برای شهدای ۱۷ شهریور و بازماندگانشان.
برای آنها که حسرت سبک کردن دل، کنار مزار عزیزانشان تا همیشه دنیا بر دلشان ماند.
با تمام قدرت رسول را صدا میزد. ولی هیچ صدایی از گلویش در نمیآمد. بغض در سینهاش گره خورده و راه نفسش را بسته بود. چند بار صدایش زد. فایده نداشت. فقط لبهایش به هم میخورد. رسول دور میشد و در مه فرو میرفت. خواست دنبالش بدود. نتوانست تکان بخورد. انگار فلج شده بود.
چشمهایش را باز کرد. عرق سرد در همه تنش جوشید. نفسش انگار تازه راه خود را پیدا کرده باشد سینهاش را تندتند بالا و پایین میکرد. در اتاق چشم گرداند. خیالش راحت شد که خواب دیده است. نور آفتاب از پنجره تا وسط فرش لاکی خوابیده بود. نگاه خوابآلودش افتاد به عکس لبه طاقچه. کنار ضریح ایستاده بودند. دست رسول روی سینهاش بود. آرام توی رختخواب نشست. احساس میکرد تنش را کوبیدهاند. صدای سوت کتری اتاق را پر کرده بود. صبحانه رسول را که میداد دوباره می خوابید. هوس چایی شیرین کرد. خواست بلند شود که بچه تکان خورد. دست گذاشت روی شکمش.
دل خودش هم ضعف میرفت. کره و پنیر توی یخچال بلور خانم بود. دلش میخواست قبل از به دنیا آمدن بچه یخچال بخرند.
بلور خانم پای تشت چنبک زده بود. موقع رخت شستن دامنش را جمع میکرد و مچهای پرگوشتش پیدا میشد. لباسها را که چنگ میزد جیرینگ جیرینگ النگوهایش در آب فرو میرفت. آفتاب تا ته حوض فرو رفته بود. عزیزه آمد توی حیاط. پیراهن چیندار گلقرمزش تا زیر زانو میرسید. پاهای ورم کردهاش را توی دمپایی جا داد. سلام کرد. بلور خانم زیر چشمی براندازش کرد. سری تکان داد و نچنچی کرد.
درر همین چند ماه که مستاجرش بودند فهمیده بود باید غرغرهای بلور خانم را نشنیده بگیرد.
غر که میزد صدایش را میانداخت توی دماغش. حیاط را تازه آب و جارو کرده بود. عزیزه با بیحالی دمپاییهایش را روی زمین کشید. بوی خاک نم خورده توی سرش پیچیده بود. گیج خواب لب حوض زانو زد. با اولین مشت آب خواب از سرش پرید.
**
صدای اذان مسجد در خانه پیچید. آفتاب وسط آسمان بود. آب از رختهای روی طناب چکه می کرد. سبد ریحان در دستش بود.
آشپزخانه آنطرف حیاط بود. برای همین سر یخچال رفتنش از چشم بلور خانم دور نمیماند.
بوی ریحان تازه می خورد زیر دماغش.
- مثل اوندفعه نرم ببینم همه چی آب شده.
با خودش فکر کرد شوهربلور خانم از دست همین اخلاق بدش جوانمرگ شده. بدون جواب رفت سمت اتاقشان. سنگین شده و سخت راه میرفت. خواست پرده توری را کنار بزند که با صدای زنگ بلبلی گل از گلش شکفت. رسول بود. پنجشنبهها صاحب کارش زود تعطیل میکرد. خوشحال پلهها را برگشت پایین. رفت سمت در. بلور خانم پشت چشمش را نازک کرد.
دست به زانو گرفت و هیکلش را از زمین کند. چادرش را از روی بند رخت کشید و انداخت روی سرش. صورت رسول قاب نگاهش را پر کرد. لباسش چرک و روغنی بود. رد سیاه عرق تا بغل گوشش دیده میشد. با سلام عزیزه خستگی از صورتش محو شد. هندوانه توی دستش را داد بغلش.
**
تازه از حمام آمده بود. لپهای گل انداخته. چشمهای عسلیاش از کف صابون قرمز بود. آب از موهایش چکه میکرد پشت پیراهنش. جلوی آینه ایستاد. دست گذاشت روی شکم برآمدهاش. گودی کمرش چند برابر شده بود. قیافه ورم کردهاش را دوست نداشت. دست برد پشت سرش و موهایش را جمع کرد. بلور خانم مطمئن بود بچه دختر است. رسول عاشق دختر بود. از الان ذوق پیراهن چیندار پوشیدنش را داشت.
- عزیزه جاها رو انداختم. نمیای؟ دیر وقتِ.
دست به سینه در چهارچوب در ایستاده بود و نگاهش میکرد. با صدایش رشته افکارش پاره شد. دستش هنوز روی شکمش بود. بچه تکان خورد.
- آخی! رسول! صدات رو که شنید تکون خورد. بیا ببین.
چهره رسول باز شد. برای به دنیا آمدن و بغل کردنش لحظه شماری میکرد. جلو آمد...
**
زیر سقف آسمان دراز کشیده بودند. رسول دستهایش را تا کرد زیر سرش. آسمان و ستارههایش از توی پشهبند مات بود. از ظهر صد بار حرف های حاجاقا را در سرش دوره کرده بود. دیگر دلش طاقت نمیآورد. میدانست عزیزه چقدر از شنیدن خبر خوشحال میشود.
- امروز حاجاقا رحمانی رو دیدم.
چالاک آرنجش را خم کرد و دستش تکیه گاه سرش شد. رو به عزیزه. دهانش را پر کرد تا بگوید وامشان حاضر است. ولی دید عزیزه خوابش برده. قفسه سینهاش با آهنگ نفسهایش بالا و پایین میشد. خوشحال شد که نتوانست بگوید. تصمیم گرفت تا روزی که با یخچال بیاید خانه عزیزه از گرفتن وام باخبر نشود. این طوری حسابی ذوقزده میشد. پشتبام که می خوابیدند گنبد مسجد و گلدستههایش پیدا بود. نور سبز دور گلدستهها را سیر میکرد. حاجاقا رحمانی توی همین مسجد عقدشان کرده بود. نفسش را کشدار و طولانی بیرون داد. با شیرینی خاطرات آنروزها ته دلش غنج رفت. عزیزه را نگاه کرد. نور مهتاب صورتش را روشن کرده بود. طوری که بیدار نشود دسته موهایش را آرام از پیشانیاش کنار زد. فرو رفته بود توی آنروزها. خاطرات در سرش جولان میدادند که خواب پلکهایش را سنگین کرد و افکارش را مبهم. صبح زود باید بیدار میشد. به عزیزه قول کله پاچه داده بود.
**
پارچ آب را عمداً پر کرده بود که صبح برای وضو گرفتن مجبور نباشد برود پایین. سلام نمازش را که داد خزید زیر پشهبند. ملحفه را تا بیخ گوشش بالا کشید. زانوهایش را جمع کرد زیر شکمش. هوای ترد صبح تنش را مورمور میکرد. دهانش طعم خواب میداد. جای خالی رسول را نگاه کرد. رفته بود کلهپاچه بگیرد. دلش ضعف رفت. حسابی گرسنه بود. چشمهایش را بست. دوست داشت باز هم بخوابد. صدای گنجشکها در جانش مینشست.
چهچهه کشدار زنگ بلبلی از جا کندش. تا از پشهبند بیرون بیاید با مشت و لگد افتادند به جان در. اضطراب تلخی ته دلش منفجر شد. مشت و لگدها محکمتر میشد. قلبش ته گلویش میکوبید. روی پلهها پایش پیچ خورد. تنش به عرق نشست. دو دستی نردبام را چسبید. کم مانده بود در از پاشنه در بیاید. پایین آمد. پاهای سنگینش را دنبال خود میکشید. بلور خانم از لای در افتاد توی حیاط.
- چادر سرت کن، بدو دختر. شوهرت رو بردن.
تنش سرد و داغ شد. بدون حرف، مات بلور خانم شده بود.
**
پشت در بیمارستان نشسته بود. سرش را تکیه داده بود به نردهها. مادر کنارش نشسته بود. توی سینهاش میکوبید.
- خدایا! این چه مصیبتی بود دامنمون رو گرفت.
صدای مادر را از دوردستها میشنید. خیره شده بود به روبهرو. اما جای دیگری را میدید. توی این سه روز میدان ژاله و جوی پرخونش از جلوی چشمش کنار نمیرفت.
بلور خانم جلو میدوید. عزیزه هم دنبالش. مردم با سرعت از بغلش میگذشتند. فقط صورتهایشان را میدید. صداها برایش مبهم بود. گاردیها اطراف میدان ژاله را پر کرده بودند. نشد جلوتر بروند. راهشان بسته بود. ماشین آبپاشی آسفالت را میشست. صدای فشفش آب. بوی باروت سوخته و خون سرش را پر کرده بود. نمیفهمید چهخبر شده. چشم گرداند دنبال رسول. پیدایش نکرد. دست به درخت گرفت. بوی خون دلش را آشوب میکرد.
- همینجا بشین ببینم کجا بردنشون.
نشست لب جوی آب. بلور خانم را که دوید بین مردم با چشم دنبال کرد. سراسیمه از هرکس چیزی میپرسید. پیرمردی توی سرش میزد و به ترکی چیزهایی میگفت. سر و صداهای اطرافش داشت واضح میشد.
- امروز که حکومت نظامی نبود؟!
- چرا! نصفه شب اعلام کردن.
حرفها در سرش چرخ می خورد. ولی جرأت نمیکرد از کسی چیزی بپرسد. گوشه چادرش آویزان شده بود توی جو. دست برد جمعش کند. خشکش زد. سیل خونابه از مقابل نگاه وحشتزدهاش میگذشت. ماشین هنوز مشغول شستن خیابان بود.
داداش محسن از دور در قاب نگاهش جا گرفت. با پیراهن مشکی شکستهتر به نظر میرسید. شقیقههایش به سفیدی نشسته بود. بلند شد ایستاد. مادر طاقت نیاورد تا برسد. چادرش را از دور کمرش روی سرش انداخت. جلو دوید.
- بیشرفها تحویل نمیدن. میگن خودشون خاکشون کردن.
قبل از این که پیرزن چیزی بپرسد داداش آب پاکی را ریخت روی دستش. صدای محسن در سرش تکرار میشد. همه جا سیاه شد. با زانو روی زمین آمد.
نویسنده: عرفان