محمد را برای اولینبار هفت هشت سال قبل از ازدواجمان در مراسم ازدواج دخترعمهام دیدم. داییاش شوهر دخترعمهام بود. با وجود این نسبت فامیلی، خانوادههایمان رفت و آمدی با هم نداشتند. چند سال گذشت و دخترعمۀ دیگرم نامزد کرد. محمد آنموقع فیلمبردار مجالس عروسی بود. فیلمبردار مجلس دخترعمهام، محمد و خواهرش بودند. بعد از چند سال دوباره او را دیدم. این دفعه رفتارش خیلی فرق کرده بود. مرتب منتظر فرصتی بود تا سر حرف را با من باز کند. رفتارش برایم جالب بود. اصلا نمیفهمیدم چرا دارد اینقدر بالبال میزند تا موقعیتی گیر بیاورد و با من صحبت کند. من هم برایش قیافه میگرفتم و اصلا به روی خودم نمیآوردم که متوجه کارهایش شدهام. بعد از مراسم، دخترعمهام که زنداییاش میشد خواست که به بهانهای من را بکشد خانهشان تا محمد بتواند با من صحبت کند. از همهجا بیخبر وقتی دخترعمهام گفت بیا خانه باهات کار دارم، رفتم. محمد هم آنجا بود. خیلی عادی با او سلام و علیک کردم و رفتم پیش دخترعمهام. توی آشپزخانه بودم که دخترعمهام بیمقدمه و بدون هیچ حرفی از خانهشان رفت بیرون و در را پشت سرش بست! هول شدم. پیش خودم گفتم این چه کاری بود؟! آمدم از خانه بزنم بیرون که محمد گفت: «لطفا چند لحظه بمونید، من یه کار کوچیکی با شما دارم!» قلبم تندتند میزد. اخم کردم و گفتم: «بفرمایید. من کار دارم، باید برم.» گفت: «من کارم فیلمبرداری از مراسمهاست. الحمدلله درآمد بدی هم ندارم.» نمیدانستم چرا دارد این چیزها را به من میگوید. گفتم: «خب، به سلامتی.» گفت: «راستش من قصد ازدواج دارم. از شما هم خوشم اومده. میخوام اگه اجازه بدید با خانواده بیام خواستگاری.» دست و پایم را گم کرده بودم. حتی یک درصد هم فکر نمیکردم چنین چیزی از او بشنوم. تند گفتم: «ولی من برعکس شما قصد ازدواج ندارم آقا!» خنده معنادار قشنگی کرد و با شیطنت گفت: «ولی من قصد ازدواج دارم و شما رو هم میگیرم!»
از اعتماد به نفسش خیلی لجم گرفت. برای خودش بریده بود و دوخته بود. از طرفی هم از حاضر جوابیاش خندهام گرفته بود. یکجورهایی جذب صداقت کلامش شده بودم. بیشیلهپیله حرف میزد. سعی کردم موضوع را عوض کنم. گفتم: «آقا! من اصلا نمیدونم الان باید به شما چی بگم! ولی خداوکیلی این کار درسته که منو تک و تنها آوردین اینجا و دارین پیشنهاد ازدواج بهام میدین؟ به نظرتون نباید این موضوع رو با پدر و مادرم مطرح میکردین؟» گفت: «با پدر و مادرتون هم به جاش صحبت میکنم. شما فعلا نظر خودتون رو بگید. میخوام اول حرف شما رو بشنوم.» گفتم: «من فعلا نظری ندارم.» این را گفتم و با ناراحتی از خانه دخترعمهام زدم بیرون.
***
موقع برگشت از یک مراسم، محمد گفت که ما را میرساند. من بودم و پدر و مادرم همراه خانم برادرم. خانه ما گرمدره بود و آنها وردآورد مینشستند. تا خانه، محمد برای پدر و مادرم زبان ریخت. انگار توی دلم رخت میشستند. همهاش نگران بودم همانجا توی ماشین خواستگاری کند! جلوی پدر و مادرم خجالت میکشیدم. خلاصه به هر جان کندنی بود رسیدیم خانه. همان شب مادرش تماس گرفت و گفت: «یه وقت به ما بدین برای خواستگاری.»
شبی که آمدند منزلمان و رفتیم توی اتاق تا با هم صحبت کنیم، رودربایستی را گذاشتم کنار و گفتم: «آخه شما چی دارین که من به خاطرش قبول کنم باهاتون ازدواج کنم؟ نه خونهای، نه ماشینی، نه کار و حقوق درست و حسابیای!»
میدانستم که به غیر از کار فیلمبرداری توی بازار در کار پخش لوازم خانگی هم هست، اما با وجود این، وضع مالیاش خیلی خوب نبود. خندید و گفت: «شما درست میگی. من وضع مالی روبهراهی ندارم، اما بهات قول میدم که با همه این نداریها یه زندگی برات بسازم و یه کاری بکنم که همه به حالِت غبطه بخورن.»
نمیدانم چرا ولی حرفش خیلی به دلم نشست. سرم را آوردم بالا و گفتم: «شما اسمتون تقیِ خالیه؟» گفت: «نه! من اسمم محمدتقیه؟» گفتم: «میشه من شما رو محمدآقا صدا کنم؟» توی چشمهایش برق شادی را دیدم. غیرمستقیم جوابش را گرفته بود. خندید و گفت: «چرا نمیشه خانوم!»
با این که خانوادهام هم با من همعقیده بودند و روی بحث مالی حرف داشتند، اما قبول کردم و بله را گفتم. به فاصله دو روز عقد کردیم. خیلی سریعتر از آنچه که فکرش را میکردم. سه روز بعد از عقد هم رفتیم سوریه. سفر خیلی خوبی بود.
***
مراسم ازدواجمان یک مهمانی بسیار ساده بود با مهمانهایی که تعدادشان زیاد نبود. 29 آذر سال 81 ازدواج کردیم. آنموقع، شش ماه بود که محمد بیکار شده بود. هرچه هم این در و آن در میزد کاری پیدا نمیکرد. شاید هر کس دیگر بود میگفت صبر کنیم تا کاری دست و پا کند و بعد برویم سر خانه و زندگیمان ولی ما توکل به خدا کردیم و تصمیم گرفتیم عروسی کنیم. چون دیدم دستش خالی است، خودم خواستم که مراسممان ساده برگزار شود.
دو سال بعد، شیرینترین اتفاق زندگیمان افتاد و امیرحسین به دنیا آمد. وقتی امیرحسین به دنیا آمد او در کارخانه پخش دارو کار میکرد. از به دنیا آمدن پسرمان آنقدر ذوقزده شده بود که تمام مسجد را بستنی داد. کلا پسردوست بود. با آمدن امیرحسین حال و هوای خانهمان حسابی عوض شد. تازه داشت توی داروپخش جا میافتاد که متوجه شد شهرداری منطقه 21 یک نیروی عکاس و فیلمبردار میخواهد. از بس عاشق عکاسی و فیلمبرداری بود، کارش را توی داروپخش رها کرد و رفت شهرداری ثبتنام کرد و دی همان سال به عنوان کارمند در روابط عمومی شهرداری جذب شد.
تا چند سال، محمد همانجا بود. معمولا وقتی کسی جایی مشغول به کار شود، بعد از چند سال ترفیع میگیرد و جایگاهش عوض میشود، اما محمد آنقدر کارش را دوست داشت که اصلا دلش نمیخواست جابهجا شود. پیشنهادهایی هم در آن سالها داشت، اما میگفت میخواهم همینجا بمانم.
سال ۸۸ آقای قالیباف رفت بازدید شهرداری منطقه 21. محمد یک فیلم مستند را که گزارشی از فعالیتهای شهرداری همان منطقه بود آماده کرده بود. فیلم که برای آقای قالیباف پخش شد، آنقدر خوشش آمد که پرسید این گزارش را چه کسی تهیه کرده؟ گفتند فلانی. گفت: «این بهترین فیلم گزارشی بود که من دیدم. فیلمساز را به عنوان تشویق بفرستید مکه.» فقط بدون نوبت رفتنش تشویقی بود و هزینه سفر را خودش پرداخت کرد.
دوازده روزی که رفت حج، اولین فاصله طولانی بود که بینمان افتاد. تا آنموقع پیش نیامده بود که اینقدر از هم جدا باشیم. اگر سفر مشهد یا راهیان نور پیش میآمد، نهایتا چهار روزه میرفت و میآمد. آندفعه دوریاش خیلی اذیتمان کرد. خانوادۀ گرم و کوچکی بودیم و طاقت دوری همدیگر را نداشتیم.
اوضاع زندگیمان خوب بود. محمد توی کارش حسابی جا افتاده بود و حقوق خوبی داشت. توی این مدت، هم خانه خریدیم، هم ماشین. با وجود این، اخلاق و رفتار محمد بزرگترین سرمایهای بود که داشتیم. من دختر تهتغاری خانواده بودم و عادت کرده بودم که حرف، حرف خودم باشد. دیگر فکر نمیکردم که داستان زندگی مشترک فرق میکند و باید بین زن و شوهر گذشت وجود داشته باشد. این محمد بود که همیشه کوتاه میآمد. اگر ناراحتی و کدورتی بینمان پیش میآمد و طول میکشید، من مقصر بودم، وگرنه او آدمی نبود که بخواهد بیخودی به چیزی گیر بدهد و بحث راه بیندازد.
***
سال ۹۳ محمد برای پیادهروی اربعین رفت کربلا. خیلی دوست داشتم من هم بروم، اما بهخاطر امیرحسین که مدرسه میرفت، نتوانستم.
رفتنش هم ماجرا داشت. چون سفری بود که رفت و برگشتش دقیق معلوم نبود و ممکن بود طول بکشد، بهاش مرخصی نمیدادند. داشت برای رفتن پرپر میزد. آمد و گفت: «لیلا! یک نذری بکن کارم جور شه، بتونم برم.» برایش آش نذر کردم. گفتم اگر رفتنی شد، آش میپزم و بین همسایهها پخش میکنم. یک روز دیدم خوشحال و خندان آمد خانه. گفتم: «خوشخبر باشی آقا! چی شده؟» گفت: «خانوم! برو نذرت رو ادا کن. اکیپی که از طرف شهرداری میخواستن بفرستن کربلا، یه تاسیساتی کم داشتن و لنگ مونده بودن. رفتم گفتم من کار لولهکشی و تاسیسات زیاد انجام دادم، اونا هم قبول کردن که من رو ببرن.»
خدا خیلی با دلش راه میآمد. هرچه میخواست میشد، حتی اگر به نظر محال میآمد. سفرش ۲۳ روز طول کشید. با این که توی این مدت با هم مرتب در تماس بودیم، اما تا برگردد دل من و امیرحسین پوسید. یکبار که برایم عکس فرستاد، دیدم پشت دوربین فیلمبرداری ایستاده. بعدا ازش پرسیدم: «کار تاسیساتی کجا و فیلمبرداری کجا؟!» گفت: «یه اکیپ از تلویزیون عراق اومده بودن برای فیلمبرداری از مراسم اربعین و تهیه گزارش که دوربینشون دچار مشکل شد. منم رفتم و کارشون رو راه انداختم.» گفتم: «عجب دل صافی داری شما! بالاخره اونجا هم به کاری که دوست داشتی رسیدی.»
شب بود که رسید خانه. در را که به رویش باز کردم نور قشنگی توی صورتش دیدم. نتوانستم خودم را کنترل کنم و به شوخی گفتم: «وای! لامپ روشن کردی توی صورتت؟!» خندید و گفت: «نه خانوم، نورانی شدم. تازه اگه غصه دوری شما نبود الان برق میزدم!»
***
عاشق امیرحسین بود. ارتباط خیلی خوبی با هم داشتند. هرجا که میرفت او را هم با خودش میبرد. از بازی فوتبال و پینتبال گرفته تا اردوهای نظامی و گشتهای بسیج. بعضی وقتها که با هم میرفتند بیرون و برمیگشتند، میآمد دم گوشم و میگفت: «خانوم، ازت خیلی ممنونم. امیرحسین رو خیلی خوب تربیت کردی. هرجا که میبرمش به متانت و رفتارش افتخار میکنم.» بهاش میگفتم: «وا! مگه فقط من تربیتش کردم که از من تشکر میکنی؟! پس خودت چی؟ خودت که خیلی نقش داشتی تو تربیتش.» میگفت: «نه خانوم، بچه بیشترِ اوقاتش با شماست تا من. شما زحمت بیشتری براش کشیدی.»
از کربلا برای امیرحسین هلیکوپتر کنترلی آورده بود. آن شب، دو سه ساعت پدر و پسر سرگرم بازی با هلیکوپتر شدند. صدای خندهشان که توی خانه میپیچید یاد حرفش در شب خواستگاری میافتادم. یاد آن وقت که میگفت زندگیای برایت فراهم میکنم که همه به حالِت غبطه بخورند. واقعا راست میگفت. چیزی برایمان کم نگذاشته بود.
***
حدود یک سال بعد، یک شب پای تلویزیون نشسته بودیم و گوینده داشت خبر حمله و تعرض به مقبره حجربنعدی را میخواند. قبل از آن هم یک گزارش از اماکن زیارتی سوریه نشان داده بودند. به محمد گفتم: «محمد یادش بهخیر! چه سفر خوبی بود!» گفت: «آره، واقعا یادش بهخیر.» گفتم: «نگاه کن تو رو خدا! ببین نامردها با کشور به این قشنگی چی کار کردن! آدم دلش به حالشون میسوزه. این بندگان خدا هم مسلمونن دیگه! چه گناهی کردن که گیر داعشیها افتادن آخه؟» گفت: «جدی داری میگی؟» گفتم: «خب معلومه! مگه شوخی دارم؟ بعدشم! من چون اینجاها رو دیدم واقعا دلم میسوزه. کسی که ندیده، شاید احساسی نداشته باشه ولی من اینطوری نیستم.» محمد بیمقدمه گفت: «اگه اسم منم بنویسن برای جنگ، راضی هستی؟» بدون مکث گفتم: «آره! چرا راضی نباشم؟» گفت: «جدی؟!» گفتم: «آره به خدا! ببین اگه میبرنت برو. من حرفی ندارم.»
از فردای همان روز افتاد دنبال کار ثبتنام. به هر دری که فکرش میرسید زد. متوجه شده بود که از وردآورد، چند نفر همراه آقای اسدالهی که فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسولالله(ص) است رفتهاند سوریه و دوباره هم ممکن است بروند. یکسره دم خانه آقای اسدالهی بود. اولش قبول نمیکردند. میگفتند چون خانواده داری و ممکن است همسرت راضی نباشد نمیتوانیم تو را ببریم. هرچه محمد میگفت به خدا راضی است و خودش من را راهی کرده، قبول نمیکردند. خلاصه آنقدر پیگیری کرد تا راضی شدند بعد از طی یک دوره آموزشی او را هم ببرند.
***
۱۸ مهر سال ۹۴ محمد رفت سوریه و ۴۳ روز بعد برگشت. با این که سال قبل، سر جریان سفر اربعین ۲۳ روز از هم دور بودیم و قدری به این فضا عادت کرده بودیم، اما چون ایندفعه حرف جنگ بود و نگران سلامتیاش بودیم، خیلی بهمان سخت گذشت. از روز اولی که رفت، شمارش معکوس من و امیرحسین شروع شد.
حالا این سختیها و دلتنگیها را میشد یکطوری تحمل کرد، اما زخم زبان مردم واقعا راحت نبود. فقط خدا میداند توی این مدت چه متلکها و تکههایی از بعضیها شنیدم. هر وقت من را میدیدند با لحن تمسخرآمیزی میگفتند: «خب، حالا این شش هزار دلاری رو که به همه مدافعای حرم میدن به شما هم دادن یا نه؟!» از این حرفها توی این مدت کم نشنیدم. در جواب میگفتم: «اولا که اینا همهاش حرفهاییه که پشت سر این بچهها میگن. بعدشم، اصلا حرف شما درست. شش هزار دلار که فقط میشه ۱۸ میلیون تومن! شما خودتون راضی میشین 18 میلیون بگیرین و شوهرتون رو بفرستین جلوی آتیش و گلوله... اگه راضی میشین من این پول رو بریزم به حساب شما، شمام فردا شوهرتون رو بفرستین برای اعزام!» خندههای تلخ و نیش زبانهایشان هیچوقت از یادم نمیرود.
***
اواخر، امیرحسین خیلی دلتنگ پدرش میشد و بیقراری میکرد. مدام میپرسید: «مامان! چند روز دیگه بابا میاد؟» محمد بهمان گفته بود که سفرش بین ۴۵ تا ۶۰ روز طول میکشد. با امیرحسین روزهای دلتنگیمان را میشمردیم و منتظر آمدنش بودیم. هر دو سه روز یک مرتبه، سه چهار دقیقه تماس میگرفت و خیلی کوتاه صحبت میکرد. همیشه با صدای بلند، پشت گوشی داد میزد: «دوستتون دارم... عاشقتون هستم...»
بعد از ۴۳ روز آمد. نصفه شب بود که زنگ در را زد. در را که باز کردم از دیدن قیافهاش شوکه شدم. موهایش را از ته زده بود و صورتش حسابی سبزه شده بود. گفتم: «وای! موهات کو محمد؟!» گفت: «چون اونجا دسترسی به حمام راحت نبود، از ته زدم که خیالم از بابت شستوشو راحت بشه.» گفتم: «آخه این چه قیافهایه برای خودت درست کردی؟ شدی عین اسرای عراقی!»
ساعت یک و ۴۰ دقیقه شب بود که محمد شروع کرد به صحبت. او میگفت و من میگفتم. انگار سالها بود که از هم دور بودیم. یک لحظه سرم را آوردم بالا و دیدم ساعت شش صبح است. اصلا متوجه نشدم زمان چطوری گذشت. توی این فاصله، امیرحسین از صدای حرف زدنِ محمد متوجه آمدن پدرش شده بود. فقط یک لحظه بلند شد و توی رختخوابش نشست. محمد او را بغل کرد و بوسید. امیرحسین هم که خیالش از بابت آمدن پدرش راحت شده بود دوباره گرفت خوابید.
سوغاتیهایم را همانموقع داد. یک دستبند و گردنبند طلای زیبا، یک پرچم که پرچم گنبد حضرت زینب بود و یک گلوله که به دیوار حرم خانم خورده بود و متبرک شده بود. برای امیرحسین هم دوتا دوربین سرِ تفنگ کلاشینکف آورده بود با یک سربند. مدام از حال و هوای آنجا میگفت. از شهید سیرتنیا که عاشق حضرت زهرا(س) بود و آخر هم ترکش به پهلویش خورد و به سبک و سیاق ایشان به شهادت رسید. فقط خدا میداند که با چه حسرتی از او تعریف میکرد. پیکر شهید سیرتنیا را خودش با سختی، زیر باران گلوله و ترکش آورده بود عقب.
***
از بعدِ آمدنش، توی حال و هوای خودش بود. قشنگ میشد رشد فکریاش را به چشم دید. نگاهش به اطرافیان و قضایای زندگی خیلی بازتر شده بود. توی این مدت، مرتب پیگیر اتفاقات سوریه بود. میدانستم که برای رفتن دل توی دل ندارد، اما چیزی به روی خودش نمیآورد.
چند وقت بعد گفت دوباره میخواهد برود سوریه. اینبار برخلاف دفعه قبل، مخالفت کردم. راستش از نبودنش و از کنایههایی که میشنیدم خسته شده بودم و احساس میکردم دیگر تحمل این سختیها را ندارم. هرچه گفت، راضی نشدم. میگفتم: «شما که نظامی نیستی. اگه نظامی بودی میگفتم من زن یه آدم نظامی شدهام که اختیارش دست خودش نیست و وظیفهاش رفتن به ماموریته. اگه قرار به ادای تکلیف و دین نسبت به حضرت زینب هم بود، خب شما یه بار رفتی و چیزی که از عهدهات برمیاومد انجام دادی. دیگه بقیهاش بمونه برای اونایی که وظیفه دفاع دارن.»
با این که از حرفهایم قانع نمیشد، اما چیزی نمیگفت و کوتاه میآمد. من از چشمهای بیقرارش میخواندم که توی دلش چه توفانی به پاست و دارد خودش را به زور اینجا نگه میدارد.
محمد از زندگیاش راضی بود. مثل خیلی از شهدای مدافع حرم که زندگی عاشقانهای با همسر و فرزندانشان داشتند. به من و امیرحسین خیلی علاقه داشت و وابسته بود. همیشه وقتی سختترین روزهای کاری را پشت سر میگذاشت و خسته و کوفته میآمد خانه، با دیدن من و امیرحسین صورتش به لبخند باز میشد و به قول خودش تمام خستگیها و گرفتاریهای کاریاش فراموشش میشد. حالا این آدم، تبدیل شده بود به مردی بیقرار که دیگر خانه و من و امیرحسین آراماش نمیکرد. انگار گمشدهای داشت. توی رفتارش شتابزدگی و بیقراری موج میزد. همه اینها را میدیدم، اما باز دلم راضی به رفتنش نبود. حاضر بودم همینطور دلتنگ و مستاصل داشته باشمش. خبر نداشتم که سیم محمد وصلتر از این حرفهاست.
یک شب حسابی با هم جروبحثمان شد. از او اصرار برای رفتن و از من انکار. شاید هر مرد دیگری بود وقتی میدید خانمش هیچرقم قبول نمیکند، یک روز بیخبر میگذاشت و میرفت، اما محمد آدمی نبود که بخواهد تا رضایتم را به دست نیاورده کاری بکند. هرچه گفت، یک دلیل برایش آوردم. از هر دری وارد شد فایده نداشت. مرغم یک پا داشت. محال بود تن به تصمیمش بدهم. قربانصدقه رفت، صدایش را بالا و پایین برد، خلاصه هرچه گفت کوتاه نیامدم. آن شب بحثمان با نارضایتی من تمام شد و خوابیدیم.
نزدیک سحر خواب عجیبی دیدم. خوابی واضح و زنده که تمام جزییاتش هنوز یادم مانده. خواب دیدم در سوریه هستم، روبهروی حرم حضرت زینب(س). دیدم یک عده دارند با بولدوزر حرم خانم را خراب میکنند. گرد و خاک همهجا را گرفته بود. صدای بولدوزر و خراب شدن دیوارهای حرم توی سرم میپیچید. مضطرب و بیچاره میدویدم اینطرف و آنطرف و گاهی با جیغ و داد و گاهی با خواهش و التماس از راننده بولدوزر و آدمهایی که برای تخریب حرم آمده بودند میخواستم این کار را نکنند. توی خواب داد میزدم: «چیکار دارین میکنین؟ هیچ میفهمین اینجا کجاست؟ اینجا حرم حضرت زینبه! دختر حضرت علی! خواهر امام حسین! نکنین تو رو خدا... این خانم خیلی حرمت داره... ای خدا!...»
این حرفها را میزدم و به حالت کسی که بخواهد به صورتش لطمه بزند، دودستی با ناخن پوست صورتم را میخراشیدم. گوشت صورتم میآمد زیر ناخنم، اما خونی از آن نمیآمد. خیلی بیتابی کردم. داشتم همانطور خودم را میزدم و گریه و التماس میکردم که دیدم از بین همان گرد و غبار خانمی قدخمیده با چادری مشکی و خاکی آمد سمتم. صورتش معلوم نبود، اما یک پیراهن سبز بلند پوشیده بود که از زیر چادرش معلوم بود. خانم آمد جلو و دودستی دستهایم را گرفت و آورد پایین و دیگر نگذاشت صورتم را بکَنم. بعد با لحنی بسیار متین و صدایی زیبا که تا آنموقع نشنیده بودم گفت: «برای حفظ حرم من باید جون بدید... با بیقراری و جیغ و داد، اسلام زنده نگهداشته نمیشه و حریم اهلبیت سر پا نمیمونه...»
این را که گفت، با صدای فریاد خودم از خواب پریدم. محمد هم از خواب پرید. تمام بدنم مثل بید میلرزید. خیس عرق شده بودم. محمد رفت و یک لیوان آب برایم آورد. قدری که حالم جا آمد گفتم: «هنوزم میتونی برای سوریه اقدام کنی؟ دیر نشده که؟» از حرفم خیلی تعجب کرد. گفت: «خانوم! خوابنما شدی نصفهشبی؟» گفتم: «من راضیام. برو، خدا پشت و پناهت.» گفت: «چی شده آخه؟ این همه جروبحث کردیم رضایت ندادی، حالا یه دفعه میگی برو به سلامت!» خوابم را برایش تعریف کردم. بغض کرده بود و میخندید. باورش نمیشد اینقدر هوایش را داشته باشند. گفت: «لیلاجانم! خداوکیلی از ته دل راضی هستی؟» با خوابی که دیده بودم مطمئن بودم دیگر برگشتی در کار محمد نیست، اما گفتم: «آره، راضیام به رضای خدا. روی حرف خانم زینب نمیشه حرف زد.»
نویسنده: فاطمه دوستکامی