سال ۱۳۳۶در روستای لعل در منطقه چقچران افغانستان بدنیا آمدم. برادری بزرگتر از خودم داشتم که وقتی خیلی کوچک بودم برای درس خواندن در رشته پزشکی رفت کابل و دیگر او را ندیدم. بعدها دو برادر دیگر به جمع ما اضافه شدند. خیلی زود تمام کارهای سخت خانه افتاد روی دوشم. جزو شیعیان افغانستان بودیم و همین کافی بود تا زندگی سختی را تحمل کنیم.
جنگ که شروع شد، اوضاع سختتری برایمان رقم خورد. قحطی کل کشور را گرفته بود. در بهترین حالت ممکن یک کف دست نان جو میخوردیم؛ پدرم کشاورز بود اما از خودش زمینی نداشت و روی زمین مردم کار میکرد. یک بار که پول خوبی گرفته بود، توانست برایمان یک گونی توت خشک بخرد. بهترین غذایی که در بچگی خوردم خیسانده همان توتخشکها در دوغ بود؛ مزهاش هنوز زیر دندانم هست.
روسها بعد اشغال افغانستان، مردم را مجبور کردند بچههایشان را بفرستند مدرسه. من و دو برادر کوچکم هم باید مدرسه میرفتیم. یادم هست پدر برای یکی از برادرهایم کفش خرید. کفش نو به پای من هم اندازه بود. به عشق پوشیدنش صبح زود از خواب بیدار میشدم و پابرچین پابرچین با کفشها از خانه بیرون میزدم و تا جان داشتم مسر طولانی خانه تا مدرسه را میدویدم. بیشتر اوقات بین راه برادرم بهم میرسید و بعد یک کتک مفصل که میخوردم، کفشها را از پایم میکند و پای خودش میکرد. من هم مجبور بودم باقی راه را پابرهنه بروم. اما درس عبرتم نمیشد و باز فردا برای پوشیدن کفشها نقشه میکشیدم.
مدرسه رفتنم اما زیاد دوام نیاورد. روسها بخاطر مسائل بهداشتی موهای بلند دخترکان افغان را که از بدو تولد کوتاه نشده بود، کوتاه کردند و این مسئله برای افغانها معنای بیآبرویی و رسوایی داشت. همین باعث شد تا پدرم مثل بقیه به روسها پول بدهد تا آنها اجازه دهند من مدرسه نروم.
پدرم که فوت شد، بیشتر از قبل کارهای سخت خانه به دوشم افتاد. برای خودم مردی بودم. برخلاف رسم افغانها که دخترانشان را تا ۱۳ سالگی شوهر میدهند، در ۲۵ سالگی ازدواج کردم. شوهرم اسمش محمود بود و پسر عموی مادرم. خانوادهاش خیلی مذهبی بودند. چندتا از برادرهایش روحانی بودند و خودش هم مقداری از قرآن را حفظ بود و با صوت قشنگی میخواند. قرار نبود در روستا

بمانیم. میخواستیم برویم ایران. خیلیها بخاطر وضع نابسامان افغانستان رفته بودند ایران. نه ماشین داشتیم نه اسب و نه قاطر. جنگ بود و قحطی. محمود کمی پول جمع کرده بود با همان خودمان را به هر جانکندنی بود رساندیم هرات. آنجا که رسیدیم پولمان تمام شد! ۹ ماه ماندیم و کار کردیم. گلیم میبافتم و رسیدنگی میکردم. رضا را آنجا باردار شدم. حواسم خیلی به خورد و خوراکم بود. با اینکه گاهی تا سه روز هم گشنه میماندم، اما از دست هر کسی غذا نمیگرفتم.
خبرهایی از انقلاب ایران میرسید. کسی آمده بود روی کار بنام خمینی و گفته بود اسلام مرز ندارد. همین جمله باعث شده بود طرفدار سفت و سخت او باشم و میلم به ایران رفتن بیشتر شود.
بلاخره به هر بدبختی بود بهار سال ۵۸ رسیدیم مشهد و همانجا رضا را بدنیا آوردم. بچهام با بدبختب و نداری بزرگ شد. دو تا پسر دیگر بعد از او به دنیا آمدند به نامهای محمدجواد و مهدی و یک دختر که به اصرار رضا اسمش شد زینب. اما رضا فرق داشت برایم. هم ساکت و آرام و صبور بود، هم مظلوم. پسر اولم بود و ستون خانهام. جور دیگری دوستش داشتم. رضا خوب درس میخواند و پابپای پدرش کار میکرد. یکبار نشد معلمهایش از او ناراضی باشند. هر بار میرفتم مدرسه، معلمهایش آنقدر از درس و رفتارش تعریف میکردند که دلم قنج میرفت. یکی از معلمهایش میگفت یک افغانی مثل رضا میارزد به ده ایرانی! عدهای از بچههای مدرسه به رضا خیلی حسادت میکردند. بخاطر افغانی بودنش مدام مسخره میشد اما رضا شخصیت محکمی داشت و بدون اینکه ذرهای در روحیهاش تأثیر بگذارد هم مسجد میرفت هم عضو بسیج مسجد شده بود. از بچگی ولایتی بار آمد. عکس شهدای ایرانی را در خانه جمع میکرد و کتابهایشان را میخواند.
اوضاع هرچند سخت اما خوب بود. میدانستم رضا آینده درخشانی دارد. دلم میخواست مثل برادر بزرگم پزشک شود. اما شرایط تغییر کرد. مأموران ایرانی شروع کردند به شناسایی افغانی ها و بیرون کشیدنشان از ایران. چند بار هم آمدند دم خانه ما. من اما جیغ و داد راه انداختم و حاضر نشدم کارت مهاجرتمان را تحویل دهم. آنها هم نتوانستند کاری از پیش ببرند. یک شب وقتی رضا و پدرش از سرکار آمدند خانه، فهمیدیم عدهای از ایرانیها آنها را به مأموران لو دادهاند و آنها هم محبور شدند کارتهایشان را تحویل دهند. برگه خروج از کشور برایشان صادر شده بود و باید تا ۲۴ ساعت دیگر ایران را ترک میکردند. با شنیدن این خبر لرزه به جانم افتاد. فکر برگشتن به افغانستان تمام جانم را آتش میزد.
میدانستم آنجا نه بچهها میتواند درس بخواندد نه راحت زندگی کنند. چارهای اما نبود. تا صبح اشک ریختم و کار کردم. وسایل ضروری را جمع کردم و صبح زود و صبح زود راهی مرز شدیم. رضا برای برگشتن به ایران بال بال میزد. در افغانستان طاقت مدرسه رفتن هم نداشت. آنقدر اذیتش کردند که درس را هم ول کرد. یک مدتی به پرو پای من و پدرش مدام میپیچید تا برگردیم ایران اما ما در ایران جایگاهی نداشتیم. کشور ما افغانستان بود باید با تمام شرایط سخت میپذیرفتیمش. یک نقطه خیلی به من گیر داد تا قانعم کند. کلافهام کرده بود. همه حرفهایش حرف حساب بود. جلویش کم میآوردم. دیدم حریفش نمیشوم. یک سیلی خواباندم در گوشش. برق از سرش پرید. با چشمهای مظلومش نگاهم کرد. باقی حرفهایش را خورد و بلند شد رفت. دلم از غصه ترکید. طاقت ناراحتیاش را نداشتم. اما باید فکر ایران از سرش میافتاد.
فردای آن روز هوا داشت کمکم تاریک میشد ولی هنوز رضا برنگشته بود. دلم شور میزد و محمود عرض اتاق کوچکمان را بالا و پایین میکرد. گفتم: «میدانم! رفته لب مرز که برگردد ایران.» محمود از ناراحتی میگفت: «خب رفته که رفته! وقتی نمیخواهد اینجا باشد بگذار برود.» مثل ابر بهار اشک میریختم. از محمود خواستم برود محمدرضا را پیدا کند. میدانست جانم بند محمدرضاست. آنقدر اشک ریختم و آه و ناله کردم که دل محمود نرم شد. رفت و پیدایش کرد. وقتی آمد، انگار دنیا را بهم دادند. ناراحتی از سر و صورت رضایم آویزان بود. خیال کردم فکر رفتن دیگر از سرش میافتد و میماند ولی محمدرضا طاقتش آنقدر طاق شده بود که دوباره بیخبر از ما راهی ایران شد. اینبار محمود نتوانست پیدایش کند. اوضاع خانهمان حسابی به هم ریخته بود. یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون. حتی طاقت شنیدن نام محمدرضا را هم نداشتم. محمود هم حال و روز خوبی نداشت. مشکلات اقتصادی و بیخبری از محمدرضا آزارش میداد ولی بنده خدا به روی خودش نمیآورد.
نزدیک دو سال از نبودنش میگذشت که یک روز یکی از همسایههایمان که تازه از ایران آمده بود، آمد سراغمان. برایمان از محمدرضا پیغام آورده بود. گفته بود به پدر و مادرم بگو زندهام و حالم خوب است. عکسی از خودش هم برایمان فرستاده بود. خانۀ تاریک و پرغصهمان با آمدن پیغام محمدرضا انگار جان گرفت. چشمهایم برق میزد و محمود گهگاهی لبخندی روی لبهایش مینشست. همان عکس شد همدم دلتنگیهایم. روی محمدرضا را توی عکس میبوسیدم و قربان صدقهاش میرفتم.
نشستم پایین پای محمود تا برگردیم ایران. دلم برای رضا پر میزد. بلاخره بعد دو سال و نیم راضی شد برگردیم. به هر جانکندنی بود رسیدیم مشهد و رضا را پیدا کردیم. رضایم رضای قبلی نبود. مرد شده بود. انگار نمیشد دیگر بندش کرد. میرفت افغانستان و برمیگشت. شده بود جزو نیروهای سپاه که آنجا با طالبان میجنگیدند. از همانجا با ابوحامد آشنا شد. خیلی برایم از او و خوبیهایش تعریف میکرد. وقتی رضا افغانستان بود کار شب و روزم دعا برای زنده برگشتنش بود. وقتی هم میآمد خانه انگا تنها بچه من رضاست.
جنگ سوریه که شروع شد فهمیدم دوباره هوایی شده. از تلفن حرف زدنهایش معلوم بود خبرهایی هست. اما اینبار نمیگذاشتم برود. خسته شده بودم از بیخبری و دلنگرانی. آمد یک روز پیشم. چشمهایش میخندید. محمدرضای همیشگی نبود. از همیشه پرانرژیتر و سرحالتر برایم حرف زد. از سوریه گفت و اوضاع خراب آنجا. گفت باید بروم گفتم نه نمیشود. هر چه آسمان به ریسمان بافت کوتاه نیامدم. قبول کرد و رفت اما میدانستم بیخیال نشده و مخالفتهای من اثری در رفتنش ندارد. معلوم بود دارد کارهای اعزامش را انجام میدهد. دلش را خوش کرده بود لحظه رفتن من را راضی میکند.
حواسم بهش بود. تمام کارهایش را زیر نظر داشتم. قضیه جدی شده بود داشت میرفت. شاید این بار هم بدون خداحافظی.
با زینب دست به یکی کردیم. به بهانهای صدایش کردم در اتاق و خودم بیرون آمدم و در را رویش قفل کردم. اول فکر کرد شوخی است. اما دید من جدیام و هیچ جوره کوتاه نمیآیم. مدام میخندید. باورش نمیشد در اتاق حبسش کردهام. هرچه التماس کرد در را باز نکردم. آخر گفت نامردا حداقل تلفنم را بدهید تا به ابوحامد خبر بدهم تا منتظرم نباشد. گوشی را از زیر در فرستادم تو اتاق. زنگ زد به ابوحامد. پای تلفن میخندید. بهش گفت شما بروید من بعدا میآیم. آخر گفت مادرم راضی نیست وو من را در اتاق زندانی کرده. این را گفت و قاهقاه خندید. از خندهاش ما هم پشت در خندهمان گرفت. دلم کمی آرام شد. با خودم عهد بستم اجازه ندهم برود. کلید را چرخاندم و در را باز کردم. صورتش از گرما و خنده سرخ شده بود. بغلش کردم. پسر بزرگم بود و همه کارهام. یک ماه بعد بلاخره رفت. بدون خبر. اشک ریختنهایم دوباره شروع شد. رضا دلم را شکسته بود و بدون خداحافظی رفته بود. در دلم گفتم الهی یه تیر بخوری و برگردی بیا ور دل خودم. همینم شد. پایش تیر خورد و برگشت مشهد. مدتی پرستاریش را کردم و غصهاش را خوردم. پایش خوب نشده برگشت سوریه اینبار هم بیخبر. 5،6 باری رفت و آمد. دیگر عادت کرده بودم به رفت و آمدهای طولانیاش. دلم قرص بود که بلایی سرش نمیآید. سپرده بودمش به امام رضا(ع).

هروقت میآمد، دو هفته پیشمان بود. بار آخر که آمد، برایش رفتیم خواستگاری. کارهایش زود و خیلی راحت انجام شد. ماند عقدشان که قرار شد بعد از محرم و صفر انجام شود. یک هفته از آمدنش میگذشت که گفت باید برود. گفتم: «کجا؟ تازه آمدهای!» گفت: «خواب ابوحامد را دیدم. مهمانی گرفته بود و سفره انداخته بود. باید بروم.» میدانستم مخالفت ما فرقی به حالش نمیکند. به مادرم گفت: «زودتر میروم که از آنور زودتر برگردم تا اربعین با هم برویم کربلا.» رفت. پای هواپیما زنگ زد که «قرار ازدواجم را به هم بزنید، بندههای خدا چشم به راه نمانند.» هرچه گفتم «چرا؟» جواب درستی نداد.
محرم سال ۹۴، زینب و جواد رفتارهایشان عوض شده بود. نمیگذاشتند برای روضه بروم خانه در و همسایه. تلویزیون هم خراب شده بود. حوصله هم در خانه سر میرفت. هر روز به جواد غر میزدم که بیا این تلویزیون را درست کن اما طفره میرفت. زینب هم که مدام در اتاق مینشست و با من دمخور نمیشد. جواد پیشنهاد داد برای عاشورا در خانهمان روضه بگیریم. خیلی خوشحال شدم. همه چیز را خودم ردیف کردم. مهمانها را دعوت و خانه را آماده کردم. مداح را جواد هماهنگ کرد. صدای خوبیداشت. از امام حسین(ع) خواند. مجلس گرمی شد. حسابی اشک ریختم. در حال خودم بودم که مداح شروع کرد به سخنرانی. از سوریه گفت و مدافعان حرم. دلم برای رضا پر کشید. همانجا بود که اسم رضا را در میان حرفهایش شنیدم اما با لقب شهید. حرفهایش مبهم بود. زنهای دور و بر گریه کردند. یکیشان مرا بغل گرفت. نگاههایشان به سمتم بود. هنوز نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده. دیوارههای دلم آرام آرام ترک میخورد. دستهایم به وضوح میلرزید. شهادت رضا برایم غیرممکن بود. بغض کردم. یاد امام رضا(ع) افتادم. باورم نمیشد امانتی که به او سپردم حالا از دستم رفته باشد. رفتم سمت جواد. رنگش مثل دیوار سفید شده بود. با بغض فریاد زدم جواد اینا چی میگن. جواب نمیداد. از کنار چشمش اشک شکوفه زد. دوباره فریاد زدم جواد با توام. با دست اشکهایش را از صورت مردانهاش پاک کرد. سرش را به زوربالا آورد و گفت مامان درسته رضا شهید شده. دستم را به دیوار گرفتم. پشتم به لرزه افتاد. فکر اینکه دیگر رضا را نمیبینم شد سایه سیاه و افتاد روی دلم. دیگر حال خودم را نمیفهمیدم.
جواد مرا و زینب را که مثل ابر بهار اشک میریخت برد حرم. آنجا به امام رضا(ع) گفتم دیگر کاری با تو ندارم. دلم شکسته بود و حالم دست خودم نبود. با ناراحتی و عصبانیت از حرم بیرون آمدم.
چند روزی گذشت تا پیکر رضایم را آوردند. هر کاری کردم نگذاشتند ببینمش. فقط از روی کفن دست کشیدم به تنش. همین باعث شد آرام شوم. همه غمهایم رفت. حضرت زینب را صدا زدم. به او گفتم این قربانی را از ما بپذیر.
نویسنده: زهرا عابدی