اشاره: صدای دلشکستهای پشت تلفن جواب سلامم را میدهد. خودم را معرفی میکنم. صدا با یکنواختی جوابم میدهد که هر روز امامزاده است و میتوانم آنجا ملاقاتش کنم؛ كنار قبر پسر شهیدش. استقبال میکنم و برای چهارشنبه هشتم اردیبهشت، قرارمان میشود خانه ابدی امیر سیاوشی، امامزاده علیاکبر(ع) چیذر، مزار شهدا.
به تعبیر خودش دلتنگ یکی از ستونهای اصلی خانواده شش نفریشان است که حالا با نبود امیر شده پنج نفره. میگوید خواهر کوچکتر امیر این روزها بیشتر با خودش خلوت میکند و سکوت است که مهمان خانه بی امیرشان شده. میگوید که این روزها امیر را غیر از همیشه در آغوش میکشد. او دلتنگ است و در لحظههای دلتنگی، با لباس خونیِ شهادت پسرش خلوت میکند و آن را تنگ در آغوش میکشد. یاد خاطرات رفتنش را میکند که چطور قبل از این که زیپ کیفش را ببندد یک رساله کوچک را به عکس آقای خامنهای ضمیمه میکرده و توی ساکش جا میداده. از آجیلهای توراهیاش میگوید، همانهایی که برای امیر گذاشته بود و حالا بعد از شهادتش به دستش رسیده و کمی از آن را برای خودش نگهداشته... و من یاد مادر شهيدی میکنم که از زمان جنگ تا حالا یک مشت آجیل از پیراهن پسر شهیدش را با خودش نگهداشته. آجیلهایی که هنوز تازهاند و برکت دارند و تمام نمیشوند! این روزها حس جدیدی مهمان سینه خانم عینآبادی شده؛ حسی فراتر از حس یک مادر؛ حس «مادر شهید». شرح اين دلتنگی در زير واگویه شده. امیر فرزند سوم من بود و پسر کوچکم. پسرای خونه، احمدرضا و امیر خیلی با هم فرقشون نبود. از بچگی، خودم میبردمشون هیات. ساعت دوازدهِ شب میدیدم هنوز از هیات نیومدن. میرفتم قسمت مردونه، سرک میکشیدم. میدیدم این دو تا داداش هنوز نشستن با دو تا زنجیر کوچولو توی دستاشون. امیر و داداشش توی این هیاتها قد کشیدن و بزرگ شدن. وقتی بزرگ شد، فهمیدم پسرم عاشق حضرت ابوالفضل
(ع) و امام حسینه.

خانم عباسی معلم کلاس چهارم دبستانش اومد سر مزارش. تعریف کرد اون سالی كه امیر شاگردش بوده، باردار بوده. زیاد حال خوشی نداشته. امیر هر روز نون میخریده، میبرده براش. همون بار اول بهاش گفته بوده که چرا این کار رو میکنی؟ امیر هم گفته: خانوم! شما سختتونه صف نونوایی وايستين. اشکالی نداره، من هر روز این کار رو برای شما انجام میدم. خانم عباسی توی خیابون، عکس امیر رو دیده بود و فهمیده بود که حالا اونم شهید شده.
هفت هشت سالی میشد که امیر، خادم امامزاده بود. از همون سال اولی که برای امامزاده خادم جذب کردن امیر اومد و خادم اینجا شد. میدیدم که چطور با جون و دل، چایخونه امامزاده رو میگردونده و خادمی امامزاده علیاکبر رو میکنه.
آقای هادی از متولیان امامزاده برام تعریف میکرد که چطور برای عوض کردن پرچم گنبد امامزاده همیشه مشکل داشتن. موقعیت گنبد خیلی مناسب نیست و بیشتر خادمها میترسن، اما امیر همیشه داوطلب میشد که پرچم رو عوض کنه. خیلی شجاع و نترس بود. دیگه هم نیست تا دواطلب بشه برای پرچم. جاش حتما خالی میشه.
حاج محمود کریمی، ایام محرم برای خادمها تقسیم مسئولیت میکنن. امیر ازشون میخواست که فقط دم در باشه، اونم قسمت موتورها و میگفت که نمیخواد بیاد توی امامزاده برای خادمی.
از دوران مدرسه وقتی که راهنمایی بود، دوستاش رو شب جمعهها جمع میکرد و با هم میرفتن حرم حضرت عبدالعظیم. باور کنین تا آخر، زیارت حرم حضرت عبدالعظیمش ترک نشد. به این زیارت مداومت داشت. ۳۰ نفر میشدن، میرفتن حرم عبدالعظیم، هر شب جمعه، چه زمستون، چه تابستون، مگه شبهایی که تهران نبود. یکی از دوستاش بعد از مراسم تشییع امیر گفت: دیشب خواب دیدم امیر همه ماها رو جمع کرده، داره میبره زیارت حرم حضرت عبدالعظیم.
ماه رمضونها دم افطار، امیر غیبش میزد. میدونستم که رفته امامزاده نماز. اول نمازش رو میخوند بعد افطار میکرد. هر شب تا سحر هم با دوستاش میرفت مسجد ارگ و شبزندهداری میکرد.
***
خدمت سربازی که میخواست بره گفت: میخوام زود خدمتمو تموم کنم، برم پاسپورت بگیرم و برم زیارت امام حسین(ع). خیلی بیتاب کربلا بود. بعد از سربازیش گفتم: مامان! چرا نمیری پاسپورتتو بگیری بری کربلا؟ گفت: مامان، باید بطلبه... منم دیگه بهاش اصراری نکردم تا این که سال ۱۳۹۳ رفت برای پیادهروی اربعین. عکسهایی که بالای قبرش نصب شده مال اون موقعاس.
پارسال هم بهاش گفتم: اربعین میری کربلا، منم باهات میام امیر جان. گفت: نه مامان، من نمیرم، شما هم نرو. نگفتش داره میره سوریه. مثل بقیه کارهاش که هیچ ازشون حرفی نمیزد. امیر زیاد اهل این نبود که هر کاری انجام میده و یا قرار بود انجام بده رو بگه. میگفت: آدم وقتی کاری رو میخواد انجام بده، بايد سعی کنه فقط خودش بدونه و درست انجامش بده. میگفت: اگه کاری انجام میدی دنبال ریا نباش. اگه کمکی به کسی میکرد، کاری میکرد، نمیاومد به من بگه. با من در میون گذاشتنش هم برای وقتی بود که اون کار رو انجام داده بود. البته کمک به دیگرانش رو هم هیچ وقت به من نگفته بود. بعد از شهادتش متوجه شدم که چطور دستگیر دیگران بوده.
دانشگاه آزاد ورامین درس میخوند. بهکسی هم نمیگفت که دانشگاه میره. به دانشگاهش هم گفته بود به خاطر کارم نمیتونم سر کلاس بیام ولی امتحاناتش رو میرفت میداد که با شهادتش، درسش هم نیمهکاره موند.
امیر برای ورود به سپاه، یک سال آموزش تکاوری دیده بود. به خاطر همین هم هیکل ورزشکاری داشت. رزمی کار هم بود ولی زیاد به ما چیزی نمیگفت.
***
امیر، تکاور نیروی دریایی سپاه بود ولی سوریه رو از طرف سپاه نرفت. یک بار قرار بود از طرف نیروی دریایی اعزام بشن. حتی تا فرودگاه هم رفت ولی ماموریتشون لغو شد. سِری بعد، خودش داوطلب رفت سوریه.
شهید دهقان رو که آوردن، صبح دیدم آماده شده. گفتم: کجا میری مامان؟! گفت سه تا شهید مدافع حرم آوردن امامزاده، میخوام برم تشییع. منم باهاش رفتم. مادر شهید دهقان رو دیدم که چطور حالش بد شد. خیلی ناراحت شدم، چون خودمم مادر بودم و حالشون رو میفهمیدم. به امیر گفتم: مامان دیدی مادر شهید دهقان چطور شده بود؟ یه نگاهی بهام کرد و گفت: مامان، اگه این جوونا نبودن الان داعش تو خونهمون بود. بعد هم سکوت کرد.
بعد از اون ماجرا، یه روز برگشت بهام گفت: مامان، میگن حرم خانم حضرت زینب(س) خیلی قشنگه. گفتم: آره واقعا، مخصوصا شباش. آدم حس میکنه داره روی هوا راه میره، اونقدر که خوبه! من که خودم قبلا رفته بودم زیارت، این حس رو داشتم. گفتم: مامان بذار جنگ تموم شه، ایشالا با هم میریم. نمیدونستم که خودش میخواد بره.
دوستای امیر میگفتن ما میخواستیم بریم کربلا، میخواستیم امیرم با خودمون ببریم. هی بهونه آورد که پاسپورتم مشکل داره... شما برید حالا... و از اين حرفها. میگفتن ما که راهی شدیم، توی راه امیر پیام داد که: بچهها حلالم کنین. دارم میرم سوریه، سمت حرم خانم حضرت زینب(س). الان هم پیامش رو توی کانالش گذاشتن برای یادگاری. یکی از مغازهدارهای محل هم میگفت من شناختی از امیر نداشتم ولی اومد از منم حلالیت خواست.

وقتی که میخواست بره سوریه به من گفت: دارم میرم هند. قبلا هم ماموریتهای خارج از کشور داشت. سه روز قبلِ سفرش، رفته بود پادگان. انگار به عنوان مربی. وقتی لباساشو جمع میکرد، فهمیدم میخواد بره سوریه! گفتم: چرا داری لباسای گرم میبری؟! چيزی نگفت. گفتم: لپتاپت رو نمیبری؟ گفت: نه. به دلم افتاد که خبرهایی هست. بهاش گفتم: اون سه روز که رفته بودی پادگان... گفت: خب ما همهاش دوره آموزشی میریم. دیگه به زبون آوردم و گفتم: داری میری سوریه؟ گفت: نه... ولی حسم دستوردار نبود. قانع نشدم.
امیر سفر زیاد میرفت که من راهیش میکردم ولی این خداحافظی و این سفر حسش متفاوت بود. اصلا خود امیرم متفاوت با همیشه بود. همهاش پیش خودم میگفتم: آخه این چه حسیه که من دارم؟! احساس میکردم دیگه نمیبینمش. وقتی از زیر قرآن ردش کردم، گفتم چرا من اینطوری شدهام؟! بغض گلومو فشار میداد ولی گفتم بچهام مسافره، گریه نکنم ولی وقتی همدیگر رو بغل کردیم، دیدم نه! اصلا نه من میتونم از اون جدا شم، نه اون. وقتی آب رو پشت سرش ریختم، دیدم دارم با اون میرم. دلم باهاش رفت یعنی دیگه سرِ جا بند نبودم. به دوستاش گفته بود: فقط از یه چیز ناراحتم که به مامانم نگفتم کجا میخوام برم ولی میدونم که خودش فهمیده. تا این که فرداش زنگ زد. بهاش گفتم: بالاخره کار خودتو کردی؟ دوستاش گفتن برگشت و به ما گفت: دیدین گفتم مامانم فهمیده!
***
امیر رفته بود عملیات و ۱۰ روز بود که به من زنگ نزده بود. منم بیتاب و نگران شده بودم. از طرفی هم دسترسی به هیچ جایی نداشتم تا این که خودش زنگ زد. گفتم: مامان جان من که مُردم از دلشوره! گفت: نمیتونستیم زنگ بزنیم. همیشه موقعی که اونجا بود و باهاش حرف میزدم، باید جوانب حفاظتی رو رعایت میکردم. بعد از اون تماس، دوباره زنگ زد و گفت: مامان اگر دوباره دیر شد و زنگ نزدم، نگران نشیها! چهار روز گذشت. روز ۲۹ آذر؛ روز شهادتش اصلا توی حال خودم نبودم. شبشم خوابم نبرده بود. هماش میگفتم: خدایا! چرا من اینطوریام؟!
بيست و نهم یکشنبه بود. تا دوستاش رو دیدم، به جای سلام علیک گفتم: امیر زنگ نزده؟ اون روز هلال احمر بودم. اونجا داوطلبی کار میکنم. فامیلها زنگ زدن که: کجایی؟ گفتم: هلال احمر. از اونجا تا خونه رو پیاده برگشتم. حال نداشتم برم برای شب چله چیزی بخرم. اومدم خونه، میل به غذا نداشتم. گفتم بذار برم مسجد، نماز مغرب رو بخونم. همین که در خونه رو باز کردم دیدم تو کوچه پر از آدم شده. اومدن گفتن: آقای سیاوشی خونهاس؟ گفتم: نه! چی شده؟! گفتن: هیچی، انگار امیر زخمی شده. دیگه پاهام مال خودم نبود. دیدم یکی از دوستاش خیلی گریه میکنه. گفتم: چی شده؟! به من بگین... که خبر رو بهام گفتن. دیگه چیزی نفهمیدم. فقط دیدم تو اورژانسم. توی خونه، لحظات بهسختی میگذشت. تو شش روز اول، یه سری میاومدن میگفتن شهادتش قطعیه. بعضیها هم میگفتن شهید نشده، برمیگرده.... بدترین روزهای ما همين شش روز بود که بلاتکلیف بودیم.
***
امیر که به ما چیزی نمیگفت. آقای قربانی از دوستای امیر برامون تعریف کرد که شب عملیاتِ اول، ۱۷ نفر بودن و امیر فرماندهشون. شهر رو آزاد کردن و توی این عملیات پیروز شدن. وقتی به مسئولها اعلام کردند که شهر پاکسازی شده، هیچ کس باورش نمیشد. خود سردار سلیمانی هم پیام داده بود که اونجا یه گردان رفته، چقدر هم شهید دادیم ولی شهر آزاد نشده! حالا بعد از چهار سال امیر با ۱۷ نفر تونسته بود این عملیات رو با موفقیت تموم کنه. برای این عملیات بهشون نشان افتخار دادن.
توی همین عملیات بود که دوستای امیر بهاش گفتن وصیتنامه نوشتی؟ اونم گفته بود نه. همون جا بوده که دست به کار میشه. ورق و کاغذی که نداشته، توی یه کاغذِ فشنگ وصیتش رو مینویسه. اولش هم نوشته «وصیتنامه یک شهید»! دوستاش میگفتن وقتی ما وصیتنامه رو خوندیم فقط گریه کردیم. بچهام انگار میدونسته که شهید میشه.
آقای قربانی از عملیاتِ دوم برام گفت که: ما دو روز بود هیچی نخورده بودیم و گشنه و تشنه نشسته بودیم. شنیدیم که چهار نفر از بچهها توی کمین افتادن. وظیفه تیم ما این نبود که برای این عملیات بیفتیم جلو، اما امیر اومد و گفت: بچهها! پاشید پاشید، باید راه بيفتیم. بچهها گفتن: ما خستهایم. امیر گفت: پاشید که اگه نریم، فردا دلمون میسوزهها... امیر فرماندهمون بود و ما باید اطاعات میکردیم. پا شدیم و راه افتادیم. هر کی سلاح خودشو برداشت. امیر هم تیربارو دستش گرفت. تیربار خیلی سنگینه ولی امیر تیربارو روی دوشش انداخته بود. تیربارچی جزو اولین كسانيه که داعشیها میزننش. چند کیلومتری راه بود تا به اون چهار نفری که توی کمین افتاده بودن برسیم، اما امیر از همه چابکتر و سریعتر با تیربار از بچههای تیم جلو زده بود. این خاطره رو که میشنیدم با خودم گفتم بالاخره امیرم یه عمر علَم امام حسین روی دوشش بوده!
آقای قربانی میگفت: آتیش دشمن سنگین بوده. امیر پاش تیر میخوره و کمکش زخمی میشه. امير لِیلیکنان میره سمت کمکش که ببینه حالش چطوره که از پشت تیر میخوره... دوستاش نتونستن پیکرش رو با خودشون برگردونن. حدود صد متر جنازه امیر رو میارن عقب که دور از دسترس داعشیها باشه. پیکر امیر سه روز و چهار شب مونده بوده.
آقای قربانی میگفت که ما از عقب مراقب بودیم که یه وقت داعشیها پیکر امیر رو نبرن. رفتیم چند تا از سوریها رو که خوب راه رو بلد بودن پیدا کردیم. صد دلار بهشون دادیم که شهیدامون رو بیارن عقب. وقتی که آوردن، پولمون رو پس دادن و گفتن اینا یه بوی عطر و نور خاصی داشتن. خیلی نورانی بودن، ما این پول رو نمیخواییم... برای برگردوندن امیر به عقب، چهار نفر هم شهید میشن از جمله شهید اسداللهی و شهید جوانمرد.
سردار سلیمانی هم دستور دادن که دیگه کسی اقدامی برای آوردن جنازه نکنه. حالا بعد از اين مدت که امیر رو آوردن عقب، هنوز خونش تازه بوده. اذان ظهر ۲۹ آذر ۱۳۹۴بود که امیر شهید شد ولی به ما فرداش گفتن. توی سایت مدافعان حرم هم خبرش رو زده بودن. شش روز بعد هم در امامزاده علیاکبر چیذر دفنش کردن.
***

بعد از شهادتش وقتی رفتم سراغ کمد لباساش، هر لباسی رو كه درآوردم مشکی بود. امير سیاهپوش امام حسین بود. هر چی هم عکس میبینین با لباس مشکیه. به عشق امام حسین مشکی تنش میکرد و تو هیاتها میرفت.
شایعاتی هم هست که سایتها در مورد امیر نوشتن: دامادی که به عروسی روز سهشنبهاش نرسید و... اینا همه دروغه. زمان دقیق عروسیش معلوم نبود ولی ماشینی که زیر پاش بود رو دوستاش برای روز سومش گل زدن که نذاشتن من ببینم. نه کارت پخش کرده بود و نه زمانش معلوم بود. امیر سه سال بود عقد كرده بود. هر وقت میگفتم: مادر، کی خانومت رو میاری؟ میگفت: حالا میارم... ولی پارسال گفت: مامان، دیگه بعد از ماه صفر میریم سر خونه زندگیمون ولی هر کی میخواد بیاد عروسی من بهاش بگین باید با چادر بیاد. گفتم: مامان، من چطور همچین حرفی بزنم؟! گفت: شما بگین اگه دوست داشتن میان، اگر هم نه که دیگه هیچی. بچهام توی وصیتنامهاش هم نوشته هر کی میخواد تشییع من بیاد با چادر بیاد.
من که تو حال خودم نبودم ولی به من گفتن تقريبا همه خانومهایی که تشییع امیر اومدن با چادر بودن.
***
امیر همیشه به من میگفت: مامان، نماز خوندن یه پايه دینه ولی اگر زبونتو نگهداشتی در کنار نمازت میشی مسلمون واقعی. اگر نماز بخونی و زبونتو نتونی نگهنداری و دل کسی رو بشکنی، حتی نمازتم فایده نداره. یکی روی غیبت خیلی حساس بود، یکی هم زبون نگهداشتن. با هیچ کس کار نداشت.
از من پرسيدن: اون روزی که تشییع امیر بود، بینهایت جمعیت اومده بود. چرا حاج خانم؟! گفتم: بچه من پشت هیچ کسی حرف نمیزد. با جوونا و با دوستاش هم که بود فقط اونا رو میخندوند و دلشونو شاد میکرد.
امیر توی بدترین شرایط هم خنده از لبش نمیافتاد. دوستاشم میگن ما توی سوریه بهاش میگفتیم «بمب انرژی». میگن تو عملیاتایی که داشتیم، امیر واقعا به ما روحیه میداد.
رابطهاش با خواهرها و برادرش عالی بود. دختر کوچیکم هنوز به خاطر جای خالی امیر مریضه. امیر تمام شور خونه ما بود.
***
توی وصیتنامهاش نوشته بود اگه امامزاده جا هست منو اونجا دفن کنید. نگفته بود که من خادم امامزاده بودم، حتما منو اونجا دفن کنید. به حاج محمود هم گفته بود که خواهش میکنم اگه میشه برای من روضه حضرت ابوالفظل رو بخونيد... که بعد خود حاج محمود کریمی گفته بود تلقینش رو هم خودم انجام میدم.
روی سنگ مزار امیر نوشته «این سینهزنه، رعیت العباسه». امیر این شعر رو خیلی دوست داشت.
***
همبن امروز ظهر یه خانومی اومد سر مزارش. میگفت: عکس این شهید منو سمت مزارش میکشونه. خیلیها میان به من میگن ما ازش حاجت گرفتیم.
چهارشنبه، امامزاده علیاکبر(ع)، گلزار شهدای چیذر، سر مزار شهيد مدافع حرم، ولادت ۱۳۶۷/۳/۱۵، شهادت ۹۴/۹/۲۹
مصاحبه: ملیحه صادقی
تنظیم: زینب حدادی