جمع شده بودیم تا هم یادی از گذشتهها کنیم و هم اندوختهای بیفزاییم بر کولهبار معرفتیمان برای روایتگری اردوهای جنوب. حرفها گل انداخته بود که به جمع ما وارد شد. متبسم و آرام، آمد میان ما نشست. ما هم گرم حرف و شوخی. بعد از تشریفات معرفی، دعوت کردند از مادر شهید رسول خلیلی برای صحبت. در میان بهت و حیرتم، دیدم که بلند شد و پشت میکروفون نشست. باورش برایم سخت بود. مادر شهیدی، جوان و چنان باصلابت و آرام! انگار نه انگار که پاره تنش دیگر در کنارش نیست. دیگر درِ خانهاش را نمیزند و صدای مردانهاش در خانه نمیپیچد. میگفت مسئله شهادت در خانه ما حل شده بود، درست همسان بانو و مقتدایش زینب(س). انگار او هم ندیده بود جز زیبایی.
چقدر نگران آن بود که شهادت نصیبش نشود! این را مادرش میگفت. درست مانند تو، حاجمحسن دینشعاری! سالهای طولانی نبرد با دشمن متجاوز بعثی گذشته بود و حس کرده بودی جنگ رو به آخرها گذاشته. غم فراغ یاران در نگاهت چال انداخته بود و تو بی آن که دیگران بویی ببرند، منتظر روز موعود بودی؛ روز عید قربان.
وقتی فهمیدم شهید خلیلی هم تخریبچی بوده ناخودآگاه یاد تو افتادم و تو در تمام لحظات مصاحبه و تا همین الان با منی و در ذهن من.
مادر شهید خلیلی لبخندی زد و گفت: واقعیتش رسول را در حد شهادت نمیدیدم و به باورم نمیآمد که روزی شهید بشود. فکر میکردم به درجهای نرسیده که برای شهادت انتخابش کنند. برایم مرتبه شهدا دست نیافتنی میآمد. حسم این بود که برای رسیدن به آن، حالت معنوی خیلی خاص و مشهودی باید داشته باشی که به نظرم رسول نداشت. هروقت که حرفش هم پیش میآمد با یک اطمینان قلبی میگفتم: فکر نکنم تو شهید بشوی! و رسول هم با لحنی که بوی غم داشت میگفت: یعنی به نظرت شهید نمیشوم؟ و من چقدر دلم برایش میسوخت!
از خلوتهای شبانهات در قبرهایی که پشت دوکوهه کنده بودید و از ارادت عجیبت به بانوی بینشان که بگذریم، همه تو را با خندههایت، شوخیهایت و جدیتت در کار میشناختند. آنقدر سر به سر بچهها گذاشته بودی که اگر کسی نمیشناختت میگفت آنقدر آه و ناله بچهها دنبالت هست که نامت را جزو شهدا رد نکنند! با خنده میرفتی بالای سر زخمیها و وقتی از تو میپرسیدند: چرا میخندی؟ میگفتی: نمیدانم! خندهام میگیرد. نمیدانم از شادی است یا از ناراحتی! و آنها را میخنداندی و چقدر خندههایت روحیهبخش بود. حتی اگر خودت هم مجروح میشدی تا میشد، عقب نمیرفتی. مثل آندفعه که در حال حفر کانال در فاو، کلنگ بچهها به پایت خورد و کاری زخمی شد و با وجود اصرار بچهها چهل روز در خط ماندی و گفتی: پایم مجروح شده، زبانم که کار میکند! از آنموقع دوباره بازار شوخیها داغ شد که همه را ترکش میگیرد، حاجی را کلنگ!
***
مسئله شهادت در خانه ما حل شده بود. پدر رسول، رزمنده هشت سالِ جنگ بود و من از دوران پدرش با این شرایط مواجه بودم که هر لحظه امکان داشت خبر شهادتش را برایم بیاورند.
حاج آقا هیچوقت خانه نبود. همه فامیل من را نصیحت میکردند که: اِنقدر نگذار شوهرت به جبهه برود. پس کی زندگی میکنید؟ بالاخره او هم وظایفی دارد. اگر شهید بشود تو میخواهی چه کار کنی؟ من از شنیدن این حرفها ناراحت میشدم. میگفتم من یک انقلابیام، دفاع از کشورم و از آرمانهایی که برایش انقلاب کردیم برایم مهم است. اصلا یکی از شرایط من برای ازدواج این بود که همسرم نباید نسبت به جنگ و مسائل مربوط به آن بیتفاوت باشد. ترجیح میدادم او در میدان جهاد شهید شود تا در بستر مریضی یا در تصادف بمیرد. چرا که ایمان داشتم به آیه قرآن که «مرگ در همه حال به سراغ ما خواهد آمد».
رسول هم از کودکی در خانوادهای با این شرایط زندگی کرد. بعد از جنگ، هر سال برای بازدید از مناطق عملیاتی و تجدید خاطره، خانوادگی میرفتیم جنوب. از همان دوران کودکی عاشق شهدا و رزمندهها بود. عکس و خاطرات شهدای خودمان و شهدای حزبالله لبنان را جمع میکرد. با پدرش به مسجد و مراسم مذهبی میرفت. مدرسه هم که رفت، کمکم پایش به بسیج مسجد باز شد و برنامهاش این بود که از مدرسه، اول برود پایگاه بسیج و بعد بیاید خانه. رسول به صورت خودجوش همه چیزهای خوب را جذب کرد و پایش به جاهایی باز شد که در رشد روحیاش موثر بود. رسول از بچگی خودساخته بود.
***
همیشه داوطلب کارهایی بودی که برای دیگران سخت میآمد. نواجوانیات را به جای گذراندن در کوچهها و تفریح، در هیاتی گذراندی که خودت موسسش بودی تا بچهها را درگیر فعالیتهای مذهبی کنی. در بحبوحه انقلاب، دلت به تظاهرات در خیابانها راضی نشد و به جای آن رفتی در پزشکی قانونی و به شناسایی و تحویل اجساد شهدا مشغول شدی. بعد از آن هم درست در دوران شادی مردم پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به فرمان رهبرت برای گذراندن دوره سربازی به پادگان یعنی جایی که فرماندهانش از ترس گریخته بودند، رفتی. جنگ هم که شد لباس سپاه پوشیدی و مسئولیت سختترین و مرگآورترین جای سپاه را بر عهده گرفتی. گردان تخریب!
***
از خانواده ما انتظار شهید دادن میرفت. پدر رسول در دوران جنگ یک تخریبچی بود. رسول هم بعد از آن که فوقدیپلمش را گرفت به دانشکده افسری سپاه رفت و در تخصص تخریب و به عنوان مربی آموزشی راهی سوریه شد.
رسول، نیروی رسمی سپاه بود و وظیفهاش بود که برود. آنموقع در سوریه نیاز به تخصص و دانش رسول داشتند. قبل از آن که جنگ در سوریه بالا بگیرد، رسول چند بار به سوریه رفته بود. داعش برای رسیدن به اهداف شومش و دور ماندن دست ارتش سوریه از آنها از هیچ چیز فروگذار نمیکرد. یکی از ترفندهایش تلههای انفجاری بود. تلههایی که بمبهای بشکهای با قدرت انفجار بسیار شدید به آنها متصل بود. رسول برای آموزش و خنثیسازی چنین بمبهایی به سوریه رفته بود. البته چون او مربی بود هیچ وقت او را برای خنثی کردن بمبها نمیفرستادند و او را در شهر و دور از منطقه خطر نگهمیداشتند. رسول همیشه از این قضیه شاکی بود و میگفت: اگر نمیگذارید من به خط مقدم جنگ بروم، من هم دیگر نمیآیم.
***
تخریب اسمش رویش است، یا تخریب میکنی یا تخریب میشوی. دل دریایی میخواهد بروی تخریبچی بشوی. حالا حسابش را بکن، یک گردان از اینجور آدمها تشکیل بشود و آنوقت تو بشوی فرمانده آنها، فرمانده دریادلان، فرمانده بچههای دل کنده از دنیا، بچههایی مشتاق شهادت و شجاع. چطور میشود چنین انسانی شد؟ حاجمحسنی چونان نترس و چونان مشهور به «خندهرو»؟! آنقدر که وقتی برای خنثی کردن مینها میرفتی، ترس چنان بازیچه دست تو بود که به جای لرزاندن دستهایت، مینشست به تماشا که چطور با مینی که خنثایش میکردی حرف میزدی و شوخی میکردی و به آنها میگفتی «گوگولی» تا نیروهایت روحیه بگیرند و بیباک، همپای تو مینها را خنثی کنند. اگر مینی خنثی نمیشد چه؟ رفتن چند نفر از یارانت را تکهتکه در کنارت دیدی؟ به چند رزمنده قطع عضو شده با خندههایت روحیه دادی؟ حاجمحسن! راز سلوک تخریبچیها چه بود که اینگونه مرگ خودآگاهانه را برگزیدند؟
***
داعش چون از جانب آمریکا و اسرائیل حمایت میشد، هر روز نمونه جدیدی از تلههای انفجاری را کار میگذاشت که با مدلهای قبلیاش متفاوت بود و هر کسی توانایی خنثی کردن آنها را نداشت. این بود که رسول را برای خنثی کردن بمبهای جدید و ناآشنا میفرستادند. روز 27 آبان 92 هم یکی از آن روزها بود. رفته بود تا بمب جادهای را خنثی کند. در همان مراحل اولیه خنثیسازی، بمب منفجر شد. روایت دیگری هم هست که از راه دور منفجرش کردند. به هر حال، موج حاصل از انفجار، رسول را چند متری پرت میکند و چون به پهلو کنار بمب نشسته بود، یک طرف بدنش را درگیر میکند ولی رسول را تکهتکه نمیکند.
در معراج هم وقتی برای دیدنش رفتم، او را به همان طرفی که درگیر موج انفجار بود و از بین رفته بود گذاشته بودند توی تابوت و روی آن قسمتها را با گل پوشانده بودند. من اول، پیکر رسولم را نشناختم.
***
تخریبچی که باشی، خودت نوع شهادتت را انتخاب میکنی، اما چه حب زیبایی میان شما و حضرت حق است که محل دفنتان را هم از قبل انتخاب میکنید؟! چند روز پیش از شهادتت را میگویم که برای دیدار مزار پدر و مادر به بهشتزهرا رفتی و بعد با حال و هوایی دگرگون به دنبال مزار شهید علیرضا نوری گشتی و به همراهت گفتی: مرا همینجا دفن کنید، اینجا قبر من است. و همین هم شد.
بگذار برایت از شهید رسول خلیلی بگویم که ارادت عجیبی به تو داشت و چون تو آنگونه که وصیت کرده بودی، دست خط تو را برگزید و آگاهانه شهادت را انتخاب کرد و همچون تو محل دفنش را در گلزار شهدای بهشتزهرا پیش از شهادت نشان داد.
***
خبر شهادتش را خواهرم به من داد؛ سحرگاه پانزدهم محرم. رسول، بعد از ظهر روز قبلش، چهاردهم محرم شهید شده بود. خبر شهادت را که شنیدم به سجده افتادم و خدا را شکر کردم که به ما این لیاقت را داد و رسول را انتخاب کرد. روز قبل از شهادتش زنگ زده بود و با ما حرف زده بود. به پدرش گفته بود دلش برای مجالس عزای امام حسین و هیاتها و بچهها تنگ شده. پدرش هم گفته بود: بابا جان! هیات اصلی آنجاست. با همه خداحافظی کرد؛ با حال و هوایی عجیب. نمیدانم چرا ولی دلم انگار گواهی میداد این آخرین تماس و آخرین حرفهای اوست. پسرم سال ۹۲ شهید شد. آنموقع هنوز شهدای مدافع حرم مثل امروز بین مردم مطرح نبودند.
ما هر پنجشنبه به بهشتزهرا میرویم. آن اوایل، وقتی با سوال مردم درباره شهادت پسرم مواجه میشدیم و توضیح میدادیم که در سوریه شهید شده، با تعجب آنها مواجه میشدیم. میپرسیدند: مگر سوریه جنگ شده؟
یا به همسرم میگفتند: شما که هشت سال جنگیدی و دِینت را ادا کردی، چرا گذاشتی پسرت برود؟ همسرم هم با ناراحتی میگفت: این حرفها نیست! من برای خودم رفتم، رسول هم برای خودش رفت. هرکس خودش راهش را انتخاب میکند و هرکس باید شخصا دِینش را ادا کند.
***
دِین! آنچه تو ادا کردی و رسول خلیلی ادا کرد و من ادا نکردهام. من فقط دعا کردهام که ادا کنم. من شاید شبیه به مربی رسول باشم که وقتی نوجوانی کم سن و سال بود از مربی بسیجش خواست برای شهادتش دعا کند و او تنها در دل خندیده بود که این بچه چه آرزویی دارد! حالا که جنگی نیست که تو بخواهی بروی و شهید بشوی. غافل از روزهای پیش رو. درست مثل من که ایمان نیاوردهام که درِ باغ شهادت باز، باز است.
حاجمحسن! تو رفتن به سفر حج سال ۶۶ را با ماندن در کنار سربازان امام زمان(عج) معاوضه کردی و فریضه واجب را در جبههها یافتی تا در روز عید قربان، خدای کعبه لبیکت را با شهادتت اجابت کند و ذبیحالله، تو را نزد خود، آن جایگاه حقیقت انسان جای دهد تا همنشین سرور و سالار شهیدان حضرت ثارالله(ع) باشی. درست شبیه تو، آرزویی که رسول خلیلی برای شهادت داشت تا در ایام شهادت ارباب بیکفنش، اباعبدالله الحسین(ع) شهادتنامهاش امضا شود و مادرش، آنگونه که خود میگوید شرمنده حضرت زینب(س) نباشد.
***
روزی که خبر شهادت رسول را به ما دادند اصلا گریه نکردم و فقط گفتم: خدایا! شکرت که ما را جزو خانواده شهدا قرار دادی. البته نمیگویم اصلا گریه نمیکنم، اما در تنهایی. در ملأ عام هیچکس اشکم را ندیده.
بعد از شهادت رسول حالتی مثل مسخشدگی دارم. خیلی به عکسش نگاه میکنم و با او حرف میزنم. جایش خالی است، اما خوشحالم آنچه را در زیارت عاشورا به زبان میآوردم که خودم، پدر و مادرم و اموال و فرزندانم به فدای شما باد، توفیق عمل به انجامش را یافتهام. خیلی از دوستان رسول میآیند و مرا واسطه میکنند که با مادرانشان برای رفتنشان به سوریه حرف بزنم و من این کار را میکنم. میروم و حرف میزنم و میگویم بگذارید بچهها بروند، مانع نشوید، عمر دست خداست و خوابم را برایشان تعریف میکنم. رویایی که پیش از ازدواج دیدم.
دیدم که در تاریکی سقوط کردهام. سقوطی آزاد و هولناک. ناگهان انگار دستی مرا نگهداشت. میتوانستم راه بروم. از دور، نوری دیدم. به سمتش که رفتم دیدم جمعی از بانوانند که پشت چند میز نشستهاند. پشت بلندترین میز، بانویی نشسته بود که من نمیدانم از کجا ولی میدانستم حضرت زینب(س) هستند. چهار دست و پا جلو رفتم و بیمقدمه شروع به التماس کردم. داد میزدم: بانو! خواهش میکنم یک فرصت دیگر به من بدهید. التماس میکنم یک فرصت دیگر به من بدهید تا برای خودم توشهای جمع کنم. دستم خالی است و... همینطور که التماس میکردم از خواب بیدار شدم.
بعد از شهادت رسول، این خواب دوباره به یادم آمد و حالا خوشحالم که در برابر بانوی صبر، حضرت زینب(س) شرمنده نیستم و توشهام، پسر شهیدم در پیشگاه ایشان خواهد بود. انشاءالله.
نویسنده: اسما طالقانی