اشاره: بعضی
ها بزرگ به دنیا می
آیند، بزرگ زندگی می
کنند و بزرگ هم از دنیا می
روند. شاید یک بچه شش، هفت
ساله باشند؛ اما به مادرشان در کارهای خانه کمک می
کنند. شاید پاهای
شان از ضربه باتوم نیروهای شاه، سیاه و کبود شده باشد؛ ولی طوری رفتار می
کنند که هیچ
کس متوجه نشود که درد دارند. به روستاها و مناطق محروم می
روند تا به آ
ن
ها کمک کنند و وقتی دشمن به کشور حمله می
کند، برای دفاع از میهن اسلامی، به جنگ می
روند و به شهادت می
رسند. آن
چه پیشِ
رو دارید حاصل دیدار خادمین شهدا- فدک با خانواده شهید مجید دریانی است.
در دهه چهل شمسی و در منطقه غرب تهران، پسری چشم به جهان گشود که هفت
ماهه به دنیا آمده بود و به همین جهت عده
ای او را سالم نمی
پنداشتند. با
این
حال مجید بزرگ شد و رشد کرد. او به مدرسه رفت و کلاس اول را گذراند. با
وجود بچگی
اش، به مادر در کارهای خانه کمک می
کرد، ظرف
ها را می
شست و پله
ها را تمیز می
کرد. به قولی مردِ خانه شده بود. پدر مجید هم بابت کارش، بیش
تر اوقات تهران نبود و شهرستان بود.
روزها برای مجید می
گذشت. کم
کم پایش به مبارزات علیه رژیم شاه باز
شد. هرچند مادرش مخالف بود و به او می
گفت «تو همش ۱۰، ۱۱
ساله داری!» ولی او می
خواست هرطور که شده شاه را از مملکت بیرون کند. بعد از مدرسه با دوستانش می
رفتند و شعار می
دادند. حتی یک
بار او را آن
قدر با باتوم می
زنند که پاهایش کبود می
شوند؛ ولی کسی از اعضای خانواده
اش متوجه نمی
شوند تا این
که او با پدرش به حمام می
رود و آن
جا هم از پدرش قول می
گیرد تا مادرش چیزی نفهمد.
اوضاع به همین منوال بود تا این
که انقلاب شد و مجید مثل همه جوانان آن
موقع، سر شلوغ.
پس از انقلاب به جهاد
سازندگی رفت؛ هرچند خانواده
اش می
خواستند او درسش را تمام کند ولی مجید که مرغش یک پا داشت، بالاخره خانواده را راضی کرد که به جهاد برود. یک بار به روستایی در اطراف اندیمشک رفته بود تا برای مردم آن
جا چاه آب بزند. پس از آن هم چهل روز برای کمک به پشتیبانی جبهه رفت.
وقت
هایی که تهران بود، در بسیج مسجد محل
شان، پاسبانی می
کرد؛ شب
ها هم اگر دیر
وقت می
شد، همان
جا می
خوابید تا مزاحم اعضای خانواده
اش نباشد.
با
این
حال تمام این کارها او را راضی نمی
کرد. می
خواست هرطور که شده به جبهه برود؛ ولی پدرش راضی نبود. مجید هرکاری می
کرد، حتی داخل شناس
نامه
اش دست برد؛ ولی پدرش اصرار داشت که درسش را تمام کند. او دست
بردار نبود. اصرار مجید باعث شد تا بالاخره خانواده
اش رضایت دهند و او یک
سال قبل از اتمام تحصیلش، برای حضور در جبهه اقدامات لازم را انجام داد. طبق گفته امام، که همه باید اسلحه
شناسی یاد بگیرند، با مادرش به دوره اسلحه
شناسی
رفت. مجید بعد از اتمام دوره و گرفتن کارت دوره
اش آن را گم کرد؛ اما تسلیم نشد و دوباره رفت تا دوره ببیند! اسفند
ماه بود که دوره
اش تمام شد و سال
تحویل با لباس
های پادگان به خانه برگشت. مادرش هرچقدر اصرار کرد لباس
هایش را عوض نکرد. آن
قدر سینه
خیز رفته بود که حتی شلوارش هم پاره شده بود؛ اما به
خاطر مردم و جوانانی که در جبهه
ها سختی می
کشیدند، حاضر نشد لباس
هایش را عوض کند و با همان لباس
ها رفت خانه خاله
اش و پسرخاله
اش را دید.
بعد از خداحافظی از همه اعضای خانواده
اش، روز چهارم
فروردین عازم جبهه شد. شبی که می
خواست به جبهه اعزام شود، از مادرش قول گرفته بود که گریه نکند. او به کردستان رفت و با کومله
ها جنگید. دوم
اردیبهشت بود که به شهادت رسید. روزی که مجید به شهادت رسید، پدرش خواب دید که از مسجد
جامع دریان، یک دسته بزرگ، یک پرچم بزرگ برداشتند و آمدند درِ خانه مجید.

مادر مجید هم دل
توی
دلش نبود، به جلسه ختم
انعام رفت. می
گوید «رفتم جلسه ختم
انعام. از آن
جا که برگشتم خانه، چون حال نداشتم برای نماز نرفتم مسجد. در مسجد بعد از نماز ظهر با بلندگو اعلام کرده بودند که مجید شهید شده. خانم
ها آمدند و گفتند ما از مسجد شنیدیم مجید شهید شده. نهار را خوردیم. به حاج
آقا گفتم ما تو خونه یک رزمنده که اسیر شده برنامه داریم، می
خوام برم اون
جا. گفت خب برو. بلند شدم و رفتم. حاج
آقا داخل خونه بود، حالا بقیه همش می
گفتن که چجوری به باباش بگیم؟ تو مسجد یکی گفته بود که پیش
نماز مسجد این
طور گفته که باباشو بیارید مسجد، تو مسجد بهش بگیم. حاجی سرکوچه
مون یک دوستی داشت که اون اومده بود در خونه
مون و حاج
آقا درو باز کرده بود. گفته بود که حاج
آقا، از مجید نامه اومده براتون؟ خبر دارید؟ حاجی گفته بود مجید چیزیش شده؟ جواب داده نه! همین
جوری اومدم حالشو بپرسم. هرکاری کرده بود نتونسته بود به باباش بگه مسجد شما رو می
خواد. باباش گفته بود آره، اتفاقا دیروز نامه
اش اومده. برای شما هم سلام نوشته بود. الحمدلله دیروز نامه
اش به دست ما رسیده. این پسره دیگه هیچی نمی
گه و برمی
گرده می
ره. حاج
آقا بلند می
شه بره روزنامه بخره که دوباره سرکوچه حاجی رو می
بینه و می
گه حاج
آقا گفتی مجید تازه نامه داده؟! می
گه پسر چته تو؟ گفتم که دیروز نامه
اش اومده، حواس
پرتی پیدا کردی؟! اونم هیچی نمی
گه و می
ره. روزنامه رو می
گیره و میاد خونه. اون
موقع هم با آقا
محسن با هم تو خونه بودن. برمی
گرده خونه ضبط رو می
ذاره و صدای مجید رو گوش می
ده. می
گه محسن! مجید نامه فرستاده، می
دونی تو نامه چی نوشته؟ اونم برمی
گرده می
گه بله! نوشته شما درس
هاتون رو بخونید و مشت محکم بزنید به دهن آمریکا! اینو پسرم می
گه، اینم اونارو ضبط می
کنه و دیگه یه چیزایی ازش می
پرسه. اونم جواب می
ده و میگه آره، ما باید ما پشتیبان اینا باشیم. ضبط رو که قطع می
کنه دوباره زنگ خونه رو می
زنن. حاجی رو صدا می
کنن جلوی در. می
گفت دیدم دو نفرن؛ یکی همون پسره، یکی هم یه دوست دیگه
ای که داشت، با هم اومدن. می
گه گفتم چی
شده؟ اگر اتفاقی برای مجید افتاده بهم بگید، من آمادگیشو دارم. چون ناراحتی قلبی داشت می
ترسیدن بهش بگن. یک
دفعه دوستش که اسمش مرتضی بود، می
زنه زیر گریه. می
گه مرتضی، چی
شده؟ به من بگو! بغلش می
کنه و می
گه گفتن مجید زخمی شده و بیمارستانه. حاجی گفته مرتضی تو به
خاطر زخمی
شدن مجید گریه نمی
کنی. مجید شهید شده، من از صبح آمادگیشو داشتم. بعد پسره می
گه بله. گفته بود پس از این
جا برید که مادرش نفهمه. مادرش بیاد شما رو جلوی در ببینه همین
جا تو کوچه میفته. هیچی نگید. برید خونه
هاتون. اونارو برمی
گردونه و میاد تلفن می
زنه به خواهرم. ما دو تا خواهر، جاری هستیم و می
گه با برادرش برید پزشکی
قانونی ببینید این بچه مجیده یا کسی دیگه. من نمی
تونم این
طوری به خواهرتون بگم. اونا هم می
گن قرار بذار سرخیابون، ما درِ خونه بیاییم اون می
فهمه. سرخیابون قرار بذاریم. ما میاییم شما رو برمی
داریم. منم رفته بودم جلسه، جلسه
ای
ها همه می
دونستن. یکی احترام می
کرد، یکی جاشو می
داد به من. می
گفتم جای من خوبه. گوینده هم با همه صمیمی بود و سادات بود. گفت انشاالله به
سلامتی آقا
مجید برگرده. اکبر من که رفت و شهید شد؛ ولی خدا اینارو برای ما نگه داره. می
خواست ببینه من متوجه می
شم یا نه. من بازم متوجه نشدم. اومدم خونه دیدم چند نفر مرد جلوی در خونه وایسادن. اینم وایساده پیش اونا. گفتم ای
دادوبیداد! حتما برای مجید اتفاقی افتاده اینا جلوی در وایسادن. هیچ
وقت جلوی در خونه ما مرد نمی
ایستاد. خونه
مون هم دو
نبش بود. اومدم در خونه با یک حالت عجیبی به حاج
آقا گفتم چرا تو کوچه وایسادی تو؟ گفت برو تو، منم دارم میام. اومد تو. گفتم چی
شده؟ گفت هیچی، چای دادم به یک مغازه، اشتباهی دادم. (اون
موقع چای
فروش بود حاج
آقا) منتظر بودم تو بیای، این آقا هم اومد باهم صحبت
کردیم. سر منو گرم کرد. گفتم حتما چای اشتباه شده؟ گفت بله چای اشتباه دادم. باید برم پس بگیرم از اون مغازه. شما برو داخل. اومد بیرون. ما فرداش روضه داشتیم. گفتم بذار شیشه
های اتاق
ها رو پاک کنم تمیز بشه. دهم ماه همیشه روضه داشتیم.
بعد برم کمی سبزی و هویج بگیرم. یه
خورده گلوم درد می
کنه، سوپ درست کنم. رفتم بالا شیشه رو پاک کنم، دیدم وسط حیاط یک جنازه هست! و پرچم جمهوری اسلامی هم روی اونه. همون
جور که دیده بودم جلوی چشمم بچه رو آوردن گذاشتن! هِی چشمامو پاک کردم، هِی نگاه کردم دیدم اون جنازه تو حیاطه. برگشتم گفتم محسن؟ گفت بله. گفتم من رفتم از خونه، کسی به خونه ما زنگ زده؟ بابا جایی رفته؟ گفت نه، من نمی
دونم. خودشو نگه می
داشت. اون
موقع محسن کلاس دوم، سوم بود. اومدم این
ور حیاط رو پاک کنم دیدم جنازه رو وسط اتاق گذاشتن! صلوات فرستادم. لااله
الاالله گفتم. بالاخره با چه مصیبتی اون شیشه
ها رو پاک کردم. گفتم محسن
جان من می
رم کمی هویج بگیرم بیام سوپ بذارم برای خودم. برای شما یک غذای دیگه درست می
کنم. خودم کمی مریض
احوالم، گلوم درد می
کنه. سوپ بذارم برای فردا جلسه داریم نمی
تونم از شب آماده کنم. گفت باشه برو. من خونه هستم. مشق
هامو می
نویسم تا تو بیای. از درِ خونه اومدم بیرون. دیدم از هم
سایه
ها یکی از اون
ور دراومده، یکی از این
ور دراومده نگاه می
کنن. رسیدم سرکوچه. دیدم یه دختری از اهالی کوچه
مون گفت سلام حاج
خانم. از آقا
مجید چه
خبر؟ گفتم والا دیروز نامه
اش اومده. گفت خداروشکر، پس سالمه؟ گفتم بله. الحمدلله. نگو اینا همه می
دونن. می
خوان منو آماده کنن ببینن اگه برنامه
ای هست بیان خونه
مون. رفتم هویج گرفتم و برگشتم. اون دوستش که اومده بود خونه
مون، مادر اونو دیدم. اونم باز از مجید پرسید. گفتم چی
شده همه درباره مجید ازم می
پرسن؟ آخه خودمم جنازه رو اون
طوری دیده بودم شک افتادم. اومدم خونه. دیگه دست
و
بالمو گم کردم. هویج و جعفری رو انداختم تو آشپزخانه. اومدم داخل اتاق. همون ساعت دخترم از مدرسه اومد. گفتم معصوم
جان برو یه چایی بیار بخورم، گلوم خشک شده. اون رفت چای بریزه. من گفتم بذار راه
رو رو هم تمیز کنم دیگه برای فردا نمونه. به محسن گفتم می
دونی باباتینا به
خاطر چای رفتن؟ گفت بله دیگه. رفته دنبال چای که داده. گفتم من که باورم نمی
شه. همین
که راه
رو رو پاک می
کردم یک
دفعه در خونه باز شد؛ اول حاج
آقا اومد داخل، بعد دختر خواهرم با یک سماور بزرگ وارد حیاط شد. گفتم وا! ما که قرار بود امشب بیاییم خونه شما! قرار بود برای اون خواستگار بیاد، ما هم بریم اون
جا. گفتم سماور رو برای چی آوردی این
جا؟ بعد دیدم دو تا خواهرام اومدن. دیگه متوجه شدم چی
شده! قبل از این
که اونا بگن حاج
آقا منو گرفت و گفت فرزندت به آرزوی دیرینه
اش رسید. نباید ناراحت بشی. برای چیزی که در راه خدا دادی نباید ناراحت بشی. من دیگه نفهمیدم. چشمامو باز کردم دیدم خونه
مون پر از جمعیته. همه نشسته بودن. همه متوجه شده بودن. حتی عکسشو، همه چیزو آماده کرده بودن. این عکس رو وقتی می
خواست اعزام بشه گذاشته بود داخل کمدش. انگار که می
خوان برای حجله
اش بزنن! گذاشته بود داخل کمدش آماده. اصلا باورم نمی
شد. یکی می
گفت سرشو بریدن، یکی می
گفت چی
کار کردن آخرش؟ گفتم هرچه از خدا پیش آید، خوش آید. بچه من هدفش این بوده؛ هدفش این بود شهید بشه. چندین بار بچه
های کوچه رفتن، زخمی
شدن و برگشتن. گفت اونا شهید نمی
شن! این کوچه باید به نام من باشه! گفتم مجید نگو. گفت حالا دارم می
گم، بادمجان بم آفت نداره. الان کوچه به نامش هست؛ به نام مجید دریانی، شهرداری منطقه
نه.
مراسم تشییع پیکرش خیلی شلوغ بود، اصلا گفته بودن مگه فرمانده بوده که این
قدر مراسمش شلوغ شده؟ واقعا آرزوش شهادت بود. هرکی می
رفت می
گفت خوش
به
حالش، اون رفت، من موندم. می
گفتم توام می
ری، جنگ هنوز ادامه داره. همون سال هم اسم
مون دراومده بود برای مکه. می
گفت این دو تا بچه رو به امید کی می
خوای بذاری و بری؟! من برم جبهه و برگردم، بچه
ها رو نگه دارم. بعد شما برید مکه. اون
موقع سه
هزار تومن دادیم برای مکه و چهل روز اون
جا بودیم.

مجید سه بار تا پای مرگ رفته بود و برگشته بود. یک بار نه
ماهه بود که اسهال و استفراغ شدیدی گرفت و دکترا قطع امید کردن. مادرشوهرم برد داخل تراس و درازش کرد که می
خواد تموم کنه. هیچی نشد الحمدلله، به
تر شد و بلند شد. یک دفعه دیگه ماه رمضان بود. روزه بودم. نخواسته بود منو بیدار کنه، رفته بود چای بریزه، سماور برگشته بود روش. کل سماور برگشته بود؛ ولی به این بچه هیچی نشده بود! یک ذره دور نافش که نزدیک کش شلوارش بود تاول زده بود. هرکاری کردم که یکم سیب
زمینی رنده کنم بریزم نذاشت، اونم تاول زد. یک بارم شیشه بریده بود. سه، چهار مرتبه این
طوری شد؛ ولی خدا این
طوری خواسته بود اینو. هرطوری صلاح باشه همون می
شه. ما در کارهای خدا نمی
تونیم دخالت کنیم.
تا چهل روز نحوه شهادتش رو به ما نمی
گفتن. موقع شستن، رفتم بالاسرش وایسادم و بوسیدمش. وقتی می
شستنش فقط نگاهش می
کردم، زبون که نداشتم. پدرش و بقال محله شستنش. بعدا که آوردنش تا کفنش کنن، بردی رو که برای من از مکه آورده بودن، دادم به مجید. اون
جا زبونم باز شد؛ گفتم مجیدجان شهادتت مبارک پسرم
! داماد خدا شدی، من افتخار می
کنم بهت. خواهرام گریه می
کردن و می
گفتن چطور این حرف رو زدی؟ گفتم خواسته خودش بود. من شب هفتم شهادت مجید خواب دیدم که بهم گفت مامان من به
دست خودی شهید شدم! اونی که منو زده خودی بوده. با خودم گفتم این چه خوابی بود که من دیدم! تا این
که در روز چهلم، یک آقایی اومد در خونه
مون. گفت حاج
خانم ما مامور هستیم و معذور. بیست تومن می
بریم می
دیم به خانواده شهدا برای مراسم. گفتم من اجازه ندارم این پول رو بگیرم. حاج
آقای ما به بنیاد شهیدم گفته که ما احتیاجی نداریم به این پول
ها. من از باباش اجازه نباشه نمی
تونم به شما هیچی بگم. بدون
اجازه نمی
تونم کاری انجام بدم. گفتم آقا تا حالا به ما نگفتن که مجید چطوری شهید شده. ساکش هم دو، سه روز قبل اومده. گفت حاج
خانم خوابی ندیدی تا حالا؟ گفتم چرا! یه خوابی دیدم، به من گفت من رو خودی زده. اون آقا گفت شما به خوابت شک نکن! (در عملیات صبح
گاهی تیر هوایی می
خوره به سنگ و کمانه می
کنه و برمی
گرده می
خوره به مجید و شهید می
شه!)»
پدر شهید دریانی می
گوید «ما دریانی
ها یک حسینیه داریم و در مسجد حضرت علی
اکبر(ع)، برای مجید سوم گرفتیم. مادر شهید هم فعال انقلابی بودند و برای رزمندگان شال
گردن می
بافتند و مربا درست می
کردند. یک روز اومدم منزل، مادرم با ما زندگی می
کردند گفتند «خانمت می
ره همش می
گه مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، شاه به اینا چی
کار کرده! چرا اینا شاه رو نمی
خوان؟» با هم
سایه
ها می
رفتند و شعار می
دادند.
مجید اخلاق خاص خودش را داشت؛ از بچگی هیچ
چیزی را تنهایی نمی
خورد، با دوستانش می
خورد.
یک آقایی بعدها آمد و گفت من یک روز پول نداشتم، مجید پول تو
جیبی خودش را به من داد. نمی
دانم اصلا چطوری آمده بود. الان متاسفانه فامیل دو تیکه شدند. چند روز قبل، یکی با من تماس گرفت و گفت عمو! فلانی به مجید توهین کرده. می
گه اگه اون بسیجی هم الان بود مثل ما می
شد!
آخرین روز که مجید می
خواست بره بهش گفتم مجید تو که الان می
خوای بری، می
دونی برگشتی نداری؟ گفت بله بابا! می
دونم. ما خودمون انگشت کوچک اونا هم نمی
شیم، اونا خیلی پاک بودن.»
شهید مجید دریانی، سریع و جلوتر از سنش زندگی می
کرد؛ از دوران کودکی
اش که راه افتاد، به مادرش کمک
کرد. سنین نوجوانی را به مبارزه علیه طاغوت گذراند و در اوایل جوانی به جنگ رفت و مردانه شهید شد. او مثل یک «قرقی» سریع بود؛ البته در روش زندگی
اش.
نویسنده: اسرا مهدوی