۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

بال‌هایم هوس با تو پریدن دارد...

بال‌هایم هوس با تو پریدن دارد...

بال‌هایم هوس با تو پریدن دارد...

جزئیات

لحظاتی با مادر شهيد مدافع حرم محمدرضا دهقان‌امیری/ به مناسبت ۲۱ آبان، سالروز شهادت شهید دهقان‌امیری

21 آبان 1399
اشاره: اوایل آذرماه بود. پشت چراغ قرمز طولانی خیابان آزادی، تقاطع آذربایجان حوصله‌مان نم کشیده بود. از پشت شیشه تاکسی، نگاه‌مان خیره شد به بنر بزرگی که خبر از شهادت مدافع حرم دیگری می‌داد. جوانی و کم‌سالی در چهره‌اش، اولین چیزی بود که در ذهن‌مان نقش بست. آرزو کردیم ای کاش خانه‌اش را می‌شناختیم تا درباره‌اش بنویسیم. سبز شدن چراغ و حرکت تاکسی، فرصت دقت بیش‌تر به‌مان نداد.
حالا چند ماهی از آن روز گذشته. يک دوست خوب پیام می‌دهد و بی‌مقدمه می‌گوید: مادر شهید صداتون کرده. پاشید برید این مصاحبه رو بگیرید...
شهید «محمدرضا دهقان‌امیری» از جوان‌ترین‌های شهيدان مدافع حرم است. شهیدی که نوشتن درباره‌اش بیش‌تر از آن‌چه فکر می‌کردیم، ورق لازم داشت و کلمه به کلمه خاطرات مادرش، خانم «فاطمه طوسی» دل‌مان را تکان می‌داد. تنها چیزی که بعد از آشنایی با محمدرضا شاید بتواند بیانگر حس‌مان باشد، مصرعی از شعر زیبایی‌ست که در وصیت‌نامه‌اش خواندیم. مصرعی که چشم‌های‌مان را لرزاند و آرام و زیر لب آرزویش کردیم: « بال‌هایم هوس با تو پریدن دارد...»

 
سخن اول با مادر شهید
شنیده بودیم که راحت قبول نکرده‌اید درخواست مصاحبه‌مان را. واقعیتش ما نیز کمی از روبه‌رو شدن با شما نگران بودیم. آخر ما تا به حال تجربه روبه‌رویی با مادر شهیدی که به‌تازگی فرزندش را از دست داده، نداشتیم. نگران بودیم؛ شاید نگرانی از جنس خجالت... . وارد خانه‌تان که شدیم، چنان مهیا بودید که مشخص بود روزهای زیادی‌ست که درِ خانة باصفای‌تان به روی فوج مهمان‌های شهید باز است. غم پنهان‌تان را در عمق چشمان شما خواندیم. غمی که در آن، حلاوتی بزرگ از سعادتمندی حس می‌شد و موکد گفتة زیبای خودتان كه: از دست دادن فرزند در راه اهل بیت(ع)، سعادت می‌خواهد.
در طول مصاحبه، بارها نگاه شما را دنبال کردیم و به همان عکس رسیديم. عکس محمدرضا که کنار قاب عکس دو برادر شهیدتان به دیوار چسبانده بودید. احساس کردیم نگاه شما و پسرتان پر از حرف است. شاید حرف‌هایی از جنس دلتنگی... .
ان‌شاالله نام «مادر شهید» برازنده‌تان است. چرا که کلام گرم شما که همواره با لبخندی زیبا همراه بود، بیانگر دغدغه‌های‌تان برای تلاش و دقت در تربیت و به سعادت رساندن فرزندان که نعمات و امانت‌های بزرگ خدایند، بود. از عمق وجودمان به شما، خویشتن‌داری و یقین‌تان، غبطه خوردیم. این سطرها که به روایت شما و با قلم حقیر ما جمع‌آوری شده، فقط خلاصه‌ای از خاطرات پردرس شما از شهید بزرگوار است که با صبوری، همدلی و مهر با ما به اشتراک گذاشتید. باشد که مقبول بیفتد.
 شهید محمدرضا دهقان امیری
سال‌های تبعید
من در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شدم. پدرم از نظامی‌های زمان شاه بود که به دلیل فعالیت‌های سیاسی علیه رژیم، حدود شش سال به کردستان تبعید شد. من در آغاز سال‌های سخت تبعید، شش ساله بودم. پدر بارها در همان دوران نیز به بهانه‌های مختلف و هم‌چنین به خاطر فعالیت‌های سیاسی‌اش بازداشت می‌شد. در کردستان زندگی بسیار دشواری داشتیم که فقط تدین و یقین پدر و مادرم آن را بر ما هموار می‌کرد. برادر بزرگم محمدعلی نیز که آن روزها ۱۷ سال داشت، از مبارزان سیاسی فعال بود که در سنندج و در حسینیه حضرت ابوالفضل(ع) فعالیت داشت. شهریور‌ماه سال ۵۷، درست زمانی که شور و حال انقلاب همه جا را فراگرفته بود، تبعید ما نیز به پایان رسید. ابتدا به تهران و بعد از چند ماه به شهر خودمان، دامغان برگشتیم.
 
برادرم؛ شهید محمدعلی
برادر بزرگم محمدعلی، پس از گرفتن دیپلم در دانشگاه افسری امام علی(ع) پذیرفته شد. مدت چهار سال دوره دید و سپس جذب لشكر23 نیروهای مخصوص(تکاوران) شد. از آن‌جا که شش سال در کردستان زندگی کرده بود، به مردم آن منطقه عِرق خاصی داشت. همیشه می‌گفت مردم کردستان خیلی مظلومند. بنابراین با وجود این که می‌توانست به جنوب اعزام شود ولی فرصت خدمت به مردم کردستان را از دست نداد و به آن‌جا رفت.
محمدعلی بسیار با اخلاق و معتقد بود. محبوبیت عجیبی بین فامیل و آشناها داشت. آن سال‌ها پدرم مدام به جبهه می‌رفت و از محمدعلی می‌خواست که در نبودش خانه باشد ولی او قبول نمی‌کرد. بالاخره یازدهم بهمن سال ۶۳ در محور سردشت و به دست نیروهای کومله و دموکرات به شهادت رسید. خبر شهادتش زمانی به ما رسید که در تکاپوی خرید برای عروسی‌اش بودیم. شوک بسیار بزرگی بود. روز اول عید که قرار بود روز عروسی‌اش باشد، مصادف شد با مراسم چهلم‌اش.
 
برادرم؛ شهید محمدرضا
برادر دیگرم محمدرضا، متولد سال ۱۳۴۹ بود. او فقط ۱۶ سال داشت که به شهادت رسید. نحوه جبهه رفتن محمدرضا با بقیه فرق داشت. چندباری شناسنامه‌اش را دستکاری کرد تا بالاخره توانست اعزام شود. اعزام شدنش هم بسیجی‌وار بود. صبح کیفش را بر‌داشت و با دوچرخه به مدرسه ‌رفت، ظهر دوستانش دوچرخه‌اش را ‌آوردند و خبر جبهه رفتنش را ‌دادند. روحیه خاصی داشت، یک قبر خالی در قطعه شهدای دامغان پیدا کرده بود و مرتب در آن نماز و زیارت عاشورا می‌خواند. حتی گاهی که خانوادگی بر سر مزار محمدعلی می‌رفتیم، من را هم وادار می‌کرد تا بالای آن قبر خالی، زیارت عاشورا بخوانم. به همه گفته بود که این قبر متعلق به اوست. محمدرضا نیز اول آذر سال ۶۶ در عملیات نصر۸ به شهادت رسید. پیکرش اشتباهی به مراغه و سپس به شیراز رفته بود. به همین دلیل بعد از ۲۱ روز مفقودی، در تاریخ ۲۳ آذرماه به دست ما رسید. از قضا آن روز، وقتی برای تشییع به گلزار شهدای دامغان رفتیم، دیدیم همه ردیف‌های بالا و پایین قبر دلخواه محمدرضا پر شده و تنها قبر خالی مانده، همان قبر انتخابی محمدرضاست. به آرزویش رسید و او را در همان‌جا به خاک سپردند.
 
تربیت نیکو؛ بهترین ارث برای فرزندان
سال ۱۳۶۹ ازدواج کردم. با آقای «علی دهقان‌امیری». مردی انقلابی و متدین که زمان زیادی را در جبهه‌ها گذرانده بود. همسرم اعتقادات قلبی فوق‌العاده‌ای دارد و در طی این سال‌ها اشتراکات و تفاهم بسیاری با هم داشته‌ایم. او در حال حاضر بازنشسته نیروی انتظامی است. حاصل زندگی مشترک ما یک دختر و دو پسر است. فرزند اول‌مان دختری است که سال ۷۰ متولد شد، سپس ۲۶ فروردین‌ماه سال ۷۴ خداوند پسری به ما داد که به یاد دایی شهیدش، او را محمدرضا نامیدیم. بعد از او هم صاحب پسر دیگری شدیم.
به لطف خدا آن‌چه در زندگی ما بیش‌تر از هر چیزی اهمیت دارد، مسائل اعتقادی است. من و همسرم معتقدیم تکلیفی بالاتر از تربیت فرزند صالح بر عهده‌مان نیست. همان‌طور که پیامبر اکرم(ص) فرمودند: بهترین ارثی که والدین برای فرزندان خود باقی می‌گذارند، ادب و تربیت نیکو است.
سعی کردیم مراقب لحظه به لحظه زندگی بچه‌های‌مان باشیم. با این که کوچک بودند ولی آن‌ها را بزرگ می‌دیدم و همیشه مثل آدم بزرگ‌ها با آن‌ها حرف می‌زدم. می‌خواستم خیلی چیزها در وجودشان ملکه شود تا در بزرگسالی تکالیف‌شان را به‌خوبی بشناسند و از عهده آن برآیند. مثلا وقتی محمدرضا کودک بود به او می‌گفتم اولین چیزی که باید به آن اهمیت دهی، انجام واجبات و ترک محرمات است. او معنای محرمات را نمی‌دانست و مدام درباره آن سوال می‌کرد و من نیز پاسخ سوالاتش را می‌دادم.
مناسبت‌های سال و آداب و اعمال آن‌ها را به بچه‌ها گوشزد می‌کردم. در ماه مبارک رمضان وقتی با هم بیرون از خانه بودیم و گرسنگی و تشنگی به آن‌ها فشار می‌آورد، هرگز آب یا خوراکی برای‌شان نمی‌خریدم. می‌گفتم کمی تحمل کنید تا به خانه برسیم. چرا که می‌خواستم یاد بگیرند حتی بچه‌ها هم در ماه رمضان اجازة خوردن و آشامیدن در انظار عمومی را ندارند.
 
از مقتل‌خوانی تا اردوهای راهیان نور خانوادگی
سعی می‌کردیم آن‌ها را از کودکی با مجالس مذهبی و هیات‌های عزاداری آشنا کنیم. وقتی بچه‌ها کوچک بودند و رفتن به هیات سخت بود، در خانه‌مان هيات کوچکی راه می‌انداختم. سیاهی و پرچم به دیوارها می‌زدم و بچه‌ها را دور خودم می‌نشاندم و برای‌شان مقتل‌خوانی می‌كردم. گاهی تا روز عاشورا، سه یا چهار مقتل را تمام می‌کردیم. بعضی وقت‌ها هم از شدت گریه دیگر نمی‌توانستم ادامه دهم و در آن حال، محمدرضا با همه کوچکی‌اش، من را با دست تکان می‌داد و می‌گفت: مامان گریه نکن، بقیه‌اش را بخوان.
برای این که بچه‌ها با فرهنگ ایثار و شهادت انس بگیرند، از سال ۷۱ اردوهای خانوادگی راهیان نور راه انداختیم و هر سال نوروزمان را در مناطق می‌گذراندیم. این اردوها به این شکل بود که آغاز و پایان سفر را یک شهر مذهبی مثل قم یا مشهد قرار می‌دادیم. انجام این کار برای همه‌مان مهم شده بود. حتی وقتی محمدرضا بزرگ‌تر شد، با وجود این که قبل از عید به عنوان خادم‌الشهدا مدتی را در مناطق می‌گذراند ولی باز هم در تعطیلات عید با علاقه بسیار با ما همراه می‌شد.
همیشه وقتی نماز می‌خواندم، برای بچه‌ها هم مهر می‌گذاشتم تا از کوچکی با نماز انس بگیرند. همین باعث شد محمدرضا از وقتی که هشت ساله بود، هر زمان از خواب بیدار می‌شد، اول نماز صبح می‌خواند. فکر می‌کنم بعد از لطف خدا، این سبک زندگی و شیوه‌های سادة تربیتی باعث شد تا فرزندان‌مان نسبت به اعتقادات خود راسخ و هم‌چنین غیرت و تعصب خاصی نسبت به اهل بیت و سیدالشهدا(ع) داشته باشند.
 
شهید محمدرضا دهقان امیریعلاقه به معارف
محمدرضا از بچگی پسر پرجنب و جوشی بود. همیشه مدیر و معلم‌های مدرسه، ما را به خاطر شیطنت‌هایش می‌خواستند. یکی از عادت‌هایش این بود که در راه مدرسه کیفش را تا جایی که می‌شد پرت می‌کرد، بعد می‌دوید دنبالش. یک‌بار برای همین کار، تصادف بسیار سختی کرد. طوری که زنده ماندنش همه را متعجب کرد. از کودکی به مسائل پیرامونش بی‌تفاوت نبود. وقتی ۱۲ سال داشت، در صف نانوایی و در جدال با دزدانی که قصد ربودن دخل نانوایی را داشتند، به‌شدت مجروح شد. سر و گردنش از چند جا به صورت عمیق شکافته شده بود.
با وجود همه شیطنت‌هایش، دانش‌آموز بسیار زرنگی بود. پس از پایان دوره راهنمایی‌، مدیر مدرسه از من خواست تا محمدرضا را به خاطر زمینه معنوی فوق‌العاده‌ای که داشت، در یک مدرسه بهتر ثبت‌نام کنم. بعد از تحقیق و پرس‌وجو از دوستان، مدرسه امام صادق(ع) را انتخاب کردیم. در آزمون ورودی مدرسه شرکت كرد و در دو رشته معارف و ریاضی رتبه برتر را آورد ولی به دلیل علاقه زیادش به معارف، این رشته را انتخاب کرد. پس از اتمام دوره دبیرستان، با این که در چند دانشگاه پذیرفته شده بود ولی تحصیل در رشته حقوق مدرسه عالی شهید مطهری را ترجیح داد.
 
انس با شهدا
عشق عجیبی به شهدای دفاع مقدس داشت. وقتی او را با جوان‌های هم‌سن و سالش مقایسه می‌کردیم، تفاوت محسوسی را می‌دیدیم. محمدرضا به چیزهایی علاقه و عقیده داشت که شاید خیلی از جوان‌ها به آن‌ها فکر هم نمی‌کردند. با شهدا زندگی می‌کرد و برای خود ما هم عجیب بود که چطور یک پسر ۲۰ ساله توانسته با شهدای 30 سال قبل، این‌چنین ارتباطی برقرار کند. مطالعات عمیقی در زمینه دفاع مقدس و سیره شهدا داشت. عملیاتی نبود که درباره‌اش نداند.
شرکت در مراسم‌ تشییع شهدا و به‌خصوص شهدای گمنام، راهپیمایی‌های ملی و سایر مناسبت‌های انقلابی و دینی را وظیفه شرعی خود می‌دانست. با وجودی که روزهای پنجشنبه مدرسه تعطیل بود ولی برای شرکت در هیات هفتگی مدرسه به آن‌جا می‌رفت و اغلب شب‌های جمعه را تا صبح  می‌ماند و در برپایی دعای ندبه کمک می‌کرد. ایام محرم گاهی شبی سه هیات می‌رفت. علاقه زیادی به هیات چیذر، کهف‌الشهدا و بهشت‌زهرا(س) داشت. «شهید رسول خلیلی» را که اولین شهید مدافع حرم بود، خیلی دوست داشت. شاید بتوانم بگویم که اصلا با حال و هوای او زندگی می‌کرد و ساعت‌های زیادی را بر سر مزارش می‌گذراند و انس عجیبی با او گرفته بود.
 
آرزوی شهادت
از دو سال قبل، مدام حرف از شهادت می‌زد. در تمام فیلم‌هایی که از او داریم، صحبت از شهادت در دمشق و یا حلب شنیده می‌شود. گاهی در طول روز چند بار برایم پیامک می‌فرستاد: مامان، حلالم کن و دعا کن شهید شوم. هرگاه سر سجاده بودم، کنارم می‌نشست و با سماجت می‌خواست تا برای شهادتش دعا کنم.
فیلم‌هایی که از جنایات داعش پخش می‌شد را نگاه می‌کرد و با عصبانیت می‌گفت: آرزو دارم یک روز این داعشی‌ها را بکشم. من هم هربار از او می‌خواستم این فیلم‌ها را نبیند، چون قلب را مکدر می‌کند. می‌گفتم این کارها در مرام شیعه نیست و هروقت می‌خواست برای شهادتش دعا کنم، به او می‌گفتم: اول نیتت را خالص کن.
 
حاجت روا شدم!
دو سه باری برای زیارت به کربلا رفته بود. از این که او را تنها به کربلا بفرستم، واهمه داشتم. می‌ترسیدم با ورود به عراق از همراهانش جدا شده و آن‌چه در ذهن دارد را عملی کند. سال گذشته که به همراه همسرم برای شرکت در پیاده‌روی اربعین به کربلا رفتیم، خیلی اصرار کرد که با ما بیاید ولی به خاطر این که بچه‌ها تنها بودند، نتوانستیم او را همراه خود ببریم. وقتِ رفتن، چفیه‌ای را که در همه زیارت‌هایش با خود می‌برد و علاقه زیادی به آن داشت، به من داد تا هرجا رفتم متبرکش کنم. در روزهای اول سفر، همه جا همراهم بود ولی یک روز که برای زیارت حرم امیرالمومنین(ع) رفته بودیم، در ازدحام جمعیت از گردنم باز شد و در حرم گم شد. خیلی ناراحت شدم و به خاطر این اتفاق گریه کردم. چفیه دیگری را که کمی شبیه آن بود خریدم و در پیامکی برای محمدرضا توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده. در جواب، اين پیام را فرستاد: فدای سرت، خودت رو ناراحت نکن. من حاجت روا شدم. هرچه پرسیدم، حاجتش را نگفت و قرار شد بعد از بازگشت به ایران برایم توضیح دهد.
وقتی به ایران برگشتم، چفیه جدید را به او دادم و با اصرار زیاد از او خواستم حاجتش را به من بگوید. در آخر به خاطر سماجت‌های من گفت: حاجتم این است که شهید بشوم و تا اربعین سال بعد به حاجتم خواهم رسید.
 
سوال مهم
من و محمدرضا خیلی به هم وابسته بودیم. او همه کارهایش را با من هماهنگ می‌کرد. حتی برنامه هفتگی دانشگاه و ساعات بیکاری‌اش را برایم می‌نوشت. اگر ده دقیقه از آمدنش می‌گذشت و پیدایش نمی‌شد، با همه دوستانش تماس می‌گرفتم. به خاطر ارتباطی که با هم داشتیم، شنیدن حرف‌ها و خواسته‌هایش درباره شهادت برایم خیلی سخت بود. در دلم می‌گفتم: اگر محمدرضا روزی شهید شود، من هم خواهم مرد.
تا این که یک روز سوالی از من پرسید. سوالی که مرا عمیقا به فکر واداشت و با روح و جانم بازی کرد. گفت: مامان، اگر الان حضرت زینب(س) بیاید و به شما بگوید که چطور با وجود این که پسری داری که دوره‌های نظامی را گذرانده و آماده مبارزه است، حرم من و حضرت رقیه(س) ناامن است؟ چه جوابی به ایشان می‌دهی؟
احساس کردم محمدرضا با این سوالش، همه اعتقاداتم را زیر سوال برد. خیلی با خودم کلنجار رفتم. تا این که یک روز به این نتیجه رسیدم که قطعا این هم امتحانی الهی است و باید از آن سربلند بیرون بیایم. به مرور زمان، پاسخ سوالش را دادم. از وقتی مجوز رفتن از جانب من برایش صادر شد، با خوشحالی غیر قابل وصفی در همه اردوهای آمادگی رزمی شرکت می‌کرد. هنوز ترم پنج دانشگاه بود که دیگر به خاطر فعالیت‌های نظامی، حضورش در دانشگاه کم‌تر شد.
 
می‌دانید قرار است کجا بروم؟!
آماده‌باش بود برای اعزام. چندباری خداحافظی کرد و رفت ولی اعزام انجام نشد و برگشت. خیلی ناراحت بود. این‌قدر می‌رفت و می‌آمد که دیگر خداحافظی‌هایش هم برای‌مان تکراری شده بود. خیلی جدی نمی‌گرفتیمش. آخرین خداحافظی‌مان ۱۵ مهرماه بود. وقتِ رفتن، با تک‌تک‌مان جداگانه صحبت کرد. رفت تو راهرو تا کفش‌هایش را بپوشد. از این که ما خیلی عادی برخورد می‌کردیم، خودش هم تعجب کرده بود. پرسید: می‌دانید قرار است کجا بروم و با کی‌ها بجنگم؟! به‌اش گفتیم: آره، می‌دانیم. با داعش! دوباره پرسید: خب می‌دانید که ممکن است شهید بشوم و برنگردم؟ جواب دادیم: بله، می‌دانیم. یك‌دفعه با خنده گفت: پس چرا شما این‌قدر بی‌احساسید؟ چرا گریه نمی‌کنید؟! ما هم گفتیم: تو جای بدی نمی‌روی که لازم باشد برايت گریه کنیم. آخرِ آخرش شهادت است که آن هم چیزی است که خودت آرزويش را داری. محمدرضا روی من خیلی حساس بود. می‌دانستم اگر گریه و زاری کنم و یا چهره‌ام را غمناک نشان دهم، ممکن است دلش بسوزد و حتی از رفتن پشیمان شود. بنابراین آن روز تمام سعی‌ام را کردم تا احساساتم را کنترل کنم. خلاصه با خنده و شوخی، چندباری از زیر قرآن ردش کردیم و محمدرضا این‌بار واقعا رفت. بعد از رفتنش، خانه‌مان تبدیل به بیت‌الحزان شد. تا مدت‌ها همگی در سکوت بودیم.
 
مادر شهید محمدرضا دهقان امیریبه اربعین نمی‌رسیم
بعد از دو هفته، اولین تماس تلفنی‌اش با من برقرار شد. صدای محمدرضا را که شنیدم، چنان بغضی گلویم را فشرد که از ترس شکستنش فقط سعی کردم شنونده باشم. مدام می‌گفت: نگران نباشید. جای من خیلی خوب است. می‌فهمیدم که او با این جملات می‌خواهد به من آرامش دهد و خیالم را راحت کند، اما حس مادرانه‌ام می‌گفت دیگر محمدرضا برنمی‌گردد. هربار که زنگ می‌زد، می‌گفت: حلالم کن مامان. دعا کن شهید بشم. من هم همیشه در جوابش می‌گفتم: اگر نیتت را خالص کنی، حتما شهید می‌شوی.
یک‌بار قبل از محرم با خواهرش حرف زده بود. گفته بود: امسال محرم زیر سایه خانم حضرت زینب(س) زنده‌ایم ولی به اربعین نمی‌رسیم. شنیدن این جمله‌ چنان تاثیری روی من گذاشت که دیگر ترجیح می‌دادم کم‌تر حرف بزنم. دايم داشتم به حرف‌های محمدرضا فکر می‌کردم.
 
دعا کن مثل شهدای كربلا...
 بار آخری که با هم صحبت کردیم، باز همان حرف‌ها را تکرار کرد. دوباره گفت: مامان، حلالم کن. دعا کن شهید بشم. من هم با همان جمله تکراری جوابش را دادم و گفتم: برای شهادت، اول نیتت را خالص کن. این‌بار گفت: مامان، به خدا نیتم خالصِ خالصه. ذره‌ای ناخالصی توش نیست. این را که شنیدم، به‌اش گفتم: پس شهید می‌شوی. آن‌قدر از شنیدن این حرف خوشحال شد که از پشت خط، صدای جیغ‌هایش می‌آمد. باز هم ادامه داد و گفت: پس دعا کن بدنم هم مانند شهدای کربلا تکه‌تکه شود. از این خواسته‌اش جا خوردم و گفتم: محمدرضا! این دعا از من برنمی‌آید!
شهادت در فرهنگ خانوادگی ما وجود داشت و برای‌مان غریبه نبود. وقتی دو برادرم شهید شدند، پدرم خیلی محکم و صبور بود. یادم می‌آید وقتی محمدرضا پنج سال داشت به خانه پدری‌ام رفته بودیم. مشغول کار بودیم که یک‌باره پنجره آهنی از لولا خارج شد و افتاد روی سر محمدرضا که زیر پنجره نشسته بود. جمجمه‌اش کاملا شکسته بود. وقتی خودم را به محمدرضا رساندم، از سرخی خونی که در آن غوطه‌ور شده بود، شوکه شدم و ناخودآگاه گفتم: چقدر خون تو قرمز است! مثل خون شهید می‌ماند! همان‌ موقع پدرم هم که آن‌جا بود رو به محمدرضا کرد و گفت: محمدرضا، تو نباید به مرگ عادی بمیری. تو هم باید شهید شوی.
 
شال عزا
خیلی سال بود شال عزایی داشت که از آن در عزاداری‌ها به عناوین مختلف استفاده می‌کرد. گاهی دور کمر، گاهی دور گردن و بعضی وقت‌ها هم مثل عمامه دور سرش می‌بست. خیلی روی شالش حساس بود. حتی اجازه نمی‌داد آن را بشویم. قبل از محرم وقتی با هم حرف زدیم، از من خواست که هرجا عزاداری می‌روم، شال عزایش را با خودم ببرم. تاکید می‌کرد که حتما هیات چیذر هم بروم. می‌گفت «من به این شال احتیاج دارم» و مدام این جمله را تکرار می‌کرد. می‌دانستم منظورش چیست. من هم خواسته‌اش را برآورده کردم. هرجا که رفتم، شال عزای محمدرضا را نیز با خود بردم.
 
سبک‌بالِ سبک‌بار
محمدرضا قبل از رفتنش، همه وسایلش را بخشید. تمام لباس‌ها، کفش‌ها، انگشتر و حتی چیزهایی که به آن‌ها تعلق خاطر زیادی داشت. تا جایی که بعد از شهادتش، تمام وسایل شخصی‌اش در یک ساک کوچک جمع شد. حتی وقتِ رفتن، موتورسیکلتش را که خیلی به آن علاقه داشت، به من سپرد و گفت قرار است یکی از دوستانش فلان روز بیاید و موتور را ببرد. همین هم شد. دقیقا دوستش همان روز آمد و امانتی‌اش را تحویل گرفت. واقعا از همه چیز دل کنده بود. فکر می‌کنم محمدرضا به درجه‌ای از عرفان رسیده بود و توانایی گذشتن از هر چیزی را پیدا کرده بود، حتی گذشتن از خودش را.
 
خواب دیدم می‌رود آرام جان...
بیستم و یکم آبان بود. حدود ساعت سه بعد از ظهر از دانشگاه به خانه آمدم. حس غریبی داشتم. دلم خیلی شور می‌زد و قلبم سنگین شده بود. رو به قبله ایستادم و سلام آخر زیارت عاشورا را خواندم و آخرش گفتم: خدای راضی‌ام به رضای تو. هرچه مقدر کنی می‌پذیرم. کمی آرام‌تر شدم. یک لحظه احساس کردم مهر محمدرضا از دلم کنده شد، اما کمی بعد دوباره بی‌قرار شدم و این بی‌قراری تا شب ادامه داشت. تا توانستم، نماز و دعا خواندم و سپس خوابیدم.
آن شب خواب عجیبی دیدم. خانه‌مان پر از نور شده بود و مرکزیت آن نور، قاب عکس برادرهای شهیدم بود که روی دیوار هال قرار داشت. سرم را برگرداندم به سمت آشپزخانه و دیدم هر شهیدی که تا آن زمان می‌شناختم، یا برای تشییع‌شان شرکت کرده بودم، از پنجره آشپزخانه به داخل خانه‌مان می‌آیند. با همان لباس رزم‌شان. آن‌قدر زیاد بودند که همه خانه‌مان پر شده بود و دیگر جای نشستن نبود. برادر شهیدم محمدعلی هم در میان آن‌ها بود. دايم مرا به اسم صدا می‌کرد. او گفت:  فاطمه! نگران محمدرضا نباش، پیش من است.
همان لحظه از خواب پریدم. تا صبح، نماز و دعا خواندم. می‌دانستم محمدرضا شهید شده. صبح با اصرار زیاد، همسر و فرزندانم را راهی بهشت‌زهرا کردم. خودم تنها ماندم. بلافاصله مشغول مرتب کردن خانه شدم. به اتاق محمدرضا رفتم و تمام وسایلش را جمع کردم. کارت ملی، شناسنامه و عکس‌هایش را در پوشه‌ای، دمِ دست گذاشتم. همسر و فرزندانم عصر به خانه برگشتند. خیلی نگذشت که صدای زنگ در بلند شد. به همسرم گفتم: خبر شهادت محمدرضا را آورده‌اند. نگاهی کرد و رفت بیرون. یکی از دوستان همسرم بود. مدتی گذشت و همسرم برگشت. چهره‌اش تغییر کرده بود. گفت: محمدرضا زخمی شده. من گفتم: ولی محمدرضا شهید شده. بغضش ترکید و نشست زمین. خیلی بی‌تابی می‌کرد. کمی آب برایش آوردم و کنارش نشستم. به او گفتم: ما خودمان محمدرضا را فرستادیم. می‌دانستیم شهید می‌شود. حالا باید قوی باشیم. همسرم فقط گریه می‌کرد. باز به او گفتم: ما می‌خواستیم محمدرضا را داماد کنیم ولی حالا او شهید شده. شهادت که از دامادی بهتر است! شروع کردم نماز شکر خواندن. طولی نکشید که خانه‌مان پر از مهمان شد. نزدیک نماز مغرب بود. همانند خوابی كه ديده بودم، جای سوزن انداختن در خانه نبود و نماز جماعتِ باصفایی در خانه‌مان برگزار شد.
 
خواهر شهید محمدرضا دهقان امیریشهادت...
صبح روز ۲۱ آبان‌ ۱۳۹۴، محمدرضا به همراه بقیه نیروها برای پاکسازی منطقه‌ای عازم شدند. کار پاکسازی با موفقیت انجام شد و برای استراحت به عقب برگشتند و در مسجدی مستقر شدند. محمدرضا و چند نفر از دوستانش، آخر از همه رسیده و هنوز کوله و تجهیزات خود را پیاده نکره بودند كه یک‌باره خبر عملیات جدیدی می‌رسد. محمدرضا و دوستانش که هنوز مجهز بودند، داوطلب شده و برای آزادسازی منطقه مورد نظر که در حومه حلب قرار داشت، عازم می‌شوند. در این عملیات، محمدرضا و سه نفر از دوستانش با نام‌های «مسعود عسگری»، «سیدمصطفی موسوی» و «احمد اعطایی» به شهادت رسیدند. آن‌ها در نبردی تن به تن و به وسیله سلاحی مثل توپ به شهادت نايل شده و به خاطر همین بدن‌های‌شان تکه تکه شده بود.
 
روایتی از خواهر شهید
۲۵ آبان بود. قرار بود پیکر محمدرضا را از روبه‌روی مسجد صادقیه تشییع کنند. لحظة دیدن پیکر محمدرضا لحظه بسیار سختی بود برای‌مان. تنش تکه‌تکه شده بود و آن را کامل بسته بودند. مادرم کنار پیکر محمدرضا نشست. روی صورتش را کنار زد. صورتش کاملا زخمی بود. رفتار مادرم واقعا عجیب بود. در نگاه اول خیره شد به صورت محمدرضا و گفت: مادر! تو چرا با سر آمده‌ای؟! سپس مدام با خودش تکرار می‌کرد که: من با این هدیه‌ کوچک، چگونه سرم را مقابل حضرت زینب(س) بالا بگيرم؟!
چهل روز نشد که محمدرضا به همه آرزوهایش رسید. همانند شهدای کربلا با بدن پاره‌پاره به شهادت رسیده بود. مادرم با اصرار، گوشه‌ای از کفنش را باز کرد و شال عزایش را در دستش گذاشت و از حضرت زینب(س) خواست تا این هدیه قلیل را از او بپذیرد. محمدرضا را طبق وصیت خودش در گلزار شهدای امام‌زاده علی‌اکبر(ع) چیذر به خاک سپردند.
 
تهیه و تنظیم: آزاده فرج‌پور- حمیده بیک‌وردی

مقاله ها مرتبط