حسن گرامی
من و جانمحمد متولد یک سال بودیم و تمام راهپیماییها را با هم میرفتیم. با پول توجیبی و جمع کردن پول از اینور و آنور افشانۀ رنگی خریدیم. کلیشه عکس امام را تهیه کردیم و شبها عکس امام را روی در و دیوارها میزدیم.
***
یک ماه از جنگ گذشته بود که با هم رفتیم بسیج. سال ۵۹ بعد از آموزشهای اولیهاش اعزام شد جبهه انکوشِ شوش. من هم رفتم صالحمشطت. هربار از جبهه برمیگشتیم، میرفتیم پایگاه بسیج.
بهار سال ۶۰ اعزام شدیم به امیدیه و آغاجاری برای آموزش تخصصی نظامی. ۴۵ روز آنجا آموزش دیدیم. من شدم مربی تاکتیک، جانمحمد شد مربی سلاح. بعدش آمدیم پلاژ اندیمشک که مقر آموزش نیروهای بسیجی بود. ما نیروی ویژه بسیج بودیم و بچهها را دو سه ماه آنجا آموزش دادیم. جانمحمد کمتر از سه ماه، شد مسئول آموزشگاه پلاژ. برای عملیات فتحالمبین با هم اعزام شدیم و سه ماه توی منطقه بودیم.
***
جانمحمد بعدا رفت زرهی ولی من رزمی بودم، تا این که توی کربلای۵ شدم نیروی او. عراقیها تانک و نفربرهای زیادی را توی دشت رها کرده بودند و عقب رفته بودند، اما منطقه در تیررسشان بود. جانمحمد با شجاعت و به تنهایی میرفت توی دشت و از آنجا تانک میآورد توی خط خودی. اینطوری ادوات زرهی زیادی را به غنیمت گرفت. در این بین، موج گرفتش و مجروح شد. ترکشی به سرش خورد که تا آخر عمر همراهش بود. بدون آن که دوره نقاهت را طی کند، بیمارستان را ترک کرد و برگشت جبهه.
***
در والفجر۱۰ باز با هم بودیم. جانمحمد ۲۲ سالش بود و شده بود معاون گردان. آنجا شیمیایی شد. آوردمش عقب و بردمش بیمارستان مریوان. باید میرفت زیر دوش آب سرد. حالا روی زمین ۲۰ سانت برف نشسته بود. یادم هست دندانهایش زیر آب سرد به هم میخورد و بدنش میلرزید. بعد پودر سفید رنگی به بدنش زدند. صبح روز بعد اعزام شد یزد. کمتر از یک ماه دوباره با آن حالش برگشت منطقه.
زرهی همیشه اولین گردانی است که وارد منطقه میشود و آخرین گردانی است که از منطقه خارج میشود. یعنی جانمحمد اول از همه میرفت و آخر از همه برمیگشت. برای حفظ حلبچه، تا یک ماه بعد از قطعنامه در یگان زرهی غرب حضور داشت. او خستگیناپذیر بود.
حمزه ملکی
سال ۶۲ تعدادی نیرو از اندیمشک برای زرهی میخواستند. ماموریت هم یک ساله بود. با جانمحمد رفتم پرکاندیلم اهواز. یک ماه آنجا بودیم و بعد برای دوره زرهی، عقب ایفا توی تابستان ما را بردند تهران. رفتیم پادگان امام علی(ع). حدود ۴۵ روز دوره بودیم.
به کار زرهی خیلی علاقه داشت. خوب فن را یاد گرفت. ما در اهواز رانندگی تانک را انتخاب کردیم. بعد خودمان را معرفی کردیم به تیپ۷۲ که رفته بودند منطقه پاسگاه زید. ده پانزدهتا تانک آنجا بود. هرکدام از ما را گذاشتند کنار یک نیروی قدیمی تا یاد بگیریم. من و جانمحمد با هم در یک گروهان بودیم. چند وقت بعد رفتیم خط دوم و بعد هم خط پدافندی. طبق قاعده برای هر تانک چهار نفر لازم بود ولی خیلی وقتها ما دو نفر بودیم.
یکبار، شش ماه مرخصی نرفتیم. قبل از عملیات خیبر هم رفتیم عقب و تانکها را بازسازی کردیم. ما را به لشکر۱۴ امام حسین(ع) مامور کردند. سمت چپ پاسگاه زید یک آبگرفتگی بود. ماموریت ما آنجا بود. شبانه با تانک، پشت سر نیروها حرکت کردیم و زدیم به خط دشمن. جانمحمد در کنار نیروهای خطشکن جلو میرفت و آتش پشتیبانی روی دشمن میریخت.
***
سال ۶۳ برای تاسیس گردان پیاده مکانیزه، انتقالش دادند به لشکر۷ که اولین یگان زرهی سپاه پاسداران در جنوب کشور بود. جانمحمد ضمن فرماندهی یگان زرهی، سایر نیروها را آموزش میداد.
قبل از عملیات بدر، فرمانده گروهان تانک بود. آنجا شد فرمانده گردان پیاده و خط پدافندی را بهاش دادند. اسمش فرمانده گروهان بود ولی آچارفرانسه بود و همه کارهای زرهی را انجام میداد.
در عملیاتهای کربلای۴ و ۵ و والفجر۸، جانمحمد حین عملیات و بعد از آن نقش مهمی داشت. پمپ آب را توی بدنه خشایار سوار کرده بود و آب را جلوی عراقیها پمپاژ میکرد تا جلو نیایند. او روی ادوات زرهی که به غنیمت میگرفتیم کار میکرد و برای عملیاتها طرحهای جدید و کارآمد میداد.
سردار سرتیپ احمد خادمسیدالشهدا فرمانده قرارگاه کربلا یک روز سردار علیپور آمد پیش من و گفت «نیاز به آموزش نیروهای زرهی داریم. باید نیروها را سازمان بدهیم و آماده کنیم برای اعزام به سوریه.» ایشان حدود ۵۰ نفر از نیروهای قدیمی را فراخواند و در تیپ1 زرهی حضرت حجت
(عج) آموزش تانک و نفربر داد و برای اعزام به سوریه آماده کرد.
زرهی سوریه تحت کنترل ایشان بود. کار بزرگی که سردار علیپور انجام داد سازماندهی مراکز متعدد تعمیرات زرهی در سوریه بود. با توجه به اشرافی که به جغرافیای منطقه داشت در ۱۰ نقطه از مهمترین شهرهای سوریه از جمله لاذقیه، قنیطره، حلب، درعا، حمص، حما و... مجموعه زرهی تشکیل داد و این کارِ بسیار ارزشمندی بود، چرا که حداقل دو سال زمان میبرد که یک نیروی زرهی تربیت شود ولی علیپور این کار را در مدت کوتاهی انجام داد و این نیروها در این ۱۰ شهر مشغول به فعالیت شدند.
***
در تمام عملیاتها شاهد بودم که علیپور در وسط معرکه حضور داشت و نیروها را فرماندهی میکرد. اینطور نبود که عقب بایستد. همیشه در خط مقدم بود. وقتی نیروها میدیدند فرمانده پیشاپیش آنها میجنگد، هم روحیه میگرفتند و هم در صحنه نبرد ایستادگی میکردند.
او از شخصیتهای نخبه و بینظیر جبهه مقاومت در سوریه بود. سردار جانمحمد علیپور با تجارب فراوانی که در طول سالهای دفاع مقدس و خدمت در سپاه پاسداران به دست آورده بود در سوریه نیروهای بسیاری تربیت کرد که در حال حاضر، زرهی سوریه را پیش میبرند.
احمد سالاروند
با آغاز جنگ در سوریه، سردار علیپور بلافاصله مستشـار ارشد نظامی و مسئول آموزش زرهی جبهه مقاومت در سوریه شد. بخش قابل توجهی از نیروهای ارتش این کشور که بعدها ارتش آزاد نام گرفتند، از بدنه اصلی نیروی نظامی سوریه جدا شده بودند. از آنجایی که ارتش سوریه بر مبنای زرهی پایهگذاری شده بود، بخش زیادی از توان دفاعی خود را برای مقابله با دشمن تکفیری از دست داده بود. با توجه به شرایط پیش آمده و وضعیت بحرانی منطقه، نیاز به آموزش و تربیت نیروهای کارآمد زرهی در سوریه به شدت احساس میشد. در جلسات متعددی که بین مستشاران ارشد ایرانی و فرماندهان ارتش سوریه در این زمینه برگزار شد و با توجه به پیشروی نیروهای تکفیری و حساسیت زیاد منطقه، مسئله طول دوره آموزشی اهمیت بسیاری پیدا کرد. پس از ساعتها بحث و کارشناسی، طول دوره شش ماه تخمین زده شد. سردار علیپور هم مسئولیـت آموزش نیروهای زرهی کشور سوریه را به عهده گرفت.
***
سردار علیپور در ابتدا به سازماندهی مراکز آموزش زرهی پرداخت و با برپایی کلاسهای تئوری و عملی فشرده، برخلاف تصور همگان موفق شد در کمتر از دو ماه از نیروهای فاطمیون و داوطلب سوری که هیچ آشنایی قبلی با تانک و نفربر نداشتند، نیروهایی کارآمد برای میدان نبرد تربیت کند.
پس از اتمام دوره، سـردار علیپور فرماندهان ارتش سوریه را فراخواند و گفت «هرکدام از نیروها را که میخواهید، به انتخاب خودتان امتحان کنید.» ژنـرال ارشد سوری پس از آزمودن تعـدادی از نفـرات و مشاهده میزان آمادگـی آنها در این مدت کوتـاه شگفتزده شد و در برابر همه نیروها به سـردار علیپور «نابغه زرهی ایرانی جبهه مقاومت» ادای احترام نظامی کرد.
سیدحمید موسوی
در امور نظامی خیلی مقتدر بود و در کارش جدیت داشت، نه خشک و بیروح بلکه به شدت مهربان و رئوف بود. با نیروهای سوری بسیار صمیمی بود، به طوری که تمام خواستههایشان را مستقیم به ایشان میگفتند و اصرار داشتند همیشه در کنار او باشند.
یکی از همرزمان شهید نقل میکند:
قصان راننده سردار علیپور که از نیروهای ارتش سوریه بود، به شدت تحت تاثیر ایشان قرار گرفته بود و بهخاطر این که ارادتش را به سردار نشان دهد او را به خانهاش دعوت کرد. سردار هنگام ورود به خانه متوجه شد که خانواده قصان بدون روسری هستند. به قصان گفت «ما ایرانیها رسم نداریم دست خالی به خانه کسی برویم.» با هم رفتند بازار دمشق و سردار برای خانواده قصان روسری خرید. بعد گفت «ما دوست داریم میزبان در حضور خودمان از هدیهای که خریدیم استفاده کند.» قصان همیشه میگفت با این رفتار ابومحسن ارادتم به ایشان بیشتر شد.
***
همرزمانش میگفتند گاهی اوقات میدیدیم علیپور غذای خود را نگهمیدارد و غذاهای اضافه را هم جمع میکند و با خود میبرد. بعد متوجه شدیم که غذاها را بین مردم بیخانمان و جنگزده سوری تقسیم میکند. در ایام محرم برای درست کردن غذای نذری پیشقدم میشد و بعد آن را بین مردم سوری تقسیم میکرد. یکی دیگر از کارهایش دید و بازدید از خانواههای مسیحی سوری در ایام میلاد حضرت مسیح(ع) بود. خانوادههـای مسیحی وقتی میدیدند یک فرمانده شیعه ایرانی در چنین روزی به خانه آنها آمده دلگرم میشدند. این کار باعث وحدت ادیان در برابر دشمن بود.
***
شب عملیـات آزادسـازی منطقه شـرقی تـدمر در جلـسه فرماندهی بودیم. حاجقاسم و سایر فرمـاندهان ارشد از جمله سردار علیپور مشغول بحثهای تخصصی روی نقشه بودند و به دقت شرایـط منطقه را تحلیل میکردند. بعد از طرح مسائل فنی و استراتژیک، جلـسه دوستانه شد. در این بین حاجقاسم به شوخـی به جانمحمد گفت «من اسـم محمد را شنیدهام ولـی جانمحمد را نه. تو این جانش را از کجا آوردی؟!» علیپور با خنده گفت «جانمحمد یعنی جانم به فدای حضرت محمد.» که جلسه با عطر صلواتی همراه شد. آن جلسه، آخرین جلسه سردار علیپور بود و جانش را در راه محمدوآلمحمد(ص) فدا کرد.
نویسنده: دانش میرپوریان