آخرهای سال ۶۳ خبر شهادت برادرم عباس را بهمان دادند. عباس برایمان خیلی عزیز بود. از بچگی میرفت جوشکاری تا کمکخرج آقام باشد. به آقا و مادرمان خیلی احترام میگذاشت. بچۀ فعالی بود و با سن کمش جذب سپاه شده بود. چندبار بدون این که بهمان بگوید رفت جبهه. آخرش در جزیره مجنون شهید شد. باردار بودم. وقتی خبر شهادت عباس را شنیدم حالم خیلی بد شد. نمیتوانستم جلوی گریهام را بگیرم.
***
سال ۶۴، کمی بعد از شهادت برادرم، مهدی به دنیا آمد. از همان بچگی آرام و حرفگوشکن بود. هربار از مدرسه برمیگشت، تا دست یا پای من و آقایش را نمیبوسید نمینشست. خیلی هم توی خانه کمکم میکرد. حواسش به همه بود، حتی به همسایهها.
پیرزن و پیرمرد هفتاد هشتاد سالهای همسایهمان بودند. بچههایشان شهرهای دیگر زندگی میکردند و اینها تنها مانده بودند و از عهده کارهایشان برنمیآمدند. مهدی که از مدرسه میآمد، میرفت خانه آنها کارهایشان را انجام میداد. اگر وسیلهای خراب بود، درست میکرد. حتی برایشان ناهار میپخت. بهاش میگفتم «بذار غذا رو من درست میکنم، تو ببر براشون.» میگفت «نه. دوست دارم خودم انجام بدم.»
***
نمازش را توی مسجد میخواند و عضو بسیج مسجد بود. بعد از خدمت سربازی، توی سپاه استخدام شد. همان موقع عروسش را آوردیم. مدتی توی خانه خودمان زندگی کردند تا این که بهخاطر کارش رفت اهواز.
هر هفته میآمد اندیمشک، بهمان سر میزد. من و آقایش را میبرد توی طبیعت میگرداندمان. هر کاری داشتیم انجام میداد. همه بچههایم را دوست داشتم، اما مهدی طور دیگری برایم عزیز بود. هیچوقت به من و آقایش بیاحترامی نکرد.
***
یک روز آمد خانهمان بهام گفت «دا! تو خواهر شهیدی، چی میشه مادر شهید هم بشی؟» بند دلم پاره شد. حتی به حرف هم تحمل این صحبتها را نداشتم. بهاش گفتم «اینطوری نگو. تو پشت و پناهمی، تو همه چیزمی. طاقت دوریت رو ندارم.»
یواشیواش حرف سوریه را پیش کشید. هربار بهاش میگفتم «تگیهگاه ما تویی. تو بری ما چیکار کنیم؟» میگفت «چیزیم نمیشه. من یه نیروی نظامیام، بالاخره باید برم. چیزی که میشنوم از اوضاع اونجا با چیزی که میبینم فرق میکنه. خودم باید برم از نزدیک ببینم. اگه فردا داعش اومد اینجا چی؟ باید بریم توی سوریه شکستش بدیم تا پاش به ایران نرسه.» آقایش گفت «داداشت که جانباز شد، ۱۲۰ روز توی بیمارستان بالای سرش بودم. اگه تو بری بلایی سرت بیاد، من دیگه تاب ندارم. خیلی برام سخته. تو جوونی، راحت میگی برم، اما من پدرم.»
گریه میکردم و از شهادت برادرم و جانبازی رضا میگفتم. بهاش گفتم «همین که دربارهاش حرف میزنی، تنم میلرزه.» کوتاه نمیآمد. ۱۰ روز باهام حرف زد. آخرش گفت «اگه تو اجازه ندی نمیرم.» این را که گفت، پیشانیاش را بوسیدم و گفتم «برو، خدا پشت و پناهت.»
تمام مدتی که نبود، تسبیح دستم بود و برای سلامتیاش صلوات میفرستادم. مهدی هر هفته زنگ میزد و میگفت حالش خوب است تا نگرانش نشوم.
***
بار دوم که میخواست برود، هیچطوری راضی نشدم. هر کاری کردیم تا جلوی رفتنش را بگیریم، اما از وقتی از سوریه برگشته بود دیگر پایش اینجا بند نبود. برای این که نگرانش نشوم، بیخبر رفت. چند روز بعد از رفتنش بهام زنگ زد تا از دلم دربیاورد.
روزهای آخر ماموریتش دوباره زنگ زد و گفت «گوسفندی بخر تا برگردم. مهمون داری.» گفتم «روله! خدا و امام زمان کمکت کنن. قدمتون سر چشم.»
***
شب سوم ماه رمضان خواب دیدم زخمی شده و دو نفر دستش را گرفتهاند و میکشند عقب. با نگرانی از خواب بیدار شدم. برای سلامتیاش صلوات فرستادم. دستم به هیچ کاری نمیرفت. شب قبل تماس گرفته بود که قرار است فردا برگردد ایران، اما تا نمیآمد دلم آرام نمیشد. دم افطار پسرم رضا آمد خانه و گفت «دا! مهدی شهید شده.» دنیا جلوی چشمانم سیاه شد. هنوز امیدوارم برگردد. اگر شهید شده، حداقل انگشترش را برایم بیاورند.
نویسنده: سمانه پاکدل