روزی که توی حرم امام رضا(ع) از آقا خواستم که همسر خوبی نصیبم کند تا عاقبتم در زندگی کنار او به خیر شود، فکر نمیکردم اینقدر زود اجابتم کند. هنوز مشهد بودم که دخترخاله مادرم تماس گرفته بود و از مادرم خواسته بود با روحالله به خواستگاری بیایند. مادر روحالله چند سالی بود که به رحمت خدا رفته بود ولی قبل از فوتش به دخترخاله مادرم که دوست صمیمیاش میشد سفارش روحالله را کرده بود. از او خواسته بود که هروقت خواست پسرش را داماد کند، حواسش به روحالله هم باشد.
هجدهم فروردین۹۱، آمدند. قرار بود جلسه خیلی رسمی نباشد، به همین خاطر کسی همراهیشان نمیکرد. روحالله توی نگاه اول، یک پسر محجوب و سر به زیر بود که با ظاهر مذهبیاش خیلی زود توی دلم جا باز کرد. همان بار اول حس کردم او همان است که از امام رضا(ع) خواستهام. هیچ بهانهای نداشتم که بگویم نه. حتی دانشجو بودن و نداشتن استقلال مالی باعث نشد مخالفت کنم. ۲۳ سالش بود و هنر میخواند. یک آدم مستقل و بدون وابستگی. گفتم «من سه تا شرط برای همسر آیندهام دارم. ایمان، اخلاق و پایبندی به نماز اول وقت» و روحالله به شروط سهگانه من، تقوا را هم اضافه کرد. همین یک کلمه، بیشتر مطمئنم میکرد به این انتخاب. گفت: اگر یک روز به هر مناسبتی برایت حتی یک شاخه گل نخریدم، این را نگذار به پای بیتوجهی یا کمعلاقگی. بدان که پول نداشتم چون حاضر نیستم حتی برای یک شاخه گل از پدرم پول بگیرم. این جمله روحالله نشان میداد چقدر آدم محکمی است. ثابت میکرد میشود به او تکیه کرد، بدون این که نگران خالی شدن پشتت باشی. در جلسات بعد، کمی در مورد شغلش توضیح داد. گفت: شغل من کمی سختی دارد. ممکن است خیلی وقتها تنها بمانی. ممکن است در ماموریتهای یکی دو ماهه باشم. میتوانی تحمل کنی؟
من طی چند جلسهای که با هم صحبت کرده بودیم به یک برداشت کلی درباره روحالله رسیده بودم. از طرفی، با این شیوۀ کاری آشنا بودم. پدرم یک شغل اینچنینی داشت و من با این شرایط، خیلی غریبه نبودم. توی دلم گفتم: حالا که فعلا دانشجو است. تا برود سر کار و بخواهد ماموریت برود، حداقل پنج شش سال طول میکشد. تا آنموقع زندگی ما روی غلتک افتاده. غافل از این که روحالله خیلی زود از دانشگاه انصراف داد. نقاشی میخواند و رشتهاش را خیلی دوست داشت، اما فضای دانشگاه آنقدر با ساختارهای ذهنی و شخصیتی روحالله متناقض بود که طاقت نیاورد و درسش را نیمهکاره رها کرد و خیلی زود وارد سپاه شد.
***
۱۴

تیر ۹۱، یک روز قبل از نیمه شعبان با پدر و مادرم رفتیم پیش حاجلواسانی. ایشان امام جماعت یکی از مساجد میدان شهدا بود و پیر و مراد روحالله. خطبه عقدمان را با مهریه ۱۱۴ سکه خواند و فردای همان روز با اقوام نزدیکمان رفتیم محضر و عقدمان را رسمی کردیم. دوره عقد، دوران خوبی بود مگر اردوهای آموزشی روحالله که گاهی روزهای متوالی او را از من جدا میکرد. همین نبودنهای گاه و بیگاهش باعث شد متوجه شوم برعکس چیزی که تصور میکردم، شرایط شغلی روحالله زمین تا آسمان با پدرم متفاوت است. یک بار پاپیاش شدم که: بالاخره شغل تو چی هست؟ یک کم برایم توضیح بده. گفت: هیچی خانم! من مبحث سلاح را تدریس میکنم. هرکس ازت پرسید شوهرت چه کاره است بگو مربی بسیج است.
وقتی قرار بود برود ماموریت، آنقدر ذوقزده و سرحال بود که نگفته متوجه میشدم دارد میرود. عاشق این بود که مطالب تئوری را که آموخته، عملی اجرا کند. من هم که شوق و ذوقش را میدیدم، همه سعیام را میکردم تا صبورتر باشم و مانع کارش نشوم. راستش وقتی میگفت «زینب! من میخواهم توی کارم نفر اول باشم، این سختیها را تحمل کن» دیگر دلم راضی نمیشد غر بزنم بهاش که چرا نیستی؟
***
۲۷ شهریور ۹۲ عروسی کردیم. نه خیلی ساده و بی سر و صدا، نه خیلی شلوغ پلوغ و پرزرق و برق. وقتی قرار شد برویم دنبال رهن خانه، دل تو دلم نبود. با پولی که روحالله جمعوجور کرده بود، ما میتوانستیم توی میدان شهدا خانه بگیریم. جایی که من اصلا دوست نداشتم. قبل از ازدواجم همیشه به مادرم میگفتم: مامان، من از محله میدان شهدا و خراسان و اینها خوشم نمیآید. اگر ازدواج کنم، حتما جای دیگری خانه میگیرم. مادرم میخندید و در جوابم میگفت: زینب، نگو. سرت میآیدها!
باور نمیکردم تا روزی که روحالله گفت: همین دوروبرها خانه بگیریم. راستش اول کمی شوکه شدم ولی وقتی حرف مادرم را برایش تعریف کردم، برایم دست گرفته بود. میخندید و میگفت: خوب شد! حرف مامانت را گوش ندادی، سرت آمد.
روحالله جدای از شوخیهای آن روزش، وقتی متوجه قضیه شد تمام سعیاش را کرد که خواسته مرا عملی کند ولی هرچه این در و آن در زدیم نشد. یک روز از ایستگاه مترو بیرون آمدیم و از میدان شهدا به سمت میدان امام حسین رفتیم و تکتک بنگاههای املاک را سر زدیم. ذکر گرفته بودم و توی دلم مدام صلوات میفرستادم که: خدایا! خانه پیدا نکنیم. همان هم شد. تا این که رسیدیم به بنگاه آخر. توی دلم گفتم: خب تا حالا که به خیر گذشت. این یک بنگاه را هم رد کنیم، دیگر تمام است.
وقتی وارد بنگاه شدیم و یک دسته کلید گذاشتند جلویمان، پاهایم شل شد ولی وقتی به صورت مشتاق روحالله نگاه کردم ترجیح دادم چیزی نگویم. خانه را دیدیم. فقط دلم مانده بود پیش جهزیهام که نمیدانستم چطور توی یک آپارتمان ۴۷ متری، جایش بدهم. مخصوصا یخچال بزرگی که مستقیم آمد توی پذیرایی. روحالله راضی به نظر میرسید. من هم پا گذاشتم روی تمام خواستههایم و همان آپارتمان شد اولین سقف زندگی مشترک من و روحالله.
***
رسول خلیلی همکار و دوست نزدیک روحالله بود. فردای عروسی ما اعزام شد سوریه و دو ماه بعد به شهادت رسید. روحالله آمد دنبالم که برویم مراسم تشییع. توی مراسم از صحبتهایی که بین مردم ردوبدل میشد متوجه شدم رسول، تخریبچی بوده. همین مسئله ناخودآگاه مرا سوق داد به یک ماه قبل از عروسیمان که روحالله گفته بود: زینب، کلی تو کارم جلو افتادم. پرسیدم: چطور؟ گفت: رسول یکسری جزوه دارد که قرار شده همه را ازش بگیرم. تازه روز تشییع رسول فهمیدم شغل اصلی روحالله چیست.
مراسم که تمام شد، تو مسیر برگشت، روحالله خیلی توی خودش بود. غم بدی در صورتش نشسته بود. گفت: رسول رفت، جزوههایش هم از دستم پرید. حالا کی میخواد جزوهها را به من برساند؟ گفتم: روحالله! این جزوهها را میخواهی چه کار؟ قبل از این که جوابم را بدهد دوباره پرسیدم: نکند میخواهی بروی جای رسول. گفت: کارهای رسول را باید انجام بدهم. از روزی که این حرف را زد تا بخواهد اعزام بگیرد و راهی شود، هفت ماه طول کشید. روحالله توی این فاصله بیقرار شده بود. پریشان بود و دیدن تصاویر و اخبار مربوط به جنایات داعش حالش را بدتر میکرد. حس میکردم دیگر پایش به ماندن نیست. همین حال روحالله باعث شد زود راضی شوم به رفتنش. او کسی بود که در طول مدت ازدواجمان همیشه مرا به سمت علایقم سوق میداد، انصاف نبود حالا جلویش را سد کنم و بگویم نرو. نمیخواستم شرمندهاش شوم.
***
۲۷ شهریور ۹۳، در اولین سالگرد ازدواجمان، روحالله رفت. روزهایی که انگار از طول کش آمده بودند و راحت نمیگذشتند. شده بودم مثل شمع و در دلتنگی برای روحالله میسوختم. دیر به دیر تماس میگرفت. هر بار هم که صدایش را میشنیدم، بیقراریهایم هزار برابر میشد. خودم را بهسختی کنترل میکردم که گله و شکایت نکنم ولی از پس اضطراب توی صدایم برنمیآمدم. روحالله حال و روزم را بهتر از خودم میدانست و این پریشان حالیام را از بین تکتک کلماتی که بینمان ردوبدل میشد، بیرون میکشید. دلداریام میداد و میگفت: خانم، نگران من نباشیها! هیچ اتفاقی برای من نمیافتد. من هستم تا پدر همهشان را دربیاورم. من شهید شدنی نیستم، مطمئن باش و اصلا به این مسائل فکر نکن. همین جملات ته دلم را قرص میکرد. ۵۹ روز نبودنش را تحمل کردم چون شک نداشتم به گفتههایش. روحالله را همهجوره باور داشتم و پشتم به او محکم بود. ۲۵ آبان برگشت. ده روز مرخصی داشت. روحالله توی آن ده روز همه هم و غمش را گذاشت که دو ماه نبودنش را برایم جبران کند. با هم رفتیم مسافرت و مهمانی. کارهای عقب افتادهمان را با هم راست و ریست کردیم. زندگیمان کمکم داشت به روال عادیاش برمیگشت که جنگ یمن شروع شد. اوضاع یمن که به هم ریخت، دوباره روحالله بیقرار شد. تلویزیون که یک صحنه از یمن را نشان میداد، روحالله میشد مرغ سر کنده. تاب و توان دیدن نداشت. یا کانال را عوض میکرد یا میرفت توی اتاق و بعد از چند دقیقه برمیگشت. به تکاپو افتاده بود با هم برویم یمن. یک روز که از سر کار آمده بود، بیهوا پرسید: زینب، اگر فردا صبح بروم و بهام بگویند همین الان بدون این که به خانوادهات خبر بدهی، وسایلت را جمع کن برو یمن و من از آنجا زنگ بزنم و خبرت کنم چه کار میکنی؟
گفتم: هیچی! خب حتما لازم بوده بروی. گفت: یعنی واقعا اینقدر راحت با این قضیه کنار میآیی؟ گفتم: خب آره! لبخند پررنگی آمد روی لبش. گفت: زینب، انگار محکمتر شدم. واقعا از ته دل خوشحالم. حالا مطمئن شدم تو میتوانی با سختیهای نبودن من کنار بیایی.

الان که فکر میکنم، آن همه شجاعت برایم قابل باور نیست. واقعا من با چه جراتی اینقدر راحت جواب دادم و حتی یک لحظه از این که از دستش بدهم نترسیدم. آن هم من که آنقدر به روحالله وابسته بودم. زندگی کردن جای خود، من حتی خرید کردن بدون روحالله را هم بلد نبودم. حتی کوچکترین احتیاجاتم را مثل گیره روسری با او میخریدم. یا وقتی میرفت سر کار از نیم ساعت بعد از رفتنش تماسهایمان شروع میشد. محل کارش آنتن نداشت و من گاهی صدها بار تماس میگرفتم تا بالاخره میتوانستم با او صحبت کنم. یک بار ۶۲۴ مرتبه بهاش زنگ زده بودم. از هشت صبح شروع کردم تا ساعت دو بعد از ظهر که تلفنش را جواب داد. کفری بود. کاردش میزدی خونش درنمیآمد. دعوایم کرد و گفت: زینب! واقعا تو هیچ کاری تو خانه نداری که ۶۲۴ بار به من زنگ زدی. حالا چه کار داشتی خانم؟ گفتم: هیچی روحالله. فقط میخواستم حالت را بپرسم، ببینم چی کار میکنی.
روحالله وابستگی عاطفیمان به همدیگر را خوب مدیریت میکرد. در عین علاقهای که به من داشت میگفت: زینب، دوست دارم آنقدر مستقل باشی که در نبودن من خیلی راحت از پس کارهای خودت بربیایی.
***
گواهینامه رانندگی داشتم ولی خیلی جرات تنهایی رانندگی کردن را نداشتم. سال ۹۳ که ماشین خریدیم، یکی دو بار وقتی روحالله همراهم بود پشت فرمان نشستم. یک بار قرار بود برود ماموریت. با دوستانش سر جاده خاوران قرار گذاشته بودند. روحالله گفت: زینب، اگه میخواهی راننده بشوی، همین الان حاضر شو. هروقت تنها برگشتی و رفتی اکباتان خانه مامانت یعنی راننده شدهای. من واقعا میترسیدم ولی نمیخواستم کم بیاورم. گفتم: باشه میآیم. روحالله خندهاش گرفته بود. سربهسرم میگذاشت و میگفت: هیچجوره تو کم نمیآوری و از رو نمیروی.
روحالله پیاده شد و تا برسم اکباتان، دو ساعت طول کشید. روحالله در طول این دو ساعت با من تماس نگرفت. وقتی رسیدم، تماس گرفتم و گفتم رسیدم. گفتم: واقعا نگران من نشدی؟ گفت: چرا خانم ولی میخواستم آن استقلال لازم را به دست بیاوری.
***
فروردین ۹۴ زمزمههای رفتنش دوباره شروع شد. قرار بود یا برود یمن یا سوریه. من هم دیگر میدانستم کارش عملیاتی است. آن سال عید را هم با هم نبودیم. ۲۸ اسفند رفت پیش حاج محمد ناظری. حاج محمد توی جزیره فاروق یکسری آموزش نظامی و غواصی داشت که روحالله خیلی دوست داشت آنها را یاد بگیرد.
در اردیبهشت، رفتش به سوریه قطعی شد ولی هنوز تاریخ دقیقش مشخص نبود. از طرفی باید برای یک دوره یک ماهه میرفت آموزش. اول خرداد رفت و سی و یکم برگشت. یک هفته مرخصی بود و قرار بود بعد از یک هفته اعزام شود ولی برنامهشان تغییر کرد و ماه رمضان را با هم بودیم. اواسط مرداد دوباره گفت: خانم، ساکم را جمع کن. یک وقت میبینی رفتن من یکدفعهای شد. میگفتم «باشد» ولی خیلی جدی نمیگرفتم. یک هفته قبل از رفتنش گفت: زینب، نمیروم سوریه. میخواهم جابهجا بشوم. بهشان میگویم ایندفعه نمیآیم. گفتم: واقعا میخواهی نروی؟! رویت میشود بگویی نمیآیم در صورتی که الان بهات نیاز هست؟ این بار برو، انشاءالله که برگشتی، پیگیر جابهجا شدنت بشو. گفت: واقعا بروم؟ گفتم: آره.
بالاخره اواسط شهریور برای اعزامش مشخص شد. ۱۹ شهریور ساعت یک بعد از ظهر پرواز داشت. دلم خوش بود که شاید رفتنش دوباره لغو شود ولی رفتنش این بار دیگر قطعی شد. تازه صبح روز ۱۹ شهریور چمدانش را بستم. یک سری لباسهای نظامی و بقیه لوازم شخصیاش را توی چمدان جا دادم. گفت: زینب، بهترین لباسهایم را بده بپوشم. شلواری که عید برایش خریده بودم و پیراهن سبز رنگش را که نو بود آماده کردم. دور موهایش را مرتب کردم. ساعت ۱۲ و ۳۰ دقیقه ظهر از زیر قرآن ردش کردم. داشت از در میرفت بیرون، بیهوا گفتم: روحالله! نمیخواهی یک بار دیگر خانه را نگاه کنی؟ الان بروی، رفت تا دو ماه دیگرها! خندید. برگشت و یک نگاه سرسری توی خانه انداخت و رفت بیرون. قرار بود تا محل کارش با او بروم، به همین دلیل با هم خداحافظی نکردیم. حالم عجیب و غریب شده بود. موبایل به دست از همه لحظات رفتنش عکس میگرفتم. سوار شدنش به آسانسور، گذاشتن ساکش توی ماشین و... توی مسیر کلی با هم حرف زدیم. روحالله همان حرفها و سفارشات همیشگیاش را با تاکید بیشتری تکرار کرد که: مواظب خودت باش. به کارهایت برس. خودت را در نبود من اذیت نکن. زندگیات روال عادی داشته باشد، مثل وقتهایی که من هستم. انشاءالله برمیگردم و با هم میرویم مشهد.
خیلی زودتر از چیزی که فکرش را میکردم رسیدیم به محل کارش. گفت: من بروم ببینم واقعا امروز رفتنی هستیم یا نه! خیلی پیش آمده بود ماموریت رفتنش دقیقه آخر کنسل شده باشد. گفت: تو بنشین پشت فرمان، من بروم و برگردم.
چند دقیقه بعد برگشت و در عقب را باز کرد و چمدانش را گذاشت بیرون. فهمیدم که قرارِ رفتن سر جایش است. دور ماشین چرخ زد و آمد کنارم ایستاد. خواستم پیاده بشوم نگذاشت. گفت: واسه چی میخواهی پیاده بشوی؟ گفتم: خب! خداحافظی کنیم. گفت: نمیخواهد. من میروم و زود برمیگردم. مواظب خودت باش. برو. بعد هم دسته چمدانش را بالا کشید و با خرتخرت چرخ چمدان که روی آسفالت کشیده میشد از من دور شد. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که نتوانستم هیچ عکسالعملی نشان بدهم.
روحالله میرفت و من خیرهخیره به مسیری که میرفت نگاه میکردم. یک آن برگشت. نگاهی به من انداخت ولی زود نگاهش را جمع کرد و به مسیرش ادامه داد. از توی آینه ماشین نگاهش میکردم که شاید دوباره برگردد و نگاهم کند ولی روحالله رفت.
سه روز بعد زنگ زد. دلم پر بود. یک تصادف وحشتناک کرده بودم. نه پدرم بود و نه برادرم و نه روحالله. نمیدانستم دست تنها باید چه کار کنم. فقط دلم میخواست زودتر تماس بگیرد و به او بگویم چه اتفاقی افتاده. گفتم: روحالله! تصادف کردم. بدون این که خودش را ببازد گفت: خودت طوریات نشده؟ گفتم: نه ولی ماشین حسابی خسارت دیده. گفت: قضا بلا بوده با آن رفع شده. درستش میکنیم. البته جواب روحالله برایم چندان دور از انتظار نبود. او هیچ تعلقی به مال دنیا نداشت.
طی دو ماهی که روحالله نبود، اتفاقات بدی برایم افتاد. سرماخوردگی شدید، ده روز خانهنشینم کرد. بعد هم که دو تا دندانم را جراحی کردم و یک هفته درگیر آنها بودم. نمیتوانستم یک لقمه غذا بخورم ولی مدام به خودم دلداری میدادم که: زینب! تحمل کن. روحالله بیاید، همه این سختیها تمام میشود.
***
تماسهایش کمتر شده بود. میدانستم توی منطقه درگیری است. سردار همدانی که شهید شد، حالم دگرگون شد. انگار ته دلم خالی شد. دو روز بعد روحالله زنگ زد. با کد رمز، خبر شهادت سردار همدانی را بهاش دادم و گفتم: روحالله، من خیلی بابت شهادت سردار همدانی گریه کردم. خیلی جدی جواب داد: زینب، تو اشتباه کردی گریه کردی. سردار همدانی عاقبت بهخیر شد و مزد این همه تلاش را با شهادت از خدا گرفت، آنوقت تو نشستی گریه کردی؟!
روحالله سوریه بود و شهدای مدافع حرم یکییکی برمیگشتند و من هر بار دلم میلرزید که مبادا نفر بعدی روحالله باشد. روز تاسوعا زنگ زد. گفت: کجایی زینب؟ گفتم: آمدم مسجد. کمی که با هم حرف زدیم گفتم: روحالله، قرار بود عاشورا و تاسوعا برگردی با هم برویم هیات عشاق. پس چی شد؟ کی میآیی؟ گفت: زینب نمیشود بیایم. اینجا به من احتیاج دارند، بگذار بمانم. گفتم: روحالله، من واقعا به شخصیتت افتخار میکنم. ذوقزده پرسید: واقعا راست میگویی زینب؟ گفتم: آره. گفت: من خیلی وقت است منتظر این حرفم.
دو هفته قبل از شهادتش، یک شب ساعت ۱۲ زنگ زد و بیدارم کرد. گفت: زینب، پاشو کارت دارم. گفتم: چی کار داری روحالله؟! بگذار واسه بعد. من صبح ساعت شش باید بروم سر کار. گفت: نه! پاشو باهات کار دارم. صدایش خیلی برایم دور نبود. تمام وجودم شد گوش. گفتم: بگو روحالله گوش میدهم. گفت: ببین زینب، وقتی مادرم از دنیا رفت، آنقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که من اصلا نفهمیدم چه اتفاقی افتاده یا وقتی حاج آقا مجتبی تهرانی فوت کرد، برایم خیلی قابل لمس نبود. میخواهم بدانی دنیا خیلی بیرحم است و البته سریع و گذرا. اگر قسمت شد من اینجا شهید بشوم، تو اصلا غصه نخور. من مطمئن هستم من و تو آن دنیا با هم هستیم. تو فقط صبر کن. ناراحت شدم. گفتم: روحالله! این حرفها چیست نصفه شبی میزنی؟ من نمیتوانم بدون تو، طاقت نمیآورم. گفت: زینب، من مطمئنم تو میتوانی. فقط تحمل کن. دیگر عصبانی شده بودم. گفتم: روحالله! دیگر داری چرت و پرت میگویی. قطع کن. کاری نداری. بقیه حرفش را خورد و خداحافظی کرد. چند بار دیگر با من تماس گرفت ولی دیگر هیچ حرفی از شهادتش نبود. من هم حرفهایش را فراموش کردم و با خودم گفتم: حتما آن روز جو گیر شده بود.
دو شب قبل از شهادتش دوباره تماس گرفت. باز ۱۲ شب بود با این تفاوت که من آن شب شیفت بودم و اجازه صحبت کردن با موبایل را نداشتم. با هر سختی بود با روحالله صحبت کردم. بعد از احوالپرسی و خبر گرفتن از شرایط کاریام گفتم: روحالله! نمیخواهی بیایی؟ قرار بود 45 روزه بروی. الان 49 روز است رفتهای.
گفت: زینب، میدانم برایت سخت است ولی صبر کن. به خدا اینجا به من نیاز دارند. من این بچههای سوری را اینجا میبینم، دیگر دلم نمیآید برگردم. بگذار بمانم. قول میدهم تا اول آذر برگردم. سخنش آنقدر رنگ خواهش داشت که هیچ جایی برای مخالفت نداشتم. گفتم: باشد. بمان. سفارشهای آخرش را کرد و گفت: زینب، به همه سلام برسان و بگو روحالله نمیتواند از آنجا با شما تماس بگیرد. وقتی آمد، میآید به همهتان سر میزند. با شرایطی که داشتم، هولهول جوابش را دادم و خداحافظی کردم.
***

نمیدانم چه شده بود که آرام و قرار نداشتم. یک ساعت، یک جا بند نمیشدم. مدام دلم شور میزد. آنقدر مضطرب بودم که صدای مسئول بخش هم درآمد. گفت: خانم فروتن! شما اصلا تمرکز نداری. با این وضع، ما نمیتوانیم شما را به کار بگیریم. حق داشت ولی من هرچه فکر میکردم هیچ دلیلی برای این ناآرامیها پیدا نمیکردم. چهارشنبه شب بود. از سر کار برگشتم خانه. حالم همان بود. تلفن زنگ زد. پدرم گوشی را برداشت. مکالمهاش خیلی طول نکشید. گوشی را گذاشت. لباسش را پوشید، اما آنقدر هول بود که جوراب به دست، بدون این که کلمهای با ما حرف بزند رفت بیرون. شک نکردم که ممکن است اتفاقی برای روحالله افتاده باشد ولی از رفتار پدرم تعجب کردم. گفتم: مامان! کی بود زنگ زد؟ گفت: عمو بود. گفتم: بابا کجا رفت! گفت: نمیدانم و دیگر چیزی نگفت. کمی گذشت. داداشم هم رفت بیرون. نیم ساعت بعد که دیدم خبری نشد گفتم: مامان، یک زنگ بزن، ببین اینها کجا رفتند. مامانم تماس گرفت و گفت: مادربزرگت حالش بد شده، بردندش درمانگاه. خیالم راحت شد و رفتم خوابیدم.
روحالله موبایلش را با خودش نبرده بود. صبح که بیدار شدم، دیدم موبایل روحالله مدام زنگ میخورد. پدرم هم که قرار بود برود ماموریت، نرفته. گفتم: اِ! بابا چرا نرفتید؟! گفت: میروم بابا. منتظرم بیایند دنبالم. باز هم شک نکردم. موبایل روحالله را چک کردم ببینم کی اول صبحی مدام زنگ میزند. باورم نمیشد؛ تمام شمارههایی که روحالله توی گوشیاش ذخیره کرده بود با روحالله تماس گرفته بودند. گیج شده بودم. به داداشم گفتم: حسین! چه خبر است؟! اینها چرا همه زنگ زدهاند به روحالله؟ گفت: هیچی زینب. من موبایل روحالله را ریسِت کردم، اینها تماسهای قبلی است که برگشته. خیلی راحت باورم شد. توی دلم گفتم: اینها را ببین! میدانند من مسافر دارم، با من چه کار میکنند. بگذار روحالله بیاید، همه اینها را بهاش میگویم. اسمش را که بردم، یک آن دلم هوایش را کرد. کاش بود.
آماده شدم و رفتم سر کار. ساعت 9 صبح بود. پدر روحالله زنگ زد. صدایش مثل همیشه نبود. ته صدایش بغض داشت. گفت: زینب، میگویند روحالله مجروح شده. بیتاب شدم ولی شک نکردم. باورم شد. تماس را که قطع کردم، زنگ زدم به پدرم. کنترلم را از دست داده بودم. جیغ میزدم که: بابا! چی شده؟ میگویند روحالله مجروح شده؟ پدرم فقط سعی داشت آرامم کند. گفت: زینب جان! هیچی نشده بابا. روحالله پایش تیر خورده. از دیشب باهاش تماس گرفتم که برگردد عقب، قبول نمیکرد. الان راضیاش کردیم. دارم باهاش حرف میزنم. دارد برمیگردد عقب. تو هم حاضر شو بیا پایین، دارم میآیم دنبالت. صدای گریهام قطع نمیشد. به هقهق افتاده بودم. همه میپرسیدند چه اتفاقی افتاده و من در جواب میگفتم: شوهرم تصادف کرده. هنوز ته دلم قرص بود. با خودم میگفتم: روحالله با من دو روز پیش حرف زده. چیزیاش نشده.
کمی پایین ایستادم. دیدم برادرم، خالهام و شوهرش آمدند دنبالم. با دیدنشان دلم ریخت. از لحظهای که نشستم توی ماشین تا برسیم خانه فقط برادرم را قسم میدادم و التماس میکردم که چه اتفاقی افتاده. او هم میگفت: هیچی آبجی! باور کن زنده است. زخمی شده.
***
وارد پارکینگ شدم. جمعیت به سیاهی میزد. شوکه شده بودم که این همه آدم اینجا چه کار دارند. آنقدر بهتزده بودم که حتی پلک نمیزدم. فقط چشمانم مادرم را دید که بغلم کرد. سرش را گذاشت دم گوشم و آرام گفت: زینب جان! روحالله شهید شد.
جمله مادرم هزار تکه شد توی سرم و هر تکهاش شد یک تصویر از روحالله. مادرم را نگاه کردم و گفتم: دروغ است مامان، دروغ! باور نمیکنم. روحالله پریروز با من حرف زد. امکان ندارد. کی این اتفاق افتاده؟ گفت: دیروز بعد از ظهر. دنیا آمد روی سرم. اصلا انتظارش را نداشتم. ما کلی کارهای نیمه تمام داشتیم که قرار بود با هم تمامشان کنیم. روحالله تازه دانشگاه قبول شده بود. خودم ثبتنامش کردم و با استادهایش صحبت کردم که روحالله از اواسط آبان میآید.
***
روحالله جمعه آمد. رفتم معراج دیدنش. روی تابوت را کنار زدم که رویش را ببینم و بارِ دو ماه دلتنگیام را زمین بگذارم ولی روحالله هیچ شباهتی به روحالله من نداشت. صورتش کاملا سوخته بود، اما از نظر من باز هم همان روحالله آرام و دوستداشتنی من بود. روحالله طوری شهید شده بود که دوست داشت. بهاش گفتم: از کربلا کفن بخریم. گفت: زینب، کفن به چه کارم میآید؟! من میخواهم طوری شهید بشوم که هیچی از بدنم باقی نماند.
به او گفتم: روحالله، اگر با یک تیر شهید میشدی دلم میسوخت، تو حیف بودی که با یک گلوله تو را از پا دربیاورند. گفتم: روحالله، تو قول دادی برگردی ولی نگفتی اینطوری. با همه این شرایط، جز زیبایی ندیدم. حتی با آن جسم سوخته.
***
یک ماه از رفتن روحالله میگذشت. یک ماهی که نمیدانستم شب است یا روز؟ هیچ چیز و هیچ کس را نمیدیدم. انگار از دنیا منقطع بودم و در دنیای بدون روحالله معلق مانده بودم. من به روحالله گفته بودم که هیچ وقت به نبودنش عادت نمیکنم و او قول داده بود برگردد. من سر قولم بودم.
هنوز زندگی با روحالله برایم جریان دارد. روحالله رفت و به هدفی که برایش تلاش میکرد، رسید.
نویسنده: زینبسادات سیداحمدی