اشاره: جنگ ۳۳ روزه در سال ۲۰۰۶ به بهانه اسارت دو سرباز صهیونیست که با برنامهریزی دقیق عماد مغنیه به اسارت حزبالله درآمده بودند آغاز شد. جنگی که شاید پیروزی در آن با توجه به تکنولوژی بهروز و امکاناتی که دشمن از آن برخوردار بود بعید به نظر میرسید، اما از آنجا که وعده خدا حق است، رزمندگان حزبالله توانستند پوزه اشغالگران صهیونیست را در این جنگ به خاک بمالند و برای همیشه بر توهم غیرقابل شکست بودن اسرائیل خط بطلان بکشند. آنچه میخوانید گزارشی کوتاه، اما خواندنی از زبان سردار شهید قاسم سلیمانی در این جنگ است. همان روز اول که جنگ شروع شد به لبنان برگشتم. یک روز قبلش آنجا بودم و برای کاری رفته بودم سوریه. همه راهها زیر آتش بود. خصوصا تنها راه رسمی ورودی به لبنان که مضجع نامیده میشد، به صورت مداوم زیر آتش هواپیماها بود و هواپیماها آنجا را ترک نمیکردند. با خط امن با دوستانمان تماس گرفتم. عماد آمد دنبالم و از یک راه دیگر که یک بخشش را پیاده و یک بخشش را با ماشین طی کردیم، مرا به لبنان رساند. جنگ گستره اصلیاش تمرکز روی ساختمانهای اداری حزبالله بود. تقریبا هفته اول جنگ از تهران اصرار داشتند که من برگردم برای توضیح که قضیه چیست. من هم دوباره از یک راه فرعی به سوریه رفتم و از آنجا خودم را به ایران رساندم
. آنموقع مقام معظم رهبری در مشهد بودند. خدمت ایشان رسیدم برای این جلسه. سران سه قوه بودند و اعضای اصلی شورای امنیت ملی و من. گزارش، گزارش تلخی بود. بعضی مشاهدات من افقی از پیروزی را نشان نمیداد. به نظرم این جنگ از لحاظ امکانات و تکنولوژی، جنگی کاملا متفاوت و دقیق بود. ساختمانهای ۱۲ طبقه با یک بمب با خاک یکسان میشدند و اهداف با دقت انتخاب میشدند. گاهی یک روستا با روستای دیگر فاصلهای نداشت و چسبیده به هم بودند و این شرایط کار را سخت میکرد. یک روستا که شیعهنشین بود با روستایی که ساکنانش برادران مسیحی یا برادران اهل تسنن بودند کاملا متفاوت بود. یکجا یک نفر با اطمینان و آرامش مشغول کشیدن قلیان بود، یکجا چندین هزار گلوله فرود میآمد
. جلسه خورد به نماز و آقا رفتند برای تجدید وضو. من هم رفتم وضو بگیرم. آقا آستینشان را بالا زده بودند. وضو گرفتند و برگشتند. با دست اشاره کردند به من که بیا. آقا فرمودند: «شما میخواستید با این گزارش چیزی به من بگویید؟» گفتم: «نه! فقط میخواستم توضیح واقعه را بگویم.» آقا فرمودند: «چیز دیگری نمیخواستی بگویی؟» عرض کردم: «نه.» نماز خواندیم و برگشتیم جلسه. گزارش من تمام شده بود. آقا شروع کردند به صحبت کردن. چندتا مطلب را فرمودند. نکته اول این که: «این جنگ بسیار سخت و شدید است، اما من تصور میکنم این جنگ شبیه جنگ خندق است.» آیات جنگ احزاب یا خندق را قرائت کردند. حالت مسلمانها را، حالت اصحاب پیغمبر و حالاتی که بر صف آنها حاکم بود و در ادامه فرمودند: «اما من تصورم این است که پیروزی این جنگ هم مانند جنگ خندق خواهد بود.» من در دلم تکان خوردم چون اصلا چنین ظنی از نظر نظامی نداشتم. پیروزی جنگ احزاب، پیروزی بزرگ پیامبر بود. نکته دیگری فرمودند که خیلی مهم بود. آقا فرمودند: «من تصورم این است که اسرائیل این طرح را از قبل آماده کرده بود و میخواست آن را در یک غافلگیری کامل به اجرا بگذارد و حزبالله را در غافلگیری نابود کند، اما عمل حزبالله در گرفتن این دو اسیر، آن غافلگیری را به هم زد
.»
من این اطلاعات را نداشتم، سید این اطلاعات را نداشت، عماد هم نداشت، هیچکدام این اطلاعات را نداشتیم. این برای من خیلی نویدبخش بود چون خیلی به سیدحسن کمک میکرد
. نکته سومی هم فرمودند که خبر معنوی داشت. فرمودند: «به اینها بگویید که دعای جوشن صغیر را بخوانند.» دعای جوشن صغیر حالت یک انسان مضطر است. انسانی که در یک اضطراب شدید افتاده و میخواهد با خدا صحبت کند.
من همان شب به تهران برگشتم و مجددا به سوریه و از آنجا به لبنان رفتم ولی اینبار یک حس بسیار خوبی داشتم چرا که حامل پیامی بودم که برای سید شاید از هر امکان دیگری ارزشمندتر بود. باز هم عماد آمد دنبال من و از همان راه برگشتیم. رفتم پیش سید. موضوع را برای ایشان نقل کردم. شاید هیچ چیزی به اندازه این کلمات در روحیه سید موثر نبود. سید یک خصوصیتی دارد، ما هیچکدام به این درجه نرسیدهایم و فکر میکنم ما درس ولایتشناسی را باید برویم پیش ایشان یاد بگیریم. سید به بیانات مقام معظم رهبری اعتقاد جدی دارد و اینها را بیانات الهی و غیبی میداند. به همین خاطر، فوقالعاده به هر کلمهای که از ناحیه مقام معظم رهبری صادر میشود اهتمام جدی و اساسی دارد
. من که توضیح دادم، خیلی خوشحال شد. اولا که این جنگ نتیجهاش مانند جنگ خندق خواهد بود. سختیهای شدیدی دارد، اما پیروزی بزرگی هم دارد. این از قول مقام معظم رهبری بین همه مجاهدین، از کسانی که در نقطه جلویی در مقابل دشمن درگیر بودند تا همه صفوف منتشر شد. دوم، این تحلیل که دشمن از قبل طرح داشته است، شد مبنای اصلی عملیات سید در توجیه افکار عمومی و توجه افکار عمومی به نیت دشمن. در موضوع سوم هم آنقدر مسئله جوشن صغیر رایج شد که تلویزیون المنار به شکل مرتب، دعا را پخش میکرد. طوری که حتی شهروندان مسیحی هم این دعا را میخواندند. پیام آقا مانند خون تازهای در وجود حزبالله جریان پیدا کرده بود و حزبالله با امید و اعتماد به نفس بیشتری وارد معرکه جنگ با دشمن شد.
***
حزبالله یک اتاق عملیات داشت در قلب ضاحیه که ساختمانهای مجاور آن مدام بمباران و منهدم میشدند. یعنی هر شبی دو سه ساختمان بزرگ ۱۲ یا ۱۳ طبقه، کمتر و بیشتر از اینها نقش زمین میشدند و کاملا با خاک یکسان میشدند. یک شب که در اتاق عملیات بودیم، بعد از این که ساختمانهای اطرافمان را زدند، تقریبا ساعت ۱۱ شب احساس کردم یک خطر جدی نسبت به سید وجود دارد. تصمیم گرفتم که سید را جابهجا کنیم. من و عماد با هم مشورت کردیم. سید به سختی پذیرفت از اتاق عملیات خارج شود. خارج شدن هم این نبود که از ضاحیه خارج شود، قرار بود از یک ساختمانی که فکر میکردیم به دلیل ترددی که در آن وجود دارد و پیوسته هواپیماهای امکا(هواپیماهای بدون سرنشین اسرائیل) دور سر ضاحیه، سهتا سهتا پرواز میکردند و همه رفت و آمدها را کنترل دقیق میکردند، به ساختمان دیگری برویم.
من، عماد و سید از ساختمان بیرون آمدیم. هیچ خودرویی نداشتیم. ضاحیه غرق در تاریکی و سکوت بود و فقط صدای هواپیماهای رژیم صهیونیستی که بالای سر ضاحیه گشت میزدند به گوش میرسید. من یک لباس نظامی بهاصطلاح استتاری تنم بود. پیراهنش را درآوردم. پیراهن زیر آن، پیراهن شخصی بود ولی شلوارم نظامی بود. عماد به من و سید گفت: «شما بنشینید.» که مثلا از دید هواپیماها در امان باشیم، اما امنیتی در کار نبود چون امکا دوربینش حرارت بدن انسان را از حرارت دیگر اشیا تفکیک میکند. در آن لحظات تا عماد برگردد، یاد حضرت مسلم افتادم. نه برای خودم، برای سید.
عماد در طراحی بینظیر بود. رفت و به سرعت یک ماشین پیدا کرد. شاید کمتر از چند دقیقه برگشت. وقتی ماشین به ما رسید، امکا بالای سر ما متمرکز بود. ماشین که رسید، روی ماشین متمرکز شد. میدانید که امکا وقتی ارسال مراسلات میکند، این تصاویر به تلآویو منتقل میشود. آنها در اتاق عملیات، این صحنه را میدیدند. طول کشید تا توانستیم با رفتن به زیرزمین و از آنجا به زیرزمین دیگر و بعد انتقال از این خودرو به چیز دیگری که الان قابل بیان نیست، دشمن را غافلگیر کرده و گول بزنیم. تقریبا ساعت دو نصف شب مجددا به اتاق عملیات برگشتیم.
***
در به کارگیری ابزار و تسلیحات، دشمن تصورش این بود که در حجم عملیاتی که انجام داده توانمندی حزبالله را به صفر و یا حداقل رسانده، اما در مرحلهای که دشمن اعلام میکرد که حزبالله از توان شلیک موشکیاش چیزی باقی نمانده، حزبالله آن روز و روزهای بعد چند برابر روز قبلش موشک شلیک میکرد. حالا نه این که فکر کنید شلیک کردن موشک یک عمل ساده بود، اصلا اینطور نبود. اینها باید از پناهگاه بیرون میآمدند، تنظیم میکردند، روی هدف شلیک میکردند و بدون این که آسیب ببینند به نقطه امن برمیگشتند و این کارِ بسیار سختی بود، اما به دلیل ورزیدگی و زبدگی که در مجاهدین حزبالله وجود داشت، این امر خیلی دقیق انجام میگرفت. این هم به خاطر طرح سیدالشهدا و آمادگی همهجانبه نیروها میسر شده بود. مدیر این طرح عماد بود. طراح این طرح مهم هم عماد بود. او چیدمانش را دقیق کرده بود که در مواجهه با دشمن چگونه عمل بکند.
جنگها یک خاکریز مقدم دارند، اما این جنگ هیچ خاکریز مقدمی نداشت. هر نقطهاش یک خاکریز مقدم بود. هر نقطهاش یعنی از نقطه تماس که در واقع نقطه تقاطع مرز فلسطین اشغالی و لبنان بود حداقل تا نهر لیتانی هر نقطهای از این، اعم از تپهای، قریهای، خانهای، هر نقطه یک خط مقدم بود، یک خاکریز بود، نه یک خاکریز مشخص و معلوم که در جنگها متداول است، یک خاکریز با تاکتیک ویژه.
***
حزبالله در ضرباتی که طراحی میکرد- بعضی از ضرباتش- یک ساختار رژیم را به طور کامل از دور خارج میکرد. یکی از این ساختارها نیرویدریایی رژیم صهیونیستی بود. برای رسیدن به جنوب لبنان، یک راه مواصلاتی وجود داشت و این راه از حاشیه دریای مدیترانه بعد از گذشتن از صیدا و صور، نهایتا به خطوط جلویی میرسید. در همه جنگها رژیم صهیونیستی ناوچههایش در دریا مستقر میشدند و با توپهای دقیق خودشان، جاده را میبستند. در هفته اول این جنگ هم این کار را انجام دادند. آن چیزی که دشمن تصور نمیکرد و حزبالله او را در غافلگیری قرار داد، مسئله موشکهای دریایی بود. آن روز که برای اولینبار حزبالله میخواست موشکهای دریاییاش را آزمایش کند. از قبل شایعه شده بود که سید زخمی شده و یک حالت نگرانی عمومی بین مردم لبنان ایجاد شده بود. باید سید صحبت میکرد تا شرایط آرام شود. تا آن روز دشمن برتری داشت و ما هنوز کار مهمی غیر از ردالفعل نکرده بودیم.
چندین مرتبه این موشک آمد روی سکو. میخواست شلیک شود ولی اشکال در شلیک پیش میآمد. از طرفی، سید میخواست در صحبت خودش این را به عنوان غافلگیری عنوان کند. سید هنوز مشغول سخنرانی بود و در اتاق کناری من و عماد با برادر دیگری نشسته بودیم. سید که به نقطه آخر صحبتش رسید و میخواست بگوید السلامعلیکم و رحمۀالله، موشک شلیک شد. سرعت موشک، مافوق صوت بود. به سرعت اصابت کرد و سید در پایان کلام خودش مثل یک بیان غیبی، مثل این که دارد صحنه را میبیند گفت: «الان در مقابل خودتان ناوچه اسرائیلی را در حال سوختن میبینید.» آخر کلام سید با اصابت موشک با هم مصادف شد. موشک، ناوچه را دو نیم کرد و نیرویدریایی رژیم صهیونیستی از صحنه خارج شد. این یک معجزه و یک پیروزی بسیار بزرگ بود. مردمی که در آن مقطع یا آواره بودند یا زیر بمباران، در همان حین از خوشحالی فریاد اللهاکبرشان به آسمان بلند شد
. ***
حزبالله در این جنگ در هر مرحله با یک ابزار و روش جدید، دشمن را غافلگیر و بهتزده میکرد. یعنی همه ابزارهایش را یک مرتبه رو نمیکرد و به قول سید، دشمن را در خوف نگهمیداشت. این تاکتیک ضمن این که جنبه نظامی داشت، جنبه روانی شدید هم داشت. یعنی هم عملیات نظامی میکرد و در هر مرحلهای دشمن را در یک نقطه جغرافیایی از سرزمین فلسطین اشغالی به چالش میکشید و از نظر روانی، دشمن را دچار یک گیجی سنگین میکرد.
با این تفاسیر، کمکم شیوه دشمن عوض شد. رژیم که نتوانسته بود این معادله را جبران کند، به سمت دشت خیام و لیتانی حرکت کرد. من و عماد جدا شدیم. سید هم در نقطه دیگری بود و شبها با هم جلسه داشتیم. ما با اصول خاص، خودمان را به سید میرساندیم. سید را ملاقات میکردیم، عماد گزارش میدان را کامل میداد و تدابیری هم که سید داشت میگرفت.
روزهای بیستم تا بیست و هشتم، روزهای بسیار سخت و سنگینی بود. تقریبا میتوان گفت جزو سختترین روزهای این ۳۳ روز بود. باز هم عماد یک ابتکار مهم انجام داد که خیلی اثرگذار بود. اگر بخواهیم اثر آن را بسنجم باید آن را مقایسه کنم با پیام و وعدهای که آقا داد یعنی اینقدر اهمیت داشت. آن، نامه مجاهدین محصور در خطوط جلویی یا مواجهه با دشمن در زیر آتش، خطاب به سیدحسن بود. نامه عجیبی بود. یعنی آن روز وقتی نامه قرائت میشد، عماد که خودش طراح بود، با صدای بلند میگریست. من ندیدم کسی را که این نامه را بشنود و نگرید. از همه مهمتر، جواب سید بود. شاید اگر بخواهم تشبیه کنم، به اشعاری که در کربلا اصحاب امام حسین در مقابل دشمن در دفاع از امام میخواندند شباهت داشت. کلام سید هم در تقدیر و تقدیس ایستادگی یارانش، مشابه کلام امام حسین در شب عاشورا بود. این نوشتهها از جانب رزمندگان در میدان و جواب سید به آنها اثر فوقالعادهای گذاشت و انرژی بسیار بالایی ایجاد کرد.
از روز بیست و هشتم جنگ بالعکس شد. یکی از برادران مسئول در حزبالله که اهل تدین و تشرع بود میگفت در حالتی که به تعبیر خودش حالت خواب نبود: «دیدم یک بانویی آمد و دو بانویی دیگر در کنارش. من در عالم خواب حس کردم حضرت زهرا سلاماللهعلیها هستند. رفتم به سمت پاهای مبارکش و به عربی گفتم: ببین ما چه وضعی داریم! حضرت فرمودند: درست میشود. گفتم: نه! مثل این که مُصر بودم خودم را به پای ایشان برسانم و اصرار داشتم از ایشان چیزی بگیرم. بعد از اصرار کردن، ایشان دومرتبه فرمودند که درست میشود. یک دستمال از داخل روپوشی که داشتند تکان دادند و فرمودند تمام شد.»
یک لحظه بعد، هلیکوپتر اسرائیلی با موشک زده شد، بعد از این، سقوط ارتش رژیم شروع شد. اولین موشکهای کورنت رونمایی شد و اولین تانکهای میرکاوای اسرائیلی که تا آن روز به این شکل زده نشده بودند، نزدیک هفتتایشان در یک روز منهدم شدند.
حمد آلخلیفه آنوقت وزیرخارجه بود و به عنوان واسطه میآمد لبنان و میرفت. او بعدا نقل کرد که: «در آن روزها ابدا اجازه نمیدادند بحث توقف جنگ مطرح بشود. از سازمان ملل رفتم خانه استراحت کنم که دیدم جان بولتون خیلی سراسیمه آمد. گفتم: چیز جدیدی شده؟! گفت: برویم سازمان ملل. متعجب همراهش رفتم. سفیر اسرائیل هم در سازمان ملل، خیلی نگران و مضطرب قدم میزد. هر دو به من گفتند الان باید جنگ متوقف بشود. گفتم: چرا؟! گفتند اگر جنگ متوقف نشود، ارتش اسرائیل از هم میپاشد.»
با این شرایط، رژیم صهیونیستی همه شروط قبلیاش را نادیده گرفت و مجبور شد شروط حزبالله را بپذیرد. بعد از جنگ ۳۳ روزه، استراتژی پیشدستانه و هجومی رژیم صهیونیستی، آرامآرام تبدیل به استراتژی دفاعی شد.
نویسنده: ناهید قیداریان