اشاره: مصاحبه با خانم غلامپور بهراحتی هماهنگ شد. خودش در اولین تماس آنقدر گرم و صمیمی سوالاتم را پاسخ داد که مطمئن شدم در روایت سیره همسر شهیدش پابهپای من پیش خواهد آمد.
آنچه در پی خواهید خواند گفتوگو با همسر شهید مدافع حرمیست که چون دیگر شهدای شیدای دفاع از حریم اهلبیت علیهمالسلام سر پرشوری داشته و ابعاد پیدا و پنهان وجودیاش بسیار بکر و شنیدنی است. شما هم در تورق لحظاتی که در زندگی مشترکشان با حسین بر عطیه گذشته با ما همراه شوید.
دانشجوی ترم دوم کارشناسی بودم که حسین آمد خواستگاریام. خیلی غریبه نبودیم. جفتمان اهل آمل بودیم و پدر من با عموی حسین رفقای قدیمی بودند. تقریبا همدیگر را میشناختیم و به زیاد و کم هم آشنا بودیم. حسین نیروی قراردادی سپاه بود و من به واسطه پاسدار بودن پدرم، شرایط زندگی با یک پاسدار، برایم دور از ذهن نبود. میدانستم با این که زندگیشان خیلی متعلق به خودشان نیست، اما بسیار قابل اعتمادند و میشود به عنوان همسر بهشان تکیه کرد. مسئلهای که خیلی روی آن تاکید داشتم ایمان و پایبندی حسین به ریز و درشت مسائل شرعی و اخلاقی بود. هرچه بیشتر با هم صحبت میکردیم، بیشتر مطمئن میشدم او همان کسی است که میخواهم. با تکیه به صحبتهای حسین خیلی زود به جمعبندی نهایی رسیدم و جواب مثبت دادم. کارهای مقدماتی ازدواجمان انجام شد. سال ۸۵ عقد کردیم و دو سال بعد رفتیم سر خانه و زندگی خودمان.
بعد از ازدواج، نمونه کامل پایبندی به صحبتهای قبل از ازدواجمان را در حسین میدیدم. او واقعا همانی بود که میگفت، حتی بهتر از چیزی که خودش را معرفی کرده بود.
فوقالعاده مخلص، مومن و پایبند به مسائل اخلاقی بود. همیشه و در هر حالتی خوشرو و شاداب بود. در عبادت، حال و هوای خوشی داشت. از زمانی هم که به زبان عربی مسلط شده بود با قرآن انس بیشتری پیدا کرده بود. از کمک مادی و معنوی به دیگران روگردان نبود و برای بقیه، هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد. خانواده، فامیل و غریبه هم برایش فرقی نداشت. پشتوانه محکمی بود و میشد در هر شرایطی به او تکیه کرد.
هدیه دادن را دوست داشت و مناسبت خاصی را بهانه نمیکرد. خستگی خیلی برایش معنا نداشت. شوخطبع بود و به آراسته بودن ظاهرش خیلی اهمیت میداد. حساسیت عجیبی هم به بیتالمال داشت. اگر کسی در این مورد کوتاهی میکرد ناراحت میشد و میگفت: «نمیدونم چرا بعضیها اینقدر تو رعایت بیتالمال بیخیالند!»
حسین یک هفته بعد از ازدواجمان دورههایش شروع شد. بعد از اتمام دورهها هم به عنوان پاسدار یگان ویژه به عضویت سپاه قدس درآمد. بعد از آن، ماموریتهای گاهوبیگاهش جدیتر شد.
***
دخترمان فاطمهثنا سال ۹۰ به دنیا آمد. حسین فقط روزِ به دنیا آمدن بچه کنارم بود. فردایش رفت ماموریت و ۱۰ روز بعد برگشت. فاطمهثنا نوزاد بود که سوریه رفتنش جدی شد. حسین علاقه فوقالعادهای به بچهها داشت و کافی بود جایی نوزاد یا بچه کوچکی ببیند. حداقل یک ساعت با آن بچه سرگرم بود. بغلش میکرد، نوازشش میکرد و بازیاش میداد. حالا که فاطمهثنا را داشتیم، میخواست برود.
بار اول که حرف رفتنش را پیش کشید، جا خوردم. آنموقع هنوز بحث حضور نیروهای ایرانی در سوریه علنی نشده بود. گفتم: «حسین! بچه ما تازه به دنیا اومده، کجا میخوای بری؟ اصلا چرا تصمیم گرفتی بری؟» جواب داد: «اسلام مرز نمیشناسه. الان خط مقدم ما سوریهاس. هدف دشمن هم ضربه زدن به اسلامه. به نظرت ما که مسلمونیم نباید جلوی این دشمن وایسیم؟! باور کن اگه پای تکفیریها به مرزهای ما برسه، مقاومت سخت میشه.» اسم عموی شهیدم را آورد و گفت: «به نظرت اگه زمان جنگ، هر کی فکر زن و بچه خودش رو میکرد و امثال عموی تو جلوی دشمن وانمیایستادن الان ما چه شرایطی داشتیم؟» استادانه بحث را کشید به دفاع از حرم حضرت زینب و گفت: «باور کن نمیتونم اینجا بشینم و ببینم به بارگاه بیبی ذرهای اهانت بشه.» حرفهایش منطقی بود، اما وقتی به فاطمهثنا فکر میکردم، دلم به رفتنش رضا نمیشد. حسین دستبردار نبود. آنقدر از هر در گفت و آسمان ریسمان به هم بافت تا بالاخره راضیام کرد و رفت. غافل از این که این رفتن، ماندگاری دارد. تمام چهار سال بعد را ۴۵ روز سوریه بود و چند روزی کنار ما.
***
بهار سال ۹۴، چند هفته مانده به ماه رمضان رفت و چند روز بعد از عید فطر برگشت. میدانستم مثل همیشه ماندنی نیست و دیر یا زود دوباره میرود. توی این رفتوآمدها هیچ وقت نشد یک دل سیر ببینمش ولی حسین در طول این چهار سال آنقدر تو گوشم خوانده بود که دم رفتنش میتوانستم بر تمام احساساتم غلبه کنم. اما بار آخری که میخواست برود، از اضطراب، دل توی دلم نبود. آنقدر که بدحالیام به صورتم دویده بود و رنگ رویم را برده بود. حسین متوجه حالم شد. گفت: «چرا اینجوری شدی؟! تو که همیشه قوی بودی.» راست میگفت، اما من جوابی نداشتم. واقعا دست خودم نبود. جان از دست و دلم رفته بود. فاطمهثنا را پیش مادرم گذاشتیم و رفتیم با هم قدم زدیم. حسین کلی برایم صحبت کرد. دست آخر گفت: «تو فکر میکنی من دلم برای شما تنگ نمیشه؟! چرا، ولی این راه و هدفیه که انتخابش کردم و هیچی برام از این هدف بالاتر نیست.»
***
حسین رفت و دوباره برگشت. همان شب اولی که برگشت، حالش روبهراه نبود. میگفت یکبار هم در سوریه شدیدا مریض شده و به بیمارستان رفته، اما از جزئیات بیماریاش چیزی نگفت. رفتیم آمل دیدن پدر و مادرش، اما حال حسین مدام بدتر میشد. دلدرد و تب و لرز شدیدی داشت. کمکم آنقدر حالش وخیم شد که در بیمارستان آمل بستری شد. آزمایش و کارهای اولیه برای تشخیص بیماری شروع شد، اما هیچ مسئله خاص و چشمگیری وجود نداشت. فقط حالش لحظه به لحظه بدتر میشد. این روزهای حسین با خبر تشییع ۱۷۵ شهید غواص عملیات کربلای۴ همزمان بود. یکبار توی بیمارستان همانطور که چشمش به تلویزیون بود با حالت غریبی گفت: «خوش به حال اینا که اینطور عاقبت به خیر شدن.»
حالش خیلی وخیم شده بود. دیدند از دستشان کاری برنمیآید، منتقلش کردند تهران. دوباره همان کارها برای تشخیص بیماری شروع شد. اینبار زودتر به نتیجه رسیدند. حسین دچار مسمومیت شدید بهخاطر تماس با گازهای شیمیایی شده بود.
با این که چند روز آخر توی کما بود و اجازه دیدنش را از نزدیک نداشتم، اما ذرهذره آب شدنش را از همان پشت شیشه به چشم میدیدم. نمیدانم در آن حال عجیبش چه آرزویی کرد که آنقدر زود اجابت شد. حسین بر اثر عفونت ریه ناشی از عوارض مواد شیمیایی، به آرزوی همیشگیاش یعنی شهادت رسید. از جمع شهدای غواص دوتایشان اهل آمل بودند. مراسم تشییع او و آن دو شهید همزمان شد.
حسین نوزدهم مرداد ۹۴ به آرزوی دیرینهاش رسید و سر در راه هدفی گذاشت که بارها گفت بود به آن ایمان دارد. او عاشق شهادت بود و همیشه آرزویش را میکرد. میگفت کاش به مرگ طبیعی از دنیا نرویم. یکبار تلویزیون، سخنرانی حضرتآقا را پخش میکرد. حسین محو سخنرانی بود. من از آشپزخانه میدیدم. وقتی حضرتآقا فرمودند: «خدایا! مرگِ همه ما را شهادت قرار بده»، اشک روی صورت حسین دوید و با صدای بلند آمین گفت
. ***
فاطمهثنا فوقالعاده به حسین وابسته بود. حسین هم با وجود تمام مشغلهها و خستگیهای شغلی هیچ وقت برای او کم نمیگذاشت. یاد ندارم به درخواست بازی دخترمان جواب رد داده باشد یا به دلیل خستگی از فشار کار و کمخوابی، تلخی کرده باشد و بچه را رنجانده باشد.
یادم هست یک شب برای انجام ماموریتی به فرودگاه امام خمینی(ره) رفته بود. آن شب دخترمان خیلی عجیب بیقراری میکرد و بهانه بابایش را میگرفت. نمیخواستم مزاحم کارش شوم ولی وقتی به هیچ روشی نتوانستم آراماش کنم، با خودم گفتم بهتر است تماس بگیرم، شاید بچه ساکت شود. بعد از تماس تلفنی، فاطمهثنا کمی آرام شد و گفت: «بابایی داره میاد پیشم.» تعجب کردم چون حسین هیچ وقت کاری را که نمیتوانست انجام بدهد وعده نمیکرد. بعد از یکی دو ساعت دیدم آمد. کمی با فاطمهثنا حرف زد، برایش قصه گفت و وقتی بچه توی بغلش خوابش برد، دوباره این مسافت را برگشت تا فرودگاه. بهخاطر همین دلبستگیِ پدر و دختریشان هر وقت اعزام داشت، خودش قبل از رفتن با فاطمهثنا صحبت میکرد. میگفت: «فاطمهجان، من به جنگ دشمن میرم، به جنگ اسرائیل.» میگفت: «شاید شهید شدم و برنگشتم.» فاطمه هم با همان زبان شیرین کودکانهاش اخم میکرد و میگفت: «نه بابا! من نمیذارم تو شهید بشی.»
بعد از شهادتش، ما طبق همین حرفها، به فاطمه گفتیم که بابا شهید شده. اوایل خیلی بیتابی میکرد. دیگر نمیدانستم چه کار کنم تا آرام بگیرد. گاهی خودم آنقدر بیطاقت میشدم که پابهپایش اشک میریختم. بهخاطر همین، یکبار او را پیش حضرتآقا بردیم و حضرتآقا در گوشش دعا خواند. بعد از آن، بیتابیهای فاطمه کمتر شد. البته این ماجرا به خاطرش مانده. میگوید: «آقا توی گوشم قرآن خوند، من خوب شدم.»
***
حسین همیشه آرزو داشت یک پسر هم داشته باشیم که مواظب خواهرش باشد، اما قسمتش نشد که این پسر را ببیند. محمدحسین بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. خواستم اسم پسرمان را حسین بگذارم، اما ثبتاحوال قبول نکرد. گفتند نمیشود پدر و پسر همنام باشند. بهخاطر همین، گذاشتیم محمدحسین ولی حسین صدایش میزنیم. گاهی میگویم کاش محمدحسین هم میتوانست مثل خواهرش حضور حسین را درک کند و عشق پدرانه او را بچشد، اما حیف که نشد.
دوری از حسین برای همه ما سخت است، اما من واقعا خدا را بهخاطر داشتن همسری چون او شکر میکنم. همیشه افتخار میکنم که این فرصت را داشتم که چند سالی در کنارش باشم. امیدوارم بتوانم فرزندانمان را طوری تربیت کنم که راهش را ادامه بدهند.
نویسنده: زینبسادات سیداحمدی