اشاره: آنچه پیش روی شماست، حاصل گفتوگوی جذاب و شنیدنی شهید مرتضی عطایی با شهید مصطفی صدرزاده(سیدابراهیم) درباره نحوه آشنایی این دو و شهادت شهید حسن قاسمیداناست که به رشته تحریر درآمده است.
این گفتوگو زوایای زیبا و پنهانی از نحوه رزم و شهادت این شهید بزرگوار را در برابر ما قرار میدهد. با ما همراه باشید. پرده اول
مسئول خط لیرمون توی حلب بودم که برای اولینبار حسن را دیدم. تازه از راموسه آمده بودیم. اوضاع آنجا تازه روبهراه شده بود که ابوحامد فرستاد پیام. پیغام داده بود توی لیرمون عملیات داریم، بیا کمک سید حکیم. وارد محور که شدیم خبر رسید گروه شانزدهم نیروهای فاطمی از راه رسیدهاند. فقط این که این گروه، آموزشندیده آمده بودند منطقه. قرار شد همانجا توی پادگان، یک دوره آموزشی ببینند. رفتم پادگان، نیروها را برانداز کنم ببینم در چه سطحی هستند. حسن همان اول با قد بلند و چهره بسیجیمآبش به چشمم آمد. یکی دو بار که رفتم پادگان سلاحهای قناصهمان را هممحور کنیم، متوجه شدم حسن پیش یکی از مربیهای ما آموزش تکتیراندازی میبیند. سلام و علیک و آشناییمان از همانجا شروع شد. وقتی دورهشان تمام شد حسن آمد لیرمون پیش ما. مربیاش خیلی از او راضی بود. خودمان هم چندتا کلاس آموزشی برایش گذاشتیم. کاری بود و خبره. شد مسئول تکتیراندازها.

حسن یک لحظه آرام و قرار نداشت. مدام در حال بدوبدو برای بچهها بود. از هیچ کاری فروگذار نمیکرد. ماشینی داشتیم که کارهای تدارکاتیمان را انجام میداد. یکبار حسن و چندتا از بچهها با این ماشین رفته بودند غذا بگیرند. توی مسیر تصادف کرده بودند. همه درب و داغون شده بودند الا حسن. با این که صندلی پشت نشسته بود و از شیشۀ جلوی ماشین پرت شده بود بیرون، خال رویش نیفتاده بود. فقط کمی خاک و خلی شده بود. این اتفاق شد ریشه رفاقت و صمیمیت بین من و حسن. بماند که چقدر سر آن تصادف سر به سرش گذاشتیم و خندیدیم. از حسن پرسیدم: «ایرانی هستی؟» گفت: «نه! من خواهرزاده احمدیام.» احمدی از بچههای فاطمیون بود که همهمان میشناختیمش.
ماشین تدارکاتمان که تصادف کرد، ابوحامد دوتا موتور تریل بهمان داد. حسن موتورشناس بود. نگاهی به موتورها انداخت و گفت: «موتورهای خیلی خوبی هستن. تو ایران هرکدومش حداقل هشت و نیم میلیون میارزه.» شدم کمک حسن. دو موتوره میرفتیم آب و غذا و مهمات بچهها را میبردیم. برایم خاطره میگفت، از کارهایی که کرده بود، شیطنتها و شلوغبازیهایش.
من، سیدحکیم و چندتا از فرماندهان فاطمیون نشسته بودیم. حسن هم بود. تعریف میکرد یکبار با دوستانش قرار میگذارند حسن خودش را به فلجی بزند. بعد با ویلچر او را ببرند دم پنجره فولاد و با زنجیر ببندند. بعد از مدت کوتاهی حسن بلند شود و ادای شفا گرفتهها را دربیاورد. گفت: «رفتم ویلچر بگیرم، کارت ملی ازم خواستن. منم کارتم رو دادم.» اسم کارت ملی که آمد، چشمهایمان چهارتا شد. کارت ملی؟! تبعه افغانستانی که کارت ملی ندارد! خودش متوجه شد چه اشتباهی کرده. رنگ به رویش نماند. سر حرف را گرفت و گفت: «منظورم همون کارت شناسایی بود.» ولی قضیه دیگر لو رفته بود. حداقل برای من که شرایطی مشابه حسن داشتم. کشیدمش کنار و آنقدر سوال پیچش کردم که کوتاه آمد. گفت: «سیدابراهیم، من بسیجیام. فقط یه کاری کن اینا منو لو ندن. من صبح و ظهر و شب به این احمدی اصرار و التماس کردم تا کارم درست شد و تونستم بیام.» من هم قضیه آمدنم را تعریف کردم و گفتم: «نگران نباش. قضیه حلّه، فقط تابلوبازی درنیار.» این اتفاق، من و حسن را بیشتر از قبل به هم نزدیک کرد.
حسن فرمانده بچهها بود ولی در معنای واقعی کلمه، خدمت بچهها را میکرد. آنقدر در حق نیروهایش لطف داشت که گاهی بچهها صدایش میکردند حسن! داری میای، فلان وسیله رو برای ما بیار. حسن هم مضایقه نداشت. همه کاری برایشان میکرد. انگار خستگی نداشت. شاید باورش سخت باشد، اما پوتین و لباس نظامی که از ایران آورده بود توی همان مدت کوتاهی که سوریه بود زهوارشان دررفته بود. هرچند بعدها که آمدیم ایران و رفتم خانهشان، دیدم حسن چندین دست لباس نظامی شیک و نو دارد. حالا چرا همان یک دست لباس ساده را آورده بود نمیدانم.
پرده آخر
پنجشنبه بود. بیهوا آمد و گفت: «سیدابراهیم، میای بریم حمام؟» گفتم: «الان آب سرده. بذار فردا میریم.» گفت: «نه! من الان میرم. اگه میای بیا.» بعد از ظهر پنجشنبه با هم رفتیم حمام. آب خیلی سرد بود. داد زدم: «حسن! آب خیلی سرده. شروع کن بخون، سردی آب یادم بره.» شروع کرد مدح امیرالمومنین را خواندن. تا آن روز نمیدانستم اینقدر صدای خوبی دارد. از حمام که آمدیم، یک آن صدای تیراندازی، منطقه را برداشت. به یکی از خطوط ما حمله شده بود. یک کوله گلوله و یک قبضه آرپیجی برداشتیم. حسن رفت موتور را بیاورد، یک گلوله ۱۴/۵ مم از کنار سرش رد شد و دیوار پشتش را شکافت. ترکشهای گلوله پاشید روی زمین. حسن خندید. نشست. با گوشه پیراهنش یک تکۀ داغ از ترکشها را برداشت و گفت: «اینم روزی ما نبود.»
نشستم ترک موتور حسن و رفتیم کتیبه جبیه. دشمن از میان چندتا باغ زیتون جلو کشیده بود. حسن نشست پشت تیربار و بیمحابا اطراف را زیر آتش گرفت. آنقدر که لوله تیربار سرخ شده بود. من هم با آرپیجی مشغول شدم. خیلی زود ورق برگشت. با توپ ۲۳ای که از راه رسید دشمن کاملا قلع و قمع شده بود. صدای خرخر بیسیم بلند شد. یکی از بچههای خودمان بود که توی خط لیرمون مستقر بود. میگفت: «سید! به ما حمله شده.» راه افتادیم. دوباره صدای بیسیم بلند شد: «کلاه قرمزی بفرستید!» از کد رمز معلوم بود مجروح دارند. آمبولانس میخواستند.
توی خط لیرمون، ما چندتا تکتیرانداز داشتیم و کمی عقبتر توی یکی از ساختمانها ۲۰ نفر تامین تیراندازهایمان بودند. رفتیم و رسیدیم به ۲۰ نفری که قرار بود تکتیراندازهایمان را پشتیبانی کنند. اعصابم به هم ریخته بود. شروع کردم به داد و فریاد:
- مگه صدای بیسیم رو نمیشنوید؟ چرا نرفتید کمک بچهها؟
از صدای داد و فریاد من کپ کرده بودند. فقط هاج و واج نگاهم میکردند. تکتیراندازهایمان از راه رسیدند. مجروحشان را هم با خودشان آورده بودند. حالشان رقتبار بود. چشمهایشان به اشک نشسته بود. آمده بودند عقب، آن هم در شرایطی که حتی یک گلوله برای شلیک نداشتند.

از ۹ ساختمانی که دست سوریها بود ساختمان شماره سه سقوط کرده بود. فرمانده سوریها مستاصل شده بود. میخواست عقبنشینی کند. گفتم: «یعنی چی که میخوای عقبنشینی کنی؟ تو این هشت تا ساختمون رو محکم بچسب، ما اون ساختمون رو پس میگیریم.» رو به بچهها گفتم: «داوطلب میخوام.» از ۲۰ نفر، شش نفر آمدند. با من و حسن شدیم هشت نفر. رفتیم سمت ساختمان شماره سه. خواستیم وارد شویم، یک آن مکث کردم. گفتم: «حسن! هشت نفریمها!» جواب داد: «خب، هشت نفریم. اسم عملیات هم امام رضاست.» همه با هم فریاد زدیم «یا علیبنموسیالرضا» و وارد ساختمان شدیم. از زیرزمین شروع کردیم به پاکسازی. طبقه اول که رسیدیم، دشمن متوجه حضور ما شده بود. خودشان را از راه سقر
* کشانده بودند به ساختمان کناری. حالا فاصلهمان با هم فقط یک دیوار بود. صدایشان از آن طرف بلند بود. به عربی فریاد میزدند: «شما کی هستید؟» به حسن اشاره کردم نارنجک رو بده. نداد. ضامن را کشید و مرا کنار زد. فریاد زد: «نحن شیعه علیبنابیطالب» و نارنجک را انداخت. همزمان با صدای انفجار، صدای تیراندازی بلند شد. نارنجکبارانشان کردیم. درگیری شدید بود. وسط درگیری، یک نارنجک کنارم منفجر شد. یک طرف بدنم را ترکش برداشت. گفتم: «حسن! یه اتاق بیا عقبتر.»
بهمان بد و بیراه میگفتند. حسن غیرتی شد، فریاد زد: «انت شیعه علیبنابیطالب.» بین آن درد و بیحالی پقی زدم زیر خنده. با همان نیمهجانی که داشتم خودم را رساندم بهاش و با دست، محکم زدم پشتش. برگشت سمتم. خندهام را که دید خیره نگاهم کرد. گفتم: «حسن، انت میشه تو. باید بگی نحن.» صورتش یک لحظه به خنده باز شد، اما دوباره حالت صورتش عوض شد. جدی شد. این آخرین شوخی بین من و حسن بود. شروع کرد به رجز خواندن. صدایش بغض برداشته بود: «نحن ابناء الفاطمۀ الزهرا، نحن ابناء الحسین.» حسن شده بود جلودار. بند اسلحهاش را انداخته بود دور گردنش و بیوقفه شلیک میکرد.
نزدیک ۴۰ دقیقه از درگیری گذشته بود. حسن میآمد از ما خشاب و نارنجک میگرفت و میرفت به سمت دشمن. جنگ قفل شده بود. حسن آمد. سلاحش را روی زمین گذاشت و دوتا نارنجک برداشت. گفت: «سیدابراهیم، میرم کار رو تموم کنم.» گفتم: «حسن، نارنجکها رو از تو سقر رد کن.» داشت میرفت، یک لحظه ایستاد. برگشت سمت ما و زیر لب چیزی را زمزمه کرد. فکر کردم ترسیده. گفتم: «حسن! نرو. نارنجکها رو بده من برم.» نگاه معنیداری به من انداخت و گفت: «مومن خدا! تو که مجروح شدی» و رفت.
صدای تیراندازی بلند شد و بعدش صدای دوتا انفجار. دلم لرزید. حسن که اسلحه نداشت! دست و پایم شل شد. خودم را کشاندم دم سقر. با بغض صدایش کردم: «حسن! حسن! داداشم!» گریه افتادم. جواب نمیداد. مطمئن شدم اتفاقی افتاده. دلهره داشتم مبادا سرش را جدا کنند و با خودشان ببرند. گفتم باید بیاوریمش عقب. جمعهخان یکی از نیروهای آموزشدیده و زبدهمان، آن شب همراهمان آمده بود. رفت سراغ حسن. وقتی آوردش هنوز زنده بود. آرام صحبت میکرد. گفت: «سید، بگو از زیر کتفم بگیرن.» حسن را فرستادیم عقب.
جمعهخان دو سهتا نارنجک برداشت و وارد سقر شد. دیگر نا نداشتم که بگویم نرو. دوباره صدای انفجار آمد. با اضطراب درِ اتاق را میپاییدم. جان نداشتم بروم داخل اتاق. چند لحظه بعد جمعهخان برگشت. کارِ نیمه تمام حسن را تمام کرده بود. مرا بردند عقب.
بیمارستان که بستری بودم جمعهخان آمد عیادتم. دستش را گرفتم و گفتم: «از حسن چه خبر؟» میدانستم قطع نخاع شده. اشک توی چشمهایش لب پر زد. گفت: «شهید شد.» اولش باور نکردم. برایم سخت بود، اما حسن حقش بود شهید شود. اصلا دلش آماده بود. ارادت ویژهاش به امام رضا تا لحظه آخر با او بود. هشت نفری با ذکر امام رضا وارد عملیات شدیم. حسن شهید شد و من با هشت ترکش برگشتم عقب.
نویسنده: شهید مرتضی عطایی- مصطفی عیدی
پانوشت
* سوراخهای نفررویی که در دیوار حفر میشود تا موقع درگیری از آنها استفاده شود