۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com
سبز می‌شوم برای تو
سبز می‌شوم برای تو

سبز می‌شوم برای تو

جزئیات

شهید مدافع حرم جاویدالاثر محمدجواد رستمی به روایت زهرا حسن‌زاده / به‌مناسبت بیست و ششم خرداد سالروز شهادت شهید محمدجواد رستمی سال۱۳۹۵

26 خرداد 1404
زهرا با صدای هشدار، سراسیمه از خواب پرید و نگاهی به تلفن همراهش انداخت. پیام جدیدی آمده بود. با نفس عمیقی سینه‌اش را سبک کرد و پیام را خواند. خشکش زد. با چشم‌های گرد به صفحه تلفن خیره ماند. دستانش به لرزه افتاد. بغضی به گلویش چنگ می‌زد. از سرِشب دلش شور افتاده بود. انگار که چیزی شده باشد و او بی‌خبر از همه‌جا مانده باشد، اما حالا خبر را باور نمی‌کرد. پیام را چند مرتبه دیگر هم خواند:
- محمدجواد و همرزم ایرانی‌اش توی راهِ برگشت از عملیات گم شده‌اند!۱
همین چند روز پیش صدای محمدجواد را از پشت گوشی شنیده بود. توی صدایش انگار چیزی بود که تا به‌ حال نشنیده بود. چیزی شبیه شوق یا شاید هم بغض. همان وقتی که به زهرا گفته بود برایش دعا کند. دلش برای دیدن محمدجواد پر می‌کشید. هنوز یک هفته از رفتنش نگذشته بود، اما به قدر چند سال بی‌تابِ دیدنش بود. قطره‌های اشک یکی‌یکی از چشم‌هایش پایین می‌ریخت و صورتش را پُر می‌کرد. نگاهی به صورت پسرِ دو ساله‌شان انداخت که غرق خواب بود. دلش برای علی می‌سوخت. از خواب که بیدار می‌شد و مثل تمام این یک هفته سراغ پدرش را می‌گرفت، جوابش را چه باید می‌داد؟
سرش را روی زانوهایش گذاشت تا هق‌هقِ صدایش علی را توی خواب نترساند. گریه همیشه آرام‌اش می‌کرد، اما حالا مرهم نبود و قلبش آرام نمی‌گرفت. زیر لب دعاهایی را که از محمدجواد یاد گرفته بود زمزمه کرد؛ بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. الله‌لا‌الله‌الا‌هو‌الحی‌القیوم... چندبار خواند و دوباره شروع کرد. صدای دعاهایی که می‌خواند، توی سرش می‌چرخید. پلک‌هایش کمی سنگین شده بودند.
صورت محمدجواد برای لحظه‌ای از جلوی چشم‌هایش کنار نمی‌رفت. یادش نمی‌آمد اولین‌بار کی او را دیده بود. چند سالش بود که آمده بود توی این خانه؟ هر سال تابستان با پدر و مادر و خواهر و برادرش ساک‌شان را برمی‌داشتند و از یزد می‌آمدند تهران. یکی دو هفته توی همین خانه مهمان می‌شدند. پدرِ محمدجواد عموی مادرش بود و بزرگ فامیل. پدرش آقارمضانعلی و مادرش شُکریه‌خانم از همان سال‌هایی که آمده بودند ایران، هر سال تابستان به عموی مادر سر می‌زدند.
جنگ طالبان که توی افغانستان شروع شد، آن‌ها هم مثل خیلی‌‌ها خانه و شهر و کشورشان را گذاشته بودند و از کابل مهاجرت کرده بودند، اما مقصدشان مثل خیلی‌ها اروپا یا کانادا یا حتی ترکیه نبود. پدر می‌گفت حالا که آیت‌الله خمینی پرچم اسلام را توی ایران بلند کرده، هیچ کشور دیگری جای رفتن نیست. هرچند ماندن توی ایران برای مهاجرانی مثل آن‌ها سختی‌های خودش را داشت، اما این خاک را مثل افغانستان و یزد را مثل همان کابلی که تویش زندگی می‌کردند دوست داشتند. توی همان یزد بود که ازدواج کرده بودند و بچه‌هایشان به دنیا آمده بودند. زهرا همان‌جا زبان باز کرده بود و مدرسه رفته بود.
زهرا 15 ساله شده بود که محمدجواد حرف ازدواج را پیش کشید. آن روزها با این که زهرا سرش توی درس و کتاب بود، اما خواستگاران سِمِجی داشت که هیچ‌کدام باب دلش نبودند، اما محمدجواد فرق می‌کرد. قضیه را که فهمید، مِهر پسرِ سربه‌زیر و خوش‌صدای فامیل به دلش افتاد. پسری که کنار درس و کار، مداحی هم می‌کرد. درست مثل خود زهرا که یک سر و گردن از هم‌سن ‌و سال‌هایش بالاتر بود و عشق امامان، زبانش را به مداحی باز کرده بود. محمدجواد، هم این‌ها را می‌دانست و هم می‌دید که بین فامیل، چطور زهرا و پدر و مادرش اهل رعایتند.
با آن که زهرا سن‌ و سالش کم‌تر از دخترانی بود که توی فامیل ازدواج می‌کردند، اما هم او و هم بقیه می‌دانستند محمدجواد می‌تواند از پس یک زندگی بربیاید. سوروسات عروسی‌شان توی همین خانه به راه افتاده بود.
چهار سال زندگی‌اش با محمدجواد به چشم‌ به‌ هم‌ زدنی از جلوی چشم‌هایش رد شد. همه مهربانی و عشقی را که با او و کنار او چشیده بود هم، اما آن روزِ خاص را نمی‌توانست فراموش کند. خواب ‌و بیدار بود که حس کرد محمدجواد ساکی را توی دستش گرفته و بالای سر علی ایستاده و نگاهش می‌کند. توی نگاهش پُر از حرف بود، اما بی‌آن که چیزی به زبان بیاورد، سلانه‌سلانه از خانه بیرون رفت. مثل همیشه نبود. گوشی‌اش را هم جا گذاشته بود. دلش شور افتاد. صبحانه علی را که داد، گوشی را برداشت و با علی رفت سمت مغازه. کرکره هنوز پایین بود و خبری از محمدجواد نبود. همان‌جا نشست تا شوهرش برگردد. علی مدام نق می‌زد و کلافه‌اش کرده بود. آفتاب وسط آسمان بود که طاقتش طاق شد. گوشی را روشن کرد تا شاید ردی از محمدجواد پیدا کند. توی گوشی‌ دوتا فیلم بود که تا به‌ حال ندیده بود. محمدجواد از خودش فیلم گرفته بود. کلی حرف برای او و علی ضبط کرده بود. زهرا را به علی سپرده بود که بعد از او مردِ خانه باشد و علی را به خدا. خداحافظی کرده بود و گفته بود که می‌رود سوریه.
زیر پای زهرا خالی شد. نمی‌توانست روی پایش بماند. نقش زمین شد و مات و مبهوت به علی خیره ماند. گیج شده بود. فکرش را هم نمی‌کرد محمدجواد تصمیمش را عملی کند. یک سال بود که حرف رفتن را پیش کشیده بود. زهرا مخالفتی نداشت، اما پیش خودش فکر کرده بود این هم مثل همه رویاهایی است که توی دلِ شوهرش بوده و هیچ‌کدام‌شان عملی نشده. مثل حوزه رفتنش یا ادامه تحصیلش توی دانشگاه یا قهرمانی توی دومیدانی و حافظ قرآن شدن و هزارتا آرزوی ریزودرشت دیگر که به بهانه مهاجر بودن و ایرانی نبودن، نمی‌توانست به‌شان برسد. شاید اصلا به همین خاطر بود که محمدجواد آرزو می‌کرد کاش یک مهاجر نبود.
محمدجواد پناه برده بود به حضرت معصومه(س) و توی حرمش، جلوی چشم‌های خود زهرا آن‌قدر گریه کرده بود و زار زده بود که راهی برای رفتنش به سوریه باز شود. به زهرا گفته بود ناموس اسلام برایم فرقی با ناموس خودم ندارد و نمی‌توانم به بهانه مهاجر بودن از حضرت زینب دست بکشم. زهرا اما چشمش آب نمی‌خورد که این‌بار هم کارش درست بشود و برود. شاید هم خیال می‌کرد مسئولیت زندگی و از همه مهم‌تر پدر شدن، پایش را سست می‌کند ولی انگار این‌دفعه اشتباه کرده بود.
همه فامیل و آشنایان بسیج شدند تا محمدجواد را پیدا کنند. انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین. سه روز تمام گذشت تا او را توی یکی از پادگان‌های یزد پیدا کردند. محمدجواد رفته بود آموزش ببیند و از همان‌جا برود سوریه. زهرا و پدر و مادرِ محمدجواد همان روز بلیت گرفتند و رفتند یزد و جلوی پادگان بست نشستند که او را ببینند. شب شده بود که محمدجواد از در پادگان بیرون آمد. زهرا اول نشناختش. قیافه‌اش عوض شده بود. ضعیف‌تر شده بود، اما توی صورتش نور بود. بوی عطر عجیبی هم می‌داد. بویی که پیش از آن به مشامش نرسیده بود. زهرا دستپاچه به طرفش رفت، اما چند قدم مانده به او زمین خورد و نتوانست قدم از قدم بردارد. محمدجواد خودش را رساند کنار زهرا. با این که توی آن چند روز خودی نشان داده بود و فرمانده، مسئولیت 130 سرباز را به او داده بود، اما پیش زهرا که رسید کم ‌آورد. نگاهی به چشم‌های نمناک او انداخت و تا ته دلش را خواند. زهرا آمده بود از زیر قرآن ردش کند، سیر نگاهش کند و خودش راهی‌اش کند که به سلامت برود و برگردد. می‌دانست زهرا شریکی نیست که جلویِ رفتنش را بگیرد، اما با دلتنگیِ ندیدنش چه کند؟ دست‌های لرزان زهرا را گرفت و چشمش را به چشم‌های درشتش دوخت. می‌خواست دل او را گره بزند به دل حضرت زینب(س).
علی انگار خواب بدی دیده بود که یکهو صدای گریه‌اش بالا رفت. زهرا پسر کوچکش را ساکت کرد. پتویش را بالا آورد که سرما نخورد. اشک‌هایش را پاک کرد و رفت سروقت کمد. از لای آلبوم عکس‌های عروسی‌شان وصیتی را که محمدجواد نوشته بود بیرون کشید. توی این یک هفته، هر شب با اشک این نامه را خوانده بود. از همه خط‌ها و کلمات رد شد و به خط آخر رسید: زهراجان! خانه را مرتب کن. مراقب پدر و مادرم و علی باش. منتظرم بمان تا برگردم...
زهرا نگاهی به سر و روی خانه انداخت. توی این هفت روز که محمدجواد نبود، خاک از در و دیوار خانه بالا رفته بود. کلی کار داشت. باید یک خانه‌تکانی درست و حسابی می‌کرد. نگاهی به صورتش توی آینه انداخت. باید به خودش هم می‌رسید. لباس سبز عروسی‌اش۲ که اولین‌بار محمدجواد آن را به تنش دیده بود، برداشت و به پولک‌های طلایی‌اش دست کشید. باید لباسش را می‌برد اتوشویی. دلش می‌خواست محمدجواد که برمی‌گردد، توی همین لباس او را ببیند. اشک‌هایش را از روی صورتش پاک کرد و تصویر روزهایی را در ذهنش ورق زد که محمدجواد برگشته و زندگی کوچک سه نفره‌شان دوباره جان گرفته است.

پی‌نوشت:
۱. محمدجواد رستمی از اواخر سال‌1395 در منطقه مِعراته سوریه به همراه یکی از هم‌رزمان ایرانی‌ا‌ش مفقود شد و پیکرش تاکنون بازنگشته است.
۲. لباس سنتی افغانستان که زنان در جشن عروسی آن را تن می‌کنند به رنگ سبز است و نشانه برکت و آرامش در زندگی است. نام محلی آن گَند است.

نویسنده: زینب پاشاپور

مقاله ها مرتبط