۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com
قِرقی
قِرقی

قِرقی

جزئیات

گفت‌و‌گو با خانواده شهید مجید دریانی / به‌مناسبت دوم اردیبهشت، سالروز شهادت شهید مجید دریانی سال۱۳۶۳

2 اردیبهشت 1404
اشاره: بعضیها بزرگ به دنیا میآیند، بزرگ زندگی میکنند و بزرگ هم از دنیا میروند. شاید یک بچه شش، هفتساله باشند؛ اما به مادرشان در کارهای خانه کمک میکنند. شاید پاهایشان از ضربه باتوم نیروهای شاه، سیاه و کبود شده باشد؛ ولی طوری رفتار میکنند که هیچکس متوجه نشود که درد دارند. به روستاها و مناطق محروم میروند تا به آنها کمک کنند و وقتی دشمن به کشور حمله میکند، برای دفاع از میهن اسلامی، به جنگ میروند و به شهادت میرسند. آنچه پیشِرو دارید حاصل دیدار خادمین شهدا- فدک با خانواده شهید مجید دریانی است.

در دهه چهل شمسی و در منطقه غرب تهران، پسری چشم به جهان گشود که هفتماهه به دنیا آمده بود و به همین جهت عدهای او را سالم نمیپنداشتند. بااینحال مجید بزرگ شد و رشد کرد. او به مدرسه رفت و کلاس اول را گذراند. باوجود بچگیاش، به مادر در کارهای خانه کمک میکرد، ظرفها را میشست و پلهها را تمیز میکرد. به قولی مردِ خانه شده بود. پدر مجید هم بابت کارش، بیشتر اوقات تهران نبود و شهرستان بود.
روزها برای مجید میگذشت. کمکم پایش به مبارزات علیه رژیم شاه باز شد. هرچند مادرش مخالف بود و به او میگفت «تو همش ۱۰، ۱۱ ساله داری!» ولی او میخواست هرطور که شده شاه را از مملکت بیرون کند. بعد از مدرسه با دوستانش میرفتند و شعار میدادند. حتی یک بار او را آنقدر با باتوم میزنند که پاهایش کبود میشوند؛ ولی کسی از اعضای خانوادهاش متوجه نمیشوند تا اینکه او با پدرش به حمام میرود و آنجا هم از پدرش قول میگیرد تا مادرش چیزی نفهمد.
اوضاع به همین منوال بود تا اینکه انقلاب شد و مجید مثل همه جوانان آنموقع، سر شلوغ.
پس از انقلاب به جهادسازندگی رفت؛ هرچند خانوادهاش میخواستند او درسش را تمام کند ولی مجید که مرغش یک پا داشت، بالاخره خانواده را راضی کرد که به جهاد برود. یک بار به روستایی در اطراف اندیمشک رفته بود تا برای مردم آنجا چاه آب بزند. پس از آن هم چهل روز برای کمک به پشتیبانی جبهه رفت.
وقتهایی که تهران بود، در بسیج مسجد محلشان، پاسبانی میکرد؛ شبها هم اگر دیروقت میشد، همانجا میخوابید تا مزاحم اعضای خانوادهاش نباشد.
بااینحال تمام این کارها او را راضی نمیکرد. میخواست هرطور که شده به جبهه برود؛ ولی پدرش راضی نبود. مجید هرکاری میکرد، حتی داخل شناسنامهاش دست برد؛ ولی پدرش اصرار داشت که درسش را تمام کند. او دستبردار نبود. اصرار مجید باعث شد تا بالاخره خانوادهاش رضایت دهند و او یک سال قبل از اتمام تحصیلش، برای حضور در جبهه اقدامات لازم را انجام داد. طبق گفته امام، که همه باید اسلحهشناسی یاد بگیرند، با مادرش به دوره اسلحهشناسی رفت. مجید بعد از اتمام دوره و گرفتن کارت دورهاش آن را گم کرد؛ اما تسلیم نشد و دوباره رفت تا دوره ببیند! اسفندماه بود که دورهاش تمام شد و سالتحویل با لباسهای پادگان به خانه برگشت. مادرش هرچقدر اصرار کرد لباسهایش را عوض نکرد. آنقدر سینهخیز رفته بود که حتی شلوارش هم پاره شده بود؛ اما بهخاطر مردم و جوانانی که در جبههها سختی میکشیدند، حاضر نشد لباسهایش را عوض کند و با همان لباسها رفت خانه خالهاش و پسرخالهاش را دید.
بعد از خداحافظی از همه اعضای خانوادهاش، روز چهارم فروردین عازم جبهه شد. شبی که میخواست به جبهه اعزام شود، از مادرش قول گرفته بود که گریه نکند. او به کردستان رفت و با کوملهها جنگید. دوم اردیبهشت بود که به شهادت رسید. روزی که مجید به شهادت رسید، پدرش خواب دید که از مسجدجامع دریان، یک دسته بزرگ، یک پرچم بزرگ برداشتند و آمدند درِ خانه مجید.
مادر مجید هم دلتویدلش نبود، به جلسه ختمانعام رفت. میگوید «رفتم جلسه ختمانعام. از آنجا که برگشتم خانه، چون حال نداشتم برای نماز نرفتم مسجد. در مسجد بعد از نماز ظهر با بلندگو اعلام کرده بودند که مجید شهید شده. خانمها آمدند و گفتند ما از مسجد شنیدیم مجید شهید شده. نهار را خوردیم. به حاجآقا گفتم ما تو خونه یک رزمنده که اسیر شده برنامه داریم، میخوام برم اونجا. گفت خب برو. بلند شدم و رفتم. حاجآقا داخل خونه بود، حالا بقیه همش میگفتن که چجوری به باباش بگیم؟ تو مسجد یکی گفته بود که پیشنماز مسجد اینطور گفته که باباشو بیارید مسجد، تو مسجد بهش بگیم. حاجی سرکوچهمون یک دوستی داشت که اون اومده بود در خونهمون و حاجآقا درو باز کرده بود. گفته بود که حاجآقا، از مجید نامه اومده براتون؟ خبر دارید؟ حاجی گفته بود مجید چیزیش شده؟ جواب داده نه! همینجوری اومدم حالشو بپرسم. هرکاری کرده بود نتونسته بود به باباش بگه مسجد شما رو میخواد. باباش گفته بود آره، اتفاقا دیروز نامهاش اومده. برای شما هم سلام نوشته بود. الحمدلله دیروز نامهاش به دست ما رسیده. این پسره دیگه هیچی نمیگه و برمیگرده میره. حاجآقا بلند میشه بره روزنامه بخره که دوباره سرکوچه حاجی رو میبینه و میگه حاجآقا گفتی مجید تازه نامه داده؟! میگه پسر چته تو؟ گفتم که دیروز نامهاش اومده، حواسپرتی پیدا کردی؟! اونم هیچی نمیگه و میره. روزنامه رو میگیره و میاد خونه. اونموقع هم با آقامحسن با هم تو خونه بودن. برمیگرده خونه ضبط رو میذاره و صدای مجید رو گوش میده. میگه محسن! مجید نامه فرستاده، میدونی تو نامه چی نوشته؟ اونم برمیگرده میگه بله! نوشته شما درسهاتون رو بخونید و مشت محکم بزنید به دهن آمریکا! اینو پسرم میگه، اینم اونارو ضبط میکنه و دیگه یه چیزایی ازش میپرسه. اونم جواب میده و میگه آره، ما باید ما پشتیبان اینا باشیم. ضبط رو که قطع میکنه دوباره زنگ خونه رو میزنن. حاجی رو صدا میکنن جلوی در. میگفت دیدم دو نفرن؛ یکی همون پسره، یکی هم یه دوست دیگهای که داشت، با هم اومدن. میگه گفتم چیشده؟ اگر اتفاقی برای مجید افتاده بهم بگید، من آمادگیشو دارم. چون ناراحتی قلبی داشت میترسیدن بهش بگن. یکدفعه دوستش که اسمش مرتضی بود، میزنه زیر گریه. میگه مرتضی، چیشده؟ به من بگو! بغلش میکنه و میگه گفتن مجید زخمی شده و بیمارستانه. حاجی گفته مرتضی تو بهخاطر زخمیشدن مجید گریه نمیکنی. مجید شهید شده، من از صبح آمادگیشو داشتم. بعد پسره میگه بله. گفته بود پس از اینجا برید که مادرش نفهمه. مادرش بیاد شما رو جلوی در ببینه همینجا تو کوچه میفته. هیچی نگید. برید خونههاتون. اونارو برمیگردونه و میاد تلفن میزنه به خواهرم. ما دو تا خواهر، جاری هستیم و میگه با برادرش برید پزشکیقانونی ببینید این بچه مجیده یا کسی دیگه. من نمیتونم اینطوری به خواهرتون بگم. اونا هم میگن قرار بذار سرخیابون، ما درِ خونه بیاییم اون میفهمه. سرخیابون قرار بذاریم. ما میاییم شما رو برمیداریم. منم رفته بودم جلسه، جلسهایها همه میدونستن. یکی احترام میکرد، یکی جاشو میداد به من. میگفتم جای من خوبه. گوینده هم با همه صمیمی بود و سادات بود. گفت انشاالله بهسلامتی آقامجید برگرده. اکبر من که رفت و شهید شد؛ ولی خدا اینارو برای ما نگه داره. میخواست ببینه من متوجه میشم یا نه. من بازم متوجه نشدم. اومدم خونه دیدم چند نفر مرد جلوی در خونه وایسادن. اینم وایساده پیش اونا. گفتم ایدادوبیداد! حتما برای مجید اتفاقی افتاده اینا جلوی در وایسادن. هیچوقت جلوی در خونه ما مرد نمیایستاد. خونهمون هم دونبش بود. اومدم در خونه با یک حالت عجیبی به حاجآقا گفتم چرا تو کوچه وایسادی تو؟ گفت برو تو، منم دارم میام. اومد تو. گفتم چیشده؟ گفت هیچی، چای دادم به یک مغازه، اشتباهی دادم. (اونموقع چایفروش بود حاجآقا) منتظر بودم تو بیای، این آقا هم اومد باهم صحبت کردیم. سر منو گرم کرد. گفتم حتما چای اشتباه شده؟ گفت بله چای اشتباه دادم. باید برم پس بگیرم از اون مغازه. شما برو داخل. اومد بیرون. ما فرداش روضه داشتیم. گفتم بذار شیشههای اتاقها رو پاک کنم تمیز بشه. دهم ماه همیشه روضه داشتیم.
بعد برم کمی سبزی و هویج بگیرم. یهخورده گلوم درد میکنه، سوپ درست کنم. رفتم بالا شیشه رو پاک کنم، دیدم وسط حیاط یک جنازه هست! و پرچم جمهوری اسلامی هم روی اونه. همونجور که دیده بودم جلوی چشمم بچه رو آوردن گذاشتن! هِی چشمامو پاک کردم، هِی نگاه کردم دیدم اون جنازه تو حیاطه. برگشتم گفتم محسن؟ گفت بله. گفتم من رفتم از خونه، کسی به خونه ما زنگ زده؟ بابا جایی رفته؟ گفت نه، من نمیدونم. خودشو نگه میداشت. اونموقع محسن کلاس دوم، سوم بود. اومدم اینور حیاط رو پاک کنم دیدم جنازه رو وسط اتاق گذاشتن! صلوات فرستادم. لاالهالاالله گفتم. بالاخره با چه مصیبتی اون شیشهها رو پاک کردم. گفتم محسنجان من میرم کمی هویج بگیرم بیام سوپ بذارم برای خودم. برای شما یک غذای دیگه درست میکنم. خودم کمی مریضاحوالم، گلوم درد میکنه. سوپ بذارم برای فردا جلسه داریم نمیتونم از شب آماده کنم. گفت باشه برو. من خونه هستم. مشقهامو مینویسم تا تو بیای. از درِ خونه اومدم بیرون. دیدم از همسایهها یکی از اونور دراومده، یکی از اینور دراومده نگاه میکنن. رسیدم سرکوچه. دیدم یه دختری از اهالی کوچهمون گفت سلام حاجخانم. از آقامجید چهخبر؟ گفتم والا دیروز نامهاش اومده. گفت خداروشکر، پس سالمه؟ گفتم بله. الحمدلله. نگو اینا همه میدونن. میخوان منو آماده کنن ببینن اگه برنامهای هست بیان خونهمون. رفتم هویج گرفتم و برگشتم. اون دوستش که اومده بود خونهمون، مادر اونو دیدم. اونم باز از مجید پرسید. گفتم چیشده همه درباره مجید ازم میپرسن؟ آخه خودمم جنازه رو اونطوری دیده بودم شک افتادم. اومدم خونه. دیگه دستوبالمو گم کردم. هویج و جعفری رو انداختم تو آشپزخانه. اومدم داخل اتاق. همون ساعت دخترم از مدرسه اومد. گفتم معصومجان برو یه چایی بیار بخورم، گلوم خشک شده. اون رفت چای بریزه. من گفتم بذار راهرو رو هم تمیز کنم دیگه برای فردا نمونه. به محسن گفتم میدونی باباتینا بهخاطر چای رفتن؟ گفت بله دیگه. رفته دنبال چای که داده. گفتم من که باورم نمیشه. همینکه راهرو رو پاک میکردم یکدفعه در خونه باز شد؛ اول حاجآقا اومد داخل، بعد دختر خواهرم با یک سماور بزرگ وارد حیاط شد. گفتم وا! ما که قرار بود امشب بیاییم خونه شما! قرار بود برای اون خواستگار بیاد، ما هم بریم اونجا. گفتم سماور رو برای چی آوردی اینجا؟ بعد دیدم دو تا خواهرام اومدن. دیگه متوجه شدم چیشده! قبل از اینکه اونا بگن حاجآقا منو گرفت و گفت فرزندت به آرزوی دیرینهاش رسید. نباید ناراحت بشی. برای چیزی که در راه خدا دادی نباید ناراحت بشی. من دیگه نفهمیدم. چشمامو باز کردم دیدم خونهمون پر از جمعیته. همه نشسته بودن. همه متوجه شده بودن. حتی عکسشو، همه چیزو آماده کرده بودن. این عکس رو وقتی میخواست اعزام بشه گذاشته بود داخل کمدش. انگار که میخوان برای حجلهاش بزنن! گذاشته بود داخل کمدش آماده. اصلا باورم نمیشد. یکی میگفت سرشو بریدن، یکی میگفت چیکار کردن آخرش؟ گفتم هرچه از خدا پیش آید، خوش آید. بچه من هدفش این بوده؛ هدفش این بود شهید بشه. چندین بار بچههای کوچه رفتن، زخمیشدن و برگشتن. گفت اونا شهید نمیشن! این کوچه باید به نام من باشه! گفتم مجید نگو. گفت حالا دارم میگم، بادمجان بم آفت نداره. الان کوچه به نامش هست؛ به نام مجید دریانی، شهرداری منطقه نه.
مراسم تشییع پیکرش خیلی شلوغ بود، اصلا گفته بودن مگه فرمانده بوده که اینقدر مراسمش شلوغ شده؟ واقعا آرزوش شهادت بود. هرکی میرفت میگفت خوشبهحالش، اون رفت، من موندم. میگفتم توام میری، جنگ هنوز ادامه داره. همون سال هم اسممون دراومده بود برای مکه. میگفت این دو تا بچه رو به امید کی میخوای بذاری و بری؟! من برم جبهه و برگردم، بچهها رو نگه دارم. بعد شما برید مکه. اونموقع سههزار تومن دادیم برای مکه و چهل روز اونجا بودیم.
مجید سه بار تا پای مرگ رفته بود و برگشته بود. یک بار نهماهه بود که اسهال و استفراغ شدیدی گرفت و دکترا قطع امید کردن. مادرشوهرم برد داخل تراس و درازش کرد که میخواد تموم کنه. هیچی نشد الحمدلله، بهتر شد و بلند شد. یک دفعه دیگه ماه رمضان بود. روزه بودم. نخواسته بود منو بیدار کنه، رفته بود چای بریزه، سماور برگشته بود روش. کل سماور برگشته بود؛ ولی به این بچه هیچی نشده بود! یک ذره دور نافش که نزدیک کش شلوارش بود تاول زده بود. هرکاری کردم که یکم سیبزمینی رنده کنم بریزم نذاشت، اونم تاول زد. یک بارم شیشه بریده بود. سه، چهار مرتبه اینطوری شد؛ ولی خدا اینطوری خواسته بود اینو. هرطوری صلاح باشه همون میشه. ما در کارهای خدا نمیتونیم دخالت کنیم.
تا چهل روز نحوه شهادتش رو به ما نمیگفتن. موقع شستن، رفتم بالاسرش وایسادم و بوسیدمش. وقتی میشستنش فقط نگاهش میکردم، زبون که نداشتم. پدرش و بقال محله شستنش. بعدا که آوردنش تا کفنش کنن، بردی رو که برای من از مکه آورده بودن، دادم به مجید. اونجا زبونم باز شد؛ گفتم مجیدجان شهادتت مبارک پسرم! داماد خدا شدی، من افتخار میکنم بهت. خواهرام گریه میکردن و میگفتن چطور این حرف رو زدی؟ گفتم خواسته خودش بود. من شب هفتم شهادت مجید خواب دیدم که بهم گفت مامان من بهدست خودی شهید شدم! اونی که منو زده خودی بوده. با خودم گفتم این چه خوابی بود که من دیدم! تا اینکه در روز چهلم، یک آقایی اومد در خونهمون. گفت حاجخانم ما مامور هستیم و معذور. بیست تومن میبریم میدیم به خانواده شهدا برای مراسم. گفتم من اجازه ندارم این پول رو بگیرم. حاجآقای ما به بنیاد شهیدم گفته که ما احتیاجی نداریم به این پولها. من از باباش اجازه نباشه نمیتونم به شما هیچی بگم. بدوناجازه نمیتونم کاری انجام بدم. گفتم آقا تا حالا به ما نگفتن که مجید چطوری شهید شده. ساکش هم دو، سه روز قبل اومده. گفت حاجخانم خوابی ندیدی تا حالا؟ گفتم چرا! یه خوابی دیدم، به من گفت من رو خودی زده. اون آقا گفت شما به خوابت شک نکن! (در عملیات صبحگاهی تیر هوایی میخوره به سنگ و کمانه میکنه و برمیگرده میخوره به مجید و شهید میشه!)»
پدر شهید دریانی میگوید «ما دریانیها یک حسینیه داریم و در مسجد حضرت علیاکبر(ع)، برای مجید سوم گرفتیم. مادر شهید هم فعال انقلابی بودند و برای رزمندگان شالگردن میبافتند و مربا درست میکردند. یک روز اومدم منزل، مادرم با ما زندگی میکردند گفتند «خانمت میره همش میگه مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، شاه به اینا چیکار کرده! چرا اینا شاه رو نمیخوان؟» با همسایهها میرفتند و شعار میدادند.
مجید اخلاق خاص خودش را داشت؛ از بچگی هیچچیزی را تنهایی نمیخورد، با دوستانش میخورد.
یک آقایی بعدها آمد و گفت من یک روز پول نداشتم، مجید پول توجیبی خودش را به من داد. نمیدانم اصلا چطوری آمده بود. الان متاسفانه فامیل دو تیکه شدند. چند روز قبل، یکی با من تماس گرفت و گفت عمو! فلانی به مجید توهین کرده. میگه اگه اون بسیجی هم الان بود مثل ما میشد!
آخرین روز که مجید میخواست بره بهش گفتم مجید تو که الان میخوای بری، میدونی برگشتی نداری؟ گفت بله بابا! میدونم. ما خودمون انگشت کوچک اونا هم نمیشیم، اونا خیلی پاک بودن.»
شهید مجید دریانی، سریع و جلوتر از سنش زندگی میکرد؛ از دوران کودکیاش که راه افتاد، به مادرش کمک کرد. سنین نوجوانی را به مبارزه علیه طاغوت گذراند و در اوایل جوانی به جنگ رفت و مردانه شهید شد. او مثل یک «قرقی» سریع بود؛ البته در روش زندگیاش.

نویسنده: اسرا مهدوی

مقاله ها مرتبط