از طایفه یعقوبوندیم. ایل پاپی در منطقه بالاگریوه، ییلاق و قشلاق میکردند. تیرههای مختلف از سهوسیر و تاف و درهنسه تا ادریسی و شاهزادهاحمد و دشت لاله کوچ میکردند. 21 سال در منطقه دادآبه لرستان زندگی کردم. حبیب در دادآبه به دنیا آمد. بچه اولمان بود. خودم اسمش را انتخاب کردم. یک کلمه گفتم حبیب. خالهام گفت «حبیبِ خدا.» گفتم «به عشق حبیبِ خدا اسمشو حبیب میذارم.» به رسم و رسوم لری خودمان برایش گوسفندی سر بریدم. دوست و فامیل دورمان جمع شدند.
غذایمان از دل طبیعت بود. دسترنج خودمان را مصرف میکردیم. شیر، ماست، دوغ، کشکینه و روغن حیوانی، بوسور، زرشک و قارچ، هم غذایمان بودند و هم دوایمان. حبیب در طبیعت کوهستان بزرگ شد و بنیه گرفت. از کودکی قدرت بدنی خیلی خوبی داشت.
***
در منطقه سهوسیر، فصل بهار گوسفندها را برای چرا میبردیم. تقریبا ساعت نه و نیم، ده آسمان سیاه شد. باد و باران شدیدی گرفت. از آسمان تگرگهای بزرگی میبارید. گوسفندها در جنگل پراکنده شدند. چهار نفر بودیم. رفتیم تا گله را جمع کنیم، سه خرس به گوسفندها حمله کردند. صدای تیراندازی ما و رعد و برق توی کوه میپیچید. ۱۷ گوسفند را خرسها کشته بودند. شش ماه بعد از این جریان، بقیه گوسفندها را هم فروختم. برادر بزرگم قلعهلور زندگی میکرد. حبیب را مادرش تازه از شیر گرفته بود و حمید به دنیا آمده بود که آمدیم قلعهلور.
برادرم زمینی برایم خرید و یواشیواش خانه را با خشت ساختیم. سیدآقا استادکارِ بنایی بود. گفت «حالا که اینجا اومدی، بیا پیش خودم کار کن.» در ساخت ساختمانهای پادگان دوکوهه با برادرم کارگری میکردم.
***
مبارزات انقلاب به اوج رسیده بود. کار را تعطیل کردیم. پلیسی همسایهمان بود. گفت «فردا از خونه بیرون نیایید. قراره کودتا بشه.» آدم زورگویی بود. گفتم «به خدا قسم فردا صبح زود با قلماسنگ میرم جلوی مامورها!» روز بعد که به چهارشنبه سیاه معروف شد، ارتش با تانک ریخت توی شهر و چندتا از جوانهای اندیمشک شهید شدند. هر روز توی تظاهرات و درگیری شرکت میکردیم. مردم توی یکی از درگیریها، پلیس همسایهمان را کشتند و به سزای اعمالش رسید.
با خبر پیروزی انقلاب، به سمت پاسگاه ژاندارمری قلعهلور رفتیم. دست به سنگمان خوب بود. ما با سنگ میزدیم، آنها با تفنگ. پاسگاه را بدون کشته فتح کردیم.
***
از زمانیکه کلنگ ساخت مسجد را زدند، کمک کردم. اولین قبضش را هنوز دارم. صد تومان بود. برجی ۲۰ تومان، ۳۰ تومان میدادیم برای خرید ماسه و سیمان و آجر و مصالح یا دستمزد میدادیم به بنایی که برای مسجد کار میکرد.
برای حبیب و حمید دوتا زنجیر خریدم. مُحرم در هیات مسجد امام حسین قلعهلور زنجیر میزدند. حمید دنبال عَلم رفت و زنجیرش را به برادرش حبیب داد. حبیب در هیات با دو زنجیر عزاداری میکرد. تا وقتی بزرگ شد، همیشه وسط هیات، کفنپوش با دو زنجیر، زنجیر میزد.
***
حبیب را سال ۶۱ در مدرسه ۱۷شهریور ثبتنام کردم. فاصله مدرسه تا خانهمان ربع ساعت راه بود. خودش میرفت و میآمد. کودکی و درس و مدرسهاش در جنگ بود. به مادر حبیب گفتم «حقیقتش من میخوام برم جبهه. میتونید خونه رو بفروشید برای خرجی.» گفت «اگه خونه رو بفروشیم، دیگه هیچ وقت صاحب خونه نمیشیم.»
سال ۶۵ رفتم جبهه. مادرِ حبیب میرفت سر باغ کارگری میکرد تا خانه را نفروشیم. حبیب هم پا به پایش کار میکرد. حبیب عاشق شنیدن خاطرات جنگ بود. هر وقت تعریف میکردم، مینشست و با دقت گوش میداد.
عشایر خودمان همه تفنگ دارند. تفنگی داشتم گلنگدنش مثل برنو بود، اما شکل و طرحش مثل قناصه. خشابش نیمدایرهای بود. فشنگ برنو میخورد. وقتی میرفتم سر زمین کشاورزی برای نگهبانی، تفنگ را با خودم میبردم. حبیب بعد از ظهرها میآمد میگفت «آقا! تفنگ رو بده نگاش کنم و تیری باش بندازم.» اعتماد بهاش داشتم. از نوجوانی تفنگ دادم دستش. میدانستم تواناییاش را دارد، از عهدهاش برمیآید. برایش همه دنیا یک سَمت بود و تفنگ یک سمت. شبانهروز فکر و زندگیاش تفنگ بود و کوه. به انواع مختلف سلاح مسلط بود، از تهپاره و برنو و...
یک روز سروان عباسی زنگ زد بهاش. گفت «بیا کارِت دارم.» آخر شب که برگشت خانه، ازش پرسیدم «سروان عباسی چه کارت داشت؟» گفت «سر مرز، تفنگی از قاچاقچیها گرفته بودن، بلد نبودند باهاش کار کنن. منو بردن که یادشون بدم.»
***
اهل شعر و موسیقی لری بود. آواز محلی میخواند «دایه دایه وقته جنگه، قطار که بالا سرم پورش ز شنگه.» این را در سوریه هم خوانده.
یک روز گفت «میخوام برم سوریه، بشی پدر شهید.» تنم لرزید. جنگ که شوخی نیست. همرزمم بچه شیراز بود. دختری داشت. در دژ خرمشهر با هم بودیم. آتشبار چهارم بود. زیر سایۀ نفربر نشسته بود، گرایش را گرفته بودند. خدا به سر شاهد است، آن بچه پودر شد. توی کیسهای پلاستیکی جمعش کردند. خیلی همرزم داشتم که شهید شدند. توی منطقه دیده بودم کسی که میخواهد شهید بشود صورتش فرق میکند. در عالم دیگری است. میدانستم که حبیب برود سوریه برنمیگردد.
اصلا بهام نگفت که فردا میخواهد برود. حتی اشارهای هم نکرد. هر کاری میخواست برای اعزام سوریه بکند، از من مخفی میکرد. آخرش هم بیسروصدا و تنها رفت.
کَبلعلی پسرخالهام، وقتی شنید رفته سوریه از خرمآباد زنگ زد گفت «پسرخاله، حبیب آدم نترسیه. حالا که رفته سوریه، به خدا قسم حبیب برنمیگرده!»
***
یک شب از سوریه زنگ زده بود، خانه نبودم. دامداری داشتیم. توی دامداری شب به خوابم آمد. دیدم توی دشت پر گلی دارد میخندد. دست روی گلها میکشید. به دلم زده بود یا زخمی شده یا شهید. به دوستم پناه گفتم «پناه! حبیب رو به خواب دیدم. مطمئنم اتفاقی میافته.»
بعد از ظهر پناه با موتور آمد دم دامداری. گفت «بچهها با هم دعوا کردن. بیا بریم.» بهاش گفتم «بچهها دعوا نکردن. به خدا حبیب یا زخمی شده یا شهید شده.» ترک موتورش نشستم. وسط راه حمید و باجناقش را دیدم. با ماشین آمده بودند سراغم. دیگر میدانستم حبیب شهید شده.
***
رفتیم اهواز. جمعیت زیادی فرودگاه بودند. هشت و ۲۰ دقیقه هواپیما به زمین نشست. موقعی که پیکرش را آوردند، کل مسئولان استان آنجا بودند. تنها حرفی که به زبانم آمد گفتم «شهادتت مبارکت.»
من و حمید دو طرف تابوت توی آمبولانس نشستیم و حرکت کردیم سمت اندیمشک. حمید هی گریه میکرد. گفتم «برای چی گریه میکنی؟! شهید گریه نداره. خوش به حالش شهید شد. خیال نکن مُرده. شهید زنده است و هر کاری بکنین میبینه.»
***
رسیدیم اندیمشک. مردم جمع شده بودند شهدای گمنام. چه استقبالی کردند! بردیمش سردخانه. وقتی که صورتش را باز کردم، خدا وکیلی انگار راحت خوابیده بود.
نمازش را آیتالله جزایری خواند. حبیب گفته بود «اگه شهید شدم، آقام بسپارَم به خاک.» رفتم وضو گرفتم. بدون وضو نباید به شهید دست میزدم. داخل قبر گفتم «بهام نگفتی میخوای بری سوریه، حلالت میکنم. وقتی رفتی، گفتم خدا به همراهت.» ازش حلالیت گرفتم و حلالش کردم چون زمانی که بخواهم از این دنیا بروم اولین کسی که دستم را میگیرد، حبیب است. بعد از شهادت حبیب نگذاشتم هفتهاش بشود، پیراهن سیاهم را درآوردم. پیراهن سیاه فقط مال امام حسین است.
***
با صد نفر از خانواده شهدای مدافع حرم رفتیم سوریه. هنوز درگیری بود. وقتی رسیدیم حرم حضرت رقیه سلاماللهعلیها و حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها، انگار توی این دنیا نبودم. مصیبت حضرت زینب چیزی دیگری است. مصیبت خودتان را فراموش میکنید. انگار نه انگار حبیب شهید شده. چون اینها مامورهای حضرت زینب بودند.
یک روز صبح بیدار شدم رفتم سر قبرش فاتحهای خواندم و رفتم سر کار. شب به خوابم آمد. خیلی رسمی گفت «اینقدر که از تو راضیام، از هیچ کس راضی نیستم.»