اشاره: ده سال خبرنگار بحران بوده و هشت سال خبرنگار جنگ. هرچند حضورش در بطن جنگ به روزهای نوجوانیاش باز میگردد، اما همان بسیجی کمسن و سال روزهای ملتهب کردستان، سالهای میانسالیاش را در میانه خون و خطر و در عرصه خبرنگاری طی کرده است. با این تفاوت که اینبار دوربین و قلمش جای گلوله و اسلحه را گرفته. به بهانه سالروز شهادت همکار و همرزمش بر آن شدیم تا شنونده و نگارنده روایتش از محسن خزایی باشیم. شما نیز با ما همراه باشید.
اولینبار مهر سال ۷۷ محسن خزایی را دیدم. کمی بعد از شهادت دیپلماتهایمان در مزارشریف. مرزهای شرقی ما با قدرت گرفتن طالبان کمی ناآرام بود. قرار بود رزمایشی توسط ارتش در مرزهای شرقی کشور انجام شود. من آنموقع در مرکز خرمآباد مشغول بودم. لشکر ۸۴ پیاده لرستان توی رزمایش حضور داشت و من برای پوشش خبری با آنها همراه شدم. روی نقطه مرزی زابل و نهبندان مستقر شدیم. محسن خزایی خبرنگار مرکز زاهدان بود و آنجا رفت و آمد داشت. همین شد مقدمه آشناییمان. بعد از آن دورادور و کم و بیش با هم در ارتباط بودیم تا این که محسن به عنوان مدیر خبر گیلان انتخاب شد. من تازه از عراق آمده بودم که برای پوشش خبری سفر رئیسجمهور به گیلان، راهی شدم. محسن را دوباره آنجا ملاقات کردم.
***
اوایل بحران سوریه بود؛ میانۀ سال ۹۰. محسن از طریق نماینده رهبری در سوریه به عنوان مسئول فرهنگی دفتر مقام معظم رهبری به سوریه اعزام شده بود و در زینبیه مستقر بود. سرش گرم کارهای فرهنگی بود. مراسم داشتند برای اعیاد و مناسبتهای مذهبی و ملی. برنامهها گاه مختص مردم زینبیه بود و گاهی خاص ایرانیهای مقیم. گاهی هم برنامهای مشترک برگزار میشد. از دیدنش، هم تعجب کردم و هم خوشحال شدم. کمکم ارتباطمان قوت گرفت. محسن در تکاپوی بازگشت به کار خبری بود. تا این که با اوج گرفتن تحولات سوریه، مسئول دفتر آقا با آقای ضرغامی رایزنی کرد که یک خبرنگار این تحولات را پوشش دهد. خودشان محسن را پیشنهاد کرده بودند. در نهایت با حفظ سمت مسئول فرهنگی، کار خبریاش را هم آغاز کرد البته بدون حکم ماموریت و به صورت خبرنگار آزاد. اواخر سال ۹۳ ماموریتش در دفتر آقا تمام شد. باید برمیگشت، اما دوست داشت بماند و کارهای خبری را دنبال کند. به تک و تا افتاده بود ماندنی شود.
از طرفی شرایط سوریه عادی نبود. ماندن سخت بود و کار کردن در آن شرایط سختتر. حالا به همه اینها کار کردن در کشوری دیگر، با زبان و فرهنگ متفاوت را هم باید اضافه کرد، اما محسن میخواست بماند. کش و قوس زیادی داشت ماندنش. پیگیر بود برایش حکم بزنند، اما سازمان زیر بار نمیرفت. محسن هم دستبردار نبود. همچنان به صورت خبرنگار آزاد فعال بود و بهشدت صبوری میکرد. این شرایط تا چند ماه مانده به شهادتش ادامه داشت. تا این که در نهایت تصمیم گرفتند محسن را به خبرگزاری صدا و سیما منتقل کنند. از اینجا به بعد بود که لگوی زردرنگ میکروفونش آبی شد و رسما شد خبرنگار خبرگزاری صدا و سیما. بار آخری که دیدمش گفت: «اگر نگذارند اینجا کار خبری کنم برمیگردم با سازمان تسویه میکنم و به عنوان یک نیروی رزمنده اعزام میگیرم. من دلم نمیخواهد برگردم.»
***
سن و سالش به جنگ قد نمیداد. حال و هوای دفاع مقدس را هم درک نکرده بود. با این حال شور و شوق عجیبی به این راه داشت. به نظرم این حال و هوا نتیجه جو خانوادگیاش بود. رشد و نمو در خانوادهای با صبغه مذهبی، این شور و اشتیاق را در او ایجاد کرده بود. محسن ارتباط نزدیک و تنگاتنگی با مدافعان حرم مخصوصا رزمندههای فاطمیون داشت. برایشان مداحی میکرد، پابهپایشان میدوید، رجز میخواند. حتی چند کار مستند و خبری برایشان انجام داده بود و خیلی عمیق بینشان جا باز کرده بود. از طرف دیگر بزرگ شده زاهدان بود و ارتباط تنگاتنگی با مردم افغانستان داشت. علاقهها، ادبیات و خردهفرهنگهای آنها را میشناخت و راحتتر از بقیه با آنها ارتباط میگرفت. آنها هم محسن را بین خودشان پذیرفته بودند. اینها را گفتم که بدانید محسن زمینه داشت. مبادا تصور کنید که با توجه به شرایط موجود سوریه به قول امروزیها جو زده شده بود. به کاری که انجام میداد و راهی که در پیش گرفته بود کاملا یقین داشت.
***
محسن از نظر اخلاقی چندتا ویژگی خاص داشت. خوشاخلاق، خندهرو، خونگرم و زودجوش بود. سریع جذب میکرد و جذب میشد و در راس همه اینها فوقالعاده صبور بود. گاهی درددل و شکوه میکرد، اما وقتی با افرادی که برایش مشکل ایجاد میکردند تلفنی صحبت میکرد یا میدیدشان بدخلق نبود. مثل همان قبل بود. اصلا صبوری محسن کمکش کرد در آن شرایط سخت دوام بیاورد. شاید هر کس دیگر بود رها میکرد و برمیگشت، اما محسن تا نیاز بود میکروفون به دست راهی خط اول میشد. هیچ چیز به جز عشق، محسن را مدیریت نمیکرد.
زینب دخترش که به دنیا آمد سوریه بود. یک هفته طول کشید تا رفت مرخصی. عکسهایی را که برایش میفرستادند ذوقزده نشانم میداد و میگفت: «ببین! زینب منه.» قربان صدقهاش میرفت. معلوم بود دلش برای دیدن دخترش پر میزند، اما راضی نشد کارش را بگذارد و برگردد.
***
محسن دغدغههای خاص خودش را داشت. دغدغه اصلیاش ولایت بود. خودش هم میگفت که: «دغدغه اصلیام پشت سر رهبر بودنه. به پسرم هم وصیت کردهام آقا رو رها نکن. پشت آقا باش. چشمت به رهبری باشه. هرچی آقا فرمودند همونه. در هر فتنهای هرچی آقا گفت همون درسته.»
کمی قبل از شهادتش توی ماشین با بچهها درددل کرده بود. بچهها صدایش را ضبط کردهاند. بچهها به محسن میگویند: «بیا با هم چندتا عکس بگیریم. فردا شهید بشی به درد ما میخوره.» میگوید: «عکسهای من دوقرون نمیارزه. من وصیت کردهام اگه شهید شدم هیچ عکسی از من از صدا و سیما پخش نشه.»
خلقوخوی محسن رسانهای و فرهنگی بود. همین روی مراوداتش تاثیر میگذاشت. رزم و دفاع را دوست داشت، اما خودش را بیشتر فرهنگی میدید. یک آدم دست به میکروفون، دست به قلم، گوینده و مداح. محسن همیشه خودش را در این چارچوب میدید. به همین خاطر در جمع بچههای رزمنده یا حتی توی خط اول و سینه به سینه دشمن، بیشتر یک جلودار فرهنگی بود. حس میکرد اینطوری بیشتر موثر است. انگار حال دلش اینطوری خوب بود.
***
محسن علاقهاش به شهید شدن را واضح و بیرودربایستی میگفت. بارها گفت: «دعا کن شهید بشم. اینطوری عاقبت به خیر میشم.» توی حرم حضرت زینب و حضرت رقیه، توی خط، حتی بین تعاملات روزمرهمان مدام میگفت. من بیشتر از محسن در دل جنگ زندگی کردهام، اما محسن اشتیاقش به شهادت کتمانشدنی نبود. نمیدانم بین او و خدا چه گذشت که اینقدر زود به آرزویش رسید. هرچه بود تلاشهای خستگیناپذیر محسن، او را در رسیدن به هدف و قرار گرفتن در جایگاه شهادت یاری کرد. مهم نیست چقدر در این راه باشی، مهم این است کی لایق شوی.
***
خیلی از آنهایی که آخرین گزارش محسن را که ساعت ۱۴ از شبکه یک پخش شد دیدند، اذعان میکردند که ما حس میکردیم برای محسن اتفاقی میافتد. صدای درگیری و خمپارههایی که بیمحابا به زمین میخوردند و رگبار گلولههایی که بین رزمندگان ما و تکفیریها تبادل میشد به وضوح شنیده میشد. در آن واویلای آتش، راست ایستاده بود و صحنههای نبرد را روایت میکرد. اصلا آن روز، محسن حلب را در قلب آتش گزارش کرد. به نظرم با این گزارش نشان داد آماده چیده شدن به دست خداست. از نظر بعضی افراد شاید نیاز نبود آنقدر جلو باشد. شاید از فاصله پانصد متری هم میتوانست خبر را بگیرد، اما محسن دوست داشت وظیفهاش را به نحو احسن انجام دهد. دوست داشت صحنههای نبرد را در عمق خطوط درگیری روایت کند. به همین خاطر دوشادوش رزمندگان جلو میرفت. من به عنوان دوست و همکار محسن شهادت میدهم هر آنچه را بلد بود و تجربه کرده بود به منصه ظهور میگذاشت. صددرصد اندوختههای حرفهاش را به میدان میآورد تا آنچه مخابره میکند زنده و دقیق باشد، بدون کم و کاست.
***
ماموریتم تمام شده بود. اواخر مهر با خانوادهام برای زیارت عازم سوریه شدیم. بعد از چند ماه محسن را در حرم حضرت رقیه دیدم. گفت: «دارم میرم حلب.» کمی با هم درددل کردیم. دلگیری محسن دنبالهدار شده بود. حتی شاید تا ساعات منتهی به شهادتش ادامه داشت. میگفت: «نمیتونم از اینجا برگردم.» این آخرین دیدار من با محسن بود.
از شنیدن خبر شهادتش هنگ کردم. باورم نمیشد. راستش حسرت عمیقی روی دلم نشست. در عرصهای که من سالها در آن فعال بودم جامانده بودم و محسن که بعد از من آمده بود جاودانه شده بود. او به هدفی رسید که خیلی برایش تلاش کرد. الان که به محسن فکر میکنم او را با درد به یاد میآورم، با صبوریاش. محسن را خیلی اذیت کردند. تلاش کردند انگیزهاش را کمرنگ کنند، دغدغههای عجیب و غریب برایش بسازند، کاری کردند که حواشی کار خبرنگاری، آن هم در دل جنگ بیشتر دست و پا گیرش شود، اما با همه اینها محسن لحظهای نسبت به راه و هدفش مردد نشد. به نظرم شهادت محسن فقط و فقط پاداش صبرش بود. انگار خدا به محسن گفت خریدار صبر تو من هستم و تو را به آنچه دوست داری میرسانم.
نویسنده: مصطفی عیدی