شهید رضا فرزانه در سالهای نخست جنگ عضو لشکری شد که فرماندهاش احمد متوسلیان بود. مدت زمان زیادی را در طول سالهای دفاع مقدس در جنگ سپری کرد و بارها به مقام جانبازی رسید. ۲۰ ساله بود که برای نخستینبار در منطقه عملیاتی مجنون از کتف مجروح شد. سپس در سال ۱۳۶۵ در منطقه شلمچه از ناحیه سر و گوش مجروحیت دوباره را تجربه کرد و سومین بار در سال ۱۳۶۷ در محور دربندیخان شیمیایی شد.
در طول جنگ، مسئولیتهای اثرگذاری داشت و بهزودی به یکی از کارشناسان زبده نظامی در حوزه ادوات تبدیل شد که در عملیاتهای برونمرزی دوران دفاع مقدس حضور داشت.
با پایان یافتن جنگ از پا ننشست و فعالیتهای مختلفی در حوزههای نظامی و عملیاتی انجام داد. در برههای به عنوان فرمانده لشکر عملیاتی۲۷ محمدرسولالله(ص) انتخاب شد. پس از سالها مجاهدت به دوران بازنشستگی رسید، اما این دلیل نشد که جامه مجاهدت را از تن درآورد. به درخواست مسئولان ستاد مرکزی راهیان نور، فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور در غرب و شمالغرب و جنوب کشور و مسئول معاونت بازرسی ستاد شد. شهید فرزانه به ستاد مرکزی راهیان نور رفت که بتواند در حال و هوای دوران دفاع مقدس باشد. ایشان عنوان خادمی شهدا را بر سینه خود چسباند و در هر یادمانی به روایت مجاهدت مردان سالهای خاک و خون پرداخت.
گرچه روزگارِ خود را با عنوان خادمی شهدا میگذراند، اما دلش بیقرار رسیدن به قله و پیوستن به دوستان شهیدش بود. وقتی دید دروازه شهادت دوباره باز شده، برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفت. خادمی شهدا در راهیان نور بود که او را به حریم امن دفاع از خاندان نبوت رساند. او پا به سرزمینی گذاشت که روزی قوای محمد رسولالله(ص) و عاشقان مبارزه با صهیونیسم به آنجا رفته بودند. سوریه و جبهه مقاومت برای فرزانه، یادآور دلاوریهای فرماندهاش احمد متوسلیان بود.
او سرانجام در دهه پر مهر فجر انقلاب و در ۲۲ بهمن ۹۴ در جوار حریم عقیله بنیهاشم حضرت زینب کبری(س) به دست دشمنان اهل بیت عصمت و طهارت(ع) شربت شیرین شهادت را نوشید تا از تزریق خون پاک و مطهرش در شریان رویش راهیان نور و خادمان شهدا بر بالندگی حرکت عظیم فرهنگی انقلاب و گفتمان تمدن عظیم اسلامی افزوده شود.
در اینجا خاطراتی را از این شهید سعید میخوانیم.
محمدحسین، فرزند شهید
از شیرینترین خاطراتی که با پدرم دارم اربعینی بود که دو نفری به کربلا رفتیم. همیشه با دیدن تلویزیون و کاروانهایی که به سمت کربلا میرفتند، گریه میکرد. من بار اولم بود که پیاده به کربلا میرفتم، اما بابا بار سومش بود. به من میگفت: این جاذبه حسینی است که باعث شده از تمام جهان شیعیان بیایند و اربعین کنار امام حسین(ع) باشند. شبی که از نجف به سمت کربلا حرکت کردیم و به موکب رسیدیم، ساعت سه نیمه شب از خواب بیدار شدم و پدرم را در حال خواندن نماز شب دیدم.
پدرم میگفت: ما هدفمان از اینجا آمدن این نیست که لزوما بتوانیم به حرم برویم. ما میخواهیم صبحها ناممان را در این کاروان بنویسند. او زیاد بیرون نمیرفت. فقط صبحها میرفت حرم، سلام میداد و برمیگشت. در این سه سال، مدیر کاروان بود و میگفت اگر کم و کسری باشد مدیون مردم میشوم. در همین سفر، بنده خدایی از زایران سردش شده بود. پدرم لباسهایش را به او بخشید و خودش در آن سرما با یک پیراهن برگشت.
گاهی میشنیدم در قنوت نمازهایش میگوید «اللهم ارزقنا توفیق الشهاده» ولی فکرش را نمیکردم که دعایش اینقدر زود مستجاب شود.
***
یکی از خاطراتی که خود ایشان همیشه برایم تعریف میکرد در مورد ورودش به سپاه بود. میگفت در سال ۱۳۶۰ که ۱۸ ساله بود به گزینش سپاه رفت. مسئول گزینش از او پرسید: چه زمانی ترک تحصیل کردی؟ پدرم گفت: همین امروز صبح. مرد خندید و گفت: ما اینجا شوخی نداریم درست بگو چه زمانی ترک تحصیل کردی؟ پدرم هم گفت: من جدی میگویم. امروز صبح ترک تحصیل کردم. خلاصه پدرم را گزینش میکنند. برای این که پدربزرگم با او مخالفت نکند به مسجد رفته و از یکی از برادران سپاهی خواهش میکند که به منزل پدربزرگم برود و با ایشان صحبت کند و به او بگوید که ما در سپاه به نیروهایی مثل پسر شما نیازمندیم. آن برادر سپاهی هم میپذیرد و به این صورت پدربزرگم را جهت اعزام پدرم به جبهه راضی میکند.
ایشان هیچ وقت از لشکر۲۷ بیرون نیامد. همیشه به شوخی میگفتیم بابا هر جایی که باشد برای لشکر۲۷ محمد رسولالله(ص) خدمت میکند. آخر سر هم با فرماندهی در لشکر۲۷ بازنشسته شد و به ستاد مرکزی راهیان نور رفت. با این که فرمانده بود، اما من هیچوقت ندیدم با راننده شخصی به خانه یا جایی دیگر برود. حتی برای رفتن به پادگان هم از اتوبوس استفاده میکرد.
مادرمان میگوید روزی که پدر از سپاه بازنشسته شد، یک بغض عجیبی داشت. به ایشان گفته حالا نگران نباش، همیشه که نباید در سپاه خدمت کنی. میتوانی جای دیگر هم خدمتگزار اسلام باشی، اما ایشان در جواب گفته: من دلم میخواست با همین لباس سبز سپاه به شهادت برسم.
پدرم در سال ۱۳۹۱ با درجه سرهنگ بازنشسته سپاه شد ولی درجه ایشان را نداده بودند. از آنجایی که اصلا به دنبال درجه و شهرت نبود، پیگیر آن نشد. البته ایشان درجه واقعی را از خدا گرفت و به بالاترین آن یعنی شهادت رسید.
***
پدرم دو مجروحیت سخت داشت. یکبار در عملیات بدر که یک خمپاره پشت سرش منفجر شد و ترکش از پشت به قلبش خورد. ترکش به قلب او لطمهای وارد نکرد ولی تا لحظه شهادت در بدنش بود. دیگر در عملیات کربلای۵ که با شهید محمد شیرافکن از فرماندهان دیدهبانی تیپ ذوالفقار همراه بودند. تکتیرانداز عراقی پیشانی پدرم را هدف گرفته بود، اما پدرم سرش را چرخاند و تیر به گوشش اصابت کرد.
***
هم پدرم و هم پدربزرگم هر دو موذن بودند. دو سال با پدرم به کردستان و جنوب رفتم. در کردستان که بودیم، در نمازخانه دانشگاه میخوابیدیم. بابا برای نماز صبح بلند میشد و اذان میگفت. یک شب بابا اذان نگفت. صبح بچهها میگفتند ما امروز حال خوبی نداریم. وقتی علت را پرسیدیم گفتند: حاجآقا نبود اذان بگوید، ما دیر از خواب بیدار شدیم. دوستان بابا که در سوریه با ایشان بودند میگفتند در سوریه هم اذان میگفت و زیارت عاشورا میخواند.
من اعتقاد دارم بابا شهادتش را مدیون نماز اول وقت است. هر بار کسی را میدید که مشکلی دارد به او میگفت: نمازت را اول وقت بخوان تا کل مشکلاتت حل شود. به ما هم میگفت هر کس مشکلی داشته باشد و نماز اول وقت مشکلش را حل نکند بیاید و هرچه میخواهد به من بگوید.
یکبار در اردوهای راهیان نور ماشینمان خراب شد. از بعضی جاهای زمین آب بیرون زده بود. بابا در آن آبگیرها وضویش را گرفت و نمازش را خواند. به نماز ما هم حساس بود و میگفت نمازتان را اول وقت بخوانید.
***
با این که شوخ و خوشاخلاق بود، اما رفتارش سنگین بود. سبکسر نبود که با هرکسی شوخی کند. فقط در جمع خودمانی شوخی میکرد. در لشکر۲۷ هم هرکس من را میدید میگفت بابایت بداخلاق است. در ستاد راهیان نور هم چند نفر این حرف را زدند. در راهیان نور یکبار پدرم در یک رودخانه شروع به آب بازی با بچهها کردند. بعدا بچهها به من گفتند: فکرش را نمیکردیم پدرت اینقدر خوشاخلاق باشد.
همیشه مراقب بود که غذا اسراف نشود. سر سفره، غذایی که اضافه میآمد را جمع میکرد و داخل ظرفی میریخت و در یخچال میگذاشت. همیشه میگفت این رستورانها که غذا را دور میریزند اسراف است.
***
سال ۱۳۹۰ بود که غائله سوریه آغاز شد. عید نوروز آن سال با هم در سوریه بودیم. من خاطرم هست که مردم مقابل حرم حضرت زینب(س) تظاهرات میکردند. در سال ۱۳۹۱ که اعزام نیروهای ایرانی به سوریه آغاز شد، پدرم آماده رفتن شده بود و مدارک و پاسپورتش را جهت اعزام به سوریه داده بود. سه سال منتظر بود، اما رفتنش جور نمیشد. تا این که امسال قبل از شهادت سردار حاجحسین همدانی، وسایلش را به آقا سیدمحمود حسینی داد تا به سوریه ببرد. شهادت حاجحسین را من خودم به ایشان خبر دادم. خبر شهادت شهید همدانی او را بسیار به هم ریخت. همهاش گریه میکرد. حتی من در گوشی پدرم دیدم که برای شهید همدانی پیام فرستاده که «حاج حسین، دعا کن من هم زودتر بیایم پیش شما».
بابا خاطرات سوریه را روزانه نوشته. از زمان جنگ هم یکسری دفترچه خاطرات هست. من بچه که بودم سر کمد بابا میرفتم و دفترش را برمیداشتم و میگفتم: بابا چه خط بدی داشتی! من اصلا نمیتوانم خطت را بخوانم.
تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که دعا کند من هم مثل خودش شهید شوم.
فرزند دیگر شهید
من ۱۳ ساله هستم. زمانی که به تکلیف رسیدم و میخواستم مرجع تقلیدم را انتخاب کنم، بین آقای سیستانی که بین بچه هیاتیها محبوبیت داشت و آقای خامنهای شک داشتم. از پدرم سوال کردم. ایشان به من گفتند: من برایت محدودیتی ایجاد نمیکنم. ما دست تمام مراجع تقلید را میبوسیم ولی در حال حاضر آیتالله خامنهای مرجع تقلید شیعیان و جهانی هستند. ایشان شرایطش برای مرجعیت از همه بهتر است. من حرف ایشان را گوش کردم و آقای خامنهای را به مرجعیت انتخاب کردم. در این برهه زمانی هم صلاحیت ایشان به من ثابت شده.
***
پدر روزی دو نوبت ورزش میکرد و بدن سفت و سختی داشت. یکبار صبح که اگر نمیتوانست به پیادهروی برود، در خانه ورزش میکرد. معمولا مسیر پیادهروی از خانه تا جایی بود که اتوبوس میآمد و ایشان سوار میشد و به محل کارش میرفت. بعد از ظهرها هم در خانه با میل باستانی کار میکرد. به من هم سفارش ورزش میکرد.
در زمان کودکی هم جودو کار میکرد. یادم میآید هفت هشت ساله که بودم پدرم روی زمین مینشست و به ما میگفت: اگر میتوانید من را بخوابانید روی زمین. حدود نیم ساعت به این شکل با ما ورزش و شوخی میکرد. میخواست در همان زمان کمی که در خانه بود، ما را سرگرم کرده باشد. پدرم در مورد ادامه تحصیل ما خیلی حساس بود و حتی از سوریه که با ما تماس میگرفت از درسهایمان سوال میکرد.
پدرم اهل نماز بود. شبها که دیر از هیات میآمدم او را مشغول خواندن نماز شب میدیدم.
***
مدام پیگیری میکرد که به سوریه اعزام شود، اما یا موافقت نمیکردند یا بهانه میآوردند. به هر حال نمیگذاشتند برود. تا این که قبل از اربعین، آقای حسینی خبر داد که با رفتن ایشان موافقت شده. از آن به بعد، روزهای چهارشنبه تا جمعه را آموزش میرفت و روزهای دیگر هم در خانه یک ساعت دوچرخه میزد. طوری که ما از صدای نفسنفس زدنش خسته میشدیم. میگفت: اگر بخواهم به سوریه بروم باید آماده باشم.
***
در تماسهایش از سوریه، وقتی میپرسیدیم کی برمیگردد، هیچوقت جواب درستی به ما نمیداد. آخرین تماس ما سهشنبه شب، قبل از شهادتش بود.
دوستانش میگفتند آنجا هنگام بیکاری قرآن میخواند و مشغول نماز بود و نماز شبش ترک نمیشد. همه به شوخی به او میگفتند: حاجی! این کارها را نکن. شهید میشویها!
پدرم از یکی از دوستانش پرسیده بود: کارگری که کار میکند، در آخر طالب چیست؟ او گفته بود: خب مزد میگیرد دیگر! پدر گفته بود: خب حالا به نظر تو ما این همه کار کردهایم، در سپاه و جبهه بودهایم، وقتش نشده مزدمان را بگیریم؟ دوستش جواب داده بود: درست است. بالاخره شما هم مزد میخواهید. پدرم گفته بود: خب مزد ما را خدا باید بدهد. ما آمادهایم برای شهادت. اگر پیروز شدیم که چه بهتر ولی اگر میخواهیم بمیریم، شهادت برای اسلام باشد.
***
۲۳ بهمن امسال به گوشی پدرم پیام فرستادند و ما خبر شهادتش را در موبایل ایشان دیدیم. آقایی به نام پرتوی که از بچههای راهیان نور است، این پیام را به گوشی پدرم فرستاده بود.
چون سه هفته پیش از شهادت پدرمان شایعه شده بود که شهید شده، اینبار هم باور نکردیم. فکر کردیم باز هم شایعه است. ما تا ساعت شش صبح روز شنبه پرسوجو میکردیم. یک عده میگفتند جانباز شده و عدهای دیگر میگفتند شهید است. تا این که سرانجام از طریق یکی از دوستان پدرم، خبر قطعی آمد که ایشان شهید شده.
من قبلا حدیثی شنیده بودم که خانواده شهدا صبرشان بالا میرود ولی نتوانسته بودم با این حدیث کنار بیایم. وقتی خبر شهادت بابا را برایمان آوردند، دیدم آنطور ناراحت نشدم که بخواهم فراق بابا را احساس کنم. حالتی داشتم که انگار خیال میکردم مثل همیشه به ماموریت رفته است. خلأ او را احساس نمیکردم چون پدرم به آرزویش رسیده بود. وقتی فکر میکردیم ایشان در کنار ائمه اطهار(ع) خوشحال و راضی است ما هم خوشحال بودیم. فقط ناراحتی و نگرانی ما برای خودمان است که بتوانند ما را هم شفاعت کنند. امیدوارم خداوند به ما لیاقت بدهد که ادامه دهنده راه پدرمان باشیم.
خواهر شهید
ما پنج خواهر و دو برادر بودیم. حاجرضا برادر بزرگتر و دومین فرزند خانواده بود. پدرمان کارگر شهرداری بود و در سال ۱۳۸۵ به رحمت خدا رفت.
***
من دو سال از حاجرضا کوچکتر بودم. یادم هست برادرم از بچگی به همراه پدرم در مسجد امام جعفر صادق(ع) در خیابان مهرآباد جنوبی مکبر مسجد بودند. پدرم ۴۰ سال موذن مسجد بود و در دوره انقلاب، همراه مردم مسجد، شبها به تظاهرات میرفت.
موقع تظاهرات، رضا با پدرم به خانه میآمدند و از مادرم ملافه و از اینطور وسایل میگرفتند و برای مجروحان انقلاب میبردند. از ویژگیهای بارز ایشان صلهرحم و مهربانی زیاد بود.
رضا بعضی شبها میرفت و در کنار مادرم میماند. خیلی با ایشان و البته با همه ما صمیمی بود. از اول به هرکدام از ما توجه زیادی داشت. مادرم روز اولی که متوجه شد برادرم شهید شده خیلی بیتابی میکرد، اما الان آرام شده و خوشحال است که حاج رضا به درجه بالایی رسیده.
هربار که در جمع خانوادگی بودیم با بچههای خودش و بچههای من در مورد خاطرات جبهه صحبت میکرد و همیشه یاد آن روزها را زنده میکرد.
سیدمحسن خوشدل، همرزم شهید
شهید رضا فرزانه در عملیات بدر مسئول ادوات خمپاره۶۰ و ۸۱ بود. صبحِ آغاز عملیات به همراه رضا و شهید عباس کریمی برای شناسایی منطقه به خط مقدم رفتیم. محل استقرار قبضهها و نیروها را شناسایی کردیم و برگشتیم. به دلیل این که پشت سرمان آب بود و دشمن هم آتش سنگینی میریخت، شرایط منطقه حساس شد. نزدیکترین کانال به دشمن را انتخاب کردیم و تمام نیروها اعم از پیاده و آرپیجیزن و خمپارهاندازها را آنجا مستقر کردیم. خمپاره81 باید عقبتر از خط مقدم گذاشته میشد ولی به دلیل این که اگر خط شکسته میشد نیروهای لشکر نجف اشرف و عاشورا اسیر میشدند، خمپارهها را در همان کانال مستقر کردیم. سعی داشتیم به هر نحوی شده نگذاریم خط شکسته شود. این نوع خمپاره با دستور دیدهبان شلیک میکند ولی به دلیل نزدیکی ما به دشمن، رضا فرزانه مستقیما هدف را میدید و دستور شلیک میداد. تانکهای زیادی به سمت ما در حرکت بودند. رضا با آتش خمپاره علاوه بر حمایت از نیروهای پیاده، تانکها را هم هدف قرار میداد.
دقایق اولیه آغاز عملیات بدر کنترل جاده العماره- بصره به دست نیروهای ایرانی افتاد. پس از گذشت چند ساعت، ارتش عراق که نیروهایش چند برابر ما بود با آتش سنگین شروع به پاتک کرد. عباس کریمی ما را به خط برده بود تا جلوی پیشروی تانکها را بگیریم، اما با اتمام باتری موشک مجبور شدیم تا لب هور عقب برویم.
بخشی از سخنان شهید در کاروان راهیان نور در غرب کشور
در دفاع مقدس، شیعه و سنی مطرح نبود. اگر این عزیزان حضور نداشتند ما نمیتوانستیم موفق باشیم زیرا آنها به مناطق آشنا بودند و ما را راهنمایی میکردند و وحدت به معنای کامل برقرار بود. ما هم میخواهیم با حرکت راهیان نور ارزشهای دفاع مقدس را زنده کنیم. شما میدیدید رزمنده مشهدی با پیشمرگ اهل سنت در یک سنگر هستند. الان هم خادمین شهدای ما در منطقه، برادرانه با اهل سنت تعامل دارند و ارتباطگیری بین هر دو طرف خیلی اتفاق افتاده است.
همه، این ضربالمثل معروف را شنیدهایم که میگوید: شنیدن کی بود مانند دیدن؟ شاید در نقلها مردم ایران خیلی چیزها درباره کردها شنیده باشند ولی باید بیایند و ببینند که کردها چقدر بافرهنگ هستند و به قول حضرت آقا که فرمودند «کردستان سرزمین فرهنگ و تمدن است»، مردم بومی اینجا بسیار مهماننواز و مهربان هستند. پس وقتی یک نفر از جای دیگر ایران به اینجا میآید، میتواند با تعریف فرهنگ این منطقه برای اطرافیان باعث شود مردم با فرهنگ این خطه آشنا شوند.
***
مردمی که به اینجا میآیند با دیدن این ارتفاعات و جغرافیای منطقه تا حدودی به سختی کار رزمندگان پی میبرند. وقتی میبینند چقدر شهدای اینجا غریب هستند، میتوانند با فرهنگ رزمندگان آشنا شوند.
نویسنده: آزاده فرجپور