آذر نیکزاده هستم. سال ۱۳۵۱ در خرمآباد به دنیا آمدم. سه برادر دارم و چهار خواهر. پدرم کشاورزی میکرد و مغازه عاملی بزرگی هم داشت. خانه پدرم خیلی بزرگ بود. جنگ که شروع شد خانه ما تبدیل شد به مقر پشتیبانی جنگ. من ده یازده ساله بودم. داخل حیاط فرش پهن میکردند و همه اعضای خانواده جمع میشدند و قند میشکستند. مقداری از این قندها را بابا و عمویم میدادند. عمویم هم مغازه داشت. مردم هم کمک میکردند. یک نفر همه را جمع میکرد، بعد چند گونی قند میآورد خانه ما. همه که خرد میکردند، ما بستهبندی میکردیم و تحویل میدادیم به همان که آورده بودشان.
آنموقع رسول برادر بزرگم جبهه بود. مادرم یاد رسول که میافتاد دلنگران میشد. میگفت «ممکنه چیزی نداشته باشن برای خوردن.» بابا از هر چیزی که داخل مغازهاش داشت مثل برنج و روغن و چای و قند و پودر و شامپو و صابون، ماهانه میفرستاد جبهه.
پسرعمویم از جبهه با ماشین خاور پتوهای خونی میآورد. خانه عمویم نزدیک ما بود. پتوها را تقسیم میکردند بین دو خانواده. پتوها از خون مثل چوب خشک بودند. مادرم و خواهرهایم و زنبرادرهایم جمع میشدند و با علاقه پتوها را میشستند. مردها هم کمک میکردند. دستها توی خون بود ولی کسی حالش بد نمیشد. ماهی دو سهبار این برنامه را داشتیم.
***
رسول برگشته بود مرخصی. یک روز از پشت پنجره اتاق دیدم با یکی از دوستهایش داخل حیاط هستند. وقتی دوستش رفت، آمد بهام گفت «دیدیش؟» گفتم «کی رو؟» گفت «همین آقا که توی حیاط بود.» برای من مهم نبود که بهاش دقت کنم چون دوستهایش را زیاد میآورد خانه. نشست باهام حرف زد. گفت «آقای رستمی همکارمه. خیلی با ایمان و شجاعه. میخوام باهاش ازدواج کنی.»
توی بوکان با رستمی آشنا شده بود. وقتی شجاعت و عبادت و اخلاق خوبش را میبیند، بهاش میگوید «خواهری دارم، بیا بدمش بهات.» آن روز هم رستمی را آورده بود که من را ببیند. برادرم برایم تعریف کرد بوکان خیلی سرد است و همیشه آبها یخ میزند. میگفت یکبار توی سرمای زمستان صدای شالاپشلوپ آب را شنیده. خیال کرده ماهی توی آب است. رفته بیرون سنگر و دیده رستمی یخ را شکسته و دارد با آب سرد غسل جمعه میکند. وقتی رسول اینها را برایم تعریف کرد دیگر برایم مهم نبود که قیافهاش چطور است و چند سال از من بزرگتر است. من ۱۴ ساله بودم و رستمی ۲۶ ساله. فکرم فقط پیش شجاعتش بود و قبول کردم. روزی که برای خواستگاری آمد بهام گفت «من پاسدارم. کارم توی خوزستانه و مرتب میرم جبهه. شما مشکلی نداری؟» من از خدایم بود همسرم رزمنده باشد. در همان گفتوگوی کوتاه، حرفهایش به دلم نشست و جواب مثبت دادم.
***
آذر ۶۷ ازدواج کردیم و زندگیمان را توی یک اتاق بیست و چهار متری از خانه مادرشوهرم شروع کردیم. دقیقا پنج روز بعد از عروسی رفت و نیامد تا سه ماه. جنگ تمام شده بود ولی رستمی مرتب به شهرهای مرزی میرفت؛ یا بوکان بود یا کرمانشاه یا کردستان. سه چهار ماهی یکبار میآمد. آنموقع تلفن هم نداشتیم. تمام مدت نگرانش بودم که کجاست و چه میکند. شهرهای مرزی هم که همه ناامن بودند. بعضی وقتها نامه مینوشت یا اگر همکارهایش میآمدند، ازش خبری برایمان میآوردند. بعد از هفت سال به آبادان منتقل شد.
دلم میخواست بیش
تر کنار من و بچهها باشد و کمتر توی جادهها. نگرانش میشدم مبادا اتفاقی در مسیر رفتوآمد برایش بیفتد. چندبار بهاش گفتم «کار خودت رو بیار خرمآباد.» رستمی علاقه عجیبی به خوزستان داشت. برای همین، سختیهای رفتوآمد را به جان خرید و همانجا ماند. میگفت مردم خوزستان مردم خوبی هستند.
خانه را بردیم اندیمشک، اما رستمی طاقت دوری از مادرش را نداشت. هر هفته از اندیمشک میرفت خرمآباد تا به مادرش سر بزند. ما آمده بودیم که کمتر در جاده باشد، اما اوضاع فرقی نکرد. برای همین، بعد از پنج سال دوباره برگشتیم خرمآباد.
رستمی بسیار پدر و مادردوست بود. زانویش درد میکرد ولی اگر یک لحظه پایش را دراز میکرد، سریع جمعش میکرد و میگفت «گردنم بشکنه، جلوی مادرم پامو کشیدم.» آرزو داشت مادرش خوابش بگیرد تا او زیر پایش را ببوسد. همیشه میگفت اگر مادر کافر هم باشد باید بهاش احترام بگذاریم. بعضی وقتها برادرشوهرم که مجرد است میرفت بیرون و دیروقت میآمد. رستمی میرفت پیش مادرش که تنها نباشد.
هر وقت غذای خوبی درست میکردم، میماند تا برای همه غذا بکشم و هر کسی سهم خودش را بردارد. بعد میگفت «بیزحمت غذای منو بریز داخل ظرفی. میخوام ببرمش برای مادرم.» دیگر میدانستم. برای همین، همیشه غذای اضافه درست میکردم که خودش گرسنه نماند. مادرش شیرینی کشمشی خیلی دوست دارد. یکبار رستمی از شیرینیفروشی منطقه قاضیآباد برایش شیرینی کشمشی خریده بود. مادرش گفته بود «مال اونجا خوبه. تازه و نرمه.» بعد از آن، با این که زانویش درد میکرد، هفتهای دو سهبار از سراشیبی قاضیآباد میرفت بالا و برای مادرش شیرینی میخرید. میگفت «پدر و مادر تا زندهاند باید بهشون رسیدگی کنیم، وقتی هم مردند باید سر مزارشون بریم.» صبحهای جمعه حتما میرفت سر مزار پدرش. پایین پای قبر مینشست و دعا و قرآن میخواند.
***
رستمی خیلی بامحبت بود. خانوادهدوست که بود، مردمدوست هم بود. با این که نسبت به کارش خیلی حساسیت داشت ولی به خانواده اهمیت میداد. روی صلهرحم تاکید داشت. بعد از دو سه ماه که میآمد خانه، باید میرفت به همه فامیلها و همسایهها سر میزد. خیلی به مهمان علاقه داشت. جمعهها همیشه صبح زود بیدار میشدم و تمیز میکردم و غذای زیادی درست میکردم چون میدانستم با چندتا مهمان از نماز جمعه برمیگردد. دوست داشت حتی اگر غذای سادهای هم داریم با مهمان بخوریم. روزی که مهمان داشت، آن روز بهترین روزش بود. بعضی وقتها غر میزدم. میگفت «رزق مهمون با خودشه. مهمون حبیب خداست.» آنقدر حدیث و آیه میآورد که از حرفم پشیمان میشدم. البته بهخاطر این که اذیت نشوم خیلی کمکم میکرد. تمام خرید بیرون با خودش بود.
مسافرت و تفریح ما رفتن به زیارتگاهها بود. ما هنوز برای مسافرت، شمال نرفتیم ولی شماره مشهد رفتنمان را نمیدانم. در هفته سه چهاربار میرفتیم امامزاده زیدبنعلی خرمآباد. برای سبزقبا نذر هفتگی داشت که مبلغی بدهد. اگر یک هفته جور نمیشد برود، مبلغ را میگذاشت کنار. هرجا که زیارتگاه بود، دوست داشت برود.
***
مرد آرامی بود و اهل بحث و جدل نبود، اما سرِ ولایتفقیه کوتاه نمیآمد. هر کسی درباره رهبر حرف نامربوطی میزد، آنقدر باهاش صحبت میکرد تا توجیه
اش کند. بچهها بهاش میگفتند «بالاخره یکی سر این حرفها میکشدت.» میگفت «اگه سر دفاع از رهبر کشته بشم اشکالی نداره.»
یکبار سوار تاکسی شده بود و راننده درباره مشکلات مملکت صحبت کرده بود و این که این مشکلات تقصیر رهبر است. رسید مقصد ولی پیاده نشد. باهاش رفت تا برایش جا بیندازد که
مشکلات تقصیر رهبر نیست. گفت «آنقدر برایش توضیح دادم که قانع شد.»
***
ما چهارتا پسر داریم. حاجی خیلی باهاشان رفیق بود. بچهها هم حسابی وابستهاش بودند. اسم بچهها را حتما با یک عنوانی صدا میکرد؛ مثلا احمدآقا، امینطلا، آقاعلی، امیربابا و... خیلی کم توی خانه بود، اما درس بچهها را مرتب پیگیری میکرد. مواظب بود با کی دوست میشوند و کجا میروند.
نماز را از همان هفت هشت سالگی یاد بچهها داد. خیلی تشویقشان میکرد برای نماز اول وقت. خودش برایشان سجاده پهن میکرد و بهشان میگفت «اگر صبح بیدارتون کنم، نماز میخونین؟» نیم ساعت قبل از اذان مینشست بالای سرشان و به آرامی و با ناز و نوازش بیدارشان میکرد برای نماز. اصلا بهشان زور نمیگفت. در عوض آنقدر حدیث و آیه و روایت میخواند که آنها هم علاقه پیدا میکردند. پسرها از هشت نه سالگی روزه هم گرفتهاند.
برایشان کتاب زیاد میخرید. اگر جایی متن قشنگی مثلا آیه یا سخنی یا حدیثی میدید، ازش کپی میگرفت و میآورد خانه. بعد مینشست با بچهها در موردش حرف میزد. همیشه ذکر صلوات روی زبانش بود، مگر این که با کسی صحبت میکرد. همه این را میدانستند. میگفتند «همیشه تسبیح دستشه و صلوات میفرسته.» اگر دو نفر نشسته بودند و حرف میزدند و او هم کنارشان بود، ذکر خودش را میگفت.
موقع اذان هرجا که بودیم باید میرفت داخل حیاط و بلند اذان میگفت. توی مهمانیها از صاحبخانه اجازه میگرفت و اذان میگفت. وقتی آمدیم توی این خانه که الان هستیم، همسایه بغلی گفته بود «خداوند برکتی انداخته کنارمون. یکی اومده اذان میگه.»
دو سه روز قبل از محرم میرفت بازار و برای خودش و بچهها لباس مشکی میخرید. اینطور نبود که توی یک هیات یا مسجد شرکت کند. هر شب یکجایی میرفت و میگفت «روز قیامت این
خیابونها و هیاتها شهادت میدن که رستمی اینجاها زنجیر زده و سینه زده.»
***
توی اندیمشک اجارهنشین بودیم. دوست داشتم خانهدار شویم. رستمی گفت «روضه نذر کن تا صاحبخونه بشیم.» سالی یک روز روضه برای امام حسین علیهالسلام نذر کردم. شش ماه بعدش پشت بازار اندیمشک خانه خریدیم. سال بعد روضه را کردم سه روز. رستمی هم هر سال با یک نیت، یک روز بهاش اضافه کرد. یک سال برای سلامتی امام زمان، یک سال برای عاقبت به خیری بچهها، تا شد هفت روز.
تمام خانه را مشکیپوش میکرد. روی پردههای عزا حساس بود. دو روز تمام وقت میگذاشت و با دقت، پرچمها و پردهها را میزد که کج نباشند. یک سال خودش نبود، من پرچمها را زدم. وقتی آمد گفت «برای همه چی دقت میکنی، برای زدن این پردهها هم دقت کن.»
***
وقتی اخبار سوریه را از تلویزیون میدید خیلی ناراحت میشد. به هر دری زد تا برود سوریه، اما جور نمیشد. نذر کرد، تا این که خیلی اتفاقی با آقای بهاروند آشنا شد. ایشان از طریق سپاه تهران کارهایش را انجام داد.
یک گاوصندوق داشت پر از اسناد و مدرک و عکس. یک روز رفت سر گاوصندوق و دنبال چیزی میگشت. نگاهش کردم. حال و هوای عجیبی داشت. صدایم کرد و گفت «بیا بشین اینجا.» گفت «موافقت کردن برم سوریه.» من شروع کردم به غر زدن. گفتم «این همه سال، اینور و اونور رفتی بسه دیگه. حالا بازنشسته شدی، بمون بالا سر بچههات.» گفت «ما زمان امام حسین نبودیم که بریم ازش دفاع کنیم ولی الان که هستیم باید بریم از حرم خواهرش دفاع کنیم.» خیلی ناراحت بودم. گفت «یک ماه بیشتر نیست. زود برمیگردم.»
***
روزی که میخواست برود به بچهها گفت «مواظب خودتون باشید. با ولایتفقیه باشید. نمازتونو بخونید.» به امین پسر دومم که پاسدار است گفت «باید راه منو ادامه بدی.» هرچند از همان روزهای اول ازدواجمان کم توی خانه میماند، اما خانه بدون او سوت و کور بود.
مرتب از سوریه زنگ میزد و از وضعیت آنجا بهمان میگفت. حتما هم با همه بچهها حرف میزد. میگفت «نمیدونین مردم این
جا چه وضعیتی دارند، چقدر بیچارهاند!» از پشت تلفن به من تاکید میکرد هوای مادرش را داشته باشم. یکبار که زنگ زد گفت «گوشی رو بده امیرحسین.» آنموقع امیر هشت سالش بود. داشت فیلم نگاه میکرد. صدایش زدم. گفت «بابا! چقدر زنگ
میزنی؟ کُشتی
مون اینقدر زنگ زدی.» او هم بهاش گفت «باشه، برو فیلمت رو نگاه کن، یه ساعت دیگه بهات زنگ میزنم.» بعد که زنگ زد بهاش گفت «ببخشید امیربابا که مزاحم فیلم نگاه کردنت شدم.»
هر وقت زنگ میزد هی تاکید میکرد «مواظب بچهها باش، به راه بدی نرن.» بعد از قطع تلفن همهاش نگران بودم. میگفتم «خدایا! اگر شهید بشه، من چطور چهارتا پسر رو بزرگ کنم؟ اینا پسرن، باید بابا بالا سرشون باشه.»
***
یک ماهش تمام شده بود و باید برمیگشت. زنگ زد گفت «همکارهای اهوازیم همه اومدن، میخوام یه کم بمونم پیششون.» یک ماهش شد سه ماه و نیم. کسانی که دورهشان تمام میشد، خانوادهشان میتوانستند بروند سوریه و با هم برگردند. رستمی گفت مادرش را هم ببریم. ما پاسپورتهایمان را گرفتیم و آماده رفتن بودیم ولی نمیدانم چرا پشیمان شد. زنگ زد و گفت «نمیخواد بیایید. خطر داره.»
چهاردهم خرداد ۹۵، ظهر بود که زنگ زد. پریشانحال بود. طوری که انگار عجله داشت حرف میزد و احوالپرسی میکرد. گفت «هرچی به مادرم زنگ میزنم جواب نمیده.» من دوست داشتم بیش
تر باهاش حرف بزنم ولی عجله داشت. گفت «بند پوتینهام رو بستم. این ناکسها دارن میان.» پرسیدم «کِی برمیگردی؟» گفت «پنج روز دیگه.»
بلافاصله به بچهها خبر دادم. پسرم از اهواز آمد. میخواست خودش برای استقبال از پدرش برود تهران. میدانستم با برگشنتش، فامیلها میآیند دیدنش. خانه را آماده کردم. ساعت یک شب بود. من و خواهرم توی حیاط داشتیم سبزی پاک میکردیم. امین آمد گفت «بابا کِی زنگ زده؟ آقای بهاروند زنگ زده میگه از بابات خبر داری؟» نگاهِ گوشی کردم. دیدم ساعت ۱۲ و شش دقیقه ظهر زنگ زده بوده. گوشی را از امین گرفتم. گفتم «چی شده آقای بهاروند؟» گفت «خانطومان افتاده دست دشمن، اما نگران نباشین. نیروها اومدن عقب. حاجی زرنگه، اتفاقی براش نمیافته.» این را که گفت دلم هُری ریخت.
زنگ زدم بهاش. تلفنش را جواب نمیداد. زنگ زدیم به نورالدین مدهنی. او هم در دسترس نبود. تا صبح توی خانه مثل مرغ سر کنده بودم. هرچه میکردم نمیتوانستم بنشینم. سرگیجه گرفتم از بس دور خودم چرخیدم. زیر لب صلوات میفرستادم ولی دوباره بیتاب میشدم. هر وقت یاد آن شب میافتم میگویم «خدایا! اون شب چه بلایی سرم اومد. چی کشیدم تا صبح!»
***
ساعت پنج صبح دیگر طاقتم تمام شد. زنگ زدم به برادرشوهرم. گفتم «نگاه کن ببین حاجی کی به گوشی مادر زنگ زده.» گفت «ساعت ۱۲ و ۴۰ دقیقه.»
یک نفر به امین پیام داد که پدرش زخمی شده. نزدیک ظهر گفتند نه، اسیر شده. بعدش دوباره پیام دادند که شهید شده. یکی دیگر گفت «روی برانکارد دیدیمش که دستشو بلند کرده بود.» با هر خبر میمردم و زنده میشدم. نمیدانستم شهید شده، اسیر شده یا زخمی. میگفتم «خدایا! کجاست؟!»
تا چهار روز حال و روزمان همین بود تا این که خبر قطعی شهادتش را دادند. حاجی همیشه به قولش وفا میکرد. گفته بود پنج روز دیگر میآیم. درست پنج روز بعد پیکرش را آوردند.
***
حاجی خودش را برای شهادت آماده کرده بود. همیشه با حسرت میگفت «خدایا! رفقا شهید شدند، من از قافله شهدا جا موندم.»
بعد از شهادتش از طرف سپاه آمدند دنبال عکسهایش. گشتم، نبود. گفتم «خدایا! حالا از کجا عکسهاشو بیارم. من چه میدونم کجا گذاشته؟» دیدم امیرحسین با یک کیف طلقی، بهدو آمد. گفت «وقتی بابا خواست بره، گفت اگه شهید شدم، اینا رو بده چاپ کنن.» خودش میدانست شهید میشود. حتی به برادرزادهاش گفته بود فلان عکسم را بزرگ چاپ میکنی و میزنی فلانجا.
ما بالاخره با سختیها کنار میآییم ولی جای خالیاش با هیچ چیز پر نمیشود. بعضیها میگویند سوریه به ما چه؟ چرا رفتند سوریه؟ نمیرفتند! پشت سر این شهدای مدافع حرم چه حرفها میزنند که اینها برای پول رفتند. به آنها بگویید شما هم عزیزانتان را برای پول بفرستید بروند سوریه.
نویسنده: معصومه پاپی