اشاره: دلش میخواست اولین فرزندش پسر باشد. پسری که بزرگ شدنش را ببیند و همیشه نگرانش باشد تا از مسیر مستقیم هدایت منحرف نشود. تا حقخواه و حقطلب باشد و مایه سرافرازیاش شود، اما حساب این را نکرده بود که پسرش، شهادتطلب هم بار بیاید. نه این که نخواهد، نه این که صبرش را نداشته باشد، فقط از نظرش دور میآمد، اما خب چه میشود کرد، حلالزاده به داییاش میرود! دایی که به راه شهادت برود، خواهرزاده را هم با خود میبرد. حمیده جشنپور با همه نگرانیهایش در تمام سالهای حیاتِ تنها پسرش قاطعانه میگوید «اگر باز هم پسری داشتم، دعا میکردم شهید بشود.»
من پنج برادر داشتم که از همان اوایل جنگ به جبهه رفتند. ما تبریز زندگی میکردیم. یادم هست یک روز مهمان داشتیم. مادرم با اضطراب آمد توی اتاق و رو به ما گفت: «تلفن کردند که برادرتان مجروح شده و به خانه شهید بردندش.» به من گفت خانه بمانم و مواظب بچهها باشم. مادرم به همراه چند نفر از بزرگترها به خانه شهید رفتند. من در همان سن بچگی برایم سوال بود که اگر برادرم مجروح شده پس چرا او را به خانه شهید بردهاند؟! نگران بودم که حدسم درست باشد و او شهید شده باشد. وقتی مادرم و بقیه برگشتند و صدای شیون مادرم آمد و خانه سیاهپوش شد، مطمئن شدم برادرم شهید شده. غلامرضا در کربلای5 شهید شد. آن روزها سختترین روزهای کودکیام بود.
***

چند سال بعد از شهادت برادرم، ماه رمضان سال ۶۹ به همراه مادرم برای خواندن قرآن به مسجد رفته بودیم. از آنجا هم میخواستیم به نماز جمعه برویم. آن روز، مادر و زندایی همسرم من را دیده و پسندیده بودند. زنگ زدند و قرار خواستگاری گذاشتند. بعد که آمدند خانه ما، مادرم عکس پسر را که از ظاهرش معلوم بود سپاهی است نشانم داد و نظرم را پرسید.
نگران بودم. نمیدانستم چه جوابی بدهم. حیا داشتم از این که مستقیم بگویم میخواهم. فکری کردم. انگشتری را که مادرم برایم خریده بود از انگشتم بیرون آوردم و گفتم: «مادر، من دیگر این انگشتر را نمیخواهم.» با تعجب نگاهم کرد و گفت: «چرا؟!» سرخ شده بودم و نگاهم را از او میدزدیدم. لحظهای مکث کرد و بعد با خنده گفت: «ای دختر! انگشتر را درآوردی که یعنی انگشتر آنها را میخواهی؟» هر دو خندیدیم.
***
ازدواج ما سنتی بود. عید فطر همان سال عقد کردیم و پنج ماه بعد هم عروسی گرفتیم. ۱۸ ساله بودم که وحید، پانزدهم مهر سال ۷۰ به دنیا آمد.
همیشه دوست داشتم فرزند اولم پسر باشد. خیلی خوشحال بودم از این که به آرزوی قلبیام رسیدهام. سعی میکردم دستوراتی را که برای تربیت صحیح یک پسر به عهده مادر است رعایت کنم. با وضو شیرش میدادم، سورههای کوچک قرآن را برایش میخواندم و...
وحید از انجام کارهای خانه خوشش میآمد. در دوران بارداریِ دخترم زود خسته میشدم و خوابم میبرد. یک روز که خوابیده بودم، با صدایی از خواب بیدار شدم. صدا از آشپزخانه میآمد. وحید را صدا زدم. جوابی نیامد. بلند شدم و رفتم طرف آشپزخانه. از چیزی که میدیدم تعجب کردم. وحید صندلی گذاشته بود زیر پایش و رفته بود بالا تا قدش به ظرفشویی برسد. داشت ظرفها را میشست.
از خردسالی مسئولیتپذیر بود. سه ساله بود و خواهرش وحیده تازه به دنیا آمده بود. نانمان تمام شده بود. پدرش هم به ماموریت رفته بود. وحید بند کرد که من میروم و نان میگیرم. گفتم: «عزیز دلم، تو هنوز کوچکی.» وحید اصرار میکرد. بچه هم گریه میکرد. من نه میتوانستم او را تنها بگذارم و نه دلم میآمد وحید را تنها بفرستم. بالاخره کوتاه آمدم. راه افتاد و رفت.
رفت و برگشتش طول کشید. دلشوره گرفتم. بچه را خواباندم و چادر سر کردم و رفتم دنبالش تا دم نانوایی. دیدم ایستاده کناری و نان خریدن مردم را تماشا میکند. رفتم جلو و به نانوا گفتم: «چرا به بچه من نان نمیدهی؟» گفت: «آخر به من چیزی نگفت.» خلاصه نان خریدیم. خانه که برگشتیم دیدم خواهرش وحیده نیست. رنگ از رویم رفت. صاحبخانه ما طبقه بالا مینشست. دواندوان رفتم بالا و در زدم. خانم صاحبخانه بچه به بغل در را باز کرد. نفس راحتی کشیدم. آمده بود پایین و دیده بود بچه گریه میکند و تنهاست، برده بودش بالا.
***
بزرگتر که شد، کنجکاوی هم به مسئولیتپذیریاش اضافه شد. طوری که اسباببازیها از دستش فقط یک روز سالم میماندند. به اجزای تشکیلدهنده اسباببازیها بیشتر از خودشان علاقه داشت. میگفت: «دوست دارم ببینم چطور این را درست کردهاند.» فکر میکنم همین کنجکاوی هم باعث شد که در بزرگسالی رشته مکانیک را انتخاب کند. کنجکاوی باعث شده بود زیاد سوال بپرسد. از خدا، از نماز، از شهادت داییاش و این که چطور شهید شده، کجا شهید شده، اصلا شهید یعنی چه. از پدرش میپرسید جبهه چطور بود؟ شما چه کار میکردید؟ میزد روی پایش و میگفت: «کاش من هم آن زمان بودم!»
در درسهایش هم همینطور کنجکاو و زرنگ بود. آن روزها رفتن بچهها به پیشدبستانی مثل الان رسم نبود. خودم قرآن و کاردستی و نقاشی یادش میدادم. توی درسها هم خودم کمکش میکردم. پدرش چون جانباز شیمیایی بود خیلی حوصله سر و کله زدن با وحید را نداشت. من هم از ایشان خواسته بودم این کار را به من واگذار کند. وحید به کمک من هم خیلی نیاز نداشت.
***
در کنار درسش، کلاس تکواندو هم اسم نوشته بود. گیمنت هم میرفت که تفریح آن روزِ بچهها بود. مسجد هم میرفت. من همچنان مادر نگرانی بودم که تربیت پسرم از هر لحاظ برایم مهم بود. بزرگتر که شد روزی آمد و گفت: «با من میآیی برویم و من را در کانون قرآن و عترت نور ثبتنام کنی؟» با خوشحالی گفتم: «چرا که نمیآیم؟»
بعد از مدرسه، مرتب آنجا بود. من هم خیالم تا حدودی راحت. این آشنایی با کانون قرآن، منشا خیرات و برکات زیادی برای خودش و ما شد. تا زمان شهادتش با این کانون در ارتباط ماند و کارهای متعددی را در این کانون انجام داد. طوری شده بود که دیگر لازم نبود به او بسپارند چه کار کند. خودش کارها را انجام میداد و جلو میبرد. ما تازه بعد از شهادتش و از حرفهای دوستانش متوجه شدیم که وحید ما چه کارهایی انجام داده است.
***
از دوران دبیرستان، رفت و آمدش به پایگاه بسیج مسجد جدیتر شد. حتی بعد از آن که دانشجو شد، هم برای پایگاه مسجد وقت میگذاشت، هم بسیج دانشجویی. از همان زمان، دورههای آمادگی رزمی و میدان تیر و اسلحه و اینها را هم میگذراند. به شوخی به او میگفتم: «اگر سربازی رفته بودی، تا به حال تمام شده بود!» دانشجو که شد، نگران بودم. نگران این که در دانشگاه گرفتار انحرافات بشود. میگفتم: «میخواهی همراهت بیایم دانشگاه؟» متعجب ولی خوشرو میگفت: «مادر، لازم نیست نگران باشی. من را طوری ساختهای که نگرانت نکنم.»
بسیار شوخطبع بود و احترام بزرگترها را داشت. در عین حال با آنها بگو بخند هم میکرد، مخصوصا با پدرش. یکبار سر غذا خوردن، پدرش به او گفته بود که پرخوری باعث چاقی میشود. وحید بدون این که ترش کند یا بیاحترامی کند گفت: «بابا، نگران نباش. دو روز دنیاست دیگه!» و خندیده بود. یا گاهی که پدرش از او عصبانی میشد، به جای ناراحت شدن به من میگفت: «برو از دل بابا دربیاور. دوست ندارم به گناه بیفتم.»
***
گاهی پیش میآمد که زخمی و کوفته و بخیه خورده به خانه میآمد. هراسان میگفتم: «چه بلایی سرت آمده؟» خندان میگفت: «نگران نباش مامانجان. در راه امام حسین اینطوری شده.»
وقتی توی خانه نماز میخواندم و وحید خانه بود، بعد از نماز سرش را میگذاشت روی پایم و میگفت: «تو رو خدا برایم دعا کن که من هم شهید شوم.» این را که میگفت دلم آشوب میشد.
یک شب با صدای گریه از خواب بیدار شدم. هراسان رفتم ببینم چه کسی دارد گریه میکند. دیدم وحید سر جانمازش نشسته، مناجات سوزناکی از حاجمنصور برای خودش گذاشته و گریه میکند. من از بچگی وحید تحمل گریه او را نداشتم. رفتم جلو. بغلش کردم و گفتم: «آخر مامانجان! چرا گریه میکنی؟ چی کم و کسر داری؟ بگو عزیزم؟» گفت: «مامان، من فقط شهادت میخواهم. میخواهم دعا کنی که شهید بشوم.»
***

از همان سال اولی که تلویزیون پیادهروی اربعین را نشان میداد، وحید هم دلش میخواست برود. رفت و در کاروان بچههای قم ثبتنام کرد. نزدیک رفتنش حنا گرفته بود که سرش را حنا بگذارد. من متعجب مانده بودم که این چیزها را از کجا یاد گرفته. کمکم متوجه شدم با روحانیها همنشین شده. حتی به حوزه علمیه بناب هم رفته بود. آنجا چند روزی در حجره روحانیها بود و با آنها زندگی میکرد. قصد داشت به دنبال طلبگی برود.
بعد از آن سفر اربعین، وحید شد یک وحید دیگر. خیلی جدیتر دنبال شهادت بود و به دنبال رفتن به سوریه. البته قبلش هم زمینههایش را داشت و راهیان نور میرفت. بعد از آن سفر، مادرم هم میگفت که: «وحید چقدر شبیه برادر شهیدت شده.» و من ته دلم خالی میشد.
***
از ۲۰ سالگی گاهی به من میگفت که زن میخواهد. به بهانه این که حالا زود است یا هنوز کار نداری، موضوع را عوض میکردم. بعد از چهار سال درسش تمام شد، کارهایش را کرد که برود سپاه. من دوست داشتم درسش را ادامه بدهد. یکبار به او گفتم: «وحیدجان، همه فامیل ما سپاهی هستند. تو برو و درس مهندسیات را ادامه بده.» میگفت: «مامان، این علاقهمندی من است و نمیتوانم کار دیگری انجام دهم.» چون پدرش و خیلی از فامیل ما در سپاه مشغول بودند، زود پذیرفته شد و در قسمت مهندسی سپاه در قسمت ساختوساز توپهای جنگی مشغول به کار شد. همکارانش خیلی دوستش داشتند. وحید با مهربانیهایش همه را مجذوب کرده بود.
دوباره حرف ازدواج را پیش کشید و گفت: «الان، هم ماشین دارم، هم کار. میخواهم دینم کامل باشد.» ماشین را قسطی خریده بود. دلش نمیخواست دوران نامزدی به خانمش سخت بگذرد و مجبور باشد همهجا را پیاده طی کند. چند نفر معرفی کردم که جور نشد. گفتم: «وحیدجان، خودت از این خانمهایی که میبرید راهیان نور یکی را پیدا کن، من میروم صحبت میکنم.» بلند خندید و گفت: «همه مادرها میگویند از این کارها نکنید، شما میگویی بکن! اصلا وحیده برایم پیدا کند.» گفتم: «آخجون! من هم راحت میشوم.» اتفاقا خواهرش در دانشگاه با دختری آشنا شده بود. میگفت: «من این دختر را که میبینم، انگار وحید را میبینم، آنقدر که عقایدشان شبیه به هم است.»
وحید گفت اول خودش با وحیده برود و از دور او را ببیند که اگر نپسندید، دیگر دختر اذیت نشود. یک روز رفت دم دانشگاه و او را دید. آمد و گفت: «پسندیدم. بروید صحبت کنید.» وحیده هم شماره سمیهخانم را از دوستش گرفت. ما تماس گرفتیم و رفتیم خواستگاری. توی تبریز رسم نیست جلسه اول، پسر را با خودشان ببرند، اما چون نزدیک محرم و صفر بود و من میدانستم وحید چقدر دلش میخواهد با خانمش به پیادهروی اربعین برود، او را هم با خودمان بردیم. همان جلسه با هم صحبتی داشتند، اما نهایتا جواب خانواده منفی بود.
محرم گذشت. وحید که خیلی دوست داشت با خانمش برود اربعین، تنها رفت و این آرزو برایش ماند. بعد از ماه صفر، نماز استغاثه به حضرت زهرا(س) خواندم و توسل کردم به حضرت. وحیده با سمیهخانم صحبت کرد و سمیه رضایتش را اعلام کرد. وحید هم دوباره رفت و با دخترخانم صحبت کرد و توافق حاصل شد. ما مجدد تماس گرفتیم و رفتیم منزلشان. نظر خانواده هم تامین شد. توی همان جلسه به خانمش درباره تمایلش به سوریه رفتن گفته بود. سمیهخانم هم قبول کرده بود. اصلا عین سیبی بودند که از وسط نصفشان کرده باشی. خیلی زود عقد کردند. هفت ماه به عروسی مانده بود.
***
همانموقعها هر دویشان یعنی پدر و پسر، اسم نوشته بودند برای اعزام به سوریه و جنگ با داعش. با رفتن پدرش موافقت شد. ایشان رفت به موصل. رمضان ۹۶ بود. هربار که از موصل زنگ میزد، وحید به شوخی میگفت: «بابا، هنوز شهید نشدی؟!» باز میخندید و میگفت: «برگرد بیا، کار شما نیست. خودم باید بروم.»
بعد از ۴۵روز که پدرش از عراق برگشت، توی فرودگاه عکس سلفی با پدرش گرفته بود. زیرش هم نوشته بود «ما را مدافعان حرم آفریدهاند.» دمدمای عروسی وحید، زنگ زدند که همسرم دوباره اعزام شود موصل. ایشان هم مثل وحید فنی بود و به وجودش نیاز بود. من گفتم: «نمیشود بروی! الان عروسی پسرت است و من دست تنها نمیتوانم کارها را انجام بدهم.» این شد که تماس گرفت و گفت نمیتواند برود.
وحید چون سابقه طراحی پوستر و بنر برای کانون قرآن و عترت را داشت، تصمیم گرفت خودش کارت عروسیاش را طراحی کند. یک کارت عروسی به سلیقه خودش، ساده و مزین به آیات قرآن و حدیث تدارک دید. من کارت را که دیدم گفتم: «مادرجان، همه که مثل ما فکر نمیکنند. قبول کن یک کارت عروسی مثل بقیه بخریم.» اما وحید گفت: «مامان، بگذار همین کارت خودم را بدهم تا بقیه بچهها هم از این طراحی الگو بگیرند.»
***
وحید خیلی خانوادهدوست بود. ما را که جدا، خانمش و زندگی جدیدش را هم جدا. گل زیاد میگرفت، مخصوصا برای خانمش. خانهای را که اجاره کرده بود با وسواس زیاد مرتب و تمیز کرد. با سلیقه، هرچه در توانش بود برای زیباسازی خانه انجام داد، از کف و در و دیوار گرفته تا وسایل خانه.
دو ماه از عروسیشان میگذشت که برگه ماموریت سوریهاش را گرفت و آماده رفتن شد. آمد خانه ما و برگه را به من نشان داد. انگار زیر پایم را خالی کرده باشند. لحظهای شل شدم. نگاهم کرد و گفت: «مامان، اگه شما بگی نرو نمیروم.» خودم را محکم گرفتم که اشکهایم نیاید. بغضم را خوردم و گفتم: «مادر، من مانع رفتنت نمیشوم. نمیخواهم جلوی خانم زینب سرافکنده باشم. برو عزیز دلم.» این را که گفتم انگار دنیا را به او داده باشند. خیلی خوشحال شد.
***
یک هفته مرخصی گرفت که خانه باشد و ما بیشتر او را ببینیم. شب قبل از اعزامش، شب تولدش بود. آمدند خانه ما. کیک خوردیم و عکس گرفتیم. به شوخی و جدی میگفت: «با حجاب عکس بگیرید، این عکسها بعدا لازمتان میشود.» من عصبانی میشدم که این حرفها چیست؟ وحید فقط میخندید و شوخی میکرد.
صبح روز بعد برای بدرقه رفتیم خانهشان. صبحانه را با هم خوردیم. مدام سر به سر من و پدرش میگذاشت تا ناراحت رفتنش نباشیم. من در خانه آنها خیلی احساس راحتی میکردم، حتی خوابم میگرفت. به شوخی میگفت: «مامان، خونه ما خیلی خوبه. شما هم خیلی اینجا راحتی.» بعد به سمیهخانم میگفت بالش برای من بیاورد.
***

رفتیم فرودگاه بدرقهاش. مادرم، خواهرش، پدرخانم و مادر خانمش هم آمده بودند. وحیده و مادرم خیلی گریه میکردند. وحید مدام میگفت: «اینقدر گریه نکنید، من ناراحت میشوم.» به مادرم گفت: «مادر! من میروم راه سوریه را باز کنم که شما راحت بروید زیارت.» مادرم شدیدتر گریه کرد. گفت: «میدانی وحیدجان، داییات هم همینها را گفت. گفت میروم راه کربلا را باز کنم.» با همه روبوسی کرد و رفت. از سالن که میخواست خارج شود، یک نظر برگشت و ما را نگاه کرد، نگاه آخر.
از اول محرم، نگرانی و دلشوره افتاده بود به جانم. مدام روضه شهادت پسران حضرت زینب(س) یادم میآمد. میگفتم چطور خانم حضرت زینب(س) بعد از شهادت پسرانش نرفت آنها را ببیند و گریه میکردم.
***
وحید از سوریه زنگ میزد. تا صدای زنگ تلفن میآمد از جا میپریدم به امید این که او باشد. وقتی پشت تلفن صدای خندهاش را میشنیدم خیالم راحت میشد. زنگ هم که میزد، باز شوخی میکرد. میگفت: «مامان، دارم از آن چایهای عربی که دوست داری میخورم و یادت میکنم.» میگفتم: «یکی هم به جای من بخور!»
یکبار زنگ زد خانه مادرم. چون دهه اول محرم منزل مادرم مجلس روضه برقرار است، آنجا بودم. گفتم: «وحید، ما داریم اربعین میرویم کربلا.» گفت: «کاش سمیه را هم میبردید.» از حرفش تعجب کردم. گفتم: «تو خودت گفتی که خودم میخواهم ببرمش. من که از تو پرسیدم ببریمش یا نه!» آنموقع نفهمیدم چرا نظرش عوض شده.
***
عازم سفر کربلا شدیم. دو شب را نجف ماندیم. شب دوم نجف، حالم دگرگون بود. بیاختیار بغضم میگرفت. برگشتم سمت حرم امام علی(ع) و گفتم: «آقاجان، پسرم حاجتی دارد. حاجتروایش کن.» همسفرانم که دعای من را شنیدند پاپی شدند که بگو چه حاجتی دارد. گفتم: «پسرم شهادت میخواهد.» آنها با مذمت به من نگاه میکردند که چرا چنین دعایی در حقش میکنم، اما حال من این بود. به دلم افتاده بود برایش دعا کنم که شهید شود. همانموقع که من این دعا را برای وحید کردم، وحید در بیمارستان دمشق بود. سه روز بود که مجروح شده بود و من خبر نداشتم. در همان لحظات هم شهید شد. آبان سال ۹۶.
وحید در سوریه کار تعمیر و نگهداری سلاح و ادوات به عهدهاش بود. پیش میآمد که از ادوات و سلاحهای دشمن که غنیمت میگرفتند، قطعههای خوب و سالم را جدا میکردند و نگهمیداشتند. وحید زیاد این کار را میکرد. میگفت این تکهها به دردمان میخورند. سر یکی از همین رفتنهایش سرِ ادوات دشمن، پایش میرود روی تله انفجاری و یک پایش قطع میشود و بهشدت خونریزی میکند. با آن حال، خودش را میکشد روی تپهای که دوستانش ببینندش. یکی از دوستانش میگفت: صدای انفجار که آمد نگاه کردیم ببینیم چه کسی از ما نیست. دیدیم وحید نیست. دویدیم سمت صدای انفجار و رسیدیم بالای سرش. میخندید. به او گفتم: «توی این وضع هم دستبردار نیستی؟!» رساندیمش بیمارستان دمشق. با حال نیمه هوشیار، باز هم با همه شوخی میکرد.
سه روز در بیمارستان دمشق بستری بود. از آنجا یکبار توانسته بود با خانمش صحبت کند. دوستش میگفت: «همه انرژیاش را جمع کرده بود که خانمش متوجه مجروحیتش نشود.» به ما زنگ نزده بود. ما کربلا بودیم و نمیخواست زیارتمان خراب شود.
***
فردایش راه افتادیم پیاده برویم کربلا. رسیده بودیم عمود ۳۴۵ که به تلفن همسرم زنگ زدند و گفتند مادرش خیلی مریضاحوال است. حرف شد که حیف است کربلا نرفته برگردیم. توی همین فکرها بودیم که دوباره یکی از دوستان همسرم زنگ زد. از احوال وحید و دامادمان پرسیده بود. بعد با اصرار همسرم، به او گفته بود وحید شهید شده.
همسرم تلفن را که قطع کرد رنگ به رویش نمانده بود. به من چیزی نگفت ولی گفت که مادرش خیلی حالش بد است، مجبوریم برگردیم. همانجا رفتیم آنطرف جاده و سوار ماشین شدیم و برگشتیم مرز مهران. مهران هم سوار ماشین خودمان شدیم و حرکت کردیم. دیدم دارد میرود سمت تهران. پرسیدم: «چرا اینطرفی میرویم؟» گفت یک کاری تهران دارد، بعد میرویم تبریز.
صبح برای نماز ایستادیم. بعد از نماز، من صوت زیارت عاشورا را گذاشتم تا با آن دعا را بخوانم. ناگهان دیدم همسرم گریه شدیدی کرد. دست گذاشتم روی شانهاش و قسماش دادم که بگو چی شده. گفت: «وحید...» گفتم: «وحید شهید شده؟» دیدم چیزی نمیگوید. گفتم: «آره، شهید شده. خودم دعا کردم که شهید بشود.» برگشت نگاهم کرد. حالا هر دو به پهنای صورت اشک میریختیم.
***
رفتیم تهران. قبل از این که برویم معراج شهدا، رفتیم سر قبر شهدای گمنام. تمام لحظاتی که آنجا بودم حس میکردم وحید کنار من است و دارد پشت سرم راه میرود. با دوست همسرم رفتیم معراج شهدا و دیدیمش. لای کفن سفیدش، راحت خوابیده بود. پرچم ایران را کشیده بودند رویش. وحیدم خیلی خسته بود، خیلی دویده بود، خیلی کار کرده بود، حالا وقت استراحتش بود.
تشییع جنازه باشکوهی در تبریز برگزار شد. با این که وحید چند روز بعد از اربعین تشییع شد، اما انگار همه از کربلا برگشته بودند. همۀ تبریز. روز تشییع وحید، پدرش در جمع عزاداران سخنرانی کرد. خیلی خوب هم صحبت کرد. بعد از مراسم گفتم: «چطور این حرفها را زدی؟ خیلی خوب صحبت کردی.» گفت: «من نبودم که حرف میزدم. نگاه میکردم به عکس وحید و وحید انگار خودش میگفت که چه چیزهایی را بگویم و از قلم نیندازم. خودشان کمک میکنند.»
***
بعضی وقتها یادم میرود وحید دیگر نیست. میخواهم به او تلفن کنم یا فکر میکنم الان خانه خودش است، الان سر کار است. یادم هست روزی با خودش به منزل شهید صادق عدالتاکبری رفته بودیم. در راه بازگشت به من گفت: «مامان، دیدی مادر شهید چطور شیوا صحبت میکرد؟ شما هم باید بعد از شهادت من همینطور صحبت کنی.» گفتم: «من که بلد نیستم اینطوری صحبت کنم.» گفت: «نگران نباش. خودم صدایم را ضبط میکنم که هرچه باید بگویی یادت نرود.» به این کار نرسید. خیلی زودتر از این حرفها رفت.
وحید هر وقت کارش تمام میشد، میرفت وادیالرحمه سر قبر دایی شهیدش و سایر شهدا. حالا من میروم مسیر بینالحرمین را؛ بین قبر پسرم و قبر برادرم در وادیالرحمه. برایم سخت است نبودنش، اما پشیمان نیستم. میگویم اگر باز هم پسری داشتم برایش دعا میکردم شهید شود و در همین راه میدادم.
مصاحبه و تنظیم: اسما طالقانی