حین از سمت سنگر هم به ما تیراندازی شد. یک نفر پشت سنگر بود. فقط سعید در تیررسش بود و نمی‌توانست مرا ببیند. بلافاصله سعید تیر خورد. دو سه قدم عقب‌عقب رفت و افتاد زمین. دیگر حالم دست خودم نبود. در سیاهی شب هیچ‌جا را نمی‌دیدم. مدام به سمتی که از آن‌جا تیراندازی شده بود رگبار می‌بستم. حواسم اما پیش سعید بود. وسط تیراندازی صدایش می‌زدم ولی جواب نمی‌داد. از تکان خوردنش معلوم بود زنده است. از خاکریز بالا رفتم و داخل سنگر نارنجک انداختم. سنگر شروع کرد به سوختن. نور آتش سنگر، کمی اطراف را روشن کرد. سعید را ‌دیدم که با دست‌های باز روی زمین افتاده. تا آمدم بروم سمتش، دو تیربار از پشت خاکریز آمدند بالا و شروع کردند به تیراندازی. در فاصله دو سه متری سعید نشسته بودم پشت سنگر، طوری که در تیررس تیربارها نباشم. سعید یک‌دفعه دست چپش را مشت کرد و آورد بالا و گذاشت روی پیشانی‌اش و چند لحظه نگه‌داشت و آورد پایین. التماسش کردم: سعید! تکون نخور! ولی به حرف‌های من اعتنایی نداشت. دو دستی می‌کوبیدم روی زمین و قسمش مي‌دادم حرکت نکند. هر تکانی باعث می‌شد تیربارها بیش‌تر به سمتش شلیک کنند. آن‌قدر هجم آتش‌شان زیاد بود که نمی‌شد سر را بالا آورد. انگار زمین داشت شخم می‌خورد. چند بار سعی کردم به سعید نزدیک شوم، اما آتش تیربارها به سمت‌مان بیش‌تر می‌شد.
به هر بدبختی بود خودم را کشیدم عقب. چشمم به سعید بود و هیچ‌کاری از دستم برنمی‌آمد. ساعت سه نصفه‌شب بود. این ماجرا تا هشتِ صبح ادامه داشت. انگار فلج شده بودم و همه امیدم ناامید شده بود. حتی نمی‌توانستم گریه کنم. خودم را دلداری می‌دادم که تا چند ساعت دیگر من هم می‌روم پیش سعید. چهره‌اش مدام جلوی چشمم بود؛ خندیدن‌هايش، شوخی‌کردن‌هایش، عصبانی‌شدن‌هایش. یاد اولین روزی افتادم که آمده بودم سوریه و او را دیدم. قرار بود برویم یک خطی را تحویل بگیریم. از این که دیر رفته بودیم حسابی عصبانی بود و همین‌طوری يک‌بند غر می‌زد. خنده‌ام گرفته بود از مدل حرف زدنش. یاد تک‌تک روزهای این دو ماهی که کنار سعید بودم آرامم نمی‌گذاشت. بعد از تمام شدن 45 روز ماموریت، از تیم بیست و دو نفره‌مان همه برگشته بودند ايران جز من و سعید و چند نفر دیگر. به عشق عملیات مانده بودیم. با این که فرماندهان مدام امروز و فردا می‌کردند، ما ماندیم. همین ماندن‌مان باعث شد بیش‌تر با سعید اخت شوم. هروقت دلش می‌گرفت می‌گفت: نوید، بخوان. من هم دشتی می‌خواندم و با هم گریه می‌کردیم. با هم می‌خندیدیم، با هم نماز می‌خواندیم و با هم غذا می‌خوردیم. حالا ولی سعید تنهایی رفته بود. رفیق بی‌وفای من، چند متر آن‌طرف‌تر روی خاک سرد کشور غریب افتاده بود و من کاری نمی‌توانستم انجام بدهم.
هوا کم‌کم داشت روشن می‌شد. هرکس به من می‌رسید و دست و پای خونی‌ام را می‌دید می‌گفت: پاشو برو عقب. می‌گفتم: نمی‌تونم. بغض داشتم. منتظر فقط یک دقیقه بودم که تیربار از کار بیفتد و بروم جلو و سعید را بیاورم عقب. بچه‌ها دوره‌ام کردند. یکی از بچه‌ها وقتی فهمید سعید شهید شده زد زیر گریه. از گریه او بغضم ترکید. از یک طرف داغ سعید قلبم را آتش می‌زد و از طرفی برایش خوشحال بودم. از حرف‌هایی که قبلا به‌ام گفته بود می‌دانستم سعید شهادتش را از پیاده‌روی اربعین و کربلا رفتنش گرفته است. یاد شوق و حرارتش برای شهادت افتادم و دفتری که بیش‌تر وقت‌ها در آن چیزهایی می‌نوشت و من گاهی یواشکی سرک می‌کشیدم و می‌خواندم. وقتی فهمید دفترش را می‌خوانم حسابی عصبانی شد. من هم کلی سر به سرش گذاشتم. نمی‌شد یاد سعید افتاد و نخندید. وسط گریه خنده‌ام گرفت. با خودم عهد کردم آن‌قدر در سوریه بمانم تا من هم مثل سعید شهید شوم. این فکر به‌ام روحیه می‌داد.
همان‌موقع، بچه‌های تازه‌نفس خوزستان رسیدند. آتش ما که زیاد شد، تیربارهای دشمن نه این که از کار بیفتند، کم‌جان شدند. با بچه‌ها زدیم به خط. مستقیم رفتم سراغ سعید. وقتی رسیدم به پیکرش، حالم دیگر دست خودم نبود. از همه طرف تیر می‌آمد و خاک را بلند می‌کرد، اما در آن لحظات هیچ‌چیز نمی‌فهمیدم. هوا مه‌آلود بود. دست کشیدم روی سر و صورت سعید و گِل‌ها را از گونه‌هایش پاک کردم و برایش حرف زدم. ذهنم یاری نمی‌کرد که باید الان سعید را عقب ببرم. دو سه نفر آمدند کمک. سعید را بردیم و گذاشتیم پشت یک وانت. با سعید خداحافظی کردم و خودم در منطقه ماندم.
الحمدلله عملیات موفقیت‌آمیز بود و شهرک‌های نبل و الزهرا آزاد شدند. شب عید نوروز، بعد از اربعین سعید برگشتم ایران. حالم خراب بود. مستقیم رفتم مشهد. یک فکر مثل خوره داشت روحم را خراش می‌داد: چرا در آن لحظات آخر، سعید حرفم را گوش نمی‌‌داد و مشت گره کرده‌اش را می‌گذاشت روی پیشانی‌اش؟ شاید اگر این کار را نمی‌کرد کم‌تر تیر می‌خورد. رفتم نشستم پایین پای امام‌رضا(ع) و آقا را قسم دادم. گریه کردم، روضه خواندم، سجده رفتم تا دلم کمی آرام شود. یاد سجده‌های سعید افتاده بودم. در این دو ماهی که با هم بودیم امکان نداشت بعد از نماز صبحش به امام حسین سلام ندهد و زیارت عاشورا را نخواند. خیلی از بچه‌ها اهل نماز و زیارت عاشورا بودند، آن هم با صد سلام و صد لعنش. سعید اما این‌طور نبود. خیلی‌ها اهل نماز شب بودند، اما من ندیدم سعید نماز شب بخواند. حتی گاهی خودم برای نماز صبح بارها صدایش می‌زدم. یادم هست لای چشم‌هایش را به‌زور باز می‌کرد و نشسته خودش را تا نزدیکی بخاری وسط اتاق می‌کشید و با آبی که از شب قبل برای وضوی‌مان کنار بخاری گذاشته بودیم تا از سرمای زمستان در امان بماند و یخ نزند، وضو می‌گرفت. نمازش را که می‌خواند، در هر شرایطی که بود به امام حسین سلام می‌داد و ذکر سجده زیارت عاشورا را می‌خواند. تازه فهمیدم سعید در لحظات آخر عمرش، وقتی مشت‌اش را روی پیشانی گذاشته بود، داشت ذکر سجده زیارت عاشورا ا می‌خواند. گریه دیگر امانم نداد. دلم اما آرام شده بود. سعید آن‌قدر عادی و دست‌یافتنی بود که باور نمی‌کردم این‌قدر راحت شهید شود. شاید تا قبل از شهادتش فکر می‌کردم شهدا باید خیلی اهل دعا و نماز باشند. فکر می‌کردم امثال من و سعید که حال نداشتیم خیلی وقت‌ها نماز شب بخوانیم یا آن‌قدر خسته بودیم که بین‌الطلوعین بیدار نمی‌ماندیم، از شهادت دوریم. سعید اما اثبات کرد شهادت را باید خواست، باید انتخابش کرد. بعدها با خواندن دست‌نوشته‌هایش و شنیدن خاطره‌هایی که دوستانش تعریف می‌کردند بیش‌تر مطمئن شدم که سعید با تمام وجودش شهادت را انتخاب کرده بود.
همان‌جا امام‌رضا(ع)را قسم دادم تا من را هم مثل سعید لایق شهادت کند.

نویسنده: نرگس صفری
 
پی‌نوشت‌
۱- این شهرک به علاوه شهرک‌های فوعه و کفریا که شیعه نشین هستند و در شمال حلب واقع شده است، در سال ۹۰ به محاصره دشمن درآمد.
۲- محب، نام مستعار مسئول تیم شناسایی بود که من و سعید عضو آن بودیم.
۳- عرب‌ها به مکانی که در آن دیده‌بانی انجام می‌شود، مرصد می‌گویند.
 

مقاله ها مرتبط