«خواهش میکنم سنگ قبر عموعلیرضا را عوض کنید و بنویسید «شهیدان علیرضا جیلان». این کار، کمتر فضا را برای منِ ناچیز اشغال میکند.»
این جمله وصیتی است از علیرضا جیلان که وقتی به دنیا آمد عمویش در فتحالمبین به شهادت رسیده بود. وقتی نام عمو را روی نورسیده گذاشتند، کسی نمیدانست سالها بعد، طبل جنگ در سرزمین شام به صدا درمیآید و علیرضای دیگری سینه سپر میکند و در هشتمین اعزامش به جبهههای مقاومت در شب شهادت امام هشتم در عملیات آزادسازی بوکمال به شهادت میرسد.
آنچه پیشرو دارید حاصل گفتوگوی ما با مصطفی جیلان پدر علیرضاست.
مصطفی جیلان هستم، متولد سال ۱۳۳۹ در بروجن از توابع استان چهارمحالوبختیاری. کارمند اداره بهزیستی شهرستان بروجن بودم. سال ۶۰ با کربلایی مریم جانشکر ازدواج کردم. اولین فرزندمان ۲۸ بهمن سال ۶۲ در محله دانشسرای بروجن به دنیا آمد که نام برادر شهیدم علیرضا را بر او گذاشتیم. برادرم چهارم فروردین سال ۶۱ در عملیات فتحالمبین به شهادت رسیده بود.
بعد از شهادت برادرم، بچه کوچک در خانواده نداشتیم. برای همین، علیرضا برای اقوام خواستنی بود و همه دوستش داشتند. در خردسالی بسیار مهربان بود و بچۀ بهانهگیری نبود.
***
علیرضا دوره ابتدایی و راهنمایی را در مدارس خیام و شهید طاهری در همان محله دانشسرا گذراند. با توجه به علاقهاش وارد هنرستان شهید شبانیان شد و رشته الکترونیک را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد. رشته ورزشی مورد علاقهاش رزمی بود. به او گفتم «این همه ورزش؛ فوتبال، والیبال، بسکتبال... چرا رزمی؟!» گفت «رزمی را ادامه میدم که اگه خدا بخواد بتونم بعدها مفید باشم.» از همان زمان، هدفگذاری داشت و میخواست ورزش باعث پیشرفتش در آینده و کار نظامی و دفاعی شود.
دو سال تکواندو کار کرد و نهایتا با جمعی از دوستانش رشته ورزشی جدیدی به نام «رزمآوران» را ابداع کردند. سال ۸۹ در مسابقات کشوری مقام سوم را کسب کرد و کمربند مشکی دان۲ و کارت مربیگری کشوری را هم دریافت کرد. علیرضا در ایام تحصیل در هنرستان، مشاور جوان فرماندار وقت شهرستان بروجن نیز بود.
***
بهخاطر مجالس روضههای خانگی که داشتیم، علیرضا از همان کودکی و نوجوانیاش به مجالس ذکر اهلبیت علاقهمند شد. دوران نوجوانی همراه با دوستانش هیات مستقلی راه انداختند. اسم هیات را فاطمیون گذاشتند. هیاتشان جای ثابت نداشت. هر سال جمع میشدند و با مسئولان مساجد محله صحبت میکردند تا اجازه برگزاری هیات را در مسجد بدهند. شبهای محرم، ۱۰ شب روضه داشتند. ایام فاطمیه هم مقید بودند هیات را بر پا کنند. دوستانش میگویند در برپایی روضهها هرجا کاری لنگ میماند، علیرضا آنجا بود و پرچم هیات را بالا نگهمیداشت.
به مباحث خودشناسی علاقه داشت. در محرم و صفر که از اصفهان روحانی به هیات دعوت میکردند، از آنها میخواست تا در زمینه خودشناسی کتاب به او معرفی کنند. در این زمینه مطالعه داشت و روی نفس خودش کار میکرد.
***
پس از اتمام هنرستان رفت سربازی و در سپاه پاسداران دوران خدمتش را به پایان رساند. از او دفترچه خاطراتی از دوران سربازی به یادگار مانده. در یکی از دفترچهها تمام ائمه و حضرت زهرا سلاماللهعلیهما را قسم داده تا عاقبتش ختم به خیر و شهادت شود.
کمکم یک دفتر خدمات کامپیوتری تاسیس کرد تا درآمدی داشته باشد. پس از سه سال که اوضاع مالیاش بهتر شد، تصمیم گرفت در دانشگاه شرکت کند. دانشگاه آزاد واحد مبارکه قبول شد. راهش دور بود و زمان و هزینه زیادی برای رفتوآمد به کلاسها صرف میکرد. به همین دلیل تمام تلاشش را کرد تا انتقالی بگیرد و به دانشگاه آزاد واحد بروجن بیاید. در آن دوران ضمن درس خواندن کار هم میکرد. همچنین فرمانده بسیج دانشگاه هم بود.
***
سال ۱۳۸۸ با دختر یکی از همکلاسیهای عموی شهیدش ازدواج کرد. ثمره این ازدواج، امیرعلی بود که سال ۹۰ به دنیا آمد.
زمزمه جنگ سوریه و اعزام نیرو شنیده میشد. از مدتی قبل برای جلب رضایت، روی من و مادرش کار میکرد. بحثهای زیادی داشتیم. از همان ابتدا سختیهای مسیری را که انتخاب کرده بود برایش شمردم ولی در نهایت گفت «ما هر کاری که بکنیم، در این دنیا مهمانیم و یه روزی باید بریم. چه بهتر که شهید بشیم.»
***
جذب قرارگاه خاتمالانبیای سپاه شد. به همین دلیل مدتی را با همسرش ساکن قم شدند. همزمان در دانشگاه قم هم ادامه تحصیل داد. با اوج گرفتن جنگ تکفیریها در سوریه، شش ماه برای اعزام تلاش کرد. مدام به سپاه بروجن و قم رفتوآمد داشت تا این که در سال ۹۴ موفق شد به عنوان نیروی بسیجی داوطلب از تهران به سوریه اعزام شود.
در ابتدای ورودش به جبهه مقاومت، فردی ناشناخته و گمنام بود. هیچ کس از توانمندیهای او اطلاع نداشت. به عنوان یک بسیجی ساده و تکتیرانداز وارد لشکر فاطمیون شد و مبارزه را شروع کرد. کمتر از شش ماه استعدادهای خودش را بروز داد و مورد توجه فرماندهان منطقه قرار گرفت.
در همین دوران، فرماندهان زینبیون از او دعوت به همکاری کردند و علیرضا به این تیپ پیوست. او در کمتر از سه سال، از یک نیروی ساده به فرماندهی تیپهای امیرالمومنین
(ع) و حضرت رسولاکرم
(ص) لشکر زینبیون رسید. علیرضا را با عنوان جهادی «ذوالفقار» میشناختند.
***
فروردین ۹۶ سال دوم حضورش در سوریه بود که مادرش بر اثر بیماری فوت کرد. وقتی این خبر را شنید، همان سوریه برایش روضه حضرت زهرا سلاماللهعلیها برگزار کرد. بعد از مدتی به ایران آمد، اما ۱۰ روز بیشتر نماند. میگفت کارهایی دارد که باید هرچه سریعتر برگردد. گفتم «اونجا چی کار میکنی؟» گفت «سنگر میسازم و پوتین واکس میزنم.» ما بیخبر بودیم که وظیفه و سِمتش در سوریه چیست.
***
در آخرین دوره حضورش در سوریه، خانههایی در دمشق در اختیار نیروها قرار داده بودند تا به همراه خانوادههایشان ساکن شوند. علیرضا بعد از هر دو روز کار در مناطق جنگی، میتوانست دو ساعت همسر و فرزندش را ملاقات کند.
علیرضا در آزادسازی شهر بوکمال نقش مهمی داشت. آنطور که شنیدم، عملیات شب انجام شد. وقتی که به بوکمال رسیدند و مسجدش را تصرف کردند، علیرضا بلندگوی مسجد را تعمیر کرد تا اذان صبح را از همان مسجد پخش کند. علیرضا بعد از پاکسازی شهر رفت که به یکی از نیروهای جامانده سر بزند. از سنگر که بیرون میآید، او را با خمپاره میزنند.
***
علیرضا در اعزام هشتمش و در ۲۸ آبان ۹۶ که ۲۹ صفر و سالروز شهادت آقا علیبنموسیالرضا علیهالسلام بود به آرزویش رسید. همسرش خبر شهادت او را در کانالی در فضای مجازی دید. با یکی از همکارانش تماس گرفت و او هم خبر را تایید کرد.
برای تحویل گرفتن پیکرش عازم تهران شدیم. در معراجالشهدای تهران و گلزار شهدای بهشت فاطمه قم در جوار حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها برایش مراسم باشکوهی برگزار شد. علیرضا را با استقبال مردم شهیدپرور بروجن در جوار عموی شهید و همنامش به خاک سپردیم.
***
علیرضا معتقد بود که خانم فاطمه زهرا و حضرت زینب سلاماللهعلیهما دو بانویی بودند که ولایت را نجات دادند و موجب شدند آیندگان ظلمهایی را که به ولایت شد، بشناسند. ارادت ویژهای به این دو بانو داشت. دوستانش میگویند در منطقه هم تا فرصتی به دست میآمد فورا خودش را به حرم حضرت زینب میرساند. حرفش این بود که بیبی از ولایت دفاع کرد، ما هم باید تا آخرین قطره خون پای ولایت و اسلام باشیم.
نویسنده: فائزه طاووسی