اشاره: شهید مدافع حرم احمد اعطایی را اولین بار از قاب سیما دیدم و شناختم. یکی از شهدای معروف به شهدای اربعه* و رزمنده گردان حیدر کرار که مصادف با شب اول ماه صفر و هنگام اذان مغرب با خون سرخشان وضو گرفتند و فدای دفاع از حرم دردانه اباعبدالله(ع) شدند. به مناسبت هفتمین سالگرد شهادت احمد اعطایی با همسرش به گفتوگو نشستیم تا هشتمین شماره از ماهنامه فکه در سال ۱۴۰۱ میهمان روایتهای ایشان از همسر شهیدشان باشد. با ما همراه باشید. صحبت کردن با نامحرم خیلی برایم سخت بود، همیشه از خدا میخواستم حجت را زود برایم تمام کند. احمد دومین خواستگاری بود که کمی بحثش جدی شد و با هم صحبت کردیم.
خانم برادر احمدآقا با من دوست بود و واسطه ازدواجمان شد. مادرشان تماس گرفتند و بعد از صحبتهای اولیه راجع به شرایط احمد یک روز را تعیین کردند که به منزلمان بیایند. روزی که آمدند دو ساعتی با هم صحبت کردیم. ظاهر و منش و رفتارش همان جلسه به دلم نشست. توی صحبتهایمان گفت که یک سال و نیم است تصمیم به ازدواج گرفته، اما مواردی که به او معرفی کردهاند با معیارهایش جور نبوده. صحبتهای احمد و روشن بودن برنامههایی که برای زندگی آیندهاش داشت مرا بیشتر نسبت به انتخابم مطمئن میکرد. گفت هدف زندگیاش بر پایه دفاع از اسلام و مظلوم است و هر جا حق مظلومی پایمال شود و اسلام در خطر باشد حتما برای دفاع خواهد رفت. گفت نباید برای رسیدن به دیدار خدا مانع همدیگر باشيم.
چیزی که خیلی برایم جالب بود این بود که طی دو ساعتی که صحبت کردیم و حتی جلسه بعدش که آمدند مستقیم توی صورتم نگاه نکرد. بار اول بعد از محرم شدن مرا دید وگرنه تا قبل از آن یا سرش پایین بود یا چشمهایش. میگفت نگاه نکردن به نامحرم خیلی برایش مهم است. بعدها گفت «دختر و پسر وقتی به تفاهم برسند خدا خودش زیباترین رو براشون قرار میده حتی اگر از دید دیگران زشت باشند».
جلسه بعدی خواستگاری یک ماه بعد برگزار شد. احمد در این فاصله یکماهه رفته بود ماموریت و بعد از برگشت همراه همه خانواده برای صحبتهای پایانی و رسمی شدن قضیه به منزلمان آمدند. بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۸۷، همزمان با ولادت حضرت زینب (سلام الله علیها)، آیتالله احمدی فقیه در شهر قم خطبه عقدمان را جاری کرد و تقریبا یک سال بعد، زندگی مشترکمان را شروع کردیم.
خیلی از ازدواجمان نگذشته بود که فتنه ۸۸ شروع شد. احمد طبق شرطی که در جلسه خواستگاری گذاشته بود چشم روی همه چیز بست و رفت. آن هم در روزهایی که شاید شیرینترین روزهای زندگیمان بود. نمیتوانست در مقابل بیحرمتی به رهبری، ناآرام شدن کشور و به خطر افتادن انقلاب آرام بنشیند.
ایام امتحانات بود و احمد برای اینکه من نگران نباشم و بتوانم به درسم برسم نگفت کجا میرود. گفت «ماموریتام کاریست، باید بروم». هرچند ماموریت رفتن او هم برایم نگرانی و اضطراب داشت. موقعیت شغلیاش پرخطر بود و انتظار هر اتفاقی را داشتم.
اوضاع که آرام شد تازه احمد زبان باز کرد و از چیزهایی که دیده بود گفت. از سنگهایی که سبک بودند، اما وقتی به بدنت میخوردند خیلی درد داشت. حتی یکی از این سنگها را یادگاری با خودش آورده بود. بدنش زخمی بود، یکی از دندانهایش شکسته بود و گاز اشکآور حسابی اذیتش کرده بود آنقدر که صدایش درنمیآمد. خیلی درد میکشید، اما به روی خودش نمیآورد. بیشتر از دردش لذت میبرد چون با تمام وجودش از اعتقاداتش دفاع کرده بود. ذوق میکرد و میگفت «لیاقت پیدا کردم تا از امام و رهبرم دفاع کنم». شرایط که عادی شد وقتی با هم بیرون میرفتیم، جاهایی را که با فتنهگرها درگیر شده بود به من نشان میداد. برایم تعریف میکرد «بعضی اوقات تعدادمون کم میشد و بچهها میترسیدند جلو برند، اون موقع من براشون روضه حضرت زهرا (سلام الله علیه) میخوندم تا دوباره انرژی بگیرند و از ولایت دفاع کنند». میگفت «حق نداشتیم کسی را بزنیم و فقط دفاع میکردیم». البته احمد یک اخلاقی داشت تحت هیچ شرایطی به خودش اجازه نمیداد دست روی کسی بلند کند. از اینکه حقی به گردنش بماند میترسید.
احمد را در زندگی بیشتر شناختم. تمام صحبتهای روز خواستگاری را علنی و عملی در رفتارش میدیدم. ولایتمدار بود و در این زمینه با کسی شوخی نداشت. آن قدر به ولایت علاقه داشت و عشق می ورزید که حتی حاضر بود زن و بچه خودش را به خاطر ولایت فدا کند. قاب عکسی از حضرت آقا و امام عزیزمان روی دیوار خانهمان زده بود که زیرش نوشته بود:
هرکه باشد بر ولایت بدگُمان
حق ندارد پا نهد در این مکان
در کنار تمام این حساسیتها خیلی مهربان، عاطفی و البته خیلی جدی بود. در کمک کردن به دیگران دريغ نمیکرد و تمام دغدغه زندگیاش این بود که گره از مشکل کسی باز کند. اهل مطالعه بود و کتابهایی با موضوعات علمی، اعتقادی، عرفانی، تربیت کودک، ازدواج و... توی کتابخانهاش پیدا میشد. خیلی هم به نظم کتابهایش اهمیت میداد و اگر کسی کتاب به امانت میبرد شرایط نگهداری کتاب را بیرودربایستی برایش توضیح میداد.
همه ما عصبانی میشویم، اما مهم این است در این شرایط چطور رفتار میکنیم. احمد اهل سروصدا و این حرفها نبود و وقتی خیلی ناراحت و عصبانی میشد میگفت «خانمجان نیم ساعتی باهام کاری نداشته باش تا خودم آروم بشم».
بچهها که به جمع دو نفرهمان اضافه شدند زندگیمان شیرینتر شد. احمد علاقه عجیبی به بچهها داشت و سعی میکرد در تربیتشان خیلی از آموزههای دینی را رعایت کند. اسم هر دو را با پیشوند محمد انتخاب کردیم؛ محمدعلی و محمدحسین. احمد میگفت «تو هر خونهای باید اسم محمد و علی باشه». در کنار محبت و عشقی که نثار بچهها میکرد برایشان احترام قائل بود. سعی میکرد لفظ آقا از سر اسمشان نیفتد. نسبت به تربیت، آینده و اخلاقمدارشدنشان تاکید زیادی داشت. در وصیتنامهاش برایم نوشته است «محمدعلی و محمدحسین را به اخلاق خودت بزرگ کن و فراموش نکن خواهانم جوری برایشان تلاش کنی که هر دو طلبه، روحانی و ولایتی باشند، انشاءالله تعالی. در تربیتشان کم نگذار. روی ماهشان رو ببوس و از محبت برایشان دریغ نکن. دلم تنگ شده برای محمدعلی بابا و برای محمدحسین... هر سه شما رو به خدا میسپارم».
وقتی ماجرای سوریه پیش آمد خیلی زود به فکر رفتن افتاد. من هم حرفی نداشتم. روزی که به احمد بله گفتم فکر نمیکردم به این زودیها بستر جهاد برایش فراهم شود، اما احمد همان اول گفت هر جا نیاز به دفاع از اسلام و مظلوم باشد میرود. من هم قبول کرده بودم. دیگر بحث راضی کردن من در میان نبود، احمد فقط تلاش میکرد مرا آرام کند و برای دلتنگیهایم تسکین باشد. بار اولی نبود که ماموریت میرفت، همه ماموریتهایش هم با خطر عجین بود، اما سوریه رفتنش برایم سخت بود. نه میتوانستم از احمد دل بکنم نه توان داشتم مانع رفتنش باشم. میترسیدم شرمنده حضرت زینب
(س) شوم. شب قبل از رفتنش من و بچهها را بیرون برد. با موتور چند ساعتی ما را گرداند. در این فاصله همه چیزهای که بعدها توی وصیتنامهاش خواندم را برایم بازگو کرد. من بیاختیار اشک میریختم، اما احمد فقط سفارش میکرد که بعد از رفتن او باید چه کار کنم.
دمِ رفتن احمد، شده بودم عین مرغ سرکنده، اما بهش گفتم «به بیقراری من توجه نکن برو خدا به همرات...». این را که گفتم انگار پرواز کرد. میدانستم او هم دلش با من و بچههاست، اما انگار زیباتر از دنیا را دیده بود. خداحافظی کرد و رفت. الان که فکر میکنم مطمئن میشوم کوچ احمد همان روز نوشته شده بود، اگر میماند و نمیرفت باز هم بیشتر از این پیش ما ماندگار نبود، اما احمد بهترین و زیباترین مسیر را انتخاب کرد و خدا هم اجر این انتخاب و گذشت را با شهادت به احمد داد.
از فرودگاه تماس گرفت و گفت «خانمجان دیگه وقت رفتنه و باید گوشیم رو خاموش کنم. منتظر باش تا خودم تماس بگیرم». انگار راه نفسم کیپ شد. هیچ حرفی پیدا نمیکردم فقط میگفتم قطع نکن. انگار میخواستم صدایش را از پشت قاب سرد تلفن نفس بکشم. لحن صدای احمد هم تغییر کرده بود. میدانستم این لحظات چقدر برایش سخت میگذرد، ولی چارهای نداشت و گفت «خانمجان خداحافظ...».
پنجشنبه که رفت تا شنبه که تماس گرفت گوشم چسبیده بود به تلفن. صدایش را که شنیدم، توان حرف زدن نداشتم، فقط گفتم «مردم و زنده شدم کجا بودی؟!» گفت «خانومجان آروم باش! نمیتونستم تماس بگیرم». خیلی فرصت نمیکرد تماس بگیرد. گاهی چند روز بین تماسهایش فاصله میافتاد و من هم شمارهای نداشتم که پیاش را بگیرم. به همین خاطر آن روزها واقعا برایم سخت و عذابآور بود. البته تماس هم میگرفت خیلی کوتاه بود. فقط حال من و بچهها را میپرسید. به هوای همرزمانش حرف دیگری بینمان رد و بدل نمیشد. فقط یک بار که تماس گرفت و موقعیتش مناسب بود مثل همیشه با من صحبت کرد. کلی قربانصدقهام رفت. این تماس انگار آب خنکی بود که حرارت دلتنگیهایم را کمی تسکین داد. به خودش هم گفتم «آخیش دلم تنگ شده بود».
آخرین تماسش هجده آبان بود. آن روز جدای حرفهای دیگرمان کلی تحویلش گرفتم و بهش گفتم «احمدجان! افتخار میکنم که تو مرد زندگی منی و خدا رو شکر میکنم تو این مسیر قدم برداشتی. انشاالله برگردی و دوباره راهیت کنم».
روز بیستویکم آبان، روز اول ماه صفر بود. با بچهها رفته بودم خانه مادر احمد و داشتیم ناهار میخوردیم که یکییکی فامیل و دوست و آشنا از راه رسیدند. چیزی نمیگفتند، اما اینطور آمدنشان و نگاههایی که از ما میدزدیدند عادی نبود. دلم هری ریخت، اولین چیزی هم که به نظرم رسید احمد بود. بین عقل و دلم جنگ افتاده بود. حس کردم اتفاقی برای احمد افتاده، اما مدام به خودم نهیب میزدم که نه! اشتباه میکنی.
اولش گفتند «احمد مجروح شده»، رعشه به جانم افتاد. احمد آدم مجروح شدن نبود. با این حال گفتم «خب کجاست؟ من رو ببرید ببینمش». گفتن مجروحیتش شدیده. حالم بدتر شد، اما باز هم اصرار میکردم مرا ببرند پیش احمد ببینم چه حال و روزی دارد. اما همان حدس اولم درست بود. اینها همه مقدمهچینی بود. با منومن گفتند «احمد شهید شده، شهادتش مبارک باشه».
آن لحظه انگار زمان ایستاد. من که روی پاهایم ایستاده بودم ناخودآگاه نشستم. انگار جان از پاهایم رفت و درد تلخی در روحم جوانه زد. درد اینکه دیگر او را نمیبینم، دیگر صدایش را نمیشنوم، اصلا با دلتنگیهایم چه میکردم؟! حس کردم ریسمانی که بین من و احمد بود، پاره شد. احمد جایی رفته بود که همیشه آرزویش را داشت و من ماندم. مدام این فکر توی سرم میچرخید که حالا بدون احمدم چه کنم؟ همه زندگیام، سایه سرم دیگر نبود. با خودم میگفتم قرارمون این نبود. قبل از این هر وقت حرف از جدایی میشد دل هردوی ما میلرزید و احمد به من میگفت «باهم از دنیا میریم و اون دنیا هم با هم هستیم». اما الان که فکر میکنم میبینم احمد به قولش وفا کرد، با شهادت رفت تا برای همیشه کنارم باشد. من همیشه برای عاقبت به خیری احمد دعا میکردم. خواستهاش را میدانستم. به همین خاطر همیشه از خدا میخواستم اگر قرار بر نبودن است در راه اسلام به شهادت برسد. الحمدلله عاقبت عزیز دلم ختم به خیر شد.
بار اولی نبود که معراج شهدا میرفتم، اما این بار فرق داشت. داشتم میرفتم برای آخرینبار همه زندگیام را ببینم و برای آخرینبار با او خداحافظی کنم. برای دیدنش دل تو دلم نبود، از طرفی دلم میلرزید که حالا با چه صحنهای روبهرو میشوم. برایم گفته بودند چیزی از پیکرش نمانده و همین ته دلم را خالی کرده بود. احمد را که آوردند و روی تابوت را کنار زدند دلم آرام شد. صورتش زخمی، سرد و خسته بود، اما احمد با همان حال و روز قلبم را آرام کرد. دستهایی را که از شدت غصه رفتنش میلرزید به صورتش کشیدم. انگار قلبم آتش گرفت، اما صدایم را قورت دادم. آرامآرام اشک ریختم و برایش زیارت عاشورا خواندم. تا پیش احمد بودم حالم خوب بود. آرام بودم اما این بودن همیشگی نبود. مجبور شدم با همه وجودم وداع کنم و در قطعه ۲۶ بهشتزهرا او را به تن سرد خاک بسپارم.
*شهیدان مسعود عسگری، محمدرضا دهقانامیری، سیدمصطفی موسوی و احمد اعطایی که در ورودی شهر العیس با اصابت مستقیم گلوله توپ ۲۳ میلیمتری به شهادت رسیدند.
نویسنده: زینبسادات سیداحمدی