اشاره: آقای حسن نورانی متولد سال ۴۷ است و در کنار کار در بنیاد شهید استان خوزستان، به اعتبار مدرک دکتری تاریخ در دانشگاه تدریس میکند. او پسر بزرگ شهید غلامرضا نورانی است؛ شهید معروف خرمشهر که با شروع جنگ به همراه چهار برادر دیگرش در شهر ماند و تا آخرین قطره خونش از آن دفاع کرد. از این پنج برادر، دوتایشان شهید میشوند و سهتای دیگر حالا جانباز هستند.
حسن نورانی سهفرزند دارد و با همه مشغلهها و گرفتاریهای زندگی، عضو گردان فاتحین بسیج است. تابهحال چندین دوره نظامی و تخصصی کار با ادوات را گذرانده و سال ۹۴ وقتی از بین ۶۰۰ نفر عضو فعال برای جنگ سوریه انتخاب شد، با شهید «رضا عادلی» راهی جبهه نبرد حق علیه باطل میشود. آنچه در پی میآید خاطرات او پیرامون شهید عادلی است. باب آشنایی پنجم دی سال ۹۴ بود که برای اولینبار به سوریه اعزام شدیم. بعد از چندین ماه آموزش مداوم و گذراندن دورههای نظامی، حالا توانسته بودم برای اعزام انتخاب شوم. حال و روزم بیشتر به رؤیا میمانست. دل توی دلم نبود که عقربههای ساعت سرعت بگیرد و مرا زودتر به حرم خانم زینب(س) برسانند. در پادگان لشکر ۷ولیعصر وقتی جمع شدیم تا برای آخرینبار هماهنگیهای اعزام انجام شود، هم سفرهایم را دیدم؛ اکثریت آنها را نمیشناختم و چون ذاتاً آدم آرام و درونگرایی هستم، خیلی رویش را نداشتم که جلو بروم و سر صحبت را باز کنم. اما آن میان، رضا عادلی حسابی خوشرو و خوشمشرب بود. بااینکه سنوسالی نداشت اما حسابی بلد بود چطور شمع محفل شود و جمع را با بذلهگوییهایش بچرخاند. در کنار تمام شوخیها و خندههایش بسیار مؤدب بود. این روحیاتش در کنار جسم ورزیده و تیپ مرتبش حسابی برایم جذاب بود و از همان اول مرا شیفته خودش کرد. کمی که بیشتر آشنا شدیم برایم تعریف کرد دختری را عقد کرده و قرار است بعد از اینکه به ایران برگشت، جشن عروسیاش را برگزار کنند.
رضای مسئولیتپذیر خیلی زود رسیدیم دمشق و بعد از زیارت راهی حلب شدیم تا در منطقه شیخ نجار که یک شهرک صنعتی معروف بود در سولهای بزرگ مستقر شویم. هوا بهشدت سرد بود و سوله وسیله گرمایشی نداشت. همین موضوع حسابی اوضاع را سخت کرده بود. هوا گاهی به منفی ۱۰ درجه میرسید و آبها یخ میزد. در این شرایط سخت رضا مسئولیت حمام را بهعهده گرفت و خیلی زود به وضعیت آن سر و سامان داد. تا قبل از او سر ساعت حمام رفتن دعوا بود اما او فرمهای زمانبندی و نوبتدهی درست کرد تا نیروها سر نظم و نوبت حمام کنند. در همان روزهای اول متوجه شدم حسابی مسئولیتپذیر است و به اصطلاح نمیتواند بیخیال از کنار مسائل و مشکلات رد شود.
خیال باطل هوای سرد شیخ نجار باعث شده بود همه دنبال راهکاری برای گرم کردن سوله باشند. بچهها جلوی درهای ورودی مشمای کلفت کشیده بودند که از ورود سرما جلوگیری کند.
یادم هست یکبار نیمههای شب بیدار شدم. سوله کاملاً تاریک بود و بیشتر بچهها خواب بودند. وقتی خواستم برای دستشویی رفتن از سوله بیرون بروم، یکی از بچهها در آن تاریکی شب شروع به غر زدن کرد که چرا مشما را کنار میزنی. حسابی از دستش کلافه شدم. در آن تاریکی فکر میکردم رضا عادلی ست. از اینکه رضای خوشاخلاق حالا آنقدر تند و گستاخانه با من حرف میزد حسابی اعصابم بهمریخته بود. صبح که شد رضا را دیدم. حرفهایی که از دیشب در دلم مانده بود و بهخاطر مراعات خواب بقیه بچهها نگفته بودم، هوار کردم سرش. حسابی از رفتار دیشبش گله کردم. رضا هاجوواج من را فقط نگاه کرد. بعد یکهو کلافه شد و پرید وسط حرفم؛ گفت «چی داری میگی؟ من اصلا با کسی دیشب حرف نزدم.» گفتم «فیلم بازی نکن، خودت بودی.» و دوباره شروع کردم به انتقاد کردن. رضا خندید و گفت «من اصلا نه اهل جر و بحث هستم و نه بلدم تند برخورد کنم. قطعا شخص دیگهای بوده و اشتباه گرفتی» خلاصه قانعم کرد که اشتباه کردهام. کلی شرمنده شدم. رویش را بوسیدم و معذرتخواهی کردم.
وقتی اسلحهاش گم شد یک هفته قبلاز شروع عملیات رضا را دیدم که در سوله با نگرانی راه میرفت و اطراف را میگشت. تعجب کردم. جلو رفتم تا ببینم چش شدهاست. گفت اسلحهاش را گمکرده است. برق از سرم پرید. گم کردن اسلحه مسئله کوچکی نبود. اطراف را با هم گشتیم، اما نبود که نبود. دو، سه روزی رضا شده بود مرغ سرکنده. شبها خواب نداشت و روزها فقط درحال گشتن بود. چند بار وسط دو نماز اعلام کردند اگر کسی اسلحه آقای عادلی را برده یا از آن اطلاع دارد لطفاً به ایشان اطلاع دهد. یک روز بالاخره در زیرزمین سوله اسلحهاش را پیدا کرد. متوجه شده بود یکی از نیروها به آنجا رفت و آمد دارد. رفت پیش فرمانده و داستان را تعریف کرد. فرمانده آن شخص را خواست. جلوی او به رضا گفت «مطمئنی ایشون اسلحه رو برداشته بود؟» رضا ماند که چه بگوید. خودش بعدها برایم تعریف کرد که «مطمئن نبودم، بهخاطر همین همانجا روشو بوسیدم و ازش عذرخواهی کردم.»
ستاد دهه فجر بهمنماه که شروع شد، مرا صدا زد و گفت میخواهد برای دهه فجر کاری کند. به همراه شهید احمد حاجیوند ستاد تشکیل دادیم. سوله را حسابی تزیین کرده بودیم و گروه سرود و نمایش و سخنران را هماهنگ کردیم. تا ۱۱ بهمنماه همه کارها انجام شده بود؛ اما همان شب اعلام کردند قرار است فردا عملیات شروع شود.
بااینکه همه کارهایمان بینتیجه ماند، اما خوشحالی شروع عملیات، خنده را از لبهایمان نمیانداخت.
رضا که از ذوق انگار بال درآورده بود. صورتش برق میزد. قرار بود به شمال غربی حلب پیشروی کنیم و شهرک شیعهنشین نبل و الزهرا را آزاد کنیم.
در بهار آزادی جای شهدا خالی مرحلهی اول عملیات با همه سختیاش تمام شد. وقتی به سولهمان و در شیخ نجار برگشتیم متوجه شدم از نیروهایمان، ۹نفر شهید شدهاند که یکیشان رضا بود.
غم بزرگی روی دلم نشسته بود. حاجقاسم آمد و بچهها ریختند دورش. از ما تشکر کرد و از پیروزیهای عملیات گفت. بچهها نگاهش میکردند و اشک میریختند. آخر هم گفت شماها برگردید ایران تا نیروهای تازه جایگزین شوند.
صدای اعتراض بچهها بلند شد. یکی از بچهها گفت «ما میخواهیم بمونیم و انتقام رفیقامونو بگیریم.» حاجی قبول نکرد. بچهها به حضرت زهرا
(س) قسمش دادند. حاجقاسم اسم حضرت را که شنید چشمهایش را بست و آهی از سینه کشید. قبول کرده بود و ما هم نفس راحتی کشیدیم. ما ماندیم، پیکر رضا و شهدای دیگر را بردند ایران. روز آزادی نبل و الزهرا جای رضا حسابی خالی بود.
انگشتر حاجقاسم رضا همیشه میگفت «دوست دارم حاجقاسم را از نزدیک ببینم» میگفت «میخواهم یه انگشتر ازش بگیرم.» روز عملیات به رفیقش سپرده بود «اگه من شهید شدم و حاجقاسم اومد بالای پیکرم؛ انگشتر رو ازش بگیر و بده به مادرم.» روزیکه حاجقاسم اومد شیخ نجار، بچهها قضیه را بهش گفتند. حاجی انگشترش را درآورد و به رفیق رضا داد تا به دست مادرش برساند.
نویسنده: زهرا عابدی