۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

رسم همسایگی

رسم همسایگی

رسم همسایگی

جزئیات

نیم نگاهی به حماسه هویزه/ به‌مناسبت ۱۶دی، سالروز شهادت حماسی شهدای هویزه

16 دی 1403
انقلاب، دست شیوخ مرتجع را حسابی از هویزه کوتاه کرده بود. تازه مردم از شر آنها راحت شده بودند بعثی‌ها تمام تلاش‌شان را می‌کردند تا با فعال کردن تبلیغات زیاد و القا کردن افکار پان عربیسم در منطقه، مردم را به سمت خودشان بکشانند. پس از کلید خوردن «جبهة التحریر العربستان» در خوزستان، هویزه با پادگانی که عراق در مرز ایران درست کرده بود. از شیطنت‌های بعثی‌ها در آن زمان نبود.
جنگ که شروع شد از روستاهای اطراف هویزه آمدند در شهر و هویزه اولین بار در عصر ۳۱ شهریور ۵۹ به خود ترافیک دید. آخر همه پناه آورده بودند به شهر، مخصوصاً مدارس و مسجد جامع هویزه.
چند پاسدار از اهواز آمده بودند هویزه تا یک نیروی مردمی ‌درست و حسابی جمع و جور کنند و بتوانند جلوی بعثی‌هایی که همینطور به شهر نزدیک می‌شدند را بگیرند. تا ساعت چهار کلی جوان جمع شدند، آماده دفاع از شهر. نیم ساعت بعد حامد جرفی بخش‌دار هویزه پشت بی‌سیم خبر از نزدیک شد بعثی‌ها به شهر را می‌داد. جواب پیام، تکبیر جوانانی بود که در مسجد جامع جمع شده بودند. آن چند پاسدار داشتند تا صبح جوانان را آماده نبرد می‌کردند. از ورزش تا کار با اسلحه. مردم هم که آنها را می‌دیدند کلی روحیه می‌گرفتند.
ساعت ۱۰ صبح که شد یک عده از جوانان را بردند پاسگاه شهابی. پاسگاهی که همه دار و ندارش چند تا ژ- ۳ بود و یک کالیبر ۵۰ که فقط می‌توانست تک تیر بزند. خب معلوم بود که محافظان پاسگاه نمی‌توانند عقب‌نشینی کنند و در نهایت مجبور می‌شوند به عقب نشینی.
پاسگاه شهابی سقوط کرد. همانطور که پاسگاه‌های خاتمی و حمید سقوط کردند. هواپیماهای عراقی هم هویزه را از بمباران‌شان بی‌نصیب نگذاشتند. البته بمباران به علاوه عروسک باران! عروسک باران به خاطر هوشیاری مردم فقط یک نفر تلفات داشت: پسر بچه‌ای به نام سقراط.
کودکان دیگر مشغول پر کردن گونی‌های شن بودند، آخر هویزه نباید سقوط می‌کرد. هیچکس امیدش را از دست نداد. حتی وقتی رادیو خبر سقوط تپه‌های الله‌اکبر و بستان را برای مردم خواند.
پنج روز از شروع رسمی جنگ گذشته بود. قشون صدام همه روستاهای اطراف هویزه را گرفته بودند. نزدیک صبح روز پنجم که هفت تا میگ پیشکش ارتش سرخ شوروی هویزه را به خاک و خون کشیدند و مقدمات ورود قوای ارضیه بعث را به درون شهر فراهم کردند.
نزدیک ظهر پمپ بنزین و پاسگاه ژاندارمری هم افتاد دست عراقی‌ها؛ اما هنوز کسی ناامید نبود. بچه‌های جهادسازندگی برای اینکه بلدوزرها و امکانات مهندسی دست بیگانه نیفتد همه را بردند اطراف شهر قایم کردند.
عراقی‌ها آرام وارد شهر شدند و به دلیل تبلیغات گسترده‌ای که خود رژیم بعث انجام داده بود مبنی بر اینکه همه اعراب منطقه طرفدار رژیم بعثی هستند و با نیروهای عراق درگیر نخواهند شد لذا در ابتدا برای مردم عادی شهر مزاحمتی ایجاد نکردند، زیر سرنیزه‌هایشان. شب که شد شایعات زیادی در شهر پخش شد مبنی بر دستگیری بچه حزب اللهی شهر توسط بعثی‌ها. جوانانی که در یکی دو ماه پیش از شروع رسمی جنگ توسط عوامل خلقی عرب شناسایی و آمارشان رسیده بود دست عراقی‌ها. جو ناامنی و اضطراب همه شهر را گرفته بود. آب و برق شهر هم یکی دو روزی بود که قطع شده بود. از این رو جوانترها مامور می‌شدند از نهر آب بیاورند.
«سهام» اولین دختر قربانی این فداکاری‌ها بود. سهام با عده‌ای از دختران رفته بود کنار نهر. عراقی‌ها مزاحم‌شان شدند و از دور کوزه سفالی روی سر یکی از دختران را هدف قرار دادند. سهام رفت جلوی عراقی‌ها و به آنها اعتراض کرد که: نامردها چرا نمی‌گذارید آب ببریم؟ مگر شما شمر هستید؟
پاسخ اعتراض سهام گلوله‌ای بود که به پیشانی‌اش اصابت کرد. خبر شهادت سهام توسط بعثی‌ها به سرعت همه جا پیچید و به غیرت خیلی‌ها برخورد. خشم مردم به حدی بود که تشییع سهام تبدیل به تظاهرات شد به حدی که عراقی‌ها جرئت تیراندازی هم نکردند و فقط مستمع شعارهای «الموت لصدام» و «الموت لبعثیه» بودند. تظاهرات به مبارزه گسترده تبدیل شد و عراقی‌ها صبح ۱۰ مهر با دادن تلفات زیاد مجبور به عقب نشینی شدند. مبارزان خوشحال با خیال راحت اسرای عراقی را به اهواز فرستادند. غیر نظامیان هم از این فرصت استفاده کرده، شهر را به مقصد نقاط دیگر خوزستان ترک کردند. هویزه ماند و نظامی‌ها. البته برخی غیر نظامیان هم بودند که می‌گفتند حاضریم در هویزه بمانیم و بمیریم.
اواسط آبان بود. عراقی‌ها آرایش جدیدی گرفته بودند و برای دشت آزادگان دندان تیز کرده بودند. خیلی از مدافعان شهر رفته بودند سوسنگرد تا آنجا سقوط نکند. چون می‌گفتند سقوط سوسنگرد یعنی هویزه فاتحه! رفته بودند و کلی هم شهید داده بودند. مردم شهر که باخبر شدند انگار امیدشان ناامید شد، تا اینکه ۲۷ آبان اتفاقات خوبی در هویزه افتاد.
یک عده دانشجو به همراه سید حسین علم الهدی آمدند هویزه تا جلوی عراقی‌ها بایستند. در دبستان ابن سینا جلسه گذاشتند. هویزه نقطه مهمی بود که اگر تقویت می‌شد می‌توانست عقبه دشمن را تهدید کند و رابطه نیروهای عراقی را در بستان و جفیر قطع کند. برای رسیدن به این هدف تیم علم الهدی تصمیم می‌گیرند اول یک سری عملیات ایذایی علیه عراقی‌ها انجام دهند تا روحیه‌شان ضعیف شود. پس شدند سه تا گروه ۱۰ نفره تا برسند به حومه هویزه و مسیر ورود به شهر را برای تانک‌ها ناامن کنند. هرکدام یک مین ۱۸ کیلویی ضد تانک به همراه داشتند که باید بعد از رسیدن به جاده مورد نظر بخشی از جاده را مین گذاری می‌کردند. و این کار شد، در ۱۰ دقیقه؛ اما موقع برگشت گم شدند. نشان‌شان خودرویی بود که به وسیله آن بخشی از راه را آمده بودند. هرچه می‌گشتند خودرور را پیدا نمی‌کردند. اما بالاخره توانستند از طریق تیرهایی که از سمت عراق شلیک شد و پاسخی که از سمت نیروهای ایرانی داده می‌شد برگردند هویزه. عملیات بعدی تیم علم الهدی نابود کردن پلی بود که عراقی‌ها می‌خواستند روی کرخه بزنند تا راحت‌تر بیایند دشت آزادگان. پل را که ساختند فقط مانده بود روی آن را با خاک بکوبند که... گروه علم الهدی پل را با نفربری که رویش داشت تردد می‌کرد، بردند هوا!
چند روزی همه چیز به نفع بچه‌های سپاه هویزه بود. اما تبلیغات صدام و بعثی‌ها روی مردم هویزه تمامی نداشت. بعثی‌ها می‌گفتند که مردم هویزه عرب هستند و هوادار صدام. حسین علم الهدی هم وقتی دید اوضاع این طوری است سه دی ماه عده زیادی از مردم هویزه و سایر نقاط دشت آزادگان را برد پیش امام. حضرت امام(ره) در ملاقاتی که در پنج دی ماه با مردم منطقه دشت آزادگان انجام گرفت، فرمود: اسلام آمده است تا تمام ملل دنیا را، عرب را، عجم را، ترک را، فارس را، همه را با هم متحد کند و یک امت بزرگ به نام اسلام در دنیا برقرار کند.
مردم حالا به مبارزه درست و حسابی با بعثی‌ها امیدوار شده بودند. اما واقعا فقط با نیروهای مردمی نمی‌شد. ارتش باید وارد عمل می‌شد. افکار عمومی خصوصاً مردم خوزستان حسابی فشار می‌آوردند که پس ارتش چرا کاری را شروع نمی‌کند. همه چشم‌ها به دهان ابوالحسن بنی صدر فرمانده کل قوا دوخته شده بود. بنی‌صدر هم وقتی دید که دیگر نمی‌تواند در این اوضاع درگیری‌های داخلی سیاسی را به جنگ ارجحیت دهد خطاب به فرماندهان ارتش گفت: به هر ترتیبی که هست، برای عملیات آفندی طرح ریزی کنید. من دیگر در مقابل نظریات و خواسته‌های مردم و رهبران مذهبی قدرت مقاومت ندارم. یا باید طرحی را تهیه و اجرا کنید و یا اینکه بروید در رسانه‌های گروهی صریحاً علت عدم امکان اجرای عملیات آفندی را برای مردم توضیح بدهید.
صبح ۱۴ دی حسین علم الهدی کار ساماندهی حدود ۳۰۰ نیرو را آغاز کرد. نیروهایی که ۱۵۰ نفرشان دانشجوهایی از همه جای مملکت بودند. کار آماده کردن نیروها تا پاسی از شب طول کشید. آخر فردا قرار بود عملیات بزرگی با مشارکت ارتش شکل بگیرد و شر بعثی‌ها از دشت آزادگان کنده شود.
عملیات ساعت ۱۰ صبح شروع شد. اولش تیپ سه لشکر ۱۶ زرهی قزوین با دو گروهان از سپاه حرکت سریعی را از محور ابوحمیظه به سمت سوسنگرد شروع کرد. نیروهای ایرانی از طریق شکافی که در بین عراقی‌های مستقر در کرخه پیدا کرده بودند توانستند پشت بعثی‌ها در بیایند. البته این نبرد سه تانک ما را هم روی مین برد، چون مین‌های کاشته شده توسط عراقی‌ها جمع آوری نشده بود.
از آن طرف بچه‌های تیپ یک لشکر 16 با پنج گروهان از بچه‌های سپاه از هویزه حرکت کردند و رفتند سمت جنوب رودخانه کرخه. خلاصه تا ظهر تیپ ۴۳ زرهی ارتش عراق محاصره شد و همه منتظر بودند که لشکر ۹۲ زرهی اهواز حرکت کند و کار را در منطقه تمام کند؛ اما همچنین اتفاقی تا عصر نیفتاد. نیروهای فاتح هم متأسفانه به دلیل انجام ندادن اقدامات مهندسی برای تامین نیروها و ایجاد سنگرهای متعدد به راحتی در دشت باز در تیررس عراقی‌ها قرار داشتند.
عراقی‌ها متوجه ماجرا شدند به همین خاطر شروع به اجرای آتش کردند. آتش عراقی‌ها روی سر ایرانی‌هایی که جان پناهی نداشتند، شدت زیادی گرفت و تا ساعت دو بعد از ظهر ۱۶ دی ماه ادامه داشت. در حالیکه فرماندهان از بالا دستور پیشروی می‌دادند جنگنده بمب افکن‌های عراقی کاری کردند که فکر پیشروی به ذهن کسی خطور نکند.
آیت الله خامنه‌ای نماینده امام(ره) در شورای عالی دفاع هم حضور یافت و رزمنده‌ها توانستند ۵۰۰ متری پیشروی کنند. اما ساعت سه و نیم عصر مجددا موشک‌های هوا به زمین از سوی جنگنده‌های عراقی هم حرکت ایرانی‌ها را متوقف کرد و هم یک انبار مهمات را به کلی منهدم کرد. تا ایرانی‌ها بیایند و به خودشان بجنبند عراقی‌ها به اندازه یک لشکر نیروی تازه نفس به استعداد شش هزار تفنگدار از جنوب به هویزه آوردند. این لشکر تا می‌توانست منطقه را در هم کوبید و به سرعت پیشروی را آغاز کردند. تانک‌ها بدون هیچ مانعی حرکت می‌کردند و نیروهای ارتش هم عقب نشینی را به قرار ترجیح دادند. تنها مانعی که بر سر راه گردان تانک‌ها وجود داشت گروه حسین علم الهدی بود.
حسین و ۱۴۰ نفر دانشجوی پیرو خط امام و پاسدار بدون اینکه فهمیده باشند ارتشی‌ها عقب نشینی کرده‌اند، مبارزه کردند و بعد از ساعتی فهمیدند که در محاصره کامل تانک‌ها قرار گرفته‌اند. نبرد نابرابر کلاشنیکف و آرپی جی هفت با فولاد آبدیده بسیار دیدنی بود. نبردی که نتیجه‌اش شهادت همه نیروهای ایرانی در محاصره بود.
عراقی‌ها پس از پیروزی در این عملیات به سرعت به سمت هویزه حرکت کردند. به نیروهای نظامی داخل هویزه هم دستور داده شد که هویزه را تخلیه کنند. پاسگاه‌ها، مراکز مقاومت و ساختمان بانک ملی –که کانون امدادرسانی به مجروحان بود- هم تخلیه شد، البته پزشکی به نام دکتر مولا ماند تا به آخرین مجروحان نظامی و غیرنظامیانی که شهر را ترک نکرده بودند رسیدگی کند. دکتر مولا تمام تلاشش را کرد و بغضش آنجا ترکید وقتی که شهادت یک زن باردار و جنینش را دید. صبح ۲۰ دی بالاخره دکتر مولا آمبولانسی پیدا کرد تا پیرزن و نوه مجروحش را از هویزه خارج کند. هویزه‌ای که مدام زیر باران گلوله توپ و خمپاره بود. و هنوز بودند مردمی که بدون ارتش هم بتوانند مقاومت کنند.
۱۹ دی عراقی‌ها وارد شهر شدند و شروع به پاکسازی نظامیان کردند. یک جیپ عراقی پسر بچه عربی را دید که عکس امام(ره) را با خود داشت. سرگرد عراقی پیاده شد و گفت: پسر، پدر و مادرت کجایند؟ پسرک گفت: پدرم جزو نیروهای علم الهدی‌ست و رفته با شماها بجنگه. ما امام رو دوست داریم. ایناهاش، عکس امام همیشه تو جیب منه.
سرگرد عکس امام(ره) را گرفت و پاره‌اش کرد. و داد زد: خمینی را فراموش کنید.
پسرک سرش را پایین انداخت و تکه پاره‌های عکس امام(ره) را جمع کرد و بوسید و بعد رفت سمت سرگرد و به صورتش تف کرد. سربازها خواستند او را به رگبار ببندند. اما سرگرد با دستش اشاره‌ای کرد و مانع شد. بعد کلتش را بیرون کشید و پیشانی پسر را هدف قرار داد. ثانیه‌ای نشد که سرگرد و سه سرباز همراهش توسط یکی از نیروهای مردمی به رگبار بسته شدند.
خبر به عراقی‌های دیگر که منتظر ورود به هویزه بودند رسید. تا ۲۷ دی بقیه عراقی‌ها جرئت نمی‌کردند به صورت تمام عیار وارد شهر شوند. در حالی‌که هویزه در محاصره کامل قرار داشتند. ۲۷ دی این اتفاق افتاد و هویزه سقوط کرد. اولین کار، غارت منازل هویزه بود و هم کشتن هر جنبنده‌ای که در هویزه می‌دیدند.
نظامیان عراقی در خاطراتشان گفته بودند: وقتی هویزه به دست ما سقوط کرد، در شهر فقط یک زن و شوهر پیر و دختر جوان‌شان مانده بودند. آنها توانایی رفتن از شهر را نداشتند. شبی سر وصدای زیادی از خانه آن پیرمرد و پیرزن بلند شد. ما به آنجا رفتیم. پیرزن فحاشی می‌کرد. او به همه مقامات عراقی توهین می‌کرد. وقتی علت را پرسیدم معلوم شد پنج تن از نظامیان ما شبانه به خانه هجوم برده، به دختر آنها تجاوز کرده بودند. بعداً دختر آنها را کشتند. پیرزن هم روی سرش نفت ریخت و خود را سوزاند. پیرزن در حالی که در آتش می‌سوخت جیغ می‌کشید و به این طرف و آن طرف می‌دوید. پیرزن سرانجام روی زمین افتاد و ذره ذره سوخت. پیرمرد را هم در حالی که ضجه می‌زد کشان کشان تا رودخانه بردند. ستوانی به نام کریم دست و پای پیرمرد را با سیم تلفن بست و بعد او را در رودخانه انداخت. پیرمرد چند بار در رودخانه بالا و پایین رفت و بعد ناپدید شد. اموال خانه هم به غارت رفت. مثل بقیه خانه‌ها. از یخچال، فرش، رادیو و سایر لوازم خانگی چیزی به جا نماند. بیشتر آنها را به شهر بصره بردند. شنیدم مردم بصره از خریدن آنها اکراه داشتند. زیرا آنها را اموال غارت شده مسلمین می‌دانستند ولی بین نظامیان بعثی این اسباب خرید و فروش می‌شد.
... اما رادیو عراق همچنان ادامه می‌داد: ای ملت عرب اسیر در چنگال دشمن فارسی، به برادران عرب خود بپیوندید!!!

نویسنده: محمد گرشاسبی

مقاله ها مرتبط