تازه دانشگاه قبول شده بودم که با وحیده آشنا شدم. به سال نکشید که وحیده برای برادرش وحید از من خواستگاری کرد. دختر آخر خانواده بودم و پدر و مادرم حساسیت مضاعفی روی من داشتند. قرار اولیه گذاشته شد و آمدند خانهمان. وحید سپاهی بود و همین موضوع، خانواده را نگران میکرد. من اما از بچگی خاطرات دفاع مقدس را میخواندم و به خانواده شهدا غبطه میخوردم. بهتبع، با شغل وحید هم مشکلی نداشتم. همان جلسه اول، آنقدر درباره مسائل اعتقادی و حجاب صحبت کرد که حس کردم آدم تندرویی باشد. از طرفی، گفت بهخاطر شغلش ماموریتهای داخلی و خارجی زیادی باید برود. اینها را که به پدر و مادرم گفتم، آنها مخالفت کردند. من هم روی حرف آنها حرفی نزدم. یکی دو ماهی گذشت. وحیده هرچند روز یکبار پیگیر ماجرا بود. مدام از من میپرسید: «چرا با این ازدواج مخالفی؟!» من هم که دلیل قانعکنندهای نداشتم بهانه میتراشیدم. بالاخره آنقدر پیگیری کرد تا بعد از دو ماه دوباره آمدند خواستگاری. اینبار من خیلی آمادهتر بودم. حدود دو صفحه سوال نوشته بودم تا همه را از وحید بپرسم. جلسه خیلی خوب پیش رفت. هم من، هم پدر و مادرم قانع شدیم که این وصلت مناسب است. دو هفته بعد در روز میلاد پیامبر محرم شدیم و ۲۰ روز بعدش، یازدهم دی ۹۵ عقد کردیم. جشنی هم تدارک دیده شد. سعی کردیم در عین سادگی، همه موازین شرعی را هم در آن رعایت کنیم. دلمان نمیخواست در چنین روزی دل امام زمانمان به درد بیاید.
***
از دی تا تیر که خانهمان آماده شد و رفتیم سر زندگیمان، هرچند با وحید زیر یک سقف نبودم، اما واقعا زندگی معنای خودش را نشانم میداد. وحید من را دوست داشت، من هم جانم برای او میرفت. مثل همه زوجهای دیگر بین ما هم اختلافاتی بود، اما خدا را شکر هیچکداممان اهل دعوا و قهر و لجبازی نبودیم. عشقمان واضح بود. هر روز همدیگر را میدیدیم و تماس و پیامک هم که جای خودش، اما باز برای هم دلتنگ بودیم. من با او بودن را به همه مادیات ترجیح میدادم. حاضر بودم در زندان باشم، اما با وحید. هر کسی میدیدمان ماشاءالله میگفت.
دوران عقد به یک چشم بر هم زدنی گذشت. روزهایی که شیرینیاش هنوز در کامم مانده. چقدر با هم به گلزار شهدا میرفتیم. من هر خوراکی در خانه داشتیم با زیرانداز و فلاسک چای آماده میکردم و دوتایی بعد از ظهر میرفتیم آنجا، مینشستیم و حرف میزدیم. انگار حرفهایمان تمامی نداشت. پلک بر هم میگذاشتیم، میدیدیم شب شده و وقت برگشتن است.
***
شوق و ذوقهای من تازه شروع شده بود. با چه عشقی تکتک وسایل خانه را خریدیم. گاهی خود وحید هم با ما میآمد و نظر میداد. محل کار وحید بهمان خانه سازمانی داد. کابینتها قدیمی بودند. وحید برچسب خرید و دوتایی با هم زدیم. خانه را که چیدیم، شد خانه امیدمان. قرار شد چند روزی برویم مشهد و وقتی برگشتیم، برویم سر خانه و زندگیمان. دیگر دلبستگیمان به هم بیانتها شده بود. انگار یک روزنه هم بین روحمان فاصله نبود. کافی بود ماموریتی برود یا یک روز نبینمش، دیگر سمیه همیشگی نبودم. انگار گمشده داشتم.
از همان دوران عقد، حرف و حدیث سوریه رفتن وحید مطرح بود. هربار که حرف سوریه میشد دلم میلرزید، اما سکوت میکردم. فکر میکردم سوریه رفتنش به این زودیها نباشد ولی خیلی زود موعدش رسید. قبلا قول و قرارها بینمان رد و بدل شده بود و جای هیچ بهانهای نبود.
***
مهر سال ۹۶، دو سه روز قبل از تولد وحید، وقتی تمام فکر و ذکرم شده بود بهترین نحو برگزار کردن تولدش، به من زنگ زد و گفت: «سمیه، حکم اعزامم اومده.» پشت گوشی خشکم زد. اضطراب شیره جانم را ذرهذره خشک میکرد، اما سعی کردم خدشهای در صدایم وارد نشود. وحید حرف میزد و من تقلا میکردم تا بیصدا نفس بکشم. همه را گفت، الا روز رفتنش را. اصرار کردم که چه روزی قرار است بروی، نگفت. گفت شب میگویم و تماس را قطع کرد. کمی به دیوار خیره شدم. با خودم هزاربار کلنجار رفتم تا آرام شدم. بعد هم آماده شدم و رفتم تا برای مراسم تولدش خرید کنم.
شب برگه اعزام وحید را که دیدم، فهمیدم تاریخ رفتنش درست روز تولدش است. باز به هم ریختم. کمی هم گریه کردم، اما خودم را سریع جمعوجور کردم تا بیشتر از این ناراحتش نکنم. خودش هم حال خوبی نداشت. مثل هربار که از هم دور میماندیم گفت: «هنوز نرفته، دلم برات تنگ شده.» ولی فکر و ذکرش سوریه بود. نگران این بود جنگ تمام شود و نتوانسته باشد کمکی کند. وحید که خوابید، تا صبح بیقراری و اشک ریختنم ادامه داشت. با خودم عهد کردم نگذارم ناراحتیام مانع رفتن وحید شود. میدانستم کافی است کمی بیتابی کنم تا وحید منصرف شود. نباید هدف مشترکمان را فراموش میکردیم. هدف برای ما شهادت نبود بلکه زندگی در مسیر خدا بود.
آن دو روز باقی مانده، ارج و قرب وحید برای من بیشتر شد. سعی میکردم با احترام بیشتری با او رفتار کنم. به خودش هم گفتم: «به نظر من هر کی تو این راه قدم برمیداره چه شهید بشه، چه نشه، مقام شهدا رو داره.» وحید دیگر شهید زنده بود برای من.
***
آخر هفته بود. روز شنبه قرار بود برود. پنجشنبه را سرِ کار نرفت تا لحظه لحظه زمانِ باقی مانده را کنار هم باشیم. صبح جمعه مثل روال این چند ماه به هیات رفتیم و از آنجا رفتیم نماز جمعه. بعد از آن، وحید پیشنهاد کرد برویم بازارهای قدیمی تبریز را بگردیم. با این که از بچگی در تبریز بودم، اما اولینبار بود که به آن بازار قدیمی میرفتم. حس و حال قشنگی داشت.
برنامهای که برای تولدش تدارک دیده بودم به هم خورده بود. از یک فرصت استفاده کردم و زنگ زدم به مادر وحید و ازش خواستم تا کیک بخرند و ما شب برویم آنجا و وحید را غافلگیر کنیم. وحید من را رساند خانه مادرش و خودش رفت تا با رفقایش خداحافظی کند. وقتی برگشت، چراغهای خانه خاموش بود. کیک را در دستم گرفته بودم. انگار قلبم از سینهام داشت بیرون میزد. خنده روی لبهایم بود، اما چشمهایم پر از اشک. فقط خدا از حال دل بیقرارم خبر داشت. شمعهای کیک را روشن کردم تا غافلگیرش کنم. وحید عاشق این کارها بود. این که بیهوا و بدون دلیل هدیه بگیرد. آن شب حسابی خوشش آمده بود. بهام گفت: «میدونم همه چیز زیر سر توئه.» همانجا متوجه شدم دوستانش هم برایش تولد گرفتهاند.
***
آخر شب برگشتیم خانه. بهاش گفتم: «کاش همین لحظه زمان میایستاد.» دلم نمیخواست صبح شود. به هر نحوی بود شب را گذراندم. صبح برای نماز بیدار شدیم. بعد صبحانه را آماده کردم. باقی وسایل کولهپشتی را هم آوردم و منتظر پدر و مادرش شدیم. قرار بود صبحانه را با هم بخوریم و دستهجمعی به فرودگاه تبریز برویم. صبحانه را خوردیم. بدوبدو برایش حرز امام جواد نوشتم و همراه یک قران کوچک در کولهاش گذاشتم.
پایمان که به فرودگاه رسید، دیگر ابایی از اشک ریختن نداشتم. در واقع هیچ ارادهای نداشتم تا جلوی آنها را بگیرم. آنقدر اشک ریختم که وقتی وحید به تهران رسید بهام پیام داد «حلالم کن. خیلی توی فرودگاه اذیت شدی.»
چند ساعتی را تهران بودند و از فرودگاه امام رفتند دمشق. وحید به من قول داده بود هرطور شده، هر روز با من تماس بگیرد. تا آخر هم روی قولش بود.
***
بعد از ظهر همان روز برگشتم خانه خودمان تا آنجا را مرتب کنم و وسایلم را جمع کنم بروم خانه پدرم. خانه که رسیدم آه از نهادم بلند شد. جای خالی وحید مثل تیری در قلبم فرومیرفت. دوباره در چشمهای ورم کردهام اشک دوید. پناه بردم به لباسهایش. آنها را بو کردم، اما بیقراریام ذرهای آرام نشد. یک دل سیر که لابهلای لباسهایش اشک ریختم، بلند شدم به کارهایم رسیدم و بهسختی از خانه بیرون زدم.
یک ماه گذشت، اما خدا میداند چطور. فقط اطرافیان میدانستند که وحید رفته. مابقی هر که مرا میدید میفهمید من یک دردی دارم.
***
هر روز با وحید صحبت میکردم و او هر روز به من اطمینان میداد که جایش امن است و خطری تهدیدش نمیکند. من اما با این حرفها آرام نمیشدم. گاهی که تماس تلفنی هم کفایت نمیکرد، میرفتم در تلگرام. با این که میدانستم وحید پیامها را نمیبیند برایش حرفهایم را مینوشتم. کلا یکی دو بار توانست آنلاین شود. باورش نمیشد من حدود ۱۵۰ پیام بهاش دادهام. همه را خوانده بود و کلی خوشش آمده بود. برایم نوشت «وقتی پیامهات رو خوندم گریهام گرفت.» تا دیدم آنلاین شده گفتم: «وحید! تو رو خدا از خودت فیلم و عکس بده. خیلی دلتنگم.»
برایم یک فیلم فرستاد. فیلمی که هنوز دارم. در فیلم میگوید: «سمیه، یه ماه بیشتر از ماموریتم نمونده. کلی برنامه دارم برای برگشتنم. دلتنگیت خیلی اذیتم میکنه.» حرفهایش پر از امید بود. من هم امیدوار شدم و کمی آرام گرفتم. یکی دو روز بعد از آن، خبری از وحید نبود. پیش آمده بود که گاهی نتواند تماس بگیرد. نباید نگران میشدم، اما دلم این حرفها حالیاش نبود.
***
سه روز بعد، بعد از ظهر با دوستانم دانشگاه جلسهای داشتیم. از قبل گفته بودم اگر تلفنم زنگ بخورد از جلسه بیرون میروم. همین هم شد. وحید تماس گرفت، با صدایی که انگار از ته چاه درمیآمد. کمی نگران شدم. گفتم: «وحید! خواب بودی؟» گفت: «آره، خیلی خستهام، خواب بودم. ببخشید، چند روز جایی هستم که نمیتونم تماس بگیرم.» گفتم: «فدای سرت. هر وقت تونستی زنگ بزن. منتظرتم.» خیلی زود تلفن را قطع کرد. من اما حالم بدتر شد. مدام قرآن را باز میکردم و میخواندم و گوشه چشمم به صفحه موبایل بود. خبری نشد تا فردا شبش.
سر سفره شام بودیم که با تلفن پدرم تماس گرفتند. یکی از بچههای موسسه شهید کریمی بود. رنگ بابا پرید. جوابهای نامفهومی میداد. لقمه در گلویم گیر کرد. بابا یکهو از سر سفره بلند شد و از خانه بیرون رفت. من هم انگار دلم را منفجر کرده باشند، از جایم کنده شدم. شماره بابا را گرفتم. جواب نداد. مثل دیوانهها خانه را متر میکردم. مادر پا به پای من راه میآمد و دلداریام میداد. هر چیزی میگفت تا آرام شوم، اما نمیشدم. بالاخره بابا برگشت، با چهرهای که شبیه همیشه نبود. دوستان وحید هم پشت سرش وارد شدند. همگی گریه کرده بودند. گفتم: «میشه بگید چی شده؟» گفتند وحید مجروح شده. گفتم: «اشکالی نداره. فقط بگید وحیدم نفس میکشه، برام کافیه.» این را که گفتم، گریه دوستانش بلند شد. همین کافی بود تا بفهمم دیگر وحید را نمیبینم.
نویسنده: زهرا عابدی