اشاره: نامش سیدشریف بابایی است، متولد سال ۶۶ در قزوین. زکریا شیری را از سال ۸۶ میشناسد، از دانشکده افسری در تهران. تا سال ۹۴ پابهپای هم پیش رفتند. اولین اعزامشان به سوریه با هم بود. اما در آبان۹۴ در منطقهای اطراف شهر الزهراء از توابع حلب، زکریا ماند و سیدشریف بازگشت. سالها بعد، روزی که پیکر زکریا را به ایران بازگرداندند سیدشریف در ماموریتی در غرب ایران بود و از شرکت در مراسم تشییع او جا ماند. آنچه میخوانید روایتی از شهادت شهید زکریا شیری از زبان دوست و همرزمش، سیدشریف بابایی است.
***
سیدشریف و زکریا دوره دوساله دانشکده را با هم به پایان رساندند و راهی اصفهان شدند تا در مرکز آموزش حضرت امیر
(ع)، مسیرشان را ادامه دهند. دوره آموزشی اصفهان پنج سالی طول کشید. حالا دیگر باید به قزوین میرفتند و خود را به تیپ۸۲ صاحبالامر قزوین معرفی میکردند.
گردانهایشان از هم جدا شد؛ اما بهواسطه دوستی دیرینهای که داشتند زیاد پیش میآمد که همکار شوند. همیشه در انجام کارها داوطلب اول شیری بود؛ چه نظامی چه غیرنظامی. سید همین روحیه را علتی برای شهادت دوستش می
داند.
سید شوخطبعی و خوشمشربی زکریا را از یاد نمیبرد. همه در برخورد اول شیفتهاش میشدند. روزی یکی از دوستان مشترکشان آن دو را برای عروسیاش در شهری در اطراف قزوین دعوت کرد. رفتوبرگشتشان چند ساعتی طول میکشید. آن روز از روزهای پرکار زکریا به حساب میآمد. سیدشریف از زکریا خواست که به مراسم نروند؛ اما زکریا در پاسخ گفت «اگه فقط چند دقیقه هم توی مراسمشون شرکت کنیم، باید بریم، شاید دیدن ما باعث خوشحالیش بشه.» و چند ساعت رفتوبرگشت را برای بیست دقیقه حضور در مجلس عروسی دوستشان به جان خریدند! شهید شیری برای صلهرحم ارزش زیادی قائل بود؛ چه فامیل چه دوست.
اگر متوجه میشد شخصی از اطرافیانش دچار مشکل شده، برای رفع آن دست از پا نمیشناخت. در انجام هرکاری خبره بود؛ از بنایی گرفته تا رزم و همیشه آماده به خدمت بود، حتی در دورترین نقاط ایران. دلشوره استفاده از بیتالمال هیچگاه رهایش نمیکرد تا جاییکه سید بارها از او شنیده بود «مبادا کاری
انجام بدیم که مدیون بیتالمال بشیم.»
در محیط دانشکده یا بعد از آن، اگر سوالی برای کسی پیش میآمد، سید او را به شهید شیری حواله میکرد. زکریا همیشه از بروزترین اطلاعات علمی و نظامی مطلع بود و علتش را اینگونه مطرح میکرد «اگه امروز وظیفه من یادگرفتنه، باید به نحواحسن یاد بگیرم و اگه جای دیگه وظیفم یاددادنه باز هم باید به بهترین شکل انجام بشه.»
سیدشریف و زکریا دوشادوش هم سالهای حضور در تیپ۸۲ را طی میکردند. از سال ۹۲ زمزمههای دفاع از حرم آغاز شده بود. نیروها بهصورت داوطلبانه جهت آموزش و انجام عملیات به سوریه اعزام میشدند. آبان۹۴ بود که ماموریتی برای یگان آنها تعریف شد. زکریا از اولین داوطلبهای شرکت در این ماموریت بود و بعد از او سید شریف؛ ماموریتی در اطراف حلب.
***
دو روزی از رسیدن آنها به حلب میگذشت. نیروها بهصورت شبانهروزی درحال سازماندهی برای شروع عملیات بودند. زمان استراحت نبود؛ اما زکریا از هرفرصتی برای قرائت قرآن استفاده میکرد. به بچهها پیشنهاد داد که در بین کارها، یک ختم قرآن گروهی هم انجام دهند. روی گشاده او توان نه گفتن را از دیگران میگرفت. همه قبول کردند. تقسیمبندی قرآن را نیز خودش برعهده گرفت. خواندن قرآن در آن شرایط سخت، روحیه گروه را بالا برد.
پس از گذشت هشت روز، طرح عملیات ریخته شد. محل عملیات در یکی از مناطق نزدیک حلب بود؛ شهر الزهراء با هدف پاکسازی اتوبان کنار شهر. نیروهای سوری از آن اتوبان برای انتقال آب، مواد غذایی و دارویی به شهرهای شیعهنشین آن اطراف استفاده میکردند. اما بهدلیل تسلط کامل نیروهای تکویری بر اتوبان، استفاده از آن امکانپذیر نبود. قرار بود کنترل دوباره آن را بهدست نیروهای سوری بسپارند.
۴آذر۹۴، ساعت ۱۰:۳۰ شب عملیات شروع شد. پس از چند کیلومتر پیادهروی، در مواضع ازپیشتعیینشدهای مستقر شدند. باید منتظر آتش تهیه توپخانه خودی میماندند. آتش باعث متفرقشدن دشمن میشد و شرایط را برای حمله آماده میکرد.
حس کنجکاوی سید گل کرد. میخواست بداند آتش خودی کدام نقطه را نشانه گرفته است. از کمین خارج شد. که دستی دستش را محکم گرفت؛ زکریا بود. رو به او گفت «بیا تو، اینجا خطرناکه، قرار نیست قبل از اینکه کاری انجام بدیم دچار تلفات نظامی بشیم.» این آخرین مکالمه دو دوست قدیمی با هم بود... .
پس از اتمام آتش تهیه، گروهان اول بهسمت دشمن پیشروی کرد. درگیری سنگینی بین آنها بهوجود آمد. سدِ دشمن محکمتر از آن بود که تصور میکردند. برای غافلگیری دشمن، گروهان دوم باید از پشتسر حمله میکرد. زکریا جانشین گروهان دوم بود.
دشمن در مواضع پشت جبهه خود تلههای انفجاری زیادی کار گذاشته و گذر از آنها دشوار بود. دیگر امکان پیشروی گروهی وجود نداشت. به گروههای هشتنفره تقسیم شدند. شهید شیری خود را در اولین گروه جای داد. سید گفته بود که همیشه داوطلبِ اول زکریاست. با رسیدن به اولین تله انفجاری صدای مهیبی آسمان نیمهشب را پر کرد. سید از دور زکریا شیری و الیاس چگینی را دید که روی زمین دراز کشیدهاند. انگار سالهاست به خواب رفتهاند! هر دو شهید شده بودند؛ اما حجم سنگین آتش دشمن اجازه رسیدن به پیکر آن دو را نمیداد. سیدشریف باید دوست چندینساله خود را در آنجا رها میکرد و برمیگشت. تا مدتها بعد هم آن منطقه آزاد نشد و پیکر بسیاری از شهدا در کنار زکریا جا ماند.
***
چند روزی از شهادت زکریا میگذشت. سیدشریف بههمراه دیگر همرزمانش به ایران بازگشته بود. ترس رویارویی با پدر و مادر زکریا رهایش نمیکرد. نمیدانست چگونه باید ماندن زکریا و برگشتن خودش را توضیح دهد. چگونه بگوید که رفیق چندسالهاش را در خاک یک کشور دیگر رها کرده و به ایران بازگشته است.
تا اینکه چند روز بعد برادر شهید با سید تماس گرفت. پدر شهید میخواست به دیدار سیدشریف بیاد؛ اما سید پیغام داد که خودش به خدمت او خواهد رسید. دو نفر دیگر از دوستانشان را نیز خبر کرد. با هم به منزل پدر شهید شیری رفتند. بهمحض ورود، با دیدن عکس زکریا روی دیوار اشک امانش نداد. زبانش برای گفتن اتفاقات چند روز پیش قفل شد. پدر و مادر پیگیر پسرشان شدند. سیدشریف تمام ماجرا را توضیح داد. مادر با شنیدن خبر شهادت فرزندش آرام گرفت. مراسمی برایش تدارک دادند؛ برای شهیدی که پیکر نداشت... .
***
پنج سال گذشت. خرداد۹۹ سیدشریف در ماموریتی در غرب کشور به سر میبرد که خبر پیداشدن پیکیر زکریا را شنید. این بار زکریا به آغوش خانواده بازگشته بود؛ ولی سیدشریف از شرکت در مراسم تشییع او جا ماند... .
نویسنده: زهرا هودگر