۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

سرباز آقا

سرباز آقا

سرباز آقا

جزئیات

گفت‌وگو با همسر شهید مدافع حرم، الیاس چگینی/ به‌مناسبت ۴آذر، سالگرد شهادت شهید مدافع حرم الیاس چگینی، سال ۱۳۹۴

4 آذر 1403
«به خودم گفتم داری چیکار می کنی!؟ تو همون کسی هستی که همیشه غبطه شهدا رو می‌خوردی حالا یه کسی توی خونواده ات پیدا شده که می‌خواد همون راه رو بره. حالا تو می‌خوای سد راهش بشی؟! به الیاس گفتم من روی دلتنگی و احساساتم نسبت به تو پا می‌گذارم، برو.»
این سطور، بخشی از خاطرات یکی از شیرزنانی است که گرچه در راه دفاع از حرم لباس رزم نپوشیدند، اما دوشادوش مردان‌شان در میدان دفاع از حرم مردانه ایستادند تا مبادا تردید بین عزم راسخ رزمنده‌ای که عازم میدانش می‌کردند رسوخ کند. این شماره مهمان خاطرات شنیدنی مریم اینانلو شویکلو، همسر شهید مدافع حرم الیاس چگینی هستیم که خواندن بخش مختصری از خاطرات‌شان خالی از لطف نیست. با ما همراه باشید.


فامیل بودیم. اما تا قبل از خواستگاری ارتباطی با هم نداشتیم. به همین خاطر، وقتی مسئله خواستگاری مطرح شد، ذهنیت و شناختی از او نداشتم. تنها تصویرم از چهره الیاس این بود که یک‌بار آمده‌بود دم در سراغ برادرم. یادم هست وقتی در را باز کردم، بی‌اینکه سرش را بالا بیاورد، خیلی مودبانه گفت «ببخشید، برادرتون هستند؟» وقتی گفتم نه، تشکر کرد و رفت. حتی چهره‌اش را هم ندیدم. اول جواب رد دادم. گفتم «می‌خواهم درس بخوانم.» اما دو ماه بعد، شبی مادربزرگم آمد خانه ما و دوباره سر بحث خواستگاری باز شد. مادربزرگ خیلی تعریفش را می‌کرد. آنقدر بیخ گوشم خواندند که آخر راضی شدم و جواب بله دادم. آن هم به دو دلیل؛ یکی اینکه خانواده متدین و سالمی بودند و دوم اینکه الیاس پاسدار بود. زمستان ۸۲ عقد و شهریور ۸۳ زندگی مشترک‌مان را شروع کردیم. خانه اول‌مان یکی از اتاق‌های خانه پدری الیاس بود. با اینکه چهارده سال با هم تفاوت سنی داشتیم، روحیات‌مان به هم نزدیک بود و خیلی زود با هم کنار آمدیم. الیاس روحیات خاص خودش را داشت. می‌گفت «دوست ندارم توی حریم زندگی‌مون دروغ بیاد. دروغ باعث می‌شه خیلی از مشکلات جانبی به مسائل زندگی‌مون اضافه بشه.» می‌گفت «من سرباز آقام و هرجایی که دستور بدن، باید برم و اختیارم دست خودم نیست. هرجایی که آقا امر کنن، حتی اگه اون طرف مرزها هم باشه، باید جون‌مون رو بگیریم دست‌مون و بریم.» عاشق شغلش بودم و این مسائل را خیلی راحت قبول می‌کردم.
فاطمه، بچه اول‌مان بود که مرداد۸۶ به دنیا آمد. الیاس خیلی برایش ذوق می‌کرد و بی‌نهایت دوستش داشت. تا زمان شهادتش هم همین‌طور بود. آنقدر که وقتی بحث سوریه رفتنش پیش آمد، باور نمی‌کردم بتواند از فاطمه دل بکند. حتی دم رفتن یکی از عکس‌هایش را با خودش برد. دوازدهم خرداد ۹۲ محمد به دنیا آمد. ارتباط الیاس با بچه‌ها خیلی عالی بود. اصلا توی مسائل تربیتی استاد بود. تربیتش بیشتر عملی بود تا کلامی. با کارها و رفتارش به بچه‌ها امر و نهی می‌کرد و خوب و بد را یادشان می‌داد. مثلا نمازش را حتما جلوی بچه‌ها می‌خواند یا موقع اذان حتما صدای تلویزیون را کمی بیش‌تر می‌کرد تا آنها متوجه شوند موقع نماز است. اهل مطالعه بود. مخصوصا مرور رساله و قرائت قرآن. نهج‌البلاغه هم می‌خواند. به اشعار استاد شهریار هم خیلی علاقه داشت. قبل از رفتن به سوریه، تجربه حضور در اغتشاشات ۸۸ و مبارزه با گروه تروریستی پژاک را هم داشت. در این ماموریت‌ها خیالم راحت بود. نگرانش نمی‌شدم و مطمئن بودم برمی‌گردد.
موضوع سوریه رفتنش را بیست روز مانده به اعزام با من در میان گذاشت؛ وقتی همه کارهایش را انجام داده‌بود. اولش مخالفت کردم. غیر از نگرانی برای خودش، فکر بچه‌ها بودم. اما دلم را راضی کردم. به خودم گفتم «داری چی کار می‌کنی؟ تو همون کسی هستی که همیشه به حال شهدا غبطه می‌خوردی. حالا یه کسی توی خانواده‌ات پیدا شده که می‌خواد همون راه رو بره. اون وقت تو می‌خوای سدّ راهش بشی؟» به الیاس گفتم «من روی دلتنگی و احساساتم به تو پا می‌گذارم. برو. اما حرف مردم رو چی کار کنم؟» این را که گفتم، یک آن انگار زانوهایش سست شد. نشست روی زمین و چند لحظه توی فکر رفت. ولی یک لحظه انگار عزمش را جزم کرد. بلند شد و گفت «فقط به خدا توکل کن.»
من و بچه‌ها داشتیم تلویزیون تماشا می‌کردیم و الیاس وسایلش را جمع‌وجور می‌کرد. ظاهرا آرام بودم، اما توی دلم غوغایی به‌پا بود. بین عقل و دلم دوباره جنگ افتاد. کارهایش که تمام شد، آمد کنارم نشست. دستم را توی دستش گرفت و بی هیچ حرفی زل زد توی صورتم. برق اشک را توی چشم‌هایش می‌دیدم. سکوت و نگاهش یک دنیا حرف داشت. پنج دقیقه‌ای نشست و بلند شد رفت دنبال بقیه کارهایش. فقط خدا می‌داند در آن لحظات چه حالی داشت. اما مطمئنم خیلی برایش سخت بود. داشت از من و بچه‌ها و همه علاقه‌اش دل می‌کند. الیاس ۲۱ آبان رفت. پنج روز بعد از رفتنش آش پشت پا درست کردم. حس عجیبی داشتم. دوست داشتم خودم دم در تمام همسایه‌ها آش ببرم. هرکس کاسه‌ای آش برمی‌داشت و دعایی برای مسافرم می‌کرد. حتی به بچه‌های توی خیابان هم آش می‌دادم. با خودم می‌گفتم «این بچه‌اس. دلش پاکه. اگه برای الیاس دعای خیر کنه، حتما مستجاب می‌شه و الیاس من سالم برمی‌گرده.»
چند روز بعد از پختن آش، برای سلامتی الیاس مراسم دعای توسل گرفتم. راستش اصلا به شهادتش فکر نمی‌کردم. شاید فکر مجروحیتش را می‌کردم، اما با خودم می‌گفتم «مثل بقیه ماموریت‌ها حتما برمی‌گردد.» غافل از اینکه الیاس به شهادتش ایمان داشت. تابستان همان سال برای دوره آموزشی به قم رفت و برات شهادتش را از حضرت معصومه(ع) گرفت. اصلا وقتی از قم برگشت، زمین تا آسمان فرق کرده‌بود. دیگر از شوخی‌هایش خبری نبود. آرام و کم‌حرف شده‌بود و محبت و مهربانی‌اش چند برابر. حتی نگاه و رفتارش هم فرق کرده‌بود و این تغییر را به وضوح می‌دیدم. گاه و بی‌گاه حرف شهادت را پیش می‌کشید و وقتی می‌دید من چقدر به هم می‌ریزم، حرف را عوض می‌کرد. می‌خندید و مرا می‌خنداند. یادم هست وقتی می‌خواست وصیت‌نامه‌اش را بنویسد، به من گفت «بیا کنارم بشین.» بغض گلویم را فشار می‌داد. نگاهی به من انداخت و حال و روزم را که دید، دوباره سر شوخی‌اش باز شد و گفت «ببین، همه چی مال توئه. من دارم میرما! دیگه اختیاردار تویی. دیگه کسی نیست بگه کجا رفتی؟ چی کار کردی؟ چه جوری خرج کردی؟» این حرف‌ها را باخنده می‌گفت. اما بغضم ترکید. زندگی بی الیاس برایم طعمی نداشت.
روز چهارم آذر، الیاس شهید شده‌بود. ولی من دو هفته بعدش خبردار شدم. از آن روز به بعد، هرجا می‌رفتم، همه به احترام من بلند می‌شدند و با مهربانی با من برخورد می‌کردند. پیش خودم فکر می‌کردم، این‌همه عزت و احترام و محبت به خاطر سوریه رفتن الیاس است. حتی شبی خانه برادر الیاس شام دعوت بودیم. آنجا با کلی افتخار تعریف کردم که الیاس از بقیه دوستانش بیش‌تر با من تماس می‌گیره. الان که فکر می‌کنم، می‌بینم چقدر حال و روز برادرهای الیاس با حرف‌های من به هم ریخت. اما من اصلا به چیزی شک نکردم. مطمئن بودم الیاس برمی‌گردد. در طول آن دو هفته مهمان زیاد داشتم؛ همسران دوستان و همکارهای الیاس مدام به دیدنم می‌آمدند و من باز هم ذره‌ای شک نمی‌کردم. شبی که فردایش خبر شهادت الیاس را به من دادند، شام خانه خالم‌ام دعوت بودیم. بعد از شام به دلم افتاد سری به خانه پدرشوهرم بزنم. همین که گفتم «می‌خوام برم سری به پدر و مادر الیاس بزنم،» همه به تکاپو افتادند که مرا منصرف کنند. من هم تلاش می‌کردم هرطور شده، بروم آنجا.
وقتی وارد خانه شدیم، دیدم همه خواهر و برادرها و اقوام الیاس آنجا جمع‌اند. خواهر الیاس اولین نفری بود که به استقبالم آمد. مرا بغل کرد و زد زیر گریه. گفت «خیلی دلم برات تنگ شده‌بود.» گفتم «خب، من هم دلم براتون تنگ شده.» باز هم ذره‌ای شک نکردم. کمی آنجا بودم و برگشتم خانه مادرم. قبل از خواب با خواهر بزرگ‌ترم شروع کردیم به حرف زدن. خواهرم گفت «الهام، اگه آقا الیاس شهید بشه، تو چی کار می‌کنی؟» گفتم «یعنی من این لیاقت رو دارم؟ اگه قسمتم بشه، خدا رو شکر می‌کنم.» فردا صبح دوباره رفتم خانه پدرشوهرم. باز هم مهمان داشتند و این‌بار به جز اقوام، چند نفر از همسایه‌ها هم آنجا بودند. تعجب کردم. ولی باز هم فکرم به شهادت الیاس نرفت.
کمی که گذشت، خواهرشوهرم گفت «الهام، می‌گن الیاس تیر خورده.» گفتم «چی؟ تیر خورده؟» بلند شدم رفتم توی اتاقی که مردها بودند و از برادرشوهرم، حاج‌اصغرآقا، پرسیدم «ببخشید حاج‌آقا، الیاس تیر خورده؟» گفت «آره، ناراحت نباش. می‌گن پاش تیر خورده. ولی چیزی نیست.» گفتم «ای بابا، حالا گفتم چی شده؟ تیر که چیزی نیست. این‌همه آدم زخمی می‌شن. برمی‌گردن عقب. دوباره خوب می‌شن میرن. خوب می‌شه ان‌شاءالله.» بی توجه به اشک‌های حاج‌اصغر برگشتم اتاق خانم‌ها و نشستم. کسانی که نشسته‌بودند، دائم توی گوش هم پچ‌پچ می‌کردند. طاقتم طاق شد و گفتم «تو رو خدا یکی بگه اینجا چه خبره؟ هر چی شده، بگید. من آمادگی‌اش رو دارم.» عروس حاج‌اصغرآقا گفت «زن‌عمو، به احتمال 99 درصد عمو شهیده.» گفتم «شهید؟» صدای گریه بلند شد. گفتم «گریه نکنید. ما باید خدا رو شکر کنیم که الیاس رو توی این راه دادیم. اولش همه با ترحم و تعجب نگاهم می‌کردند و فکر می‌کردند شوکه شده‌ام. اما حالم خوب بود. فقط شهادت الیاس را باور نکرده‌بودم. طول کشید تا کم‌کم قبول کردم الیاس دیگر برنمی‌گردد. اوایل خیلی گریه می‌کردم. حتی نمی‌توانستم به خانه خودمان برگردم. همه جای خانه مرا یاد الیاس می‌انداخت. به در و دیوار خانه که نگاه می‌کردم، حالم بد می‌شد. تحمل هیچ کس و هیچ چیزی را نداشتم. مدام از خدا می‌خواستم ایمان و صبری به من بدهد تا بتوانم به خانه خودم برگردم.
در همه سال‌هایی که با الیاس زندگی کردم، وقتی می‌خواستیم مهمانی دعوت کنیم، همیشه با هم تقسیم کار می‌کردیم. کار خانه و آماده کردن وسایل پذیرایی با من و نگه‌داری بچه‌ها با الیاس بود. بچه‌ها را با خودش می‌برد بیرون تا من بتوانم راحت‌تر به کارهایم برسم. مهمانی هم که تمام می‌شد، به بهترین نحو ممکن از من تشکر می‌کرد؛ مهمان‌ها را که بدرقه می‌کردیم، توی حیاط می‌گفت «دستت درد نکنه. غذا عالی بود. همه چی عالی بود.» حالا خیلی حسرت آن روزها را می‌خورم. گاهی آرزو می‌کنم کاش دوباره تکرار شود. حالا وقتی مهمان برای‌مان می‌آید، جای خالی الیاس سر سفره توی ذوق می‌زند. مهمان‌ها را که بدرقه می‌کنم، می‌نشینم توی حیاط و یک دل سیر گریه می‌کنم. آنقدر این اتفاق تکرار شد که شبی به خوابم آمد؛ الیاس سر سفره نشسته بود. مهمان‌ها را بدرقه کردیم. مثل همیشه توی حیاط دست‌هایم را گرفت و گفت «خیلی غذات خوشمزه شده‌بود. ممنونم. همه چیز مثل همیشه عالی بود.»

نویسنده: زینب‌سادات سیداحمدی

مقاله ها مرتبط