شهید ملاعلی جلالی
زاده
اهالی سنندج «ملاعلی» صدایش می
زدند.
پدرش ملاجلال
الدین، اهل روستای گلین بود و روحانی باسواد منطقه به حساب می
آمد. سال۱۳۰۲ به دنیا آمد، اما فرصت چندانی پیدا نکرد تا علوم دینی را از پدر فرابگیرد. ملاجلال
الدین عمرش به دنیا نبود و ملاعلی در کودکی او را از دست داد تا زیر سایه مادر رشد و نمو پیدا کند.
قرآن را از مادر آموخت و بعد وارد مکتب
خانه شد. درس خواندن زیر دست ملاعباس او را به دروس دینی علاقه
مند کرد. برای همین از پانزده سالگی راهی روستای هویه شد تا زیر نظر سیدعنایت
الله هویه درسش را ادامه بدهد. مراحل بعدی تحصیل را هم در مدارس علوم دینی در عراق گذراند و سال
ها بعد که به زادگاهش بازگشت، از مفتی کردستان یعنی ملاخالد مفتی اجازه فتوا دریافت کرد و مثل پدرش، امام
جماعت روستای گلین شد.

امام
جماعت بود، معتمد منطقه بود و مشکلات مردم محروم را حل می
کرد. مدرسه روستا را هم می
چرخاند و به بچه
ها درس می
داد. تفاوت بزرگ ملاعلی با دیگر روحانی
های منطقه این بود که پا
به
پای دلسوزی برای فقر مادی مردم، حرصوجوش فقر فرهنگی
شان را هم می
خورد. برای همین به انجام وظایف عادی و روزمره
اکتفا نمی
کرد. می
دانست قدم اول برای از بین بردن فقر، روشنگری و آگاهی
بخشی به مردم منطقه و آگاه کردن آن
ها از حق و حقوق خودشان است. پس تعجبی ندارد که حدود شصت سال پیش، روحانی و معلم جوان و گمنامی در روستاهای اطراف سنندج، یک روز با حکام و ارباب
های محلی درافتاد و روز دیگر، پته افرادی را که با دوز و کلک، حزب عدالت یا سعادت راه انداخته
بودند روی آب ریخت و گاهوبیگاه علیه رژیم پهلوی صحبت می
کرد.
اعتراض
های ملاعلی به خوانین محلی و فعالیت
هایی که پنهان و آشکار علیه رژیم انجام می
داد، در نهایت برایش دردسرساز شد. سال۱۳۴۰ او را اخراج کردند و دیگر به او اجازه تدریس ندادند، اما این محدودیت سبب نشد از فعالیت
های انقلابی
اش کم کند. انگار حالا آزادی و فرصت بیش
تری برای این مهم پیدا کرده بود. همین هم سبب شد رژیم او را دستگیر کرده و مدت هفت ماه در شهرهای سنندج و کرمانشاه زندانی و شکنجه
کند.
شهید مسلم جلالی
زاده
مسلم پسر ملاعلی هم مثل پدرش در روستای گلین به دنیا آمد و بعد در مدارس دینی منطقه و هم
چنین عراق درس خواند و پا جا پای پدرش گذاشت. با این تفاوت که مسلم پس از اتمام دروس حوزوی و بازگشت به ایران، یک سال مانده به انقلاب دیپلمش را گرفت و همان سال در رشته علوم قضایی وارد دانشگاه تهران شد.
جلال جلالی
زاده درباره دوره دانش
آموزی برادرش مسلم می
گوید «پیش از انقلاب، چند نفر از دانش
آموزان از جمله مسلم با لباس کردی به دبیرستان می
رفتند. معاون دبیرستان هر روز جلوی آن
ها را می
گرفت. یک روز مسلم از او پرسید «چرا به ما اجازه رفتن به کلاس با لباس کردی نمی
دهی؟» گفت «مقامات بالا اجازه نمی
دهند.» مسلم پرسید «مقامات بالا چه کسانی هستند؟» گفت «اعلیحضرت.» مسلم بدون اینکه خم به ابرو بیاورد گفت «اعلیحضرت غلط می
کنند که نمی
گذارند من با لباس آبا و اجدادی
ام در کلاس درس حضور پیدا کنم.»
مسلم جلالی
زاده هم مثل پدرش اهل سیاست بود. برای همین از نخستین سالی که دانشجو شد به صف مبارزان و انقلابی
ها پیوست. پس از انقلاب و با تعطیلی موقت دانشگاه
ها به سنندج بازگشت و مدتی در صداوسیمای کردستان، تفسیر قرآن می
گفت.
به نظر می
رسید با پیروزی انقلاب، روزگار محدودیت و سختی برای این پدر و پسر تمام شود، اما انقلاب که پیروز شد، دوران مبارزه و تلاش جدیدی برای ملاعلی و فرزند جوانش آغاز شد. او در نخستین روزهای پیروزی انقلاب نامه جالبی برای امام
(ره) نوشت «حضور رهبر عالی
قدر حضرت امام خمینی دامت
برکاته. اینجانب علی جلالی
زاده پیش
نماز مسجد گلین ژاورود پشتیبانی خود را از طرف سه هزار مستضعف آبادی اعلام نموده و در ضمن اهالی این آبادی و هشتاد آبادی دیگر ژاورود که بالغ بر صد هزار نفر کُرد شافعی مذهب هستند، جانا و روحا برای پشتیبانی امام اعظم خود و جمهوری اسلامی برای هرگونه اوامر حاضر هستند.»

با شروع غائله کردستان و سوء استفاده گروهک
های ضدانقلاب از مردم کردستان، مسلم در کنار پدرش ملاعلی به مخالفت با گروهک
ها و منافقین برخاست. پدر و پسر در منطقه، آن
قدر شهرت و محبوبیت داشتند که هرجا پا می
گذاشتند، مردم میان آن
ها و کسانی که برای گروهک
ها تبلیغ می
کردند، طرف جلالی
زاده
ها را می
گرفتند.
گروه
های ضدانقلاب با وجود آشنایی با روحیات و اعتقادات ملاعلی امیدوار بودند بتوانند روحانی اهل سنت سرشناس، پرشور و فعال منطقه را با بهانه
های نژادی و مذهبی به سمت خودشان بکشانند، اما رفت
و
آمدها و پیغام فرستادن
ها نتیجه
ای نداد و ملاعلی در سنندج شروع به افشاگری علیه آن
ها کرد. کار به تهدید کشید. از پیغام
هایی که هر روز می
رسید، بوی خون می
آمد. حتی کار به دستگیری او رسید. مدتی نگه
اش داشتند و از او خواستند از کشته
شدگان
شان در میان مردم به عنوان شهید یاد کند. ملاعلی پاسخ داد «کدام شهید؟! این
ها نه تنها شهید نیستند بلکه کافرند و به جهنم می
روند. شهید دوست خداست. این منافق
ها با خدا محاربه می
کنند.»
ضدانقلاب که از همراهی او ناامید شده بودند آزادش کرد، اما تیر سال۱۳۶۰ وقتی همراه پسرش مسلم پس از برگزاری نماز جماعت به خانه برمی
گشتند، هر دو را جلوی درِ خانه
شان به شهادت رساندند. به قول مردم سنندج پدر و پسر، شهید راه نماز شدند.
نویسنده: میثم راستاد