مادر ۲۵ ماه رجب مصادف با روز شهادت امام موسی کاظم به دنیا آمد. فروردین سال ۶۴. شوهرخواهرم که بعدها شهید شد گفت «حالا که روز شهادت آقا به دنیا آمده، نامش را عبدالصالح بگذارید.»
بچگی عبدالصالح با همه فرق داشت. آرام بود و صبور. یادم نمیآید اذیتم کرده باشد. منظم بود و درسخوان و البته خیلی کنجکاو. چشم از او برمیداشتم دل و روده یکی از وسایل خانه را به هم ریخته بود تا ببیند چطور کار میکند. اتو، سشوار، سماوربرقی، همه را باز میکرد و وقتی خیالش راحت میشد، بیسروصدا گوشهای پنهانشان میکرد. از همان بچگی بیشتر وقتش با من میگذشت. حاجآقا سرش گرم جنگ و جبهه بود. حتی وقتی قطعنامه را پذیرفتند و جنگ تمام شد، یکی دو سال توی منطقه ماند.
پدر جنگ که تمام شد آنقدر سرم شلوغ بود که کمتر خانه بودم. صبح اول وقت از خانه بیرون میآمدم و ساعت نه و ده شب برمیگشتم. عبدالصالح احترام خیلی خاصی برای من قایل بود. با این که سن و سالی نداشت، از همان نوجوانی نشد جلوی من لم بدهد یا پایش را دراز کند. حتی اگر خواب بود، همین که صدایم را میشنید بیدار میشد و مینشست. خیلی به خودش سخت میگرفت. همیشه میگویم عبدالصالح به هر جا رسید، جدای از لطف خدا و زحمات شبانه روزیاش، بهخاطر احترام و ادب زیادش نسبت به من و مادرش بود.
مادر گاهی میگفتم «عبدالصالح، مامانجان! بخواب. بابا متوجه نمیشه که تو بیدار شدی. چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟» انگشت سبابهاش را توی هوا تاب میداد و میگفت «مامانجان، ادب! ادب! ادب!»
پدر نبودنم را توی خانه، عبدالصالح جبران میکرد. تمام کارهایی را که من بهخاطر مشغله زیاد نمیتوانستم انجام بدهم، انجام میداد. کارهای اداری، بانکی، خرید. همیشه کمک مادرش بود و تمام کارهای مردانه خانه دستش بود. مثل بچههای امروز نبود که نمیشود خیلی بهشان اعتماد کرد و مدام باید حواست بهشان باشد. عبدالصالح از همان بچگی، مرد بود.
سال ۶۸ توی مریوان مجروح شدم. وقتی حاجسعید قهاری مرا رساند بیمارستان گفتند خیلی بماند، ۲۴ ساعت، ولی خواست خدا چیز دیگری بود. برخلاف نظر پزشکها زنده ماندم. وقتی از بیمارستان مرخص شدم و برگشتم خانه آنقدر دست و صورتم ورم کرده بود که هیچ کس مرا نمیشناخت.
وقتی با برادر حاجخانم که آمده بود بیمارستان پیام، برگشتیم بابلسر، عبدالصالح پرسید «داییجان! پس بابام کو؟» داییاش گفت: «اینا دیگه عبدالصالح! این باباته.» بچه انگار شوکه شد. دور خانه میدوید و جیغ میزد و گریه میکرد که «نه! این بابای من نیست. من بابای خودم رو میخوام.»
مادر قبل از این که مدرسه برود سورههای قرآن و حروف الفبا را یادش داده بودم. باهوش بود. من هم توقع زیادی از او داشتم. همیشه میخواستم بهترین باشد. تا دبیرستان همه توقعاتم را برآورده کرد ولی وقتی پایش به مسجد و پایگاه باز شد، کمی پایش برای درس خواندن شل شد. آنقدر سرش گرم پایگاه و مسجد شده بود که مدام باید میرفتم دنبالش و به زور میآوردمش خانه. میترسیدم حاجآقا از راه برسد و عبدالصالح هنوز بیرون باشد. نمیخواستم ناراحت شود. برای درس و مشقش خیلی نگران بودم ولی همیشه میگفت «مامان، من درسهام رو میخونم.»
پدر گفت «صبح زود بیدارم کنید، فردا کنکور دارم.» تعجب آمد توی نگاه حاجخانم. اصلا خبر نداشتیم ثبتنام کرده. راستش، من هم خندهام گرفته بود. گفتم «مگه تو درس خوندی که بخوای کنکور بدی؟!» جوابها که آمد، رو سفیدمان کرد، مثل همیشه. قبول شده بود. رشته کامپیوتر، دانشگاه ساری.
مادر عبدالصالح که کنکور قبول شد، حاجآقا هم کار انتقالیاش درست شد. خیلی وقت بود پیگیر بود که برای قم انتقالی بگیرد. باید عازم قم میشدیم ولی نگران بودم. چطور میخواستم عبدالصالح را تنها بگذارم؟! دلم راضی نمیشد. گفتم «مامانجان، ما از همان بچگی تو حواسمان بوده که درست و پاک بزرگ بشی. الان که ما داریم میریم قم و از تو دور هستیم، دلم راضی نیست بری دانشگاه. بیا به جای دانشگاه وارد سپاه شو. خیالم راحتتر است.» مثل همیشه نه نگفت. گفت «چشم.» ما عازم قم شدیم و عبدالصالح ماند تا کارهای پذیرشش را انجام بدهد. دوره آموزشی را رفت تبریز. هرچند که بعدا دوباره کنکور شرکت کرد و درسش را هم خواند.
وابستگی زیادم به عبدالصالح اذیتم میکرد. طاقت دوریاش را نداشتم. شبها خوابم نمیبرد. چادرم را سر میکردم و توی محوطه مجتمع قدم میزدم. توی دلم مدام با عبدالصالح صحبت میکردم. حتی گاهی نیمه شب حس میکردم زنگمان را میزنند. چشمم مدام به در بود تا ۹ ماه آموزش تمام شد.
پدر حاجخانم همیشه میگفت عبدالصالح که دیپلم بگیرد سر و سامانش میدهم. دیپلم که گرفت پیشنهاد کردیم ازدواج کند. قبول نکرد. گفت «فعلا نه! زوده.» دو سال بعد از عضویتش در سپاه به حاجخانم گفته بود «مامان، یادته میخواستی زود مادرشوهر بشی؟ یاعلی. الان میتونی. وقتشه.» حق انتخاب را هم در وهله اول به مادرش داد. گفت «مامانجان، هر گلی زدی به سر خودت زدی.»
مادر چهار سال دنبال دختری میگشتم که همکفو عبدالصالح باشد. پسرم را همه چیز تمام میدیدم. به همین خاطر باید برایش همسری انتخاب میکردم که از هر نظر عالی باشد. عبدالصالح سختگیر نبود. معیارهای اولیهاش ایمان، حجاب و اصالت خانواده بود. زیبایی هم در درجه آخر برایش اهمیت داشت. از بس برایش دختر دیده بودم و نپسندیده بودم، شده بودیم زبانزد فامیل. میگفتند «آخه تو که نمیخوای واسه این بچه زن بگیری، چرا اینقدر سختگیری میکنی؟!» من سختگیر نبودم فقط همه جوانب را میسنجیدم. میترسیدم بعدها اختلاف پیدا کنند. به هر حال عبدالصالح، شرایط شغلی و زندگی متفاوتی داشت. پادگان المهدی بابل شاغل بود و باید همانجا ساکن میشد. هر دختری حاضر به پذیرش این شرایط نبود. عروسم را خواهرم دیده بود و پسندیده بود. تماس گرفت و گفت «بالاخره دختری که میخواستی پیدا کردم.» رفتم تهران. راست میگفت. با همان یکبار دیدن به دلم نشست. کمی با او و مادرش صحبت کردم. همه شرایط عبدالصالح را برایشان توضیح دادم. گفتم «پسرم حقوق چندانی ندارد. خانه و ماشین هم ندارد. پادگان المهدی بابل شاغل است و احتمالا باید همانجا ساکن شود. معلوم هم نیست که بتواند انتقالی بگیرد. محل زندگیاش مشخص نیست. تهران، قم یا همان بابل.» عروسم با همه شرایط عبدالصالح موافقت کرد. اسفند ۹۱ عقد کردند و اسفند ۹۲ عروسیشان بود.
پدر عبدالصالح که میآمد، حاجخانم خواب و خوراکش تعطیل میشد و فقط مثل پروانه دور عبدالصالح میچرخید. راستش من مقابل این عشق و علاقه بیحد و حصر کم میآوردم. حاجخانم کسالت داشت و من نگرانش بودم. باید استراحت میکرد ولی کافی بود عبدالصالح از بابلسر راه بیفتد. حاجخانم هم به صرافت میافتاد که همه چیز را برایش آماده کند. بعد هم میگفت «آقا، تو رو خدا عبدالصالح میاد کاری به من نداشته باش. بگذار هر چقدر دلم میخواد باهاش بشینم و حرف بزنم. باور کن حالم خوبه. اگه عبدالصالح بره، معلوم نیست کی بتونم دوباره ببینمش.»
مادر ایام شهادت حضرت زهرا(س) بود که پدر شد. اول فروردین ۹۴. از خوشحالی روی پا بند نبودم. آنقدر ذوقزده بودم که همه تعجب میکردند، اما برعکس من عبدالصالح، تودار بود و خیلی به روی خودش نمیآورد. محمدحسین که دنیا آمد به همه پیامک داد. پیامکی با این مضمون «سلام. محمدحسین کوچک ما با بهار به دنیا آمد، با بهار رخت عزای فاطمی پوشید و اولین گریههای معصومانهاش را به محضر حضرت صدیقه شهیده پیشکش کرد. برای عاقبت به خیریاش دعا کنید.»
بعد هم به خواهرش فاطمه زنگ زد که «داری میای بیمارستان، یه بازوبند مشکی بخر با خودت بیار.» محمدحسین را که دادند بغلش، توی گوشش اذان گفت و کامش را با تربت برداشت. بازوبند مشکی را به بازوی بچه بست و گفت «باباجون، یادت باشه همیشه توی ایام شهادت ائمه اطهار باید مشکی بپوشی.»
از هفت هشت سال پیش برای شهادتش دعا میکردم. بهخاطر علاقه عجیبی که به عبدالصالح داشتم میخواستم از همه چیز، بهترینش سهم او باشد، حتی مرگ. مادر بودم و حال بچهام را میدانستم. حس میکردم چقدر دارد برای شهادت بالبال میزند. گاهی که تنها بودیم بغلش میکردم. بازوهای مردانهاش را فشار میدادم و قربان صدقه قد و بالای رشیدش میرفتم. میگفتم «الهی مامان فدات بشه. چقدر تو برازندهای برای شهادت!» نگاه مهربانش مهربانتر میشد. طوری نگاهم میکرد که دلم میلرزید. میگفتم «عبدالصالح، تو باید شهید بشی. من همیشه دعای خیرم واسه تو شهادته. اگر خدا نخواد و تو به مرگ طبیعی از دنیا بری، به خدا شکایت میکنم.»
پدر شش ماه پیگیر بود که برود سوریه. خودم هم کارهایش را دنبال میکردم که زودتر راهی شود. حاجخانم هم در جریان بود. هیچکدام مشکلی با رفتنش نداشتیم. شهید زیاد داشتیم و اینطور مسائل توی خانواده ما حل شده بود. هیچ مانعی نبود که نخواهیم به تکلیفمان عمل کنیم. حتی اگر قرار بود عزیزترینمان برود توی دل آتش و خون. قرار بود اربعین با برادرش محمدعلی بروند کربلا. کارهایشان را کرده بودند. روزشماری میکردند برای رفتنشان، مخصوصا عبدالصالح که بار اولش بود و تا به حال کربلا نرفته بود.
مادر صبح روز پنجشنبهای زنگ زد که «مامان، کارم درست شد.» بلافاصله متوجه شدم منظورش چیست ولی خودم را زدم به آن راه. گفتم «کربلا دیگه!» زد زیر خنده و گفت «مامانجان، خودت که بهتر میدونی. سوریه درست شد. فردا عازمم.» گفتم «خدا به همراهت. سلام مرا به خانوم برسون و بگو من داشتم میرفتم پابوس برادرتان ولی دفاع از حرم شما بر من واجب شد.» گفت «مامانجان، اگر نتونستم بیام خداحافظی با بابا بیایید کرج ببینمتون.»
زهرا، عروسم زنگ زد. صدایش میلرزید. معلوم بود نگران است. گفت «مامان، اگر شما به عبدالصالح بگین نرو، نمیره. بگو بمونه.» گفتم «نه مامان. من روز اول گفتم که عبدالصالح رو به عنوان سرباز امام زمان بزرگ کردهام و هرجا لازم باشه باید بره. من نمیتونم جلوش رو بگیرم. اگر نگهاش داشتم و فردا توی دریا غرق شد، یا تصادف کرد و از دنیا رفت، هم باید جواب خدا رو بدم، هم جواب عبدالصالح رو. هرجا هست در پناه خدا باشه.»
روز شنبه حس میکردم برای ناهار میآید. غذایی را که دوست داشت درست کردم. سفره انداختیم. حاجآقا گفت «خانوم! چقدر غذا درست کردی؟! ما همهاش دو نفریم.» گفتم «خورده میشه.» هنوز سفره پهن بود که زنگ زدند. بیهوا گفتم «عبدالصالحه!» حاجآقا گفت «ای بابا! عبدالصالح هنوز نرفته شروع کردی؟!» من قاطع میگفتم عبدالصالح آمده که در باز شد و عبدالصالح وارد شد. انگار همه دنیا را یکجا گذاشته بودند جلویم. بیاختیار پشت هم تکرار میکردم «دیدی گفتم!» معلوم شد پاسپورتش مشکل پیدا کرده. باید یکی دو روزه مشکلش را رفع میکرد تا به اعزام برسد. عبدالصالح شب را ماند و صبح رفت دنبال کارهای پاسپورتش.
نزدیک ظهر باز هم غذای مورد علاقه عبدالصالح را گذاشتم رو گاز. سر اذان با عجله آمد. بیقرار بود. انگار دیرش شده بود ولی نمیتوانست بگوید که نمیتوانم بمانم. برادرش محمدعلی گفت «مامانجان، عبدالصالح عجله داره. اذیتش نکن، بذار بره.» گفتم «چی؟! امکان نداره! باید از این غذا بخوره بعد بره.» برگشتم به طرف عبدالصالح. سرخ شده بود. گفت «مامانجان، باور کن خیلی دیرم شده.» ولی مرغ من یک پا داشت. الا و بلا باید غذا میخورد و میرفت. تیغهای ماهی را هول هولکی درآوردم و داغداغ دادم دستش، گفتم «بخور بعد برو.»
پدر انداختم به شوخی و گفتم «عبدالصالحجان، بخور بابا. حالا تو بری، مامانت فکر میکنه اونجا هیچ غذایی پیدا نمیشه بخوری. تازه، باور کن تا تو بیای، دیگه غذای درست و حسابی واسه ما نمیپزه.» عبدالصالح خندید و رو به مادرش گفت «مامانجان، اونجا اینقدر غذاهای جورواجور به ما میدن که نگو. از این غذاهای تو هم بهتره.»
اوایل دیر به دیر زنگ میزد، اما این یکی دو هفته آخر تماسهایش بیشتر شده بود. هربار زنگ میزد با تکتکمان صحبت میکرد. خانم و پسرش هم خانه ما بودند. هربار که تماس میگرفت، حاجخانم گوشی تلفن را روی گوش محمدحسین میگذاشت تا عبدالصالح صدایش را بشنود. ناراحت میشدم. میگفتم «حاجخانم! نکن. عبدالصالح اذیت میشه. من این امتحانات رو گذروندم. بچه، دست و دل آدم رو میلرزونه. خیلی سخته.» بعد از شهادتش یکی از همرزمهایش میگفت «با شما که تماس میگرفت گاهی میدیدم گوشی را از روی گوشش برمیداشت و آن را با فاصله نگهمیداشت. گفتم چرا اینجوری میکنی؟ گفت مادرم گوشی رو میذاره روی گوش محمدحسین. نمیخوام صدای بچه رو بشنوم.»
ماموریتش ۴۵ روزه بود. قرار بود برگردد، اما وقتی متوجه شده بود عملیات نبل و الزهرا در شرف انجام است مانده بود. حتی وقتی عملیات تمام شد، راضی نشد برگردد. مانده بود برای پاکسازی منطقه.
بار آخر که با او صحبت کردم سه روز قبل از شهادتش بود. صدایش گرفته و پرغصه بود. گفت «بابا، چندتا از بچههای قم شهید شدند. واسهام دعای خاص و ویژه کن.» گفتم «عبدالصالحجان، من خودم پیگیر کارت بودم که بری. حالا هم اگر شهید بشی ذرهای از شهادتت ناراحت نمیشم. حتی از خدا میخوام شهید بشی ولی همه چی دست خداست. اگر خدا بخواد الان شهید بشی راضیام، اگر هم خدا بخواد بمونی، بیشتر خدمت کنی و بعدا شهید بشی، باز هم راضیام.»
مادر روزی که رفت، اگر دست خودم بود تا خود فرودگاه همراهش میرفتم. دوست داشتم تا آخرین لحظه کنارش باشم. وقتی عملیات نبل و الزهرا تمام شد و تلویزیون خبر آزادسازی این دو شهر را اعلام کرد، از شوق اشک میریختم. دستهایم را بلند کردم و گفتم «خدایا! شکرت که عبدالصالح توی این پیروزی شریک شد.»
یکبار زنگ زد. گفتم «مامان، خستهای؟» گفت «نه!» گفتم «چرا مامان، خستهای! من از همینجا حس میکنم. الهی فدای پاهای خستهات بشم، الهی فدای اون دستات بشم که با دشمن میجنگه. الهی که خدا قوت بده تا دست پر برگردی پسرم.» لحن صدایش تغییر کرد. گفت «واقعا دلت میخواد برگردم؟! اگر برگردم با چه رویی تو صورت خانواده شهدا نگاه کنم؟»
از وقتی رفته بود، ۱۲۴ هزارتا صلوات برایش نذر کرده بودم که سلامت برگردد. مدام ذکرشمار توی دستم بود و ذکر میگفتم. از خدا میخواستم تا صلواتهایم تمام میشود عبدالصالح هم برگردد. بار آخر که زنگ زد حس میکردم حال و هوایش عوض شده. مدام به من و حاجآقا التماس میکرد که دعایش کنیم. گفت «مامان، واسهام دعا کن. تا حالا که دعاها نگرفت، دعای سنگین برام کن.» توی دلم غوغا بود. صدایش که میآمد حالم بدتر میشد و دلتنگیام بیشتر. ۸۰ روز دوری چیزی نبود که راحت تحملش کرده باشم. گفتم «باشه مامانجان، باشه. برات دعا میکنم.»
غروب جمعه بود. دم اذان مغرب روز شانزدهم بهمن نذر صلواتم تمام شد. روی صندلی نشسته بودم. نماز مغرب و عشا را خواندم. خواهرم هم خانه ما بود. گفتم «خواهرجان، نذر من تمام شد، اما عبدالصالح برنگشت.» گفت «انشاءالله برمیگرده.»
ساعت هفت و نیم غروب بود. هنوز سر سجاده نشسته بودم. نمیدانم چه حالی پیدا کردم، حال غریبی بود. فقط یک آن حس کردم عبدالصالح با بدن غرق به خون افتاد توی بغلم. واقعا حسش کردم. بویش را، سنگینی و گرمای تنش را حس کردم. نمیدانم چقدر توی آن حال بودم. به خودم که آمدم، اول ساعت را نگاه کردم. به هر سختی بود توانم را جمع کردم. بلند شدم رفتم پیش محمدعلی. یقه لباسش را گرفتم و گفتم «محمدعلی! عبدالصالح همین الان شهید شد.» محمدعلی هاج و واج نگاهم کرد و گفت «مامان چه حرفیه!؟ عبدالصالح که سه روز پیش زنگ زد!» گفتم «تو بگو یک ساعت پیش. عبدالصالح شهید شده، مطمئنم. تو یادداشت کن. جمعه ۱۶ بهمن، ساعت هفت و نیم غروب.»
آن شب را تا صبح توی اتاق با خودم خلوت کردم. فقط با عبدالصالح حرف میزدم. درگیر بودم. قلبم داشت تکهتکه میشد. پیکر غرق به خونش را میدیدم و خون گرمی را که داشت از بدنش میرفت. فقط التماس میکردم که «خدایا! پیکر عبدالصالح من دست دشمن نیفته. بچه من برگرده.» فردا صبح رفتم حرم حضرت معصومه(س). تشییع شهدا بود. روبهروی ضریح ایستادم و خانم را قسم دادم که «خانم! شهادت عبدالصالح را دیدم. مطمئنم شهید شده، اصلا هم ناراحت نیستم. فقط پیکرش برگرده، وگرنه من بیتابم. آروم نمیگیرم. اگر هم قراره برنگرده، صبر عمه جانت رو به من بده.» میگفتم و به پهنای صورت اشک میریختم. از حرم آمدم بیرون و با حاجآقا برگشتیم خانه. گفتم «حاجآقا! میدونی عبدالصالح شهید شده؟»
پدر گفتم «خانوم! چرا اینجوری میکنی؟! من و تو که راضی بودیم به رفتن و شهادت عبدالصالح. مگر نبودیم؟» جواب داد «بله، راضی بودم، الان هم هستم ولی جواب زهرا و محمدحسین رو چی بدم؟» دوباره گفت «حاجآقا، امروز و فردا بهات خبر میدن. باید آماده باشیم.» با ارتباط قلبی محکمی که بین حاجخانم و عبدالصالح برقرار بود، مطمئن بودم خبری شده. چند نمونهاش را دیده بودم. عبدالصالح توی بابلسر سرما میخورد، حاجخانم متوجه میشد. ردخور نداشت. حتما اتفاقی افتاده بود که به دل حاجخانم برات شده بود.
مادر رسیدیم خانه، زنگ زدم به زهرا. گفتم «زهراجان، عبدالصالح امروز یا فردا برمیگرده.» زهرا ذوقزده پرسید «راست میگی مامان؟» گفتم «آره. دیگه بسه، باید برگرده. کارهاش رو کرده، عملیات هم رفته، به آرزوی دلش هم رسیده. دیگه نمیذارم حتی یه روز بمونه، باید برگرده.» به فاطمه هم زنگ زدم. رفته بود امامزاده ابراهیم بابلسر، سر مزار برادرم. گفتم «به داییجان بگو مامانم میگه هوای عبدالصالح رو داشته باش. بگو مامانم خیلی سفارش میکنه.»
پدر یکشنبه ظهر بود که تلفنم زنگ خورد. از پادگان بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفتند: «حاجآقا، عبدالصالح مجروح شده.» گفتم «نه! نگید مجروح شده، میدونم پسرم شهید شده.» گوشی را که قطع کردم آستینهایم را بالا زدم که وضو بگیرم. حاجخانم گفت «آقا، خبر شهادت عبدالصالح رو دادند؟» این را که گفت انگار آتش دلم گر گرفت، بغضم ترکید و اشکهایم روی صورتم جاری شد. حاجخانم هم وضو گرفت و با هم دو رکعت نماز شکر خواندیم.
مادر بیهوا یاد کفنی افتادم که از کربلا خریده بودم. محمدصالح آمد جلوی چشمم. صدایش پیچید توی گوشم. حرفهای آن روزش توی سرم منعکس میشد. گفت «مامان! چرا واسه من کفن نخریدی؟» گفتم «من چرا بخرم؟! خودت رفتی، بخر.» هرچند آخرش هم زیارت کربلا روزیاش نشد. به محمدعلی گفتم «کفنم رو آماده کنید برای عبدالصالح.» دوباره صدای عبدالصالح پیچید توی سرم. همیشه میگفت «مامانِ من قهرمانبازی درمیاره ولی مثل مامانبزرگ نمیشه که خودش دایی رو توی قبر گذاشت.»
وقتی خانه ابدیاش را دیدم انگار توان آمد به پاهایم. دلم میخواست عبدالصالح را خوشحال کنم. دلم میخواست سربلندش کنم. میخواستم همه بدانند با همه عشقی که به پسرم داشتم از شهادتش خم به ابرویم نیامده. خودم گذاشتمش توی قبر. گفتم «مامانجان! شهادتت مبارک ولی مامان رو تنها نگذار.»
عبدالصالح از همان بچگیاش حرف گوشکن بود. الان هم همینطور است. انگار سفارش آخر مرا آویزه گوشش کرده. توی این دو سال مرا تنها نگذاشته. همیشه هست. همهجا و در همه حال؛ توی تنهایی، شلوغی، میبینمش که کنارم ایستاده و مثل همیشه با همان صورت مهربانش نگاهم میکند و لبخند میزند.
نویسنده: زینبسادات سیداحمدی